۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۱
کد خبر: 82582948
T T
۰ نفر

ساعت نحس 1:12

۱۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۰۱
کد خبر: 82582948
ساعت نحس 1:12

روزنامه ايران روز شنبه در شماره 6531 گزارشي با عنوان 'ساعت نحس 1:12 ' درباره سربازان بازمانده حادثه واژگوني اتوبوس در ني ريز فارس به قلم مريم طالشي منتشر كرده است.

در اين گزارش آمده است:
دوم تيرماه 95، ساعت يك و 12 دقيقه نيمه شب، جايي در جاده سيرجان به نيريز، دره بيست متري، قتلگاه سربازاني شد كه خيلي هايشان موقع حادثه در خواب بودند. خواب مي ديدند؟ كسي نمي داند. در خواب لبخند مي زدند؟ كسي نمي داند. آنها كه بيدار بودند و به خواب هميشگي رفتند، آن لحظه به چه چيزي فكر مي كردند؟ كسي نمي داند. دلتنگ كسي بودند؟ كسي نمي داند. آنچه مي دانيم اين است كه ساعت يك و 12 دقيقه نيمه شب دوم تيرماه 95، جايي در جاده سيرجان به نيريز، دره بيست متري، حادثه اي تلخ رقم خورد كه دل همه را لرزاند.
ساسان محمدي، 25 ساله، ليسانس برق. سربازي كه در اين حادثه دچار نقص عضو شده مي گويد: 8 مهره كمرم شكست. خونريزي داخلي داشتم، دماغم شكست، ريه هايم له شد، كتفم شكست، عصب مچ دست و همين طور كتفم قطع شد. دست راستم از كتف ديگر حركت ندارد. دو هفته پيش عمل جراحي پيوند عصب كتف انجام دادم كه جواب نداد. هنوز ديه نگرفته ام. براي حق از كارافتادگي هم قول هايي داده اند. معاف شده ام. الان ولي مشكل ما اين است كه ما امريه داشتيم و سوار ماشين خودشان شده ايم تا ظرف 10 روز خودمان را به يگان معرفي كنيم.
***
چند وقت گذشته؟ چند ماه پيش بود؟ چند سال؟ سال!؟ اين كلمه چقدر در دهان نمي چرخد؛ سال... سال... اصلاً تكرارش هم سنگين است. مثل سرب ميشود روي زبان. انگار چند سال گذشته. روزها چرا اينقدر كش آمدند؟! هركدام به اندازه چندين روز. ممتد و كشدار. هر صبح، اندازه چند طلوع و هر عصر اندازه چند غروب جمعه دلگير. بايد جاي آنهايي باشي كه اين سال را اندازه چند سال گذرانده اند.
چقدر گذشته از آن نيمه شبي كه صداها درهم پيچيد و بعد سكوت. سكوتي كه نشان مرگ بود؛ دردناك و تلخ. مي گويند رفقاي دوران خدمت، تا ابد رفيق مي مانند. دوستان جاني؛ شريك روزهاي بي بازگشت؛ خاطره هاي تكرار نشدني. آن رفيقان را اما تلخ ترين خاطره، در خاطر همديگر حك كرد. آن روز كه با شوخي و خنده سوار اتوبوس مي شدند كه به مرخصي پايان دوره بروند، هرچيزي توي ذهنشان بود جز اينكه تا چند ساعت بعد، نه موقع رسيدن به شيراز و به وقت رفتن به خانه، كه در گذرگاه مرگ با هم خداحافظي كنند. نمي شود از ياد بردشان؛ سرباز وطن. #سرباز-وطن، عزيزان دل مردم، چه بغضها كرديم با «الو... مادر... من ديگر برنمي گردم» راستي چند وقت پيش بود؟ درست يك سال پيش؛ تيرماه 1395. حكايت تلخ آن سربازان وطن كه ميان آهن پاره هاي اتوبوس جان باختند و آنها كه ماندند و با تني مجروح، داغدار هم خدمتيهاي ناكامشان شدند.
عباس يكي از آنهاست؛ عباس بهادري، 24 ساله، داراي مدرك مهندسي مكانيك، اهل شيراز. از لحظه تصادف هيچ چيز به خاطر نمي آورد: «نمي دانم خواب بودم، چه بود كه اصلاً هيچ چيز يادم نمي آيد. آن روز ما آخرين گروهي بوديم كه از پادگان سوار اتوبوس شديم. تاريخ اعزام من اول ارديبهشت 95 بود. پادگان 05 كرمان افتادم. دو ماه آنجا بوديم و بعد تقسيم شديم. اول تير بود كه براي 10 روز مرخصي پايان آموزشي ترخيص مان كردند كه بعدش به يگان برويم. بچه هاي هر استان را با يك اتوبوس مي فرستادند. ما بچه هاي شيراز سوار اتوبوس فارس شديم، آخرين اتوبوس. دير كرده بود به خاطر همين ديرتر از بقيه راه افتاديم. 60 نفر بوديم. ساعت هفت و نيم عصر بود كه سوار اتوبوس شديم. راننده ساعت هشت و نيم براي افطار نگه داشت. شام خورديم و سوار شديم. بعد از آن ديگر هيچ چيز يادم نيست. اتوبوس ساعت يك و 12 دقيقه نيمه شب به دره رفته بود. حتماً آن موقع خواب بودم كه چيزي نفهميدم. 10 روز در كما بودم. اول اسمم را اشتباهي بين مفقودان رد كرده بودند. خانواده ام خيلي عذاب كشيدند. فكر ميكردند كشته شدهام. در سردخانه دنبالم ميگشتند كه بعد فهميدند در كما هستم. جراحتم زياد بود. شكستگي ران و مهره. دست و فكم هم شكسته بود. بعد از اينكه از كما درآمدم، 20 روز هم در آي سي يو بودم. پايم ايراد پيدا كرده. در واقع نيمه راست بدنم دچار مشكل شده. چند بار عمل كرده ام و توي همين ماه هم دوباره پايم را جراحي كرده ام.»
عباس به خاطر شدت جراحات معافيت پزشكي گرفته است. حالا با عصا راه ميرود و حركت برايش سخت است. ميگويد: «بجز من و دو نفر ديگر كه معاف شدند، بقيه بچه ها سرباز شدند. در واقع برگشتند سر ادامه خدمتشان. كاري كه برايشان كردند اين بود كه خدمتشان را بيندازند شيراز. قرار بود بچه هايي را كه كشته شده بودند، شهيد محسوب كنند و ما را جانباز، اما فقط وعده اش را دادند. حتي قرار بود درصدي حق از كارافتادگي به ما پرداخت كنند كه آن هم اتفاق نيفتاد. من الان به خاطر وضعيتم نمي توانم شاغل باشم. بعدها هم چون معافيت پزشكي دارم، قطعاً در يافتن شغل، بخصوص شغل دولتي دچار مشكل خواهم شد. بچه هايي كه با ما بودند، همگي داراي مدرك ليسانس و فوق ديپلم بودند. حالا اما سرنوشتمان تغيير كرده.»
عباس هنوز ديه اي دريافت نكرده. مي گويد به اين خاطر است كه پرونده اش هنوز در پزشكي قانوني باز است و مراحل درمانش تمام نشده است. در اين مدت هم روند رسيدگي به پروندهاش سه ماه سه ماه تمديد شده است، در شرايطي كه به گفته خودش حتي براي بالا و پايين رفتن از پله مشكل دارد: «چند روز پيش سالگرد بچه ها بود. حالم منقلب شد. صداي نوحه خواني و ضجه مادرهايشان را مي شنيدم و با خودم فكر مي كردم اگر من هم مرده بودم، حالا خانواده ام همين وضعيت را داشتند. بعد از اين اتفاق علاوه بر مشكلات جسمي، حال و روزم به لحاظ رواني هم خيلي بد بوده. حس مي كردم ديگر از زندگي سير شده ام.»
** درد دارم، هنوز سربازم
حميدرضا هنوز سرباز است. حميدرضا كاظمي، 25 ساله، ليسانس كامپيوتر: «سرم از 17 جا شكسته بود. كلي پلاستيك شكسته اتوبوس در سرم گير كرده بود كه با جراحي خارج شد. دست و پايم هم شكسته بود. يك پايم هنوز مشكل دارد و باز بايد عمل كنم؛ ماه بعد. طول درمانم 10 ماه طول كشيد. در اين مدت 3 بار عمل جراحي كرده ام. درد دارم اما معاف نشدم. راستش خودم هم پيگيرش نشدم و ترجيح دادم معاف نشوم تا بعداً براي پيدا كردن شغل به مشكل برنخورم. ما را كه در حادثه مجروح شده بوديم، انداختند شيراز.»
حميدرضا آن شب را خوب به خاطر دارد. همان شب كه او و هم خدمتي هايش سوار اتوبوس شدند و سرنوشت بعضي هايشان، شد خاك سرد گورستان و بعضي ديگر، جراحتهايي كه بر تن و روحشان نشست: «من همه چيز را ديدم. نخستين صندلي نشسته بودم. اولش خواب بودم اما با صداي كمك راننده بيدار شدم. مي گفت ترمز بريدهايم، همه برويد عقب. اصلاً تصوري از اينكه چه اتفاقي دارد مي افتد نداشتم. فكر مي كردم دارم خواب مي بينم. رفتيم ته اتوبوس. با چشم خودم ديدم كه ماشين دارد ته دره مي رود. بيهوش شدم و در بيمارستان چشم باز كردم.»
خاطرات از جلوي چشمانش دور نمي شوند. شب حادثه و اتفاق هم همينطور. خدمتش برج 11 تمام ميشود. همه بچه ها را شيراز انداخته اند. آنها كه جراحتشان كمتر بود، زودتر برگشتند سر خدمت: «اولش گفته بودند همه را معاف مي كنند ولي بعد گفتند برگرديد سر خدمت. هزينه هاي بيمارستان را همان روزهاي اول پرداخت كردند. براي عمل هاي بعدي گفتند اگر در بيمارستان ارتش انجام بدهيد رايگان است. من عمل ها را در بيمارستان ارتش انجام دادم اما از خودم هم براي دارو و هزينه هاي جانبي، هزينه كرده ام. هنوز هم ديه دريافت نكرده ام. البته آنهايي كه طول درمانشان تمام شده، ديه شان را گرفته اند اما براي كساني مثل من كه هنوز درمانمان كامل نشده و نياز به جراحي هاي ديگر داريم، ديه پرداخت نشده است و هنوز بايد منتظر باشيم.»
** هميشه به فكرشان هستيم
نمي شود از آن روزها حرف زد و بغض نكرد. روزهاي بي بازگشت. مصطفي بغض مي كند. مصطفي پورابراهيم، 26 ساله، بچه شيراز، ليسانس برق. او هم مثل عباس، از خدمت معاف شده است. به خاطر خونريزي ريه: «من صندلي يكي مانده به آخر نشسته بودم. وقتي اتوبوس به سمت دره مي رفت، از ماشين بيرون افتادم. كاملاً بهوش بودم. همه چيز را به چشم ديدم. ديدم اتوبوس افتاد و داغان شد. با همان وضعيت بدي كه داشتم، خودم را از دره بالا كشيدم و وسط جاده رفتم تا كمك بگيرم. هنوز نيروهاي امدادي نرسيده بودند. آن موقع به خاطر شوك نمي دانستم چه اتفاقي برايم افتاده. 2 ماه در بيمارستان بستري بودم. رباط پايم پاره شده و دستم هم آسيب زيادي ديده بود. الان هم دستم پلاتين دارد. خونريزي ريه هم داشتم كه به خاطر همان معاف شدم. تا حالا دوبار روي دستم جراحي شده. عمل پا هم داشته ام و باز هم بايد به خاطر پايم زير تيغ جراحي بروم و در حال حاضر فيزيوتراپي مي كنم. براي ريه ام هم زير نظر پزشك هستم و دارو مصرف مي كنم. خودم و خانواده ام در اين يك سال مشكلات زيادي داشته ايم. بعضي هزينه هايمان پرداخت شده اما خودمان هم كم هزينه نكرده ايم. هنوز هم با اينكه پرونده ام بسته شده، ديه دريافت نكرده ام و جوابي نگرفته ام. همان موقع كه اين اتفاق افتاد، حرفش بود كه به خاطر وضعيت پيش آمده و شرايط بدني، حقوق بگير شويم اما اين، وعدهاي بيش نبود. من حالا كه با توجه به شرايط بدني ام امكان كار كردن ندارم. بعد هم مي دانم كه براي يافتن شغل، دچار مشكل مي شوم. براي خانوادهام هم خيلي سخت است اينكه 25 سال تلاش كنند فرزندشان به جايي برسد، تحصيل كند و آينده اي داشته باشد و ناگهان چنين اتفاقي، تمام زندگي اش را تحت تأثير قرار دهد. يكجور وضعيت بلاتكليفي داريم.»
مصطفي وقتي از دوستان هم خدمتي اش ميگويد، صدايش مي لرزد: «دو ماه باهم بوديم؛ روز و شب. همه كارهايمان را باهم انجام مي داديم. به هم عادت كرده بوديم. اصلاً باورم نمي شود كه ديگر نيستند. از دست دادنشان ضربه بدي بود. هميشه به فكرشان هستم. از ذهنم پاك نمي شوند. 14 نفر از دوستان و هم خدمتي هايم باهم رفتند. از آن موقع مشكل اعصاب و روان هم پيدا كرده ام. اوايل دكتر مي رفتم و دارو مي خوردم. اما حالا قرص را گذاشته ام كنار، عصبي ام مي كنند. ماهم به لحاظ جسمي آسيب ديده ايم و هم به لحاظ روحي. مددكار يا روانكاوي سراغمان نيامد كه جوياي حالمان شود. به هرحال حادثه وحشتناكي بود و به لحاظ رواني تأثير خيلي بدي روي همه مان گذاشت. در مراسم سالگرد بچه ها شركت كردم اما خيلي برايم سخت بود. داغشان هنوز تازه است.»
مصطفي چه درخواستي دارد؟ دلش مي خواهد از اينجور اتفاقها ديگر تكرار نشود. مي گويد: «اگر روي اتوبوسها و راننده ها نظارت واقعي صورت بگيرد، احتمال وقوع چنين حوادثي كم ميشود. اميد و آرزوي خانواده هاي سربازها خاك شد. تا ابد دلشان غمگين است.»
ساسان، وضعيتاش از بقيه بدتر است. ساسان محمدي، 25 ساله، ليسانس برق. تنها سربازي كه در حادثه دچار نقص عضو شده: «8 مهره كمرم شكست. خونريزي داخلي... دماغم شكست، ريه هايم له شد، كتفم شكست، عصب مچ دست و همين طور كتفم قطع شد. دست راستم از كتف ديگر حركت ندارد. دو هفته پيش عمل جراحي پيوند عصب كتف انجام دادم كه جواب نداد. برايم 107 درصد اعلام از كارافتادگي كرده اند. تهران هم كه رفتم، از كارافتادگي ام را 94 درصد اعلام كردند. پزشكي قانوني قرار 4 ماه ديگر معاينه مجدد برايم زده. هنوز ديه نگرفته ام. براي حق از كارافتادگي هم قولهايي داده اند. معاف شده ام. الان ولي مشكل ما اين است كه ما امريه داشتيم و سوار ماشين خودشان شده ايم تا ظرف 10 روز خودمان را به يگان معرفي كنيم. طبق قانون بايد جانباز به حساب بياييم اما اين مسأله را از سر خودشان باز كرده اند و ميگويند مرخصي بوده ايد. در صورتي كه ما امريه داشتيم.»
دوم تيرماه 95، ساعت يك و 12 دقيقه نيمه شب، جايي در جاده سيرجان به نيريز، دره بيست متري، قتلگاه سربازاني شد كه خيلي هايشان موقع حادثه در خواب بودند. خواب مي ديدند؟ كسي نميداند. در خواب لبخند ميزدند؟ كسي نميداند. آنها كه بيدار بودند و به خواب هميشگي رفتند، آن لحظه به چه چيزي فكر ميكردند؟ كسي نميداند. دلتنگ كسي بودند؟ كسي نميداند. آنچه ميدانيم اين است كه ساعت يك و 12 دقيقه نيمه شب دوم تيرماه 95، جايي در جاده سيرجان به نيريز، دره بيست متري، حادثهاي تلخ رقم خورد كه دل همه را لرزاند.
بچه هاي ايران، سربازان وطن، عزيزان دل مردم... مادرها قربان صدقه شان مي رفتند. فرقي نمي كند مادرشان باشي يا نه... اصلاً مادر باشي يا نه، پدر باشي يا نه... آنها فرزند همه بودند و داغشان روي دل همه ماند. بازمانده ها را هم نبايد فراموش كرد و تمام سربازهاي وطن را؛ آنطور كه خيلي ها فراموش نكردند؛ نمونه اش راننده تاكسي سن و سالداري كه پشت شيشه عقب تاكسي اش كاغذي چسبانده با اين نوشته: «براي سرباز رايگان.» سربازان وطن، همانها كه وقت برگشت از دوره آموزشي، ميان آهن پاره ها جان مي دهند، آنها كه سلامتيشان را از دست مي دهند و هميشه درد با آنهاست، آنها كه سرشان را سر مرز جا مي گذارند، آنها كه تمام دلتنگيهايشان را زير شوخي هاي ريز و خنده هايشان در گردشهاي كوتاه دسته جمعي، پنهان مي كنند؛ كاش فراموششان نكنيم.
6122/ 2027
دريافت: سارنگ عبدالهي ** انتشار: سيداحمد نجفي