۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۹:۲۶
کد خبر: 81637762
T T
۰ نفر

نيت‌كن و فنجان قهوه را سر‌بكش!!!

۱۸ خرداد ۱۳۹۴، ۹:۲۶
کد خبر: 81637762
نيت‌كن و فنجان قهوه را سر‌بكش!!!

تهران- ايرنا- روزنامه ي ايران در صفحه ي جامعه نوشت: فال گرفتن و اعتقاد به انواع و اقسام فال هايي كه اين روزها خيلي هم تنوع شان بالا رفته، نه اتفاق جديدي است و نه حرف جديدي براي گفتن دارد. شايد بهانه نوشتن اين گزارش موج جديدي باشد كه به اين خرافه قديمي روي آورده‌اند.

در اين گزارش كه روز دوشنبه هجدهم خرداد 1394 خورشيدي با قلم پريا خداقلي زاده منتشر شده است، مي خوانيم: خياباني فرعي و پرت بود. جايي در مركز تهران. از ساختمان‌هاي اطراف بخوبي مشخص بود كه سال‌هاست ديگر كسي براي زندگي سراغ اينجاها نمي‌آيد و هر چه هست يا كارگاه صنعتي است و يا خانه‌هاي قديمي ونيمه ويران كه به حال خودش رها شده. اما قسمت عجيب ماجرا اينجا بود كه همان كاسب‌ها و مغازه دارهاي پايين خيابان هم انگار غريبه نبودند. اگر خانمي آن هم كاغذ به‌دست اين وقت روز به آنها يك سلام ساده مي‌كرد، بدون آنكه جواب سلام را بدهند با دست و سر به پايين خيابان و آن خانه قديمي معروف اشاره مي‌كردند. مي گفتند در اين راسته همه مادام را مي‌شناسند. همان مادام و قهوه‌هاي معروفش!

بالاخره در فلزي زنگ زده و كوچكي كه ظاهراً براي همين پلاك است. زنگ خراب است. در را مي‌زنم. خبري نمي‌شود. بار ديگر محكم تر. صدايي مبهم از دور مي‌آيد. صدا نزديك تر مي‌شود اما هنوز بي‌معناست. پيرمرد لاغر اندامي در را باز مي‌كند و تازه مي‌فهمم هنوز دارد به زبان فارسي لهجه‌دار زير لب غر غر مي‌كند. چند بار سرش را تكان مي‌دهد و مي‌گويد: «چه خبره ؟ در خانه را شكستي كه تو»! لبخندي مي‌زنم و مي‌گويم: «ببخشيد پدر جان، زنگ خراب بود.»

بدون آنكه بخندد با همان لهجه فقط مي‌گويد: «خودت پدر داري، من پدر شما نيستم....» و به پله‌هاي بالا اشاره مي‌كند. از راهروي كوچك تاريكي رد مي‌شويم و به حياط مي‌رسيم.يك خانه خيلي خيلي قديمي حياط دار با شيرواني حلبي و اتاق هايي كه هيچ ربطي بهم ندارند.از همان خانه هايي كه تا خودت به چشم نبيني باور نمي‌كني هنوز هم از اين خانه‌ها در تهران نفس مي‌كشد! ديدن آن حياط و خانه كلنگي كافي بود براي فهميدن اينكه هيچ چيز اين ماجرا شبيه چيز ديگرش نيست.نمي دانم چرا صداي خانم جوان و خوش صحبت پشت تلفن كه اتفاقاً اصرار داشت تمام وقت‌هاي اين ماه پر است، هيچ ربطي به خانه‌اي شبيه اينجا نداشت. تصورم ساختماني مدرن بود با لابي شيشه‌اي و اتاق انتظار در روف گاردن يا همان طبقه نهايي برج و...

صداي پيرمرد دوباره بلند مي‌شود كه چرا اين دست، اون دست مي‌كني؟ بفرما بالا ديگه ! پله‌ها تمام مي‌شود و ديدن كفش‌هاي زيادي كه بدون هيچ نظمي مقابل در انداخته شده خيالم را راحت مي‌كند كه دست كم در اين خانه مخوف تنها نيستم.داخل مي‌شوم.راهرويي باريك كه انتهايش آشپزخانه‌اي كوچك است.

سركي داخل آشپزخانه ساده مي‌اندازم و پيرمرد با دست به اتاق بغل اشاره مي‌كند.اتاقي نسبتاً بزرگ كه علاوه بر ميز ناهار خوري دوازده نفره‌اي كه در گوشه‌اي چيده شده است نزديك به پنجاه صندلي هم دور تا دور ديوارش چيده‌اند.صندلي‌هاي چوبي قديمي كه آنقدر استفاده شده كه ديگر هيچ ابري در تشكش نمانده و با نشستن روي چهار پايه چوبي هيچ فرقي نمي‌كند.

همه چيز قديمي و بشدت خاك گرفته است.پرده‌هاي كرم رنگ، قاب عكس‌ها و مجسمه‌ها در هاله‌اي از خاك و غبار.تصويري از مريم مقدس كه با گل‌هاي مصنوعي تزئين شده درست روي ديوار مقابل جا خوش كرده و تا چشم كار مي‌كند قاب عكس‌هايي كه پر از بچه‌ها و آدم‌هاي مختلف هستند.با صداي آشنايي از دنياي قاب عكس‌ها بيرون مي‌آيم. همان صداي پشت تلفن. خانم جواني است.خوش تيپ وحدوداً 30 ساله. خودم را معرفي مي‌كنم. فنجان كوچكي دستم مي‌دهد و با لبخندي مي‌پرسد: «گفتي از طرف كي اومدي؟» مي‌گويم: «فرشته» و دل دل مي‌كنم نپرسد كدام فرشته؟! به نقطه نامعلومي خيره مي‌شود و مي‌گويد: «آها فرشته.....» خوشحال مي‌شوم كه فرشته خيالي من حداقل براي او يك دوست قديمي از آب در‌مي‌آيد !!!

زن جوان توضيح مي‌دهد كه اول نيت كنم و قهوه را سر بكشم و بعد دوباره با نيت به طرف چپ بدنم فنجان را داخل نعلبكي برگردانم و منتظر بمانم تا نوبتم شود.بعد به چيزي مي‌گويد و از اتاق خارج مي‌شود و به دنبالش دو سگ خانگي كوچك از زير ميز ناهار خوري بيرون مي‌آيند و تازه مي‌فهمم مخاطبش اين سگ‌ها بودند! پول مشكل است يا نه، مسأله اين است

داخل اتاق مثلاً انتظار، بجز من درست 15 نفر ديگر هم بودند.خانم‌هاي جوان، ميانسال و حتي مسن.با تيپ‌ها و پوشش‌هاي مختلف....اما نكته مشترك همه، فال مادام است. اكثراً همديگر را مي‌شناسند. از حرف هايشان معلوم است مشتري‌هاي چندين و چند ساله مادام هستند. ساعت مي‌گويد زمان انتظار يك ساعت را رد كرده.كم كم حوصله ام سر مي‌رود.خانم جواني كه لباس فرم اداري به تن دارد با ملايمت مي‌پرسد: «شما بار اول تان است ؟» بعد انگار كه خودش جوابش را گرفته باشد، دوباره مي‌گويد: «براي همين انقدر كم تحمليد، من بعضي وقت‌ها بوده كه بالاي 6 ساعت اينجا نشستم.»

مي‌گويد 6 ساعت و نمي‌دانم چرا يكدفعه ياد مطب آن دكتر قلب مي‌افتم. همان روز كه نوبتم بين مريض بود و سه ساعت نشستم و چه اعتراض هايي كه نثار منشي بيچاره نشد. اما حالا همه با لبخند و رؤيا بافي، ساكت و آرام نشسته‌اند تا قرعه فنجان به نامشان بيفتد...

سر حرف باز مي‌شود. رو به همان خانم جوان با لباس فرم اداري مي‌گويم: «شما كارمند هستيد ؟ حتماً هم كارمند بانك.» لبخندي مي‌زند و با علامت سر حرفم را تأييد مي‌كند. مي پرسم: «شما ديگر چرا ؟ بانكي‌ها كه كارشان سكه است؟»

ابروهايش را درهم مي‌كشد و در حالي كه سرش به گوشي تلفنش گرم است با بي‌تفاوتي مي‌گويد: «چه ربطي دارد؟ مگه مشكل همه فقط پوله؟من خيلي ساله ميام اينجا، واقعاً به فال مادام اعتقاد دارم.»

مي‌گويم اينكه اعتقاد داري يعني چي ؟ او هم جواب مي‌دهد: «مثلاً يه بار گفت كارت جور مي‌شه مي‌ري خارج، خب رفتم. بعد گفت تو مسير آشنايي جديد قرار مي‌گيري، دقيقاً همين جوري شد و... خلاصه هر چي مي‌گه به يه ماه نشده همون جوري مي‌شه.»

چشم هايم را مثل كسي كه از تعجب نمي‌داند چه كند،گشاد مي‌كنم و با همان لحن متعجب مي‌پرسم يعني واقعاً همان طوري شد ؟ خب پس چرا دوباره برگشتيد ايران؟

«دقيقاً هموني شد كه مي‌گفت. مثلاً گفت، مي‌ري خارج، منم خيلي اتفاقي كارام جور شد چند روز رفتم تركيه و برگشتم.بعد هم مادام مي‌دونه جدا شدم و درست در همون روزها بهم گفت آشنايي جديد دارم كه داشتم.»

تازه وقتي خيلي اتفاقي چشمم به ساعت كوچك كنار پنجره مي‌افتد، مي‌فهمم نزديك به نيم ساعت است كه پاي حرف هايش نشسته ام حرف‌هايي كه با همراهي بقيه كامل مي‌شود. يك نفر براي دخترش نيت كرده و سال بعد كنكور قبول شده، يك نفر مريضي بچه خواهرش خوب شده و يك نفر در دوراهي انتخاب به توصيه مادام گوش كرده و بعدها فهميده چه انتخاب درستي كرده و يك نفر درست مثل چيزي كه مادام پيش‌بيني كرده بود با يكي از اقوام ازدواج كرده و.... دلم نمي‌خواهد اين حس اعتماد بين مان را خراب كنم.در دلم مي‌گويم واقعاً اينكه آدم حدس بزند در اين دنياي وانفسا يك نفر دانشگاه قبول مي‌شود يا ازدواج مي‌كند، آنقدر عجيب است كه فال‌هاي مادام از آن خبر مي‌دهد؟

نقش آرزوهاي كف فنجان

خانم‌هاي منتظر در اتاق يكي يكي فنجان به‌دست مي‌روند پيش مادام و بعد هم خوشحال و خندان از خانه خارج مي‌شوند.بالاخره بعد از چيزي حدود دو ساعت نوبتم مي‌شود.اتاق مادام دست چپ راهرو و كمي بالاتر است. اتاقي بسيار كوچك با يك تخت قديمي و ميز چوبي كوچك درست مقابل پنجره.مادام خانم مسني است حدوداً 60 ساله. عينك بزرگي به چشم زده و يك لباس خانگي گشاد به تن دارد.مي گويم چه خانه قشنگي داريد ! بدون آنكه جوابم را بدهد فنجان را مي‌گيرد و درست مثل پيرمرد كه حالا فهميدم همسر مادام بوده، با همان لهجه مي‌گويد كه خيلي فنجان را ناجور برگردانده ام!

مادام با همان چشم‌هاي كم‌سو و دقتي عجيب زل مي‌زند به كف فنجان و شروع مي‌كند به حرف زدن.آنقدر به جمله‌ها تسلط دارد و پشت هم بدون هيچ مكثي حرف مي‌زند كه انگار از روي نوشته مي‌خواند.البته خيلي عجيب نيست.وقتي قرار باشد همين حرف‌ها را روزي 30 بار براي آدم‌هاي مختلف تكرار كني ناخود‌آگاه تسلطت بالا مي‌رود!

مادام مي‌گويد: «بخت و اقبالت بلند است، تا 4 وعده ديگر سكه شانس را پيدا مي‌كني و بايد مواظب باشي چند نفر حسودي كه دور و برت هستند آن را نقاپند. مسافري از راه دور مي‌آيد و خبرهاي خيلي خيلي خوبي برات مياره، يك پول گنده كه از مدت‌ها قبل براش برنامه‌ريزي كردي به‌دست مياري و ممكنه با همون پول يك سند به نامت بشه. بعد به زيارتي مي‌ري و نذرت رو ادا مي‌كني. مواظب باش در اين ماه چيزي گم نكني. سال به نيمه نرسيده خبر بچه دار شدن كسي را مي‌شنوي. در محل كار پست بهتري مي‌گيري.مدل ماشينت تغيير مي‌كند و تا دو وعده ديگر از بانگ خروس خبردار مي‌شي كه خبر خوبي در راهه و... حالا نيت كن و انگشت بزن كف فنجان.»!

انگشت مي‌زنم.دوباره چند جمله از همان حرف هايي كه حفظ شده مي‌گويد.فال قهوه تمام مي‌شود.مي‌گويم كه فال تاروت نمي‌خواهم. 55 هزار تومان روي ميزش مي‌گذارم.تشكر مي‌كنم و از پله‌هاي آجري پايين مي‌روم.....

درماندگي اجتماعي يا اعتقاد؟

فال گرفتن و اعتقاد به انواع و اقسام فال هايي كه اين روزها خيلي هم تنوع شان بالا رفته، نه اتفاق جديدي است و نه حرف جديدي براي گفتن دارد. شايد بهانه نوشتن اين گزارش موج جديدي باشد كه به اين خرافه قديمي روي آورده‌اند.اين روزها ديگر مثل قديم فال قهوه فقط براي خانم‌هاي ميانسالي كه نگران باز شدن بخت دخترهايشان بودند، نيست.كافي است دو سه جا از اين فال و فال بازي‌ها را امتحان كنيد، تا ببينيد چه تحصيل‌كرده‌ها و آدم‌هاي متشخصي مهمان اين بساط‌ها هستند و حاضرند چه هزينه‌هاي باور نكردني را براي آن بپردازند.همه اينها نشان مي‌دهد ازاين موضوع با تمام كليشه‌اي بودنش هنوز هم دردي دوا نشده، هنوز هم عده زيادي به جاي پشتكار و تلاش و تحصيل و حتي كمك گرفتن از مشاور ترجيح مي‌دهند سختي اين راه‌هاي طولاني و ساعت‌هاي انتظار و قيمت‌هاي نجومي را به جان بخرند و در عوض با مشتي خيال و جمله‌هاي تكراري مسير زندگي را در پيش بگيرند.

البته خيلي از اين افراد فقط به فال آن هم در همين اندازه ساده اكتفا نمي‌كنند و دنبال جادو و جادوگري آن هم از نوع پيشرفته اش مي‌گردند.جادو براي دخل و تصرف در واقعيت موجود.

اين نظر محمد مهدي رادان، جامعه شناس و پژوهشگراجتماعي است.او كه مدرس و عضو هيأت علمي دانشگاه است در اين خصوص در گفت‌و‌گو با «ايران» مي‌گويد: «در واقع پيش از شروع بحث بايد اين دو واژه را از هم تفكيك كرد.هدف فردي كه فال مي‌گيرد با هدف كسي كه به دنبال جادو است، تفاوت بسياري دارد. اولي به دنبال نوعي آگاهي از آينده دور، نزديك يا حال است اما كسي كه به دنبال جادو است به تصور خودش قصد نوعي دخل و تصرف در واقعيت را دارد.شايد در برگيري و استقبال از اين عمل يعني فال گرفتن در ميان قشرهاي مختلف جامعه به وضوح ديده شود اما هنوز هم نمي‌توان گفت اكثريت عمده‌اي را با خود همراه كرده است.اما شايد بتوان اين تعميم را از واقعيت داشت كه فال به دليل پشتوانه‌هاي فرهنگي و مذهبي زيادي كه در جامعه ما دارد هم به نوعي عمل رايجي تصور مي‌شود.مثل تفأل به ديوان حافظ كه به مناسبت‌هاي مختلف صورت مي‌گيرد و غيره.»

اين پژوهشگر و مدرس جامعه‌شناسي دين در ادامه مي‌افزايد:«اما اگر بخواهيم كمي ريشه‌اي تر اين موضوع را بررسي كنيم، بايد به بحران خلأ نهادهاي حمايتي در جامعه اشاره كرد.بايد اين معضل به صورت عميق بررسي شود كه چرا فردي حاضر مي‌شود با طي مسافتي طولاني و هزينه هايي بالا تا يك شهر ديگر برود كه مثلاً يك فرمول يا راه حل يا همان جادو را بگيرد؟ اين فرد به درجه بالايي از استيصال و‌آسيب رسيده است و چون هيچ نهاد يا محل ديگري براي حمايت و مدد از او وجود نداشته اين راهكار را انتخاب مي‌كند.واقعاً ما چه ميزان نهاد‌هاي حمايتي داريم كه به نوعي در اين وضعيت‌ها پناه اين دسته از افراد باشند و بتوانند به آن تكيه كنند. مثلاً وقتي اتومبيل گرانقيمت يك نفر سرقت مي‌شود اگر سيستم‌هاي رديابي و اطلاعاتي سرقت قوي باشد مي‌توان ظرف مدت كوتاهي آن خودرو را پيدا كرد ولي زماني كه چنين امكاني وجود نداشته باشد،فرد راه حل جايگزين را انتخاب و تصور مي‌كند اگر سراغ كسي برود كه در اين كار تبحر دارد مي‌تواند مثلاً با جادو و سحر بفهمد اتومبيلش الآن كجاست.خب همه اينها نشان دهنده اين موضوع است كه خيلي‌ها از فال و سحر و جادو در واقع به عنوان يك روش جايگزين استفاده مي‌كنند.»

رادان همچنين يادآور مي‌شود:«به طور كلي رواج چنين رفتاري مي‌تواند نمادي از بها نهادن به تعقل باشد كه باز هم نبايد متهم اصلي آن را خود آن فرد دانست.واقعاً اين وضعيت اجتماعي و تعداد اندك نهادهاي مدني است كه به دامن زدن اين وضعيت مي‌انجامد.ضمن اينكه دو نكته مهم ديگر كه نبايد از آن غافل شد اين است كه دسته اول كساني هستند كه اين فال‌ها هنوز هم برايشان جنبه تفريحي دارد و با هزينه پايين قابل انجام است.اما دسته دوم افرادي هستند كه با هزينه‌هاي بالا و با قصد جدي تري اين اعتقاد را دارند كه خود تعداد بالاي اين دسته دوم نشان دهنده افزايش سطح استيصال و درماندگي اجتماعي در جامعه است كه به طور جدي بايد چاره‌اي براي آن انديشيد وگرنه به صرف اينكه بگوييم فال و جادو خرافات است و بس يا راه حل‌هاي چكشي و موقتي،اين معضل حل نخواهد شد.»

* * *

اينجور وقت‌ها نه بحث فلسفي جواب مي‌دهد و نه شعار ديني ونه نصيحت‌هاي اخلاقي كه اين كارها خرافات است و چه و چه.... فقط همين قدر عجيب است كه فنجان بي‌جان و عقل هم مي‌فهمد دين و مذهب صاحب فال چيست و عجيب تر اينكه يادآوري مي‌كند كه به كدام امام‌زاده بروي و نذرت را ادا كني....!!! واقعاً عجيب است و بيشتر از اينكه عجيب باشد خنده دار. اينكه فنجان مي‌داند و ما نمي‌دانيم. نمي‌دانيم يا فراموش كرده‌ايم. فراموش كرده‌ايم كه آيه‌هاي همان دين مي‌گويد انسان اشرف مخلوقات است. مخلوقي كه هر چه بخواهد با فكرخودش دقيقاً همان مي‌شود.حالا خنده دار نيست كه اين اشرف براي ساده ترين و پيش پا افتاده ترين تصميم هايش گوش به فرمان توصيه‌هاي يك فنجان بي‌جان نشسته؟ گاهي وقت‌ها به بي‌توجهي آدم‌ها بايد شگفت زده ماند يا خنديد، شايد هم گريست!

*منبع: روزنامه ايران

گروه اطلاع رساني**2059**9131