تهران - شهيد سيد عبدالرضا موسوي در وصيت نامه خود خطاب به همسرش مي نويسد: تو خود بارها اسباب رهايي ام را از قيدهاي نفس فراهم كردي ودرعين حال كه سخت به تو و فرزندم عشق مي ورزم ولي به راهي كه رفته ام بيشتر دل بسته ام.

این شهید بزرگوار در وصیت نامه سراسر مهر و محبت به خانواده اش نوشته است: همسر عزیزم !رنج و درد بزرگ من این بود كه بر خلاف تو چه فكر می كنم. دیدم هیچ گاه در این مدت نتوانسته ام همراه و همسر خوبی برای تو بوده باشم. صحبت هایت به من دلداری داد و بر امید و شوقم افزود و از آن طرف به بعد بود كه دیگر دوری تان و جدایی از شما برایم سنگین نیامد و می دانم تو با این حرف ها و با این همه تاكید، از لذت و راحتی در كنار هم بودنمان گذشتی و محرومیت و رنج و فداكاری را پذیرفتی و بی شك شما كه زندگی و لذت و راحتی و همه چیزم هستید باید فراموش می شدید تا بتوانم رها شوم و به راهی پر افتخار گام بر دارم.

چگونه خدا را سپاس بگذارم در زمانی كه امتحان فرا رسیده است و ابتلا و محنت آغاز شده است. با ایمان و اطمینان به تو هر بند و باری را از پا و دوش خویش آزاد و رها ببینم و تو مرا در رستن از چاه و چاله و بیراهه یاری دادی و اكنون دغدغه از دست دادن چیزی را حتی تو و فرزندم را خود از دلم بیرون كشیدی. ناچارم نساختی كه از شریف ترین موهبت خدا یعنی شهادت روی برتابم. بلكه یاری فراوانم رساندی.

همسر عزیزم !تو همیشه برایم مایه امید بودی و یار تنهایی و غربتم. اما محبوبم اگر كسی بخواهد برای خدا خود را فدا كند باید برای رهایی مردم اسارت و مرگ خویش را بپذیرد و برای بر خورداری محرومان باید محرومیت را بر خویش هموار سازد و در این راه زن و فرزند اویند كه نخست فدا می شوند و در اولین قدم این تویی كه باید بار سنگین و شكننده را پس از من بر دوش برداری. و من اكنون به داشتن تو خوشحال و امیدوار و سر افرازم .

همسر عزیزم !صدیقه مهربانم !اینك كه به تو می اندیشم و بیشتر از لحظه های دیگر امیدوارم كه همچنان سخت و استوار و با ایمانی لبریز و یقین و اطمینان و دلبندی به وعده های خداوند مسوولیت فاطمه را كه امید و جان و علاقه ام بوده فرصت آن را نیافتم كه مدتی آن را خوب ببینم و اولین تجربه خویش را شروع كنم بر دوش بر داری.

همسر محبوبم !صدیقه صبور و آرام و مهربانم !چه سفارشی می توانم به تو داشته باشم ؟ امیدوارم تو با از دست دادن من هیچ كسی را از دست نداده باشی و مخصوصا آن طور كه مرا می شناسی امیدوارم كه نبودن من خلایی در میان داشته های تو پدید نیاورد.

صدیقه عزیزم !از تو سخن گفتن هیچ گاه برایم بس نیست و میدانی كه هرگز چنین سرنوشتی را برای فرزندم دوست نمی داشتم. هیچ گاه نمی خواستم نهالی را كه هنوز پا نگرفته و غنچه ای را كه هنوز نشكفته است درتنهایی رها كنم. اما عزیزم تو خود خوب می دانی من قبل از این كه به تو و فرزندم متعلق باشم به انقلابم و به راهی كه مرا در ادامه اش سخت یاری داده ای متعلقم و تو خود بارها و بارها اسباب رهایی ام را از قید های نفس را فراهم كردی و برایم خواستی و این است كه در عین حال كه سخت به تو و فرزندم عشق می ورزم و دوستتان می دارم ولی به راهی كه رفته ام بیشتر دل بسته ام. آری هر چند دور ماندن و غربت و تنهایی درد ناك است ولی در عوض من به یاری خدا در راه طولانی سراسر افتخاری را گشوده ام و به لطف خدا و یاری و كمك فراوان تو از دغدغه شما خود را رها حس می كنم. از خدا می طلبم تا وقتی كه در صحنه پیكار حق و باطلم هیچگاه عشق به تو و فرزندمان لحظه ای بر انتخابم پرده نیافكند و مرا از صحنه افتخار بیرون نبرد. اكنون كه وصیت نامه ام را خطاب به تو به پایان می برم امیدوارم كه نبودن من هیچ كمبودی برای تو و فرزندمان در زندگی پدید نیاورد . وفای محكم و دوستی استوار و روح پر از صداقت و پاكی تو را فراموش نمی كنم.



بخشی از زندگینامه شهید سید عبدالرضا موسوی

وی در روز جمعه 29 فروردین‌ماه 1335 در خانوده‌ای متوسط در شهرستان خرمشهر به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در این شهر به پایان رسانید، وی به دلیل هوش سرشار و استعداد فراوان همواره دانش‌آموزی عالی در كلاس بود. به ‌جز راه مدرسه و خانه و تلاش برای درس خواندن و یادگیری بیشتر، مشغله دیگری نداشت. اما با این وجود او هیچ گاه خود را به كلی از همكلاسی‌هایش جدا نمی‌دانست و سعی می‌كرد آنها را رشد داده و در خود نیز رقابت كاذب را از میان ببرد.

در سن 18 سالگی با معدل 58/19 دیپلم گرفت. در كنكور اعزام به خارج از كشور رتبه نخست را كسب كرد. در كنكور سراسری هم شركت كرد و در تمامی رشته‌های پزشكی دانشگاه‌های ایران قبول شد كه ترجیح داد به دلایلی در دانشگاه تهران به تحصیل ادامه دهد.

با ورود به دانشگاه حركت‌هایش عمق و جهتی خاص پیدا كرد و رابطه‌هایش وسیع‌تر شد. به دلیل اینكه محیط دانشگاه را یك محیط غیراسلامی و نفرت انگیز می‌دید ـ ظاهر روشنفكرانه و ارضا كننده خصلت‌های نفسانی ـ با اجاره خانه‌ای در جنوب شهر تهران و تحكیم رابطه خود با توده محروم و زحمتكش، تصمیم به ایجاد تشكل بچه‌های جنوب شهر گرفت و این نخستین مرحله جدی از فعالیت سیاسی این شهید بود.

پس از چندی به منظور رابطه بیشتر با مردم، به دلیل شناخت بیشتر از ویژگی‌های منطقه خود (خوزستان)، انتقالی گرفت و در دانشگاه جندی شاپور اهواز شروع به فعالیت كرد. در اواخر سال 55 مورد اخطار و تهدید به اخراج از طرف گارد دانشگاه شد. به دلیل بی‌اعتنایی و ادامه فعالیت از دانشگاه اخراج شد و به خرمشهر رفت.

در خرمشهر به كمك فعالان شهر سعی كرد تمامی افراد مبارز شهر را از هر گروه و قشر متحد كرده و یك انسجام و هماهنگی ما بین آنها ایجاد كند. به موازات رشد انقلاب اسلامی در كشور، او هم در راه‌اندازی تظاهرات و درگیری‌های خیابانی در خرمشهر و بسیج مردم و دعوت از سخنرانان مذهبی و تشكیل نمایشگاهای كتاب در مساجد و تكثیر و توزیع نوارها و اعلامیه‌های امام(ره) فعالانه می‌كوشید.

در همین زمان او به رابطه تشكیلاتی با جوانان شهرهای خوزستان اقدام كرد و در خرمشهر هم با اجاره خانه‌ای به عنوان خانه تیمی، فعالیت نیمه علنی را اختیار كرد، تا اینكه در جریان حكومت نظامی دستگیر شد و به زندان افتاد.

در این مرحله شهید سید عبدالرضا موسوی قرآن و نهج‌البلاغه را زیاد می‌خواند و با تسلط بر زبان عربی مطالعات زیادی می‌كرد، به ‌طوری كه گاهی اوقات روزانه 10 تا 11 ساعت كتاب می‌خواند. در این مرحله به دلیل اهمیتی كه نسبت به مبارزه مكتبی قائل بود به ارزیابی نقطه نظرها و دانسته‌هایش از مكتب پرداخت و با توجه به اینكه استادی هم نداشت به دلیل قدرت استخراج و جمع‌بندی فراوانش در زمینه بحث‌های چون شناخت و فلسفه، منطق و متون اسلامی پیشرفت فراوانی كرد و سپس همین دستاوردهای فكری را به ‌صورت تدوین شده در سلسله جلساتی چند ماهه به دوستانش تدریس كرد.

در اواخر پیروزی انقلاب اسلامی شهید سید عبدالرضا موسوی بر اثر فشار مردم آزاد شد. او در وصف ایام حبس خود گفته است:'‌زندان برای انسان مانند آینه است. آنجا دیگر جو، محیط و دیگران نیستند كه تو را به حركت در بیاورند. هر كس كه پایدار بماند، میزان اعتقادش به مكتب روش می‌شود.'

نخستین فعالیت سیاسی ـ اجتماعی شهید موسوی بعد از پیروزی انقلاب شركت در '‌كانونی' متشكل از افراد مبارز و مسلمان شهر بود. با اعتقاد به كار تشكیلاتی جهت مقابله با ضد انقلاب، در همین دوران مدت كوتاهی را هم در كانون فتح آبادان به تشكیل كلاس ایدئولوژی و تفسیر نهج‌البلاغه پرداخت. تا اینكه جهاد سازندگی خرمشهر تشكیل شد.

او كار شبانه‌روزی خود را در قسمت تداركات شروع كرد. با شروع فعالیت ضد انقلاب و نقطه اوج آن (چهارشنبه سیاه 58) این شهید بزرگوار گرچه از صحنه گردانان قضیه نبود، ولی در درگیری‌ها شركت فعال داشت و معتقد به برخورد قاطع و نظامی با ضد انقلاب داخلی بود.

بعد از تشكیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خرمشهر در سمت مسوول عملیات مشغول به كار شد و تا آبان‌ماه سال 58 در سپاه فعالیت می‌كرد. بعد از آن جهت ادامه تحصیل در سال پنجم دانشكده پزشكی به دانشگاه بازگشت و حدود یك ترم درس خواند. لیكن به دلیل ضرورت حضور او در شهر و سپاه، دوباره به سپاه برگشت. در این هنگام به دلیل حساسیت اوضاع شبانه‌روزی فعالیت می‌كرد و گاهی اوقات هفته‌ها به خانه نمی‌رفت.

با آغاز جنگ شهید سید عبدالرضا موسوی از نخستین روزهای درگیری در مرز تا جنگ تن به تن در خرمشهر حضور داشت و در بسیج و هدایت رزمندگان نقش فعالی را عهده‌دار بود. تا اینكه در 16 مهرماه 59 درنبردی تن به تن با مزدوران عراقی زخمی شد. ولی پس از مدتی استراحت دوباره به جبهه بازگشت و در سازماندهی مجدد سپاه فعالیت كرد و به دنبال آن به دلیل ركود جبهه‌ها جهت گذراندن یك دوره فشرده نظامی به اهواز رفت.

پس از اتمام دوره و بازگشت به سپاه، باز هم به دلیل ركود جبهه‌ها تصمیم گرفت برای صدور انقلاب و انعكاس آن در جبهه گسترده جهانی، در یكی از سفارتخانه‌‌های كشورهای منطقه خاورمیانه فعالیت كند.

وی سه تا چهار ماه را تنها به مطالعه پیرامون نهضت‌های آزادی‌بخش منطقه پرداخت، ولی چون این دوران مصادف با فعالیت شدید ضد انقلاب(به شیوه‌ ترور) و سقوط بنی‌صدر و متوقف شدن برنامه‌های وزارت خارجه و از طرفی نیاز سپاه خرمشهر به فرمانده جدید ( پس از رفتن برادر جهان آرا به منطقه 8) بود، مجبور شد به سپاه بازگردد و در سمت فرماندهی به بازسازی مجدد سپاه بپردازد. تا اینكه پس از 8 ماه فعالیت مستمر در سپاه نوبت به آزادسازی 'خرمشهر' رسید.

در این رابطه شهید موسوی اقدام به سازماندهی برادران سپاه و نیروهای اعزامی در تیپ 22 بدر كرد و خود هیچ‌گونه مسوولیت رسمی به عهده نگرفت و با گرفتن یك موتور مرتبا در خط مقدم جبهه به هماهنگی گردان‌های مستقر در خط می‌پرداخت.

به علت فعالیت مداوم، در شبانه‌روز بیش از 3 تا 4 ساعت نمی‌خوابید و در اكثر گشت‌های شناسایی ضددشمن حضور فعال داشت. به همین دلیل چهره اش به شدت لاغر و تكیده شده بود.

تا اینكه در روز تولد حضرت علی(ع)، هفدهم اردیبهشت‌ماه سال 1361، زمانی كه به سركشی گردان‌های مستقر در خط مشغول بود، پس از آوردن آمبولانسی برای چند زخمی به دلیل خط آتش شدید دشمن، توپی در كنار او منفجر می شود و بر اثر اصابت تركش توپ، متلاشی شده و به لقاءالله می پیوندد.

فراهنگ 1883**1588