تاریخ انتشار: ۱۷ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۵:۲۱

تهران - ایرنا - روزنامه رسالت روز شنبه خاطره ای را از «مریم كاظم زاده» خبرنگار دوران دفاع مقدس منتشر كرد كه در آن وی گروه موسوم به «دستمال سرخ ها» و نقش آنها در شكست محاصره پاوه را به استناد مشاهدات خود بازگو كرده است.

در این مطلب می خوانید: مریم كاظم زاده از معدود خبرنگاران و احتمالا تنها زنی است كه در حین درگیری های پاوه به آنجا سفر كرد و شروع به تهیه گزارش از وضعیت مردم نمود.

او در این سفر با دكتر چمران و گروه دستمال سرخ‌ها همراه می‌شد و در بدترین شرایط به ثبت وقایع آن روزها مشغول بود.

شاید همین جسارت و شجاعت او بود كه فرمانده گروه دستمال سرخ‌ها دل در گرویش گذاشت و با او ازدواج كرد.

اگر چه روزگار با این زوج یار نبود و تنها مدتی كوتاه توانستند در كنار هم باشند، آن هم در شرایط جنگی، اما مریم كاظم زاده هنوز با عشق خاصی از اصغر وصالی و خاطرات آن روزها صحبت می‌كند.

وی در كتاب خبرنگار جنگی، ماجرای ازدواجش را با فرمانده دستمال سرخ‌ها این گونه تعریف می‌كند:

«دستمال سرخ‌ها كسانی هستند كه كم حرف می‌زنند. وقتی به آنها می‌گویی خبرنگارم، بیا مصاحبه كن. می‌گویند خبرنگاران بعد از واقعه می‌آیند و فقط آنچه را كه می‌خواهند ببینند، می‌نویسند.

دستمال سرخ‌ها كسانی هستند كه اغلب از خانواده خود خبر ندارند و خانواده نیز از‌ آنها بی‌خبر است. وقتی به آنها می‌گویی خانواده‌ات نگران توست، پیغامی برای آنها نداری؟ به روستاییان اطراف خود عاشقانه نگاه می‌كنند و می‌گویند خانواده من همین‌ها هستند. دستمال‌سرخ‌ها كسانی هستند كه در ابتدای درگیری‌های كردستان در گروه خود چهل نفر بوده‌اند و تا چند روز گذشته هشت نفر از آنها باقی مانده بودندو...» این خلاصه مطلبی بود كه از گزارش من طی دو روزی كه در تهران بودم، در روزنامه به چاپ رسید.

نه اینكه مطلب را خود نوشته باشم. این حرف‌هایی بود كه پس از بازگشت از كردستان و ورود به دفتر روزنامه با آب و تاب زیاد برای همكاران خود تعریف كردم و یكی از آنها از فرصت استفاده كرد و با ضبط صدای من، مطالب گفته شده را كنار هم گذاشت و روز بعد به چاپ رساند و زیر آن نوشت: مریم! دلم می‌خواست اصغر وصالی و گروه دستمال سرخ‌ها این گزارش را می‌دیدند.

به همین خاطر نمونه آن را وقتی با غاده (همسر شهید چمران) به سنندج برگشتیم، با خود بردم.

… همراه گروه دستمال سرخ‌ها سوار یك هلی‌كوپتر نظامی شدیم و شهر بانه را به قصد مریوان ترك كردیم.

پیش از ظهر در پادگان مریوان فرود آمدیم. اصغر وصالی و بچه‌ها پی كار خود رفتند و من نیز وارد همان اتاق كوچكی شدم كه در سفرهای قبلی به من سپرده شده بود.

جای خالی دكتر چمران و غاده را به خوبی احساس می‌كردم. باز هم نیروهای پادگان تغییر كرده بودند... همراه با گروه اصغر وصالی با هلی‌كوپتر راهی كرمانشاه شدیم.

داخل هلی‌كوپتر یك جنازه شهید و دو مجروح هم بودند. آن دو مجروح در طول مسیر شهید شدند.

این سه شهید روی مین رفته بودند. هلی‌كوپتر جای نشستن نداشت. به سختی تا كرمانشاه رفتیم.

در كرمانشاه به خانواده‌ منصور اوسطی سر زدیم و با پدرش به گفتگو نشستیم. پیرمردی كه به كار كشاورزی مشغول بود و منصور تنها كسی بود كه او داشت.

وقت آمدن از پیرمرد پرسیدم: «به وصیت منصور كه خواسته بود دستمال سرخش را روی مزارش بگذارند عمل كرده است یا نه؟»‌ پیرمرد با لبخند تلخی گفت: «تو قبرستون كرمانشاه باد زیاد میاد. دستمال رو با خودش می‌بره.» بعد از دیدار با خانواده شهید اوسطی از اصغر و بچه‌های او خداحافظی كردم.

برای بازگشت به تهران نتوانستم امریه تهیه كنم. به سپاه كرمانشاه مراجعه كردم.

همان روز با اتوبوسی كه تعدادی از نیروهای سپاه را سوار كرده بود، عازم تهران شدم. پا به داخل اتوبوس كه گذاشتم، ناگهان در بین سرنشینان اتوبوس اصغر وصالی و گروه دستمال سرخ‌ها را دیدم.

مأموریت آنها نیز به پایان رسیده بود و به قول خودشان می‌رفتند تا علاوه بر دیدار با خانواده‌ سری به دوستان شهید خود در بهشت‌زهرا بزنند...

با سرو روی خاك گرفته و كوله‌پشتی و تفنگ یوزی كه بر دوش انداخته بودم وارد خانه شدم. هر آشنایی را به اشتباه می‌انداخت. وقتی مادرم اطمینان پیدا كرد خودم هستم، نگاه بهت زده‌اش تند شد و به شدت اخم كرد.

در مقابل توپ و تشر او حرفی نزدم تا اینكه دوستم پا در میانی كرد. مادرم قدری آرام شد. به او قول دادم كه در اسرع وقت اسلحه یوزی را كه هدیه دستمال سرخ‌ها به من بود و می‌گفتند در عملیات پاكسازی جاده مریوان - بانه غنیمت گرفته‌ اند، به آنها بازگردانم...

فردای آن روز گفتند دم در با تو كار دارند.

وقتی رفتم دیدم بچه‌ها آمده بودند تا مطابق وعده‌ای كه داشتیم به دیدن مادر جهانگیر جعفرزاده برویم.

برگشتم داخل خانه. از مادرم اجازه گرفتم. از سر ناچاری اجازه داد. اسلحه اهدایی گروه را برداشتم و رفتم.

از مدتها قبل ماشین‌سواری برادرم را استفاده می‌كردم. اصغر وصالی و بقیه ماشین را برداشتند.

همگی سوار شدیم. وقتی اسلحه را به دستمال سرخ‌ها برگرداندم، معترض شدند. به آنها گفتم:«نه تنها مورد نیاز من نیست، بلكه نگهداری آن برای من بسیار مشكل خواهد بود.» آنها پذیرفتند و سپس حركت كردیم.

خانه جهانگیر جعفرزاده در یكی از محله‌های جنوب شهر تهران بود. مثل خود اصغر وصالی، مثل همه گروه دستمال سرخ‌ها.

وقتی سوار شدیم مادر جهانگیر به استقبال ما آمد. به خیال اینكه اولین كسانی هستیم كه خبر مفقود الاثر شدن پسرش را به وی می‌دهیم.

اما مادر جهانگیر تدارك مراسم ختم فرزندش را می‌دید. او زن دلاور و با ایمانی بود و من به جز رشادت و اخلاص جهانگیر حرف دیگری نداشتم كه برایش بگویم.

بعد از ظهر آن روز را نیز به منزل رضا مرادی رفتیم. خانه‌شان حوالی مرقد شاه عبدالعظیم بود.

پدر و مادرش پیر بودند و بسیار فقیر.

پدرش خادم مسجد بود و مادرش بینایی‌اش را از دست داده بود...

اصغر بدون آن كه از من اجازه گرفته باشد، از بعد از ظهر پشت فرمان نشست و تا زمانی كه جلو در خانه دوستم رسیدیم، همچنان جا خوش كرده بود.

پس از آنكه ماشین را جلو در خانه پارك كرد و پیاده شد، در را باز كردند و با یك تعارف خشك و خالی ، بلافاصله اصغر وارد خانه شد.

جا خوردم، راضی به آمدنش نبودم. آن هم با آن سرو وضع شلوار سربازی به پا و اسلحه كلاشینكف روی دوش.

پس از ورود از نگاه تند مادرم احساس كردم دیدن اصغر نمك دیگری شد كه روی زخمهایش ریخته شد.

سعی كردم نگاه را از او پنهان كنم. اصغر نشست. او را به حاضرین در خانه معرفی كردم. او با برادرم گپی زد و پس از یك پذیرایی ساده خداحافظی كرد و رفت.

دو روز بعد كه در مراسم ختم جهانگیر شركت كردم، به نظر می‌رسید آخرین دیدار من با اصغر وصالی و گروه دستمال سرخ‌ها باشد، اما وقتی به خانه بازگشتم اصغر با من همراه شد. خودم پشت فرمان نشسته بودم. احساس كردم حرفی برای گفتن دارد، اما قادر نیست به صراحت بیان كند.

چندین خیابان را پشت سر گذاشته بودیم و او هنوز من‌ من می‌كرد. خوب می دانست چه می‌ خواهد بگوید، اما با اولین كلمه، لبهایش را گاز می‌گرفت و باز در ادامه گفته‌هایش در می‌ماند.

دست آخر همه چیز را در یك جمله خلاصه كرد: «با من زندگی می‌ كنی؟» به شدت یكه خوردم.

چه می‌توانستم بگویم. هرگز انتظار چنین پرسش و پیشنهادی را نداشتم. همچنان راه خود را ادامه دادم.

مقصد پادگان ولی عصر بود. قصد داشتم اصغر را جلوی در آن پیاده كنم. رسیدیم، بی‌آنكه در طول مسیر حرفی زده باشم.

اصغر سردرگم مانده بود. شاید به خوب و بدی حرفش فكر می‌كرد. در هر حال منتظر جواب بود و وقتی پیاده شد، در را بست و از پنجره سرش را داخل آورد و پاسخ پیشنهادش را خواست.

من هم می‌بایست حرفم را می‌زدم. مناسب‌ ترین جمله‌ای كه یافتم این بود:‌ «روی این قضیه باید فكر كنم. تازه اگر خودم راضی باشم، مادرم باید اجازه بدهد...»

اول**1654