تاریخ انتشار: ۷ مهر ۱۳۹۲ - ۰۸:۴۳

دويدم و دويدم؛ سر كوچه رسيدم؛ بند دلم پاره شد؛ از اون چيزي كه ديدم. بابام ميون كوچه، افتاده بود رو زمين، مامان هوار مي زد كه، شوهرمو بگيرين.

هرچند هفته دفاع مقدس به پايان رسيد ولي يادآوري رشادت هاي رزمندگان و دلاورمردان هشت سال جنگ تحميلي، چيزي نيست كه مرور زمان بر آن غبار فراموشي بنشاند و ياد و خاطره آن از ذهن مردم پاك شود؛ خاطراتي كه براي نسل جوان درس است و براي ايثارگران و يادگاران آن دوران، مدال و نشان افتخار.

اگر شهداي دفاع مقدس در ميانه جنگ لقاي الهي را برگزيدند و از دنياي خاكي پركشيدند ولي تركش هاي تير و خمپاره و موج هاي انفجار، بال هاي برخي از آنان را شكست و در ميانه راه از ديدار جانان باز ماندند ولي همان بال شكستگان ديروز، امروز روايتگر خطرات و خاطرات آن حماسه سازاني هستند كه همه دنياي خود را به دين و كشور فروختند.

براي شنيدن قضاياي جنگ نيازي نيست به آسايشگاه هاي جانبازان بروي. شايد در همسايگي شما، در كارخانه يا اداره و محل كار شما، در دانشگاه يا در گوشه و كنار شهر، جانبازاني باشند كه صدها داستان و خاطره از جنگ داشته باشند ولي چون گوش شنوايي نمي يابند؛ دم فرو برده و گوشه عزلت انتخاب كرده اند و چون مي دانند «گمنامي بهترين گزينه در دنياي فاني است» تا شما از آنان حرف نكشي و با آنان دمخور نشوي؛ لب از لب نمي گشايند و از رمز و رازهاي جنگ سخن نمي گويند؛ چه رسد به بيان رشادت ها و دلاوري هاي خود در عرصه هاي كارزار.

جانبازان اعصاب و روان اما حكايتي ديگر دارند. مدال جانبازان قطع عضو را مي توان در جاي خالي اعضاي آنان ديد اما افتخار جانبازان اعصاب و روان در گمنامي و بي نشاني آنان است؛ چرا كه همچون ساير مردم در پيچ و خم زندگي مشغولند و هيچ نشان و علامتي از يادگاري هاي جنگ در آنان نمايان نيست.

جانبازان اعصاب و روان داستاني متفاوت دارند و به تصوير كشيدن زندگي آنان كار دشواري است. يكي از هنرمنداني كه گوشه اي از زندگي برخي اين جانبازان را به تصوير كشيده؛ مرحوم «ابوالفضل سپهر» است كه خواندن اشعارش، اشك هر خواننده اي را بر گونه هايش جاري مي سازد.

'دويدم و دويدم؛ سر كوچه رسيدم؛ بند دلم پاره شد؛ از اون چيزي كه ديدم.

بابام ميون كوچه، افتاده بود رو زمين، مامان هوار مي زد كه، شوهرمو بگيرين.

مامان با شيون و داد، مي زد توي صورتش، قسم مي داد بابا رو، به فاطمه(س) به جدش.

تو رو خدا مرتضي! زشته ميون كوچه، بچه داره مي بينه، تو رو به جون بچه.

بابا رو دوره كردن، بچه هاي محله، بابا يهو دويد و زد تو ديوار با كله.

هي تند و تند سرش رو، بابا مي زد تو ديوار، قسم مي داد حاجي رو، حاجي گوشي رو بردار!

نعره هاي باباجون، پيچيد يهو تو گوشم، الو الو كربلا، جواب بده به گوشم.

مامان دويد و از پشت، گرفت سر بابا رو، بابا با گريه مي گفت، كشتند بچه ها رو.

بعد مامانو هلش داد، خودش خوابيد رو زمين، گفت كه مواظب باشين، خمپاره زد، بخوابين.'

اين شعر قسمتي از زندگي جانبازان اعصاب و روان و مشكلات آنان را بيان مي كند ولي زندگي اين دسته از جانبازان بسيار فراتر از آن است كه در شعر و داستان و مقاله بگنجد.

هفته دفاع مقدس فرصتي دست داد تا تعدادي از نويسندگان و خبرنگاران ضمن بازديد از بيمارستان روانپزشكي نيايش و ملاقات با جانبازان اعصاب و روان كه در اين آسايشگاه به سر مي برند؛ خاطرات آنان از دوران طلايي دفاع مقدس را مرور كرده و تجديد پيماني با آنان داشته باشند.

ملاقات كنندگان كه به همت بنياد ادبيات داستاني ايرانيان و بيشتر براي روحيه گرفتن به بيمارستان نيايش آمده بودند؛ درس هاي بسياري آموختند و عزم خود را جزم كردند تا براي معرفي اين دلاورمردان به جامعه و به ويژه نسل هاي جديد، بيش از پيش تلاش كنند.

برخي از اين نويسندگان كه سال ها براي جانبازان جنگ تحميلي دست به قلم بوده و در وصف جانبازان اعصاب و روان، داستان و رمان نوشته اند؛ توجه به زيرساخت هاي فرهنگي جامعه را در اين زمينه بسيار مهم و ضروري مي دانند.

«جهانگير خسروشاهي» از ضرورت تبيين فرهنگ دفاع مقدس سخن گفت و افزود: بايستي فرهنگ و اعتقادات رزمندگان و حماسه سازان دفاع مقدس در جامعه بيان شود و آنگاه مي توان بر پايه آن فرهنگ، بيان كردن مشكلات آنان قابل تحمل است.

وي با تاكيد بر اين كه نبايد در موضوع جانبازان، فقط بخش هاي تلخ و سياه را منعكس كرد؛ افزود: اين بازديد باعث شد تا ما به خودمان بياييم و نويسندگان بدانند كساني كه در زماني نه چندان قبل همچون سدي محكم در مقابل تانك هاي دشمن ايستادند و از اين كشور محافظت مي كردند؛ اينك در چه وضعيتي قرار دارند و چه سهمي در ادبيات داستاني دارند.

خسروشاهي گفت: در سال 74 رمان «زخمدار» را با محور قرار دادن يك جانباز اعصاب و روان به عنوان شخصيت اصلي داستان در 40 فصل نوشتم و در توليد يك مستند شش قسمتي به نام «دردهاي پنهان» نيز به عنوان مشاور فعاليت كردم ولي هنوز بر اين باورم كه از جانبازان اعصاب و روان چيزي نمي دانم.

ساير نويسندگان نيز كه پاي درد دل هاي جانبازان اين بيمارستان نشستند و بيش از 2 ساعت با آنان گفت وگو مي كردند؛ همين اعتقاد را داشتند.

«قاسمعلي فراست» كه كتاب «گلاب خانم» را درباره جانبازان اعصاب و روان نوشته؛ به خبرنگار ايرنا گفت: از زماني كه رمان 'گلاب خانم' را مي نوشتم؛ به بيمارستان نورافشار ويژه جانبازان اعصاب و روان مي رفتم و به نظر من ديدار با اين جانبازان نقطه شروعي براي نويسندگان است تا با آنان زندگي كنند.

به اعتقاد اين نويسنده پرداختن به جانبازان اعصاب و روان يكي از واجب هاي دفاع مقدس است و تا زماني كه نويسنده با آنان زندگي نكند و با خانواده هاي جانبازان رفت و آمد نكند؛ نمي تواند درباره آنان داستان بنويسد و در چنين شرايطي است كه داستاني جذاب ، اثرگذار و ملموس خواهيم داشت.

«محمدرضا شرفي» ديدار با جانبازان دفاع مقدس را يك مشاهده و مساله اي گذرا دانست و گفت: هميشه از دور به جانبازان نگاه كرده ايم و اگر فرصتي دست داده تا از نزديك با آنان ملاقات كنيم؛ ملاقات ما تا اين حد بوده كه از دنياي خود فاصله اي بگيريم و سپس دوباره به دنياي خود برگرديم.

نويسنده «بالاي سر آب ها» درك دنياي جانبازان را فراتر از يك ملاقات دانست و افزود: كسي در اين ملاقات موفق است كه حال و زندگي جانبازان را درك كند و اين زندگي را به بيرون انتقال داده و با آن زندگي كند و تا زماني كه همانند آنان نشويم؛ قادر نخواهيم بود جانبازان را درك كنيم.

«اكبر خليلي» نيز سخت ترين مساله براي اهل قلم را نوشتن در مقوله جانبازان دانست و گفت: نوشتن درباره مسائل ظاهري امكانپذير است ولي وقتي با يك جانباز روبرو شويم؛ قدرت نزديك شدن به اين انسان هاي بزرگ را نداريم.

وي كه در سال 70 به همراه كاروان جانبازان به زيارت خانه خدا رفته و يك ماه با آنان زندگي كرده؛ افزود: اگرچه خدا براي شناخت جانبازان، سفر حج را نصيبم كرد و يك رمان در اين زمينه نوشته ام ولي پس از گذشت 20 سال اين رمان را منتشر مي كنم. چون معتقدم هنوز نمي توانم به حريم آنان نزديك شوم.

بازديد نويسندگان و خبرنگاران با جانبازان بستري شده در بيمارستان نيايش پايان يافت ولي حكايت همچنان باقي است. فراموش نكنيم جانبازاني كه در اين بيمارستان يا ساير آسايشگاه ها و بيمارستان هاي تخصصي در مركز چند استان بستري هستند؛ گنج هايي محسوب مي شوند كه اگر آنان را دريابيم؛ تاريخ جنگ را بدون واسطه و راوي دريافت كرده ايم.

هرچند جانبازان و مجروحان دفاع مقدس يك به يك در نوبت پركشيدن به سوي آسمان هستند ولي هنوز دير نشده؛ جانبازان بسياري هستند كه در ميان ما زندگي مي كنند و جانبازان اعصاب و روان، گروهي از آنان هستند كه مي توانند تاريخ شفاف و مستند جنگ را براي نسل هاي بعد بيان كنند؛ ولي فردا دير است؛ فردايي كه بخواهيم حكايت هاي دفاع مقدس و حماسه هاي سرزمينمان را براي فرزندانمان نقل كنيم و مجبور باشيم با چند واسطه شجاعت هاي رزمندگان غيور و مدافعان انقلاب را روايت كنيم.

هنوز دير نيست. چه براي نويسندگان، شاعران، فيلمسازان و خلاصه اهالي هنر و قلم و چه براي مردم قدرشناس و فداكار ايران. فراموش كردم يادآوري كنم هنگام ورود به بيمارستان

نيايش بر روي تابلويي نوشته شده بود: «ساعت ملاقات از 14 تا 17»

گزارش از: محمدرضا جعفرملك

فراهنگ**1003**1588