وارد سالن می شوم. چهره آدم ها برایم آشناست. ولی تقریبا هیچکس از آنها را تا به حال ندیده ام. یک چیز در جیبم تکان تکان می خورد. همان دفترچه قرمزرنگی ست که آن دزد عوضی قبل از رفتن اش به من داد و سفارش اش را هم کرد. شانسی یک صفحه ای را باز می کنم و می خوانم: «17 آبان؛ آقای ... از زندان تماس گرفت. کله سحر. می خواست در یک پروژه خاص سرمایه گذاری کند. چک اش هم آماده بود. رفتم گرفتم. فیلمنامه اش هم آماده بود. تماس گرفتم برایم فرستادند. پروژه سختی ست. ازم خواسته، به بازیگر لوس سینما در این پروژه، نقش بدهم. خدا صبر بدهد.»
فیلم «بی رویا» را می بینم. گیج و منگ شده ام. فکر کنم بقیه هم مثل من باشند ولی یک جوری قیافه گرفته اند که انگار ماجرا را فهمیده اند. آنطور که کارگردان در نشست خبری اش حرف می زند، مشخص است که خودش هم تلاش کرده، چیزی نفهمد از ماجرا تا با مخاطبان همذات پنداری کند.
از سالن می آیم بیرون. چشم ام به یک بازیگر می افتد. چند نفری دورش را گرفته اند و باهاش عکس می اندازند. می روم کنارش عکس می گیرم. نگاه می کنم به عکس. غضبی خاصی در چهره اش می بینم. برمی گردم نگاه اش می کنم. همانطور ایستاده و زل زده است به من. با نگاهم می پرسم: «چیزی شده؟» می گوید: «ببخشید که بدون اجازه رفتم توی موبایل ت؟» منظورش را نمی فهمم. از کنارم که رد می شود، آرام می گوید: «بی شعور» و بعد در جمعیت گم می شود. چه ادبیات عجیبی دارند اینها.
می روم یک گوشه ای و دوباره دفترچه قرمزرنگ را باز می کنم. «یکم شهریور؛ این قضیه تهاتر هم، دردسر شده است. فردا باید بروم برلین. میشائیل ایمیل زده که کانتینرها، بار کشتی شده اند. اما من نگران این طرفی ها هستم. رابط مان گفته اگر پسر آقای ... را ببریم سر پروژه در برلین، کار تسریع در ترخیص را جور می کند. گفتم یک نقش پسر آلمانی برایش بنویسند. فقط نمی دانم موفر بور داریم یا نه.»
می روم برای دیدن فیلم بعدی. اسم اش بدون قرار قبلی است. قصه یک خانم دکتر است که پدرش فوت کرده و او از آلمان می آید به ایران برای خاکسپاری. باباهه بدجوری دختره را سر کار گذاشته بود. بنده خدا را با نامه هایش، انقدر پیچاند که دختر بیچاره، قید برگشت به آلمان را زد.
یکی نبود بگوید که آخر پدر من، اونجا آلمان است ها! ایران نیست که دو روز مرخصی بگیری و دو روز هم پنجشنبه و جمعه را نروی و شنبه را هم که حال سر کار رفتن نداشته باشی و خلاصه وصل اش کنی به یک بین التعطیلین و 15 روز بپیچانی. آنجایش هم خیلی قابل توجه بود که خانم دکتر، وقت اصلا وقت نداشت و باید هرچه زودتر برمی گشت آلمان اما یکهو با قطار، از تهران رفت به مشهد. راحت، 14 ساعت توی راه بود. قشنگ مشخص بود که فیلمساز دارد یک اعتراض اجتماعی به وضعیت گرانی بلیت هواپیما می کند. خوشم آمد اما روی ام نشد دست بزنم.
فیلم که تمام شد، می آیم بخش پذیرایی و غذا می گیرم. همه می خورند و غر می زنند. از کیفیت غذا می نالند. تصمیم می گیرم غذا را ببرم و با خواهر عزیزتر از جانم بخورم. اما این فکر همچنان ذهنم را مشغول کرده است که آن بنده خداهایی که می روند در پروژه های سینمایی خارج کشور کار می کنند، به غیر از دوری خانواده و مشکلات کار، با معضل غذاهای بی مزه خارجی و نبود قرمه سبزی چطور کنار می آیند؟ بمیرم برایشان.
نظر شما