۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۸:۴۹
کد خبر: 82969854
T T
۰ نفر

آرزویی كه 15 روزه برآورده شد

۲۳ تیر ۱۳۹۷، ۸:۴۹
کد خبر: 82969854
آرزویی كه 15 روزه برآورده شد

زنجان - ایرنا - خبرت برسد كه بناست بهایت را بدهند، از خنده مست می شوی، صدای قهقهه ات عالم را پر می كند، حتی اگر آرزویت رنگ خون داشته باشد، باز هم از برآورده شدنش خوشحالی و جان را به دست می گیری و به استقبالش می روی.

به گزارش ایرنا، شهید مدافع حرم داوود مرادخانی اهل زنجان و تخریب چی دوران دفاع مقدس بود، تخریب چی یعنی جانت را بگیری كف دستت و زمینی را شخم بزنی كه در آن مرگ كاشته اند و برگردی بگویی امن است، می توانید رد شوید.
تخریب چی كه شدی یعنی قبل از همه باید حواست باشد یك اشتباه برابر با از دست رفتن جانت است، یعنی بدانی یك اشتباهت می تواند جان همرزم، دوست، همسایه، همسر، فرزند یا هم وطنت را به خطر بیاندازد.
بطور طبیعی تخریب چی ها با عشق به همین جان فشانی پا به میدان می گذارند، سینه سپر می كنند، دقت به خرج می دهند، پیش می روند و تنها موضوعی كه هرگز به یادشان نمی آید، ترس است.
29 سال در همین شرایط زندگی كردن تحسین هم می خواهد، از 16 سالگی بشوی تخریب چی جنگ و پس از آن بشوی پاسدار تخریب چی.
اینكه یك تخریب چی در حین دقت برای خنثی سازی مین ها و پاك سازی یك منطقه به چه می اندیشد، چه در سر دارد، چه آرزویی در دل می پروراند، رازی است كه خودش می داند و خدایش.
اما یك تخریب چی زنجانی بود كه آرزویش را همه می دانستند، به دقت در كارش ایمان داشتند و حتی وقتی خبر شهادتش رسید، فرماندهش باور نمی كرد، مدام تكرار می كرد 'یك بار دیگر جویا شوید، مطمئنید داوود است؟ نمی تواند این جنازه داوود باشد، نمی تواند تخریب چی زبر دست زنجانی این چنین شهید شود؟'
آرزوی داوود تخریب چی را همه می دانستند بارها با خنده گفته بود كه 'شهادت فقط باید مثل شهادت امام حسین(ع) باشد و حضرت ابوالفضل'.
آخرش هم به آرزویش رسید، درست مثل امام حسین(ع) بی سر و مانند حضرت عباس(ع) بی دست و پا شهید شد، پیكری چنان تكه و پاره كه حتی به خانواده و همسرش هم اجازه آخرین دیدار را ندادند، آرزوی داوود تخریب چی 15 روزه برآورده شده بود.

**داوود 19 سال داشت و من 14 ساله بودم كه به عقد هم درآمدیم، خانواده هایمان همدیگر را می شناختند و زمینه ازدواج ما را فراهم كردند این سخن مریم، همسر شهید داوود مرادخانی از شهدای مدافع حرم است.
مریم می گوید: در زمان نامزدی هم نتوانستم از مردی كه متولد نخستین روز سال 48 بود، شناختی پیدا كنم، اما بعد از ازدواج و شروع زندگی مشترك برای هم درست مثل یك دوست شدیم، یك دوست جدا نشدنی با گرهی از جنس ایمان.
مریم می گوید: محل ماموریت داوود در زنجان نبود، متناسب با ماموریت به شهرهای مرزی و جنگی می رفت، از 16 سالگی تخریب چی بود، ماه ها می رفت و بعد به خانه باز می گشت، برایم این رفت و آمدها عادی شده بود اما سفر آخر هیچ چیزش عادی نبود.
یك سال از پیگیری و سماجت برای اعزام به سوریه سپری می شد اما به نتیجه نمی رسید تا آنكه یكی از روزهای اسفند 94 بود، با خانه تماس گرفت، خوشحال بود و از فرط خوشحالی قهقهه می زد، دخترم'زهرا' پشت خط تلفن اصرار كرد كه علت این میزان خوشحالی را بداند و وقتی شنید 'اعزام به سوریه' ناراحت شد، مریم ماجرای آخرین سفر داوود را اینگونه شروع می كند.
هیچ موضوعی حریف قهقهه های داوود نبود، موفق شده بود برگه اعزام به عنوان مدافع حرم را بگیرد، اما من مخالف بودم، دخترانمان هم مثل من مخالف، مریم این جمله را هم گفت و ادامه داد: اما در نهایت این داوود بود كه بازی را برد.
مریم می گوید: من نمی توانستم با این سفر كنار بیایم، یك روز كنار من و دخترانمان نشست و گفت 'فكر می كنید چرا خیلی ها از قافله امام حسین(ع) در كربلا جا ماندند؟ یكی همسرش مخالفت كرد، دیگری فرزندش و یكی هم فریب مال دنیا را خورد، امروز هم درست مثل شرایط كوفه است و امام حسین(ع) در كربلا، ما می رویم تا از حریم حرم دفاع كنیم.'
مریم تعریف می كند این را كه گفت راضی شدیم اما همچنان دلمان بی تاب بود انگار دلمان از خودمان با خبرتر بود كه این سفر آخر است، دوستانش تاكید می كردند مثل همه ماموریت ها 45 روزه یا حداكثر سه ماه دیگر بر می گردد، اما خودش می گفت من 15 روز دیگر در زنجانم.
15 روز هم شد، هفت اسفند 94 رفت، 21 اسفند شهید شهید، 23 اسفند 94 پیكر تكه و پاره اش، به زنجان رسید، 15 روزه آروزی شهادت همچون امام حسین(ع) برایش برآورده شد.
مریم تعریف می كند هر بار كه تلفن زنگ می خورد، تمام تنم به لرزه در می آمد، چشم انتظار صدای داوود بودم، صدایی كه حداكثر سه دقیقه فرصت شنیدنش را داشتم، سه دقیقه ای كه فقط می شد از حال و دل تنگ گفت و آواز دل تنگی سر داد.
مریم می گوید: بار آخر كه تماس گرفت تاكید كرد جایی می روم كه امكان تماس ندارم، سه چهار روز تماس نخواهم گرفت، نگران نشو و پیگیرم نباش.
داوود تاكید داشت به رسم تمام زنجانی ها، عیدی خواهرها و دخترانش را برای چهارشنبه آخر سال ببرم، می گفت صله رحم است مریم این جمله را می گوید و اضافه می كند: سه روز گذشت، جمعه بود و از صبح دلتنگی و بی قراری امان من و دخترانم را بریده بود، آرام و قرار نداشتم، عیدی خواهرش را بردم، به جای بگو و بخند، نشستیم و گریه كردیم.
مریم می گوید: در خانه تنها بودم، حوصله هیچ كسی را نداشتیم، دلتنگی اجازه نمی داد، زهرا می پرسید كسی پیشت هست می گفتم الهام، الهام می پرسید كسی در خانه هست می گفتم زهرا.
سه روز سپری می شود و كسی از اعضای خانه از داوود خبر ندارد، فردا در زنجان چهارشنبه سوری است و همه عیدی می برند، اما مریم حوصله عیدی بردن برای دختر تازه عروسش را هم ندارد.
شب هلی كوپتری از بالای خانه رد می شود ، بالگردی كه حامل پیكیر شهید داوود مرادخانی و شهید رحمان بهرامی است اما كسی از خانواده داوود از ماجرا خبر ندارد، مریم و دخترانش الهام و زهرا بی قرار به تماشای هلی كوپتر می نشینند، دامادها خبردار شده اند و نمی دانند چگونه خبر را به گوش خانواده برسانند.
صبح زود مریمی كه شبش را با بیداری و دلتنگی بی امان سپری كرده همه فامیل و آشنایان را یك جا در پاركینگ خانه می بیند و دلش ندا می دهد خبری كه نباید، آمده است و بی اختیار روی پله می نشیند.
مریم شوكه است و حتی متوجه اتفاقات اطرافش نیست، می بیند اما نمی تواند واكنش درستی داشته باشد، سردار كرمی فرمانده سپاه انصارالمهدی(عج) همراه با چند نفر از مسئولان استان زنجان تابلوی شهید به دست وارد خانه اش می شود، اما مریم هنوز هم درك درستی ندارد.
الهام می گوید: همسرم از شب بی قرار و بی تاب بود، در راه خانه 10 بار مسیر را گم كرد، به من گفت ساعت هفت صبح كلاس داریم باید برویم، تعجب كردم، هفت صبح آماده بودیم اما بازهم متعجب بودم كه چرا راهی خانه مادرم هستیم.
الهام می گوید: به خانه كه رسیدیم همه اقوام و آشنایان دم در ایستاده بودند و همسایه در را باز نمی كرد تا مادرم ناغافل خبردار نشود، مادرم را صدا كردم، وقتی رسید با دیدن ما و اقوام روی پله ها نشست، شوكه بود اما نمی دانست خبری كه شنیده چیست.
مریم ادامه می دهد: داوود همیشه می گفت 'شهادت فقط مثل امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع)'، هیچ وقت فكر نمی كردم داوودم شهید شود، تخریب چی زبردستی كه 29 سال به سلامت و دقت كارش را به انتها رسانده بود، حتی به آخرین دیدارمان نرسید، یعنی اجازه ندادند، گفتند خانواده اش طاقت دیدن چنین پیكری را ندارند.
مریم كه اینها را تعریف می كند، توان محكم نگه داشتن سد اشك هایش را ندارد همانگونه كه آرام همه را تعریف می كند، اشك می ریزد، زنی كه می گوید: داوود همیشه همراه ماست، شاید جسمی دیگر در كار نیست، اما هنوز هم چشم به راه بازگشتش نشسته ام.
مریم 44 سال دارد و طی مدتی كه دوستش داوود، همسرش داوود، همراهش داوود و تخریب چی اش داوود را از دست داده، احساس تنهایی نكرده و می گوید: داوودی كه حتی یك بار مناسبت هایمان را بدون هدیه نگذاشت، هنوز هم چشممان را چشم انتظار نمی گذارد، به بهانه هر مناسبتی هدیه ای دریافت می كنیم، هنوز حامی بزرگی مثل او داریم.
مریم تعریف می كند كه قبل از اعزام دستگاه كوچكی ساخته بود و می گفت این دقت خنثی سازی مین ها را بالا می برد، ساخته ام كه در سوریه از آن استفاده كنم، وقتی شنیدم كه در تله مین ها شهید شده است، باورم نمی شد.
مریم اضافه می كند: دقت داوود بالا بود، همه از دقت بالای كار او اطمینان داشتند، می دانستند این تخریب چی جایی كه پا بگذارد به حتم پاكسازی شده خارج می شود، اما كسی هم نمی توانست باور كند همین تخریب چی در میدان مین شهید شود.
دوستانش بارها به داوود گفتند كه بروی و شهید شوی، همسرت تنها می ماند و داوود هر بار گفت او توانش را دارد، می تواند از عهده كارها بر آید، او خدا را دارد.
3001/8068
۰ نفر