تهران - يكي از گمنام و سربلندترين قهرمانان دفاع مقدس با نقل خاطره اي از زمان مجروح شدنش از نوجوان 15 ساله اي ياد مي كند كه به وي حياتي دوباره داده است.

آنچه در دفاع مقدس گذشت، قصه خون و خونریزی، تعصب های خشك و تو خالی و اخم های تند و خشن نبود بلكه قصه لبخندها، مهر و محبت ها، دوست داشتن ها، فداكاری ها و ایثار هزاران جوان و نوجوانی بود كه رشادت، جوانمردی، اقتدار و عشق به وطن مرام آنها بود.

اما واژه 'جانباز'در لغت به كسی اطلاق می شود كه بی باك و دلیر است و از هیچ چیز ترسی به دل راه نمی دهد یعنی از روی عقل و عشق توامان جانبازی را برمی گزیند نه از روی عقل تنها و عشق بی تفكر.

یكی از این دلاوران شجاع 'حسین مرادی پور' از جانبازان و یادگاران دفاع مقدس است كه وقتی خبرنگار ایرنا از او می خواهد از خاطرات جنگ و مجروح شدن خود بگوید، اظهار می دارد، چرا سراغ من آمدید، من سربازی ساده بودم كه تنها به وظیفه ام عمل كردم و كاری كه درخور توجه باشد، انجام ندادم.

به هر حال وی كه از فرماندهان شجاع دفاع مقدس است و در سال 65به درجه جانبازی نائل آمده با اصرارهای فراوان حاضر به گفت وگو و نقل خاطره ای از دوران حضور خود در جبهه می شود.



**

مرادی پور سخن را كه آغاز می كند، می توان متوجه شد كه آرام آرام خود را در میدان نبرد و در حال مبارزه با دشمن بعثی احساس می كند.

می توان از سخن گفتن او فهمید كه سالهای بسیاری را در جبهه حضور داشته و خاطرات فراوانی را هم به یاد دارد اما به نقل خاطره ای از كربلای ایران 'فكه' اكتفا می كند و می گوید:‌ اردیبهشت سال 65 بود كه خبر رسید، دشمن با حمله به فكه درصدد تصرف آن است.

قرار شد از لشگر 10 سیدالشهدا، سه گردان به خط مقدم اعزام شوند، پس از صرف ناهار، ‌اتوبوس ها برای انتقال رزمندگان آماده شدند، هر كس چیزی زمزمه می كرد، برخی قرآن و زیارت عاشورا می خواندند، عده ای با در آغوش گرفتن یكدیگر، پیشانی بندها را می بستند.

مرادی پور كه در آن زمان 29 سال سن داشت، می افزاید:‌ حاج 'حسین اسكندرلو' فرمانده گردان علی اصغر(ع) لشگر 10 سیدالشهدا كه جوانی حدودا 25-24 ساله بود، بچه ها را از زیر قرآن عبور داد و بعد هم به سخنرانی پرداخت.

نزدیكی های غروب بود كه به خط مقدم رسیدیم، ‌در تاریكی مطلق مشغول نماز شدیم، در همین لحظه بود كه آسمان آرام آرام باریدن گرفت.

این جانباز اضافه می كند: در حالی كه سینه خیز پیشروی به سوی دشمن را آغاز كردیم، دشمن شروع به شلیك منور كرد؛ منورهایی كه منطقه را به روز روشن تبدیل كرد.

اندوهی كه در صدای مرادی پور در این لحظه موج می زند، نشان از این دارد كه او می خواهد به ماجرای غم انگیزی اشاره كند.

وی ادامه می دهد: همینطور كه در حال پیشروی بودیم متوجه شدم یك نوجوان بسیجی كه كوله آر.پی.جی. 7 را با خود حمل می كرد، پشت سر من در حال حركت است، در یك آن دیدم تیری به وی اصابت كرد و آتش گرفت.

‌صحنه دلخراشی بود، این بسیجی كه شاید 16 سال بیشتر نداشت، زنده زنده در آتش سوخت در حالی كه تلاش ما برای نجات جان او بی فایده بود.

مرادی پور می افزاید: درگیری در این زمان آغاز شد، گروهی برای شناسایی پیش رفتند، رزمنده ای هم از نزدیك شدن یك جیپ عراقی خبر داد، من بعنوان تك تیرانداز گردان با سلاح كلاشینكفی كه در اختیار داشتم، آن را هدف قرار دادم كه با این اقدام از مهلكه گریخت.

برای كمك به رزمندگان مجروح و انتقال آنها به عقب از میان خاكریز هایی كه بخشی از آنها به دلیل اصابت گلوله و تركش از بین رفته بود، در حال عبور بودم كه ناگهان اصابت چیزی را احساس كردم و حدود 12-10 متر دورتر به داخل گودال آبی پرتاب شدم.

مرادی پور از این لحظه به بعد بغض در گلو را می خورد و اضافه می كند:‌ برای لحظاتی بیهوش بودم، اما وقتی چشمانم را باز كردم فقط منتظر رسیدن ائمه بودم، شهادتین را گفتم، ناگهان متوجه بی حسی پاهایم شدم، خودم را داخل گودال مملو از آب و خون دیدم.

پس از چند ساعت، نوجوان 15 ساله ای را كه بعد فهمیدم نامش'علی'است بالای سر خود دیدم، روبه من كرد و گفت: همین جا بمان تا برگردم.

این جانباز با اشاره به شدت درگیری ها، می افزاید:‌ آتش از آسمان و زمین بر سر رزمندگان می بارید و صحنه به جهنمی وصف ناشدنی تبدیل شده بود، دراین موقع صدای هلهله عراقی ها و تیرهای خلاصی را كه به شهدا و مجروحان شلیك می كردند ‌از دور شنیدم، گفتم، خدایا دشمن در چند قدمی من است، مبادا به اسارت آنها درآیم.

در افكار خودم غرق بودم كه دوباره علی را دیدم كه خود را برای نجات من رسانده بود، او اصرار به بردن من داشت اما من اصرار به ماندن زیرا می دانستم كه با جثه كوچكش از پس حمل جسم مجروح و سنگین من برنمی آید.

مرادی پور می گوید: علی می گفت،‌ اگر دیر بجنبی عراقی ها می رسند و اسیر می شوی، من گفتم، اجازه نمی دهم به اسارت درآیم، علی اصرار داشت،‌ مرا با قرار دادن بر پشتش به عقب بازگرداند در حالی كه من همچنان بر نرفتن پافشاری می كردم.

بعد از كلی كلنجار رفتن با یكدیگر بالاخره علی مرا بر پشت خود گذاشت اما به خاطر لغزندگی ناشی از بارندگی زمین به شدت زمین خوردیم، درد، خونریزی و نگرانی از جان علی كه به خاطر من خود را به خطر انداخته بود، سخت عذابم می داد.

این بار علی را به جان امام حسین(ع)قسم دادم تا مرا بگذارد و برود اما او هم به جان سالار شهیدان قسم خورد تا مرا به پشت جبهه نبرد، آنجا را ترك نكند.

آتش دشمن بی امان می بارید،‌ با هر دشواری و با كمك علی این بار ایستادم و آیه وجعلنا ... را خواندم و راه افتادیم.

مرادی پور كه بهترین دوران زندگی خود را دوران هشت ساله دفاع مقدس می داند، می افزاید: در مسیر حركت پیكرهای آغشته به خون شهدا را مشاهده می كردیم كه این صحنه خود بر دردهایم افزود.

پس از چند ساعت پیاده روی به یك موتور هوندا 250 رسیدیم، علی به راننده آن گفت:‌ برادر این مجروح را با خودت ببر، راننده گفت، مگر نمی بینی مسافر دارم، خلاصه در حالی كه خون از پاهایم جاری بود، خود را به سختی روی گلگیر موتوری كه دو سرنشین دیگر داشت، جا دادم، ‌حركت بر آسفالت جاده هر لحظه بر درد و خونریزی كمر و پاهایم اضافه می كرد.

سرانجام به یك آمبولانس رسیدیم، آمبولانس پر از مجروح بود، راننده گفت، عقب جا نیست باید بیایی جلو بنشینی،‌ حدود یكساعت روی صندلی كنار دست راننده نشستم در حالی كه تا رسیدن به بیمارستان صحرایی چندین بار از هوش رفتم و بهوش آمدم.

در آنجا وقتی پزشكان وضعیت مرا دیدند، گفتند، گلوله آر پی جی به شدت به من آسیب رسانده بنابراین باید سریعا به دزفول اعزام شوم، این در حالی است كه بیمارستان دزفول هم از پذیرش من خودداری كرد، در نهایت هنگام اذان مغرب بود كه به اصفهان رسیدم.

مرادی پور در خاتمه با اشاره به فداكاری علی می گوید: اگر این نوجوان به كمك من نمی آمد، معلوم نبود، سرنوشت من چگونه بود، ‌عمرم را مدیون جوانمردی این رزمنده هستم.



**

آری مردان سرزمین مان اینگونه حماسه خلق كردند و اقتدار و عزت امروز ایران اسلامی از غیرتمندی و رشادت های شهدا، ایثارگران و جانبازان عزیز است بنابراین تا ابد مدیون آنها هستیم.

باشد كه بازخوانی خاطرات این مردان بی ادعا و با صفا، آنها را بیش از پیش به نسل آینده معرفی كند و تلنگری نیز به دلهای غافل و زنگ خورده ما باشد.

اجتمام(5)1880**1558