میگویند معلول نیستیم و توانخواهیم، خوششان نمیآید معلول صدایشان کنند، تمام تلاشمان را کردیم هنگام گفت و گو فاطمه، سمیه، مونا، نرجس و زهرا را نه یک معلول ذهنی بلکه توانخواهی توانمند خطاب کنیم.
نرجس، معصومه، زهرا، سمیه، فاطمه و مونا از توانخواهان شهر سمنان هستند که با دلهای پاک و دریایی و عشق به هنر از جنس تئاتر و داستاننویسی برای اثبات خود به دیگران میجنگند و به اشتیاق شرکت در کلاس هنری و دیدن «آبانجان» مربیشان، پلههای سالن تالار آفتاب شهر سمنان را یکی پس از دیگری با همت و عزمی بلند بالا میروند.
دختران توانخواه سمنان همراه با آبان مُعزی با اجرای نمایش زیبای «ساز روشن» توانستند در جشنواره تئاتر کاسپین در آذر سال ۹۶، به مقام اول دست پیدا کرده و خواستن را معنا کنند.
دنیای این دختران در تئاتر تعریف شده بود و گرفتن تئاتر از آنها یعنی مرگ تدریجی رویاهاشان.
کارشان از تئاتر فراتر رفته، معزی مربی شان این روزها شور و اشتیاقشان به داستاننویسی را دنبال میکند. دقایقی از کلاسشان باقی مانده و دارند داستانهایی که نوشتهاند را با ذوق فراوان برای مربی میخوانند.
تلاش و پشتکار مثال زدنی دختران توانخواه سمنان برای رسیدن به موفقیت، ما را بر آن داشت تا پای صحبت آنها بنشینیم.
کلاسشان تمام میشود که به جمعشان ملحق میشویم، چند سالی است کنار همدیگر فعالیت هنری میکنند. از تئاتر شروع کرده و به داستاننویسی رسیده اند.
قرار ما برای گفت وگوی مردمی این بارمان با افراد توانمند جامعه در سالن همایش انجمن سینمای جوانان سمنان با هفت دختر توانخواه ذهنی ساعت ۱۸ بود که تنها گروه تئاتر متشکل از معلولان ذهنی شهر سمنان را تشکیل میدهند، گرچه بعضیشان ناتوانی جسمی هم دارند.
قرارمان برای گفت و گو ۳۰ دقیقه بود اما آن قدر شور و نشاط داشتند که گذشت زمان مصاحبه به ۲ ساعت را متوجه نشدیم، با ما همکلام شدند و با شور و اشتیاق سوالهایمان را پاسخ گفتند. گاه از ته دل خندیدند، گاه گریستند و گاه از پاسخهای زیبایشان حیرت زده مان کردند.
نرجس ۴۳ ساله، معصومه ۳۲ ساله، زهرا ۲۸ ساله، سمیه ۳۵ ساله و مونا ۳۵ ساله پنج توانخواه حاضر در گفت و گو با ایرنا هستند و دو تن دیگر از آنها فاطمه نام دارند که فاطمه ۲۸ ساله در این گفت و گو «فاطمه الف» و فاطمه ۳۰ ساله نیز «فاطمه ب» عنوان میشود. معزی مربی بچهها هم در این گفت و گو ما را همراهی میکند.
چه نظری در مورد کاری که میکنید یعنی تئاتر دارید؟
زهرا: دوست دارم گروه تئاترمان دوباره مثل گذشته فعال شود، یکسالی هست گروه تئاتر ما کار نمیکند، تئاتر به من درسهای زیادی را یاد داده است.
نرجس: دوست دارم داستان نویس بشوم.
مونا: تئاتر و مربی کلاس، درس زندگی به من یاد دادند و آرزو دارم همیشه این کلاس برگزار بشود. (بقیه بچهها هم با گفتن این جمله مونا به تأیید حرفش با زبانی که گاه مربی برای ما بازخوانی میکرد میگفتند تئاتر و مربی مهربانش به ما درس اخلاق داد.)
سمیه: آبان جان با رفتار خوبش باعث شد ما جذب کلاس شویم و با کمک بازی و سرگرمی، رفتار و اخلاقمان بهتر شد.
زهرا: وقتی اولین بار با خانم معزی آشنا شدیم، او در زندگی ما تغییر ایجاد کرد و دید ما را به زندگی تغییر داد.
معصومه: تئاتر درس زندگی و اخلاق به ما آموزش داد و کتاب خواندن و ورزش کردن را در ما تقویت کرد.(به گونهای این جملات را بااقتدار بیان میکرد که هزاران بار تحسین کم است بر مربی توانمندی که با امکانات و بودجه محدود، کمر همت بر روشن کردن مسیر زندگی و شاد کردن دل این توان خواهان بسته است.)
بازیگر مورد علاقه شما کیست؟
مونا: گلاب آدینه، سیاوش تهمورث، شهاب حسینی، دوست دارم روزی با آنها در یک فیلم بازی کنم.
فاطمه (ب): پرویز پرستویی، پانته آ بهرام و گلاب آدینه
فاطمه (الف): پرویز پرستویی و گلاب آدینه
سمیه: سیاوش تهمورث و شهاب حسینی، ولی دوست دارم با آبان جان بازی کنم (همه بچهها از این جمله سمیه به خنده میافتند.)
زهرا: ترانه علیدوستی
معصومه: گلاب آدینه
نرجس: خواهران اسکندری
(چنان با ذوق اسم بازیگران را میآوردند و در آرزوی دیدار و همکاری با آنها در یک نمایش بودند که پیش خود میگفتی خدایا ای کاش کاری از دستم بر میآمد و دل این دختران بی ادعا ولی توانمند را شاد کنم.)
یک خاطره از تئاتر
ابتدا با یکدیگر پچ پچ میکنند اما زهرا در حالی که رشته خنده از صورتش قطع نمیشود، میگوید: وقتی برای اجرای نمایش «سایه روشن» در جشنواره برنده شدیم صبر نکردم اسم ۹ بازیگر این نمایش را بخوانند و به محض شنیدن اسم گروه به سمت سکو دویدم.(سخن و نگاه زهرا وقتی که با شوق خاطره اش را تعریف میکرد، میشد فهمید دنیای این دختران چقدر ساده، بیریا و بیآلایش هستند.)
آرزوی شما چیست؟
معصومه: گلاب آدینه در اختتامیه جشنواره میگفت وقت کافی ندارد به سمنان بیاید ولی من آرزو دارم او به سمنان آمده و برای ما حرف بزند.(چنان این آرزو را تعریف میکرد که اگر برآروده شود انگار دنیا را به او داده اند.)
مونا: آرزو دارم در صحنه نمایش باشم و در کارهای نمایشی پیشرفت کنم.
سمیه: (رویش نمیشود آرزویش را بگوید اما مربی با نگاهی پر از معنا در دلش آرامش ایجاد میکند.) مادر نیست و پدرم همه کارها را برایم انجام میدهد، آرزو میکنم پدرم همیشه سلامت باشد. (اشک در چشمانش حلقه زد.)
فاطمه (ب ): (چشمانش به گوشهای خیره شد، سکوت کرد بغض وجودش را گرفت.) دوست دارم به کربلا و زیارت امامحسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) بروم.
فاطمه (الف) : دوست دارم با بازیگرهای بزرگ هم بازی بشم و گروه تئاتر سمنان راه بیفتد.
مربی: توانخواهان کلاس در هنر پیشرفت خوبی داشتند و اصلاً بازیگرها باید از اینها بازی یاد بگیرند، بچهها به حمایت عاطفی و مالی نیاز دارند. اهدای یک شاخه گل هزینه ندارد، ولی بذر امید را دل این دختران توانمند میکارد و بر انگیزهشان میافزاید.
یک آرزوی تئاتری؟
زهرا: الان یادم نمیآید.
فاطمه (الف): تئاتر پیشرفت کند.
مونا: در جواب فاطمه گفت: اگر آبان جون نبود تئاتر پیشرفت نمیکرد.
نرجس: خانم معزی از پیش ما نره و بقیه بچهها نیز حرف او را تأیید میکنند. (چنان از خانم معزی سخن میگویند که گویی تنها اسطوره و ناجی آنهاست.)
سمیه: خانم معزی پیش ما باشه.
کدام هنرمند را به چالشی دعوت میکنید که از اجرا یا تمرین شما دیدن کند؟
همه به اتفاق میگویند: پرویز پرستویی، گلاب آدینه و همایون شجریان.
ناگهان همه هم صدا با هم نوای یکی از ترانههای همایون شجریان را سر دادند.…
آهای غمی که، مثه یه بختک
رو سینهی من، شده یه آوار
از گلوی من، دستاتو بردار
دستاتو بردار، از گلوی من
بعد خودشان را تشویق کردند.
آرزوی شما چیست؟
زهرا: آرزو دارم پدر و مادر و خواهرم سلامت باشند و خداوند به خواهرم یک بچه سالم عطا کند. (همه میخندیدند و مربی با مهربانی حرفهای زهرا را بازخوانی میکرد.)
مونا: در مسابقه عصر جدید یک گروه توانخواه مثل ما برنامه اجرا کرده ما هم میخواهیم در این مسابقه شرکت کنیم.(چنان با صلابت میگفت ما میتوانیم که باید به چنین اراده و عزمی غبطه خورد.)
زهرا: آره منم دیدم ما هم میتوانیم نمایش خوب اجرا کنیم.
بچهها هرکدام میگفتند سوال بعدی رو از من بپرس
کدام یکی از شما شیطنت بیشتری دارد؟
همه به اتفاق گفتند: زهرا.
مربی: (در حالی که لبخند بر لب داشت) همه بچههای کلاس ماشاالله شیطنت دارند.
تا حالا عاشق شدید؟
مونا: (تأمل سوال برانگیزی داشت خندید) تا حالا به عشق فکر نکردم ولی طبیعت و سر سبزی رو دوست دارم.
فاطمه (ب): بعد از یک سکوت معنادار عاشق خدا هستم.
فاطمه (الف): دست زیر چونه گذاشت عاشق خانواده هستم.
سمیه: عاشق پدرم هستم که بعد از فوت مادرم، همه پشت و پناهم است و بعد از آن خانم معزی.
خانم مربی: من بیشتر عاشق بچهها هستم.
زهرا: عاشق نمایش سایه روشن (نمایشی در آذر ۹۶ بچههای توانخواه سمنان با اجرای خوبشان موفق به کسب مقام نخست شدند.)
معصومه: عاشق برادرم هستم.
نرجس: عاشق خانم معزی (خانم معزی دنیای این دختر است که میگوید خانم معزی مسیر زندگیم را عوض کرد و به من درس یاد داد.)
اگر ناگهان یک کیف پر از پول به شما بدهند با آنچه میکنید؟ (جوابهایی سرشار از سخاوتمندی میدهند)
مونا: خانه بزرگ برای خواهرم میخریدم تا به خواسته اش برسد.
فاطمه (ب): (بعداز کمی تأمل) صرف هزینه درمانم میکردم قرصهایم گران است، ماهی ۹۰ هزار تومان پول دارو میدهم.(وقتی این جملات را شنیدم گفتم ای کاش خیّری پیدا میشد و به توانخواهانی مانند فاطمهها که با استعداد هستند، کمک میکرد.)
فاطمه (الف): مادرم را به کربلا میفرستادم. (مادرش که در سالن حضور داشت با شنیدن این جمله دختر نازنینش بی اراده اشک در چشمانش حلقه بست و همچون دُری گرانبها از چشمانش سرازیر شد.)
سمیه: دندانهایم را درست میکردم و با خانم معزی مسافرت میرفتم (همه به اتفاق خندیدند و معصومه گفت: مثلاً بره آلمان و نرجس میگفت: بره ترکیه)
زهرا: دندانهایم خراب است هزینه رو صرف دندانهایم میکردم و برای برادرم که دانشجوی مدیریت فناوری اطلاعات هست زن میگرفتم و بقیه پول رو به پدرم میدادم به مؤسسههای خیریه کمک کند.
معصومه: به بچههای سرطانی کمک میکردم و پدر و مادرم رو به کربلا میفرستادم، نمیخواهم برای خودم کاری کنم. (این گفته او مشخص بود که چقدر دل دریایی و سخاوتمندی دارد.)
نرجس: (لبخندی زد دفترچه داستانش را مقابل صورت گرفت خجالت میکشید صدایش آهسته و پر از مهر بود.) برای خانم معزی و شوهرش ماشین شاسی بلند و خانهای بزرگ وسط یک باغ برای آنها بخرم.
مربی: نرجس جون تو داستان نویسی خیلی قوی هست و داستانهای زیبا می نویسه و در پی آن هستیم نمایشگاهی از داستان کوتاه چاپ بشه. (بچهها با شنیدن این خبر گویی امید در دلشان جان گرفت و خنده شأن قطع نمیشد.)
مربی: بچهها آرزو دارند داستانهایشان چاپ شود.
اگر به تئاتر نمیآمدید، چه فعالیت یا شغلی را انتخاب میکردید؟
فاطمه (الف): بدون مکث و با صدایی رسا و پر از اشتیاق) نویسنده میشدم.
سمیه: (لبخند بر صورتش نقش بست) دندانپزشک میشدم و مجانی دندانها را پر میکردم.
مونا: نویسنده بزرگ میشدم و کتاب مینوشتم.
فاطمه (ب): نویسنده میشدم.
زهرا: مهندس راه و ساختمان میشدم. (نمیخواستی خلبان بشی؟ خلبان زن که نداریم.)
معصومه: نویسنده میشدم.
فاطمه (الف): شاعر.
نرجس: اوایل بعد از عمل جراحی که داشتم علاقه به شغل پرستاری داشتم، ولی چندبار به پرستاری که وقتی بیمارستان کنارم بود زنگ زدم گفتم دوست دارم ببینمت در جوابم گفت: آبروم میره اگه منو با تو ببینن، اگر میخوای بیا یک اتاق همدیگر رو ببینیم و زود برو. از آن زمان به بعد از پرستاری بدم آمد.(اشک در چشمانش حلقه بست که انگار همین امروز دوباره قلب نازنینش شکست، ولی سعی میکرد صورتش را پشت دفترچه داستان نویسی اش پنهان کند.)
طرفدار کدام تیم و بازیکن ها هستید؟
مونا و فاطمه (الف): استقلال
زهرا: پرسپولیس و هادی نوروزی بازیکن مورد علاقهام است.
همه به اتفاق گفتند: علی دایی، علی کریمی.
اگر رئیس جمهور بودید چه میکردید؟
با این سوال همه خندیدند.
زهرا: (درنگی کرد، صدای دردمندی داشت) اقتصاد کشور را درست میکنم.
فاطمه (ب): قیمت دلار را پایین میآوردم و کاری میکردم همه چیز در کشور ارزان باشد.
نگاه مردم به شما چگونه است؟
فاطمه (ب): نگاه مردم خیلی بد و تحقیرآمیز است.
زهرا: نگاه مردم خیلی بد است یک بار وقتی فروشگاه رفتم یک خوراکی رو انتخاب کردم بگیرم، فروشنده گفت چرا اینو میخوای بگیری، من ناراحت شدم که مگه من نمیتونم خودم تصمیم بگیرم.
فاطمه (الف): نگاه مردم باعث ناامیدی میشود.
معصومه: دید مردم نسبت به ما اشتباه است. ما معلول نیستیم توانخواه هستیم. معلول روی ویلچر میشینه ما راه میرویم. به بازار میرویم.
زهرا: معلولیت محدودیت نیست و میتوان کار کرد. (مادر فاطمه و زهرا با دقت به صحبتها گوش میدادن.)
یکی از بچه ها: پدرم تلویزیون نگاه میکرد گفت: ببین معلولهای دیگه چقدر مقام میارن تو هیچی بلد نیستی و من خیلی ناراحت شدم.
(یکی دیگر از بچه ها با شنیدن صحبتهای دوستش اشک بر چشمانش غالب شد و دیگر چیزی نگفت.)
سکوت سالن را در بر گرفت.
مربی: نرجس تو نویسندگی مهارت خوبی داره و تازه دفترچه داستاننویسی خود و خواهرش را خودش با ذوق و سلیقه درست کرده. آنقدر تمیز و خوش سلیقه این دفترچه رو درست کرده بود که ما حیران شدیم و دست خط زیبایی داشت و در دفترچه بدون خط خوردگی، بر روی خط صاف، خوش خط و خوانا نوشته بود.
بخشی از داستان را بخوانیم
فاطمه (الف): من پاییز بودم و روی برگهای رنگی درختان پاییزی قدم میزدم. برگها خش خش میکرد. درختان را تماشا میکردم.(چنان با احساس میخواند که اشک خانواده ایی که منتظر پایان کلاس بچه بودند بی اختیار جاری شد.)
نرجس: در حالی که خط رو در دفترچه زیبایش دنبال میکرد شعری خواند در یکی از روزهای خدا آمد فرشتهای به مرکز ما با دلی شاد و خرم....
(در شعرهایش مشخص بود فروغ فرخزاد را هم میشناسد. شعرهایش هم بوی آبان داشت.)
هرچه دوست دارید بگویید!
معصومه: برای اجرای نمایش به مسابقه عصر جدید برویم.
همه به اتفاق گفتند: برای برگزاری کلاس به یک فضای مناسب با دسترسی مناسب احتیاج داریم.
همه در فکر فرو رفتند.
مونا، زهرا و فاطمه: تئاتر دوباره راه بیفتد. فضای مناسب برای تمرین بدهند. همهش برای ما محدودیت میگذارند و اجازه نمیدهند هر چیزی را که دوست داریم مانند موسیقی و ورزش یاد بگیریم در مرکز به ما فقط خیاطی یاد می دهند از اینکه صبح تا شب پای چرخ خیاطی کار کنیم خسته شدیم.
مربی: بچهها لایق استادهای بزرگ هستند.
هوای سالن گرم بود و خانواده بچههای منتظرشان بودند. دیگر صحبتها را ادامه ندادیم ولی آنچه مسلم است، آنها حتی از خیلی بچههای صحیح و سالم دور و اطرافمان کوشاتر و با اشتیاقتر نسبت به حرفهآموزی، هنرآموزی، مهارتافزایی و ورزش هستند و برای پیشرفت به مساعدتهای مالی و معنوی نیاز دارند.
دستگاههای حمایتی چون بهزیستی و نهادهای فرهنگی هنری چون فرهنگ و ارشاد اسلامی میتوانند با کمرنگ کردن تشریفات اداری، حمایت خود را از توانخواهان پررنگتر کنند.
توانخواهان سمنان بچههای توانمندی هستند که اگر بازهم شرایط و فرصت پیش بیاید میتوانند در عرصههای کشور و بینالمللی در زمینه نمایش و اجرای تئاتر هنرنمایی کنند و به مقامهای رنگارنگ دست یابند اما، همه اینها نیازمند حمایت و ایجاد فضایی مناسب برای تمرین است، البته مکانی بدون پله!
۷۳۴۲/۷۴۰۸/۶۱۰۳