تهران - ايرنا - در ادبيات كلاسيك ايران، ارزش ها و هنجارهاي ايراني، در قالب عشق پاك مردانه و زنانه، عشق ناپاك مردانه و زنانه، عشق سنتي ايراني، عشق كوركورانه وعشق اجباري، به زيبايي روايت مي شود.

ادبيات هر ملت، ريشه در فرهنگ و باورهاي آن سرزمين دارد و مطالعه داستان هاي كهن، نه تنها از جنبه هنري يا سرگرمي، بلكه از نظر آشنايي با چارچوب فكري، ارزش هاي اجتماعي و هنجارهاي حاكم بر سرزمين هايي كه داستان ها از آن سرچشمه گرفته اند، داراي اهميت است.

بيشتر حكايت هاي ادبيات كلاسيك ايران، از جمله داستان هاي عاشقانه، به نظم سروده شده است و اين ويژگي، تنها به ادبيات ايران اختصاص ندارد. همه ملت ها، داستان هاي كهن خود را يا براي زيباتر شدن و يا باهدف حفظ آسانتر آن، به نظم در مي آوردند. از داستان 'گيلگامش' در بابل باستان تا داستان حماسي بيوولف (Beowulf) در ادبيات انگليسي كهن، همگي به صورت شعر مكتوب شده اند.

اما يكي از ويژگي هاي داستان هاي عاشقانه ايراني كه شايد در كمتر ادبيات ديگري بتوان يافت، جامعيت و هدفمندي داستان ها است. در ادبيات كلاسيك ايراني، عشق پاك زنانه (بيژن و منيژه، گشتاسپ و كتايون) در مقابل عشق ناپاك زنانه (سياوش و سودابه) قرار دارد و عشق پاك مردانه (ليلي و مجنون) در مقابل عشق ناپاك مردانه (خسرو و شيرين) ديده مي شود.

در ادبيات ايران همچنين عشق كاملا سنتي ايراني (زال و رودابه) در مقابل عشق اجباري (ويس و رامين) قرار مي گيرد و حكايت هايي از عشق كوركورانه (وامق و عذرا) نيز روايت مي شود. برخي از اين داستان ها ريشه در ايران دارند و سرچشمه برخي ديگر، در ادبيات ساير ملت ها است كه در ايران پرورش يافته و از نظر خط سير داستان و آرايه هاي ادبي به كمال رسيده است. در مسير مطالعه داستان، خواننده مي تواند با زبان ادبيات، از سرنوشت هريك از اين داستان هاي عاشقانه عبرت بگيرد و با حكمت هاي ريز نهفته در آن نيز آشنا شود.

بسياري از داستان هايي كه در اينجا بدان اشاره شد را شاعران بسياري در تاريخ ادبيات ايران سروده اند، اما در اين مقاله به نسخه اي از داستان كه احتمالا در ادبيات ما شهرت بيشتري دارد استناد شده است. براي مثال روايتي از 'خسرو و شيرين' در شاهنامه فردوسي هم ديده مي شود، اما در اينجا داستان خسرو و شيرين به روايت نظامي گنجوي را بازخواني مي كنيم.



1 - بيژن و منيژه (عشق پاك زنانه)

«بيژن و منيژه» يكي از اثرگذارترين داستان هاي كلاسيك ايران است كه فردوسي در شاهنامه آن را به نظم در آورد. پيشگفتار اين داستان، همچنين، يكي از زيباترين تصويرسازي ها در ادبيات فارسي شمرده مي شود. شعر با اين بيت آغاز مي گردد:

شبي چون شبح، روي شسته به قير

نه بهرام پيدا نه كيوان نه تير

فردوسي در 14 بيت نخست اين شعر، شبي تاريك و وحشتناك و دلمرده را چنان اديبانه توصيف مي كند كه وقتي در پايان مي گويد ترجيح دادم در چنين شبي، به جاي خفتن، گوش به سخنان مونس و همدم زندگي خود فرادهم، خواننده كاملا با او همصدا و همداستان مي شود.

'بيژن و منيژه' قصه اي است كه همسر فردوسي براي او تعريف مي كند:

روزي 'كيخسرو' پادشاه ايران، جشني برگزار و همه بزرگان و پهلوانان را بدان دعوت كرد. در ميان جشن، فرستادگاني از ارمنستان به دربار آمدند و اجازه حضور يافتند. پادشاه به آنان رخصت داد. مردان ارمني، به دادخواهي نزد كيخسرو آمدند و از حمله گرازان وحشي به باغ ها و زمين هاي حاصلخيز ارمنستان خبر دادند.

پس پادشاه رو به پهلوانان كرد و گفت چه كسي داوطلب است تا به ارمنستان برود و كشاورزان را از شر گرازان وحشي نجات دهد؟ هيچ كس پاسخ نگفت، جز 'بيژن' فرزند 'گيو'.

پدر بيژن (گيو) چون دريافت كه فرزندش داوطلب اعزام به ارمنستان شده است، پسر را پند داد كه بي تجربه و از روي جواني دست به كاري نزند كه مايه آبروريزي اش شود:

به فرزند گفت اين جواني چراست؟

به نيروي خويش اين گماني چراست؟

جوان گرچه دانا بود با گهر،

اَبي آزمايش نگيرد هنر (جوان اگرچه جوهر كار داشته باشد، 'بي تجربه' كار سخت را عهده دار نمي شود)

به راهي كه هرگز نرفتي، مپوي

بر شاه خيره مبر آبروي

اما بيژن بر اين كار پافشاري كرد و پادشاه به 'گرگين' دستور داد كه چون بيژن با سرزمين ارمنستان و راه هاي آن آشنا نيست، همراه او شود و هم راهنما باشد و هم ياور.

دو پهلوان چون به ارمنستان رسيدند، بيژن از گرگين براي گرفتن گرازها كمك خواست، اما گرگين به خاطر حسادت، حاضر به ياري نشد و گفت:

به بيژن چنين گفت گرگينِ گَو (Gaw = پهلوان، دلير)

كه پيمان نه اين بود با شاهِ نو (naw)

تو برداشتي گوهر و سيم و زر

تو بستي مر اين رزمگه را كمر

بيژن به تنهايي به شكار گرازان پرداخت و چون پيروزمندانه اين كار را به سرانجام رساند، گرگين در ظاهر به ستايش او زبان گشود. اما پهلوانِ حسود، عزم كرده بود بيژن را از سر راه بردارد، پس با زباني دوستانه به او خبر داد كه در اين نزديكي، دختر افراسياب هر سال در اين هنگام، جشني بهارانه برپا مي كند. وي با تعريف و تمجيد بسيار از جشن و از دختر افراسياب، بيژن را وسوسه كرد كه در آن حضور يابد.

بيژن به جشن بهارانه رفت. 'منيژه' (دختر افراسياب) او را از دور ديد و بدو دل باخت. منيژه از دايه اش خواست كه نزد آن مرد بلند قامتِ خوش سيما برود و بپرسد كه آيا سياوش است يا از پري زادگان است؟! دايه نزد بيژن رفت و پيام را به او رساند. بيژن پاسخ داد كه نه سياوش است و نه فرشته؛ بلكه مردي ساده از ايران زمين است كه براي مبارزه با گرازان به اين سامان آمده بود:

چو دايه برِ بيژن آمد فراز

برو آفرين كرد و بردش نماز

پيام منيژه به بيژن بگفت

همه روي بيژن چو گل برشكفت

چنين پاسخ آورد بيژن بدوي

كه من، اي فرستاده ي خوبروي

سياوش نيَم نَز پريزادگان

از ايرانم از تخم آزادگان

بيژن از نديم خواست كه او را به منيژه معرفي كند و بدين ترتيب، بيژن و منيژه از نزديك با يكديگر آشنا شدند. اين دو، چند روزي با يكديگر در تماس بودند تا آنكه بيژن عزم بازگشت به ايران كرد. در اين زمان بود كه منيژه احساس كرد به بيژن كاملا دل باخته است و به هيچ قيمتي نمي خواهد او را از دست بدهد. پس او را بيهوش كرد و با كمك پرستندگان ( = خدمتگزاران) به منزلگاه خود برد:

چو هنگام رفتن فراز آمدش

به ديدار بيژن نياز آمدش

بفرمود تا داروي هوشبر

پرستنده آميخت با نوش بر

بدادند مر بيژنِ گيو را

مر آن 'نيكدل - نامور - نيو' را (نيو = دلير، پهلوان)

بيژن در كاخ افراسياب به هوش آمد و از مكر گرگين آگاه شد. در همين حال، نگهبان كاخ منيژه، از اين داستان آگاهي يافت و خبر نزد افراسياب برد كه چه نشسته اي، دخترت با مردي ايراني ازدواج خواهد كرد:

بيامد برِ شاه تركان بگفت

كه دختت ز ايران گزيدست جفت

جهانجوي كرد از جهاندار ياد

تو گفتي كه بيد است هنگام باد

افراسياب از شنيدن اين داستان به خود لرزيد و نتوانست چنين ننگي را تحمل كند. وي پس از رايزني با تني چند از نزديكان خود، دستور داد بيژن را دستگير كنند و به چاهي اندازند و سنگ 'اكوان ديو' را بر سر چاه گذارند تا او به زاري و بيچارگي بميرد. افراسياب همچنين دستور داد تا منيژه را نيز سر چاه برند تا مرگ دلدار خود را تماشا كند. منيژه روزها به دنبال تكه ناني مي گشت و شب ها نان و غذا براي دلدار خود مي آورد و از دريچه چاه به پايين مي فرستاد.

از سوي ديگر، گرگين به تنهايي به ايران بازگشت و به دروغ گفت كه بيژن را گم كرده است. كيخسرو 'گرگين' را كه تنها بازگشته بود، به زندان افكند و جست و جو براي يافتن بيژن بي نتيجه ماند. پس پادشاه از 'جام گيتي نما' ياري خواست و در جام ديد كه بيژن در توران است. كسي را ياراي كمك به بيژن در سرزمين توران نبود، جز 'رستم دستان'. پس كيخسرو رستم را عازم توران كرد.

رستم در قامت مرد بازرگان به توران رفت و چندي به بازرگاني پرداخت، تا آنكه روزي منيژه دانست كه مرداني از ايران زمين به توران آمده اند و بازرگاني مي كنند. دختر افراسياب نزد رستم شتافت و از او پرسيد كه آيا ايرانيان از سرنوشت 'بيژن' خبر دارند؟ رستم انگشتر خويش را درون ظرف غذا گذاشت و از منيژه خواست كه اين غذا را به بيژن دهد. بيژن با ديدن انگشتر رستم، او را شناخت و از منيژه خواست كه بازرگانان ايراني را به نزديك چاه هدايت كند.

پهلوانان ايراني سر چاه آمدند و هرچه كردند نتوانستند سنگ اكوان ديو را جا به جا كنند. پس رستم از رخش پايين آمد و از خدا مدد خواست:

ز يزدان جان آفرين زور خواست

بزد دست و آن سنگ برداشت راست

بيانداخت در بيشه ي شهر چين

بلرزيد از آن سنگ روي زمين

بيژن نجات يافت و با منيژه به ايران آمد. گرگين هم با وساطت رستم بخشيده شد.

كيخسرو (پادشاه ايران)، بيژن را فرا خواند و به او پيشكش هايي از جامه و ابريشم رومي و تاج و 10 كيسه دينار و خدمتگزار و فرش و چيزهاي ديگر داد و گفت اينها را به منيژه پيشكش كن. كيخسرو بيژن را سفارش كرد كه قدر عشق منيژه را بداند و هرگز مايه رنجش او نشود. پادشاه همچنين از گردش روزگار و فراز و نشيب هايش با بيژن سخن گفت:

بفرمود صد جامه، ديباي روم

همه پيكرش گوهر و زرّ و بوم

يكي تاج و ده بدره دينار نيز

پرستنده و فرش و هرگونه چيز

به بيژن بفرمود كين خواسته

ببر سوي تُركِ روان كاسته

به رنجش مفرسا و سردش مگوي

نگر تا چه آوردي او را به روي

تو با او جهان را به شادي گذار

نگه كن بدين گردش روزگار

يكي را برآرد به چرخ بلند

ز تيمار و دردش كند بي گزند

وزآنجاش گَردان بَرَد سوي خاك

همه جاي بيم است و تيمار و باك

هم آن را كه پرورده باشد به ناز

بيفكند خيره به چاهِ نياز

يكي را ز چاه آورد سوي گاه

نهد بر 'سرش بر' ز گوهر كلاه

چنين است كار سراي سپنج (سِپَنج = عاريت، خانه موقت)

گهي ناز و نوش و گهي درد و رنج

فردوسي خود در پايان داستان، حكمت قصه را نيز به زيبايي از زبان يكي از شخصيت هاي داستاني آورده است. بيژن و منيژه و به خصوص چاهي كه بيژن در آن اسير شد و حكايت وفاداري منيژه بر سر چاه، بر جايجاي ادبيات ايران اثرگذاشت؛ موارد زير، تنها دو نمونه از تاثير بيژن و منيژه بر ادبيات فارسي است:

شب آنجا ببودم به فرمان پير

چو بيژن به چاه بلا در اسير

(سعدي)

شاه تركان چو پسنديد و به چاهم انداخت

دستگير ار نشود لطف تهمتن چه كنم؟ (تهمتن = رستم)

(حافظ)



2 - گشتاسپ و كتايون (عشق پاك زنانه)

اين نيز يكي ديگر از داستان هاي شاهنامه است.

قيصر روم، سه دختر داشت كه هم زيبايي ظاهر داشتند و هم در وقار و متانت نامور بودند:

پسِ پرده ي قيصر آن روزگار

سه بُد دختر اندر جهان نامدار

به بالا و ديدار و آهستگي

به بايستگي هم به شايستگي

'كتايون' دختر بزرگتر قيصر بود و چون به سن رشد رسيد و آماده ازدواج شد، پدرش مهماني بزرگي برپا كرد و در آن، همه بزرگان سرزمين را همراه با فرزندانشان دعوت نمود. گشتاسپ، مردي غيررومي و ايراني، به سفارش دوستان به آنجا رفت تا با ديدن جشن و كاخ پادشاهي، دلتنگي هايش را فراموش كند. كتايون هيچ يك از بزرگ زادگان را نپسنديد، اما چون 'گشتاسپ' را ديد، خيلي زود دانست كه او همان مرد روياهايش است.

خبر به قيصر رسيد كه دخترش عاشق مردي غيررومي شده است. قيصر برآشفت و گفت هرگز چنين ننگي را نمي پذيرد و دختر و پسر را با هم گردن خواهد زد:

چنين داد پاسخ كه دختر مباد

كه از پرده عيب آورد بر نژاد

اگر من سپارم بدو دخترم

به ننگ اندرون پست گردد سرم

هم او را و آنرا كه او برگزيد

به كاخ اندرون سر ببايد بريد

اسقف خردمند دربار، با شنيدن اين سخن، به قصير پند داد كه از خشونت بپرهيزد و به خواسته دخترش گردن نهد:

تو با دخترت گفتي انباز جوي (انباز = شريك)

نگفتي كه رومي سرافراز جوي

كنون جست آنرا كه آمدش خوَش (1)

تو از راه يزدان سرت را مَكَش

قيصر پذيرفت كه دختر با گشتاسپ ازدواج كند، به شرط آنكه از ارث محروم شود. كتايون اين شرط پذيرفت و با گشتاسپ از كاخ بيرون آمد.

گشتاسپ كه از اين رفتار كتايون شگفت زده شده بود، از او پرسيد كه چرا از ميان بزرگ زادگان رومي، كسي را به همسري بر نمي گزيند تا هم تاج و تخت از كف ندهد و هم مايه شرمساري پدر نشود؟ كتايون زيركانه پاسخ داد كه اگر من خوشبختي را با تو و نه با تاج و تخت به دست مي آورم، تو چرا به آن چيزي مي انديشي كه من براي به دست آوردنت رها كردم؟

چنين گفت با دخترِ سرفراز

كه اي پروريده به نام و به ناز

ز چندين سر و افسر نامدار

چرا كرد رايت مرا خواستار؟

غريبي همي برگزيني كه گنج

نيابي و با او بماني به رنج؟

ازين سرفرازان همالي بجوي (همال = شريك، همسر)

كه باشد به نزد پدر آبروي

كتايون بدو گفت كاي بدگمان

مشو تيز با گردش آسمان

چو من با تو خرسند باشم به بخت

تو افسر چرا جويي و تاج و تخت؟

در اينجا نيز در پايان قصه، درسي كه در آن نهفته است از زبان يكي از شخصيت ها بازگو مي شود. اما به نظر مي رسد حكمت ديگري هم به صورت هوشمندانه در آغاز داستان آورده شد و آن برشمردن صفات كتايون بود: «نامدار؛ هم به بالا و ديدار و آهستگي و هم به بايستگي و به شايستگي». يعني دختري كه در عشق به همه چيز پشت مي كند و مورد تحسين يك ملت قرار مي گيرد، از نوع دختران هنجارگريز نيست، بلكه به آهستگي (فروتني) و شايستگي (صفات اخلاقي) نامدار و نيكنام است.

همچنين، نداشتن تعصب قومي در عشق و عاشقي، يكي از بزرگترين درس هايي است كه مي توان از بسياري از داستان هاي شاهنامه، از جمله در 'گشتاسپ و كتايون' شاهد بود.



3 - خسرو و شيرين (عشق ناپاك مردانه)

در تاريخ ساسانيان، دو 'خسرو' نامور شدند. خسروي اول، انوشيروان نام داشت و به سبب اصلاحات ديواني و مالياتي كه در دوران او صورت گرفت و نيز به دليل وزارت مردي حكيم به نام 'بزرگمهر'، لقب 'انوشيروان دادگر' به وي دادند. خسروي دوم، خسروپرويز بود و برعكس انوشيروان، نام نيكي از خود در تاريخ به جا نگذاشت. خسرو پرويز با كودتا عليه پدرش (هرمز چهارم) به حكومت رسيد و چون گروهي از بزرگان حاضر به فرمانبرداري از او نشدند، به دشمن ديرينه ايران (روم) پناه برد و از امپراتور روم خواست تا در ازاي واگذاري امتيازهايي، از او براي بازگشت به قدرت در ايران پشتيباني نظامي كند. امتيازها شامل واگذاري درعا، حرّان، دياربكر و ميافارقين به روم و نيز دست كشيدن از ادعاي حاكميت بر ارمنستان بود. چنين ننگي طبعا براي كشوري چون ايران نابخشودني است؛ كشوري كه پهلوانانش با اين باور شناخته مي شوند: «اگر سر به سر تن به كشتن دهيم، از آن به كه ميهن به دشمن دهيم»

روايتي كه از پاره كردن نامه پيامبر اسلام به دست خسروپرويز باقي مانده نيز بر فهرست دلايل محبوب نبودن او افزوده است. در ادبيات فارسي خسرو پرويز يكي از نمادهاي روابط افسارگسيخته و عشق ناپاك است.

در كتاب هاي كهن ايراني، از جمله در شاهنامه فردوسي، به معاشقه و ازدواج خسروپرويز با كنيزكي ارمني به نام 'شيرين' اشاراتي شده بود. نظامي گنجوي اين روايت ها را يا خود پرورش داد و يا با گذر زمان داستان ها اينچنين پرورش يافتند كه 'شيرين' تبديل به شاهزاده ارمني شد.

داستاني كه نظامي گنجوي از خسرو و شيرين روايت مي كند، اينچنين است: روزي شاپور، نديم خسرو، وصف شيرين (دختر مهين بانو، حاكم ارمنستان) را براي وي بازگو كرد و از زيبايي هاي شيرين و ديگر دختران ارمني براي خسرو داد سخن سر داد. خسرو خيلي زود به اين دختر دل باخت و از شاپور خواست تا آنان را به وصال يكديگر برساند. شاپور راهي ارمنستان شد و چون نقاشي چيره دست بود، تصويري از خسرو كشيد و آن را به شيرين نشان داد و در وصف صاحب تصوير سخن هاي وسوسه انگيز سر داد. شيرين با شنيدن وصف خسرو از زبان شاپور، عاشق شد.

شيرين از خانه فرار كرد و پس از فراز و نشيب هايي كه در زندگي سياسي خسرو رخ داد، در نهايت، خسرو و شيرين به يكديگر رسيدند. مهين بانو شيرين را پند داد كه پيش از ازدواج، تن به رابطه با خسرو ندهد:

وگر در عشق بر تو دست يابد

تو را هم غافل و هم مست يابد

چو ويس از نيكنامي دور گردي (تلميح به داستان ويس و رامين)

به زشتي در جهان مشهور گردي

بسا گل را كه نغز و تر گرفتند

بيفكندند چون بو بر گرفتند

بسا باده كه در ساغر كشيدند

به جرعه ريشخندش چون چشيدند

تو خود داني براي سرفرازي

زناشويي بِهَست از عشقبازي

خوشگذراني خسرو و شيرين ادامه يافت تا آنكه خسرو از معشوقه اش كام خواست و او اين درخواست را رد كرد. خسرو آزرده شد و به روم رفت و با 'مريم'، دختر قيصر روم، ازدواج كرد و به ايران بازگشت و با شكست بهرام چوبين، دوباره بر تخت نشست. شيرين كه در هواي يار سابق مي سوخت، خواست كه به مداين رود تا خسرو را ببيند، اما 'مريم' مانع از ورود او شد. خسرو چاره در اين ديد كه دور از چشم همسر، با يار قديمي اش ارتباط پنهان داشته باشد. در اين زمان بود كه مهندس 'فرهاد' با شيرين آشنا شد و دل به او باخت. خبر به خسرو رسيد:

يكي محرم ز نزديكان درگاه

فروگفت اين حكايت جمله با شاه

كه فرهاد از غم شيرين چنان شد

كه در عالم، حديثش داستان شد

خسرو ناخرسند شد و در اين باره با نزديكان خود رايزني كرد. به او سفارش كردند كه فرهاد را با وعده زر و زيور بخرد و اگر فرهاد راضي نشد، او را به كاري بيهوده بگمارد تا وي از عشق پشيمان شود. پس خسرو فرهاد را به كاخ خود خواند و براي منصرف كردنش با وي به مناظره اي پرداخت كه امروز، يكي از معروف ترين شعرهاي عاشقانه در ادبيات فارسي است. در زير بيت هايي از اين مناظره مي آيد:

نخستين بار گفتش كز كجايي؟

بگفت از دار ملك آشنايي

بگفت آنجا به صنعت در چه كوشند؟

بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان فروشي در ادب نيست

بگفت از عشقبازان اين عجب نيست

بگفت از دل شدي عاشق بدينسان؟

بگفت از دل تو مي‌ گوئي من از جان

بگفتا عشق شيرين بر تو چونست؟

بگفت از جان شيرينم فزونست

بگفتا هر شبش بيني چو مهتاب؟

بگفت آري چو خواب آيد، كجا خواب؟

بگفتا دل ز مهرش كي كني پاك؟

بگفت آنگه كه باشم خفته در خاك

بگفتا گر خرامي در سرايش

بگفت اندازم اين سر زير پايش

بگفتا گر كند چشم تو را ريش؟

بگفت اين چشم ديگر دارمش پيش

بگفتا گر كسيش آرد فرا چنگ؟

بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفتا گر نيابي سوي او راه؟

بگفت از دور شايد ديد در ماه

بگفتا گر بخواهد هر چه داري؟

بگفت اين از خدا خواهم به زاري

بگفت آسوده شو كه اين كار خامست

بگفت آسودگي بر من حرام است

بگفت او آنِ من شد زو مكن ياد

بگفت اين كي كند بيچاره فرهاد؟

بگفت ار من كنم در وي نگاهي؟

بگفت آفاق را سوزم به آهي

چو عاجز گشت خسرو در جوابش

نيامد بيش پرسيدن صوابش

به ياران گفت كز خاكي و آبي

نديدم كس بدين حاضر جوابي

خسرو از گفت و گو با فرهاد نااميد شد و به او دستور داد كه اگر عشق شيرين را مي خواهد، بايد كوه بيستون را بكند و از ميان آن، گذرگاهي بسازد. فرهاد اين شرط پذيرفت و چون خسرو از تلاش فرهاد آگاه شد، عجوزه اي را فرستاد تا به دروغ، خبر مرگ شيرين را در كوه بيستون به او بدهد. فرهاد با شنيدن خبر مرگ شيرين، از شدت غم از كوه سقوط كرد و مرد.

خسرو با شيرين ازدواج كرد و سالها گذشت، تا آنكه اين بار، 'شيرويه'، فرزند 'مريم' دل به شيرين باخت. شيرويه مردي را اجير كرد تا پدر را بكشد و مرد اجير نيز شبانگاه، خسرو را در خواب كشت. شيرين كه از عشق شيرويه به خود آگاه بود، چنان وانمود كرد كه به وي راغب است و خود را بسيار آراست و به كاخ رفت. اما شيرين وارد گنبد خسرو شد و از همان جا كه خسرو تيغ خورده بود، بر خود دشنه اي فرود آورد و خود را كشت.



4 - ليلي و مجنون (عشق پاك مردانه)

ليلي و مجنون، داستاني عاشقانه است كه ريشه در ادبيات كهن عرب (پيش از اسلام) دارد. با اين حال، نظامي گنجوي، همين داستان را چنان استادانه پرورد و بازآفريني كرد كه اكنون با نام خود او شناخته مي شود. اين داستان، اگر بيش از بيژن و منيژه بر ادبيات فارسي اثر نگذاشته باشد، كمتر از آن اثرگذار نبوده است. ليلي و مجنون با اين بيت هاي آشنا در ادب فارسي آغاز مي شود:

اي نام تو بهترين سرآغاز!

بي نام تو نامه كي كنم باز؟

اي ياد تو مونس روانم!

جز نام تو نيست بر زبانم

اي كارگشاي هرچه هستند!

نام تو كليد هرچه بستند

اي هست كنِ اساس هستي!

كوته ز درت درازدستي

ليلي و مجنون، داستان دلباختگي پسري زيبارو به نام 'قيس' به دختري به نام 'ليلي' است. اين دو، چون در مكتب نمي توانستند دلدادگي خود را آشكار كنند، با 'زبان نگاه' با يكديگر راز مي گفتند. اما چون طعنه زنان آن دو را به خاطر عشق سرزنش كردند، 'قيس' كه اكنون مجنون ناميده مي شد، سر به بيابان گذاشت و در نزديكي قبيله ليلي، بي آنكه با كسي سخن بگويد، روزها را به آواز خواندن سپري نمود؛ در حالي كه هيچ جز نام ليلي نمي شنيد و هيچ جز درباره ليلي نمي گفت:

بيرون ز حسابِ نام ليلي

با هيچ سخن نداشت ميلي

هركس كه جز اين سخن گشادي

نشنودي و پاسخش ندادي

آوازِ نَشيد بركشيدي (نشيد = سرود؛ آواز با صداي بلند)

بي خود شده، سو به سو دويدي

وانگه مژه را پرآب كردي

با باد صبا خطاب كردي:

كاي بادصبا! به صبح برخيز

در دامن زلف ليلي آويز

گو آنكه به بادداده ي توست

برخاكِ ره اوفتاده ي توست

از باد صبا، دمِ تو جويد

با خاكِ زمين، غم تو گويد

پدر قيس كه پسر را اين گونه ديد، براي خواستگاري به خانه ليلي رفت، اما پدر ليلي به او پاسخ رد داد. پس پدر به اين فكر افتاد كه پسر را براي زيارت به خانه خدا ببرد، بلكه عقل و هوش به پسر باز گردد. چون پدر و پسر به كعبه رسيدند، پدر به مجنون گفت كه دست به دعا بردارد و از خدا بخواهد كه او را از جنون عشق ليلي رها سازد:

گو يارب از اين گزاف كاري

توفيق دِهَم به رستگاري

رحمت كن و در پناهم آور

زين شيفتگي به راهم آور

اما پسر چون دست به نيايش برد، برعكس دعا كرد و از خدا خواست كه عشق ليلي را در دل او، استوارتر كند:

پرورده ي عشق شد سرشتم

جز عشق مباد سرنوشتم

يارب به خداييِ خداييت

وانگه به كمال پادشاييت

كز عشق به غايتي رسانم

كو مانَد اگرچه من نمانم ( = كه اگر من مردم، عشق به ليلي زنده بماند)

از چشمه ي عشق دِه مرا نور

وين سرمه مكن ز چشم من دور

گرچه ز شراب عشق مستم

عاشق تر از اين كنم كه هستم

روزها گذشت تا آنكه پسري به نام 'سلام' به خواستگاري ليلي رفت و چون از خانواده اي ثروتمند بود، پدر ليلي دخترش را به او داد؛ هرچند ليلي علاقه اي به سلام نشان نداد و همچنان دل در بند مجنون داشت.

مجنون خبر ازدواج را شنيد و زارتر از گذشته شد. بخش چشمگيري از داستان ليلي و مجنون به بيابان گردي هاي عاشقانه مجنون مربوط است. از جمله در جايي، وي شفاعت آهوانِ دربند را نزد شكارچي مي كند؛ زيرا چشمان آهوان به چشمان يار او شبيه بود.

پس از چندي، 'سلام' درگذشت و ليلي و مجنون، به وصال يكديگر اميدوار شدند. اما درست زماني كه بايد عاشق و معشوق به هم مي رسيدند، ليلي نيز در بستر بيماري فرو افتاد و تنها در لحظه مرگ، راز دل با مادرش گفت و از مادر خواست كه به مجنون بگويد نام وي، آخرين كلامي بود كه بر زبان ليلي جاري شد...

مجنون اين بار نيز سر به بيابان گذاشت. او هر روز بر سر خاك ليلي مي رفت و هر روز ضعيف تر و ناتوان تر مي شد؛ تا آنكه يك روز بر سر خاك ليلي با تمام وجود از خدا خواست كه او را به عشق خود برساند. خداوند نيز دعاي مجنون را برآورد و او در كنار خاك ليلي براي هميشه آرميد.



5 - وامق و عذرا (عشق كوركورانه)

وامق و عذرا داستاني است كه نخستين بار 'عنصري بلخي' آن را به نظم درآورد؛ بدين ترتيب، اين داستان، كهن ترين منظومه عاشقانه در ادبيات فارسي است كه هنوز باقي مانده است. از آنجايي كه منبع داستاني كه عنصري به نظم درآورد از ميان رفته است، بدرستي نمي دانيم كه وامق و عذرا ريشه در كدام سرزمين دارد؛ هرچند به جز نام قهرمانان داستان (وامق و عذرا) كه عربي است، ساير نام هاي به كار رفته در همين داستان، ريشه يوناني دارد. حتي برخي عناصر داستاني هم به فرهنگ يونان مربوط است؛ از جمله اينكه پدر عذرا پيش از به دنيا آمدن او، خواب مي بيند كه درخت 'زيتون' تنومندي در كاخ او روييده است. برخي كارشناسان نيز اصل داستان را يوناني دانسته و گفته اند كه وامق و عذرا در زمان خسرو انوشيروان به فارسي ميانه (پهلوي) ترجمه شده است.

چكيده داستان چنين است: عذرا دختر حاكم جزيره 'شامس' بود و پدر، او را بسيار ارج مي گذاشت و حتي فرماندهي سپاه خود را به او واگذار كرده بود. وامق نيز كه در سرزميني ديگر مي زيست، پسري بود كه مادرش را از دست داده بود و نامادري سنگدلي داشت. براثر بدگويي هاي نامادري، پدر وامق دل از مهر پسر بريد و وامق كه مي دانست نامادري آهنگ مسموم كردن و كشتن او را دارد، سرزمين پدري اش را ترك كرد و به جزيره شامس رفت.

در اينجا بود كه وامق، عذرا را نخستين بار در هنگام خارج شدن از بتكده ديد و هر دو در نگاه اول به يكديگر دل باختند. دوست ديرينه وامق تلاش كرد او را از اين عشق برحذر دارد، اما پندهايش سودي نداشت. 'ياني'، مادر عذرا، كه از عشق دخترش آگاه شده بود، از وامق نزد همسر (فلقراط) بسيار تعريف كرد و فلقراط نيز وامق را به دربار خواند تا او را از نزديك ببيند. 'پدر عذرا' و ديگران تحت تاثير سخنوري و خردمندي وامق قرار گرفتند.

پس از اين، وامق و عذرا با يكديگر مخفيانه ديدار مي كردند، اما زماني كه فلقراط از رابطه پنهاني آن دو باخبر شد، عذرا را سرزنش كرد. 'فلاطوس'، معلم عذرا نيز به نكوهش وامق پرداخت. پس از چندي فلقراط در جنگ شكست خورد و عذرا اسير شد و ابتدا 'منقلوس' و سپس 'دمخينوس' او را خريدند. سال ها گذشت و عذرا در ناكامي مرد.

بديهي ترين نتيجه اي كه مي توان از داستان وامق و عذرا گرفت، فرجام عشق آتشين و كوركورانه است كه با پند و نصيحت نيز ممكن است خاموش نشود و سرانجامش چنان آزاردهنده باشد كه شنونده ترجيح دهد اي كاش چنين عشقي از آغاز شكل نگرفته بود.

از سوي ديگر، 'عنصري' در خلال داستان وامق و عذرا، قصه 'اندروس' و 'هارو' را نيز شرح مي دهد كه در آن، اندورس شب ها شناكنان خود را به جزيره اي كه هارو در آن مي زيست، مي رساند و هارو هم آتشي را مي افروخت تا اندورس راه جزيره را در شب بيابد. از قضا، يك شب باد وزيد و آتش خاموش شد و اندروس در دريا جان سپرد.

شايد آوردن حكايت اندورس و هارو، خواننده را بر ضرورت تقويت زيرساخت هاي عاشقي پيش از دلباختگي كامل، رهنمون كند؛ به بيان ديگر، به خواننده گوشزد كند كه نبايد بر چيزي دل بست كه عمرش به وزش بادي بند است.

به هر روي، روح نهفته در داستان وامق و عذرا با بيشتر داستان هاي ايراني تفاوت دارد و به ادبيات غرب نزديك تر است. نمونه هاي اين نزديكي را مي توان در تراژدي هاي عاشقانه 'شكسپير' به طور كلي و 'روميو و ژوليت' به طور خاص، مشاهده كرد.

روميو و ژوليت داستاني عشق دختر و پسري به همين نام ها است كه خانواده هايشان دشمنان يكديگرند. رومئو و ژوليت مخفيانه ازدواج مي كنند، اما نمي توانند با يكديگر زندگي كنند. در پايان، نزاع خانوادگي و عشق آتشين آنها، به تراژدي مي انجامد. روميو با شنيدن خبر مرگ ژوليت (كه درست نبود) خودكشي مي كند و ژوليت با ديدن جنازه روميو، خود را مي كشد.

همچنين 'وامق و عذرا' نگارنده را ناخودآگاه به ياد داستان 'The Kiss' اثر 'آنتون چخوف' مي اندازد كه در آن، قهرمان داستان مدت ها به دنبال عشقي كوركورانه بود كه بر اثر تجربه يك 'بوسه' در جايي غيرمترقبه به وجود آمده بود.

نمونه ديگر از داستان هاي يوناني در ادبيات فارسي، داستان 'سلامان و ابسال' است كه ابن سينا نخستين بار آن را در يكي از كتاب هايش آورد و سپس عبدالرحمن جامي آن را به نظم در آورد. سلامان و ابسال نيز با روحيه ايراني چندان سازگار نيست. اين داستان، حكايت دايه اي است كه عاشق فرزندخوانده اش مي شود و او را نيز شيفته خود مي كند. در نهايت هم با قتل دايه توسط پدر سلامان، پسر به تدريج عشق پيشين خود را فراموش مي كند و عشق پاك خود را مي يابد!



6 - ويس و رامين (عشق اجباري!)

'ويس و رامين' يكي از داستان هاي ايراني كهن به زبان پهلوي است كه 'فخرالدين اسعد گرگاني' در قرن پنجم هجري آن را به فارسي نو به نظم در آورد.

داستان از اين قرار است كه 'موبد'، حاكم مرو، زني به نام 'شهرو' را خواستگاري كرد، اما چون شهرو سن و سالش بيشتر از موبد بود، اين خواستگاري را نپذيرفت و قول داد كه اگر دختري آورد، او را به حاكم بدهد.

پس از چند سال، شهرو دختري به نام 'ويس' به دنيا آورد و او را نزد دايه اي سپرد كه جادوگري نيز مي دانست. از قضا، اين دايه، مراقبت از پسري به نام 'رامين' را نيز برعهده داشت. رامين از همان دوران به ويس دل سپرد. اما پس از آنكه شهرو دختر را از دايه گرفت، خواست او را به عقد مردي به نام 'ويرو' در آورد. خبر به موبد (پادشاه) رسيد و او براي گرفتن ويس آمد، اما ويس حاضر نشد ويرو را ترك كند. پس موبد به جنگ برخاست و پدر ويس را كشت و مادر را به پول راضي كرد و ويس را به زور به عقد خود در آورد. ويس كه حاضر به زندگي با موبد نبود، به دايه پناه برد و به او گفت كه نمي تواند نزديك شدن موبد را تحمل كند:

كجا هرگه كه موبد را ببينم (كجا = هر جا)

توگويي بر سر آتش نشينم

چه مرگ آيد به پيش من، چه موبَد!

كه روزش باد همچون روز من بد

ويس با زاري فراوان از دايه خواست كه كاري كند تا موبد دست كم براي مدتي نتواند به او نزديك شود. دايه نيز با اكراه پذيرفت كه اين طلسم موقت را ايجاد كند تا بلكه پس از آن، مهر او و موبد به دل يكديگر افتد. دايه با اطلاع ويس، طلسم را در جايي در خاك پنهان كرد و قرار شد هرگاه مهر موبد به دل ويس افتاد، طلسم را در آتش گذارند و بسوزانند. اما پس از چندي، آب رودخانه طغيان كرد و طلسم را با خود برد و اثر آن براي هميشه بر موبد ماند:

قضا كرد آن زمين را رودخانه

بماند آن 'بند' بر شه جاودانه

به چشمش دربماند آن دلبرِ خويش

چو دينارِ كسان در چشم درويش!

چو شيرِ گُرسَنه بسته به زنجير

چران در پيش او بيباك نخچير (نخچير = شكار)

از سوي ديگر، رامين كه از ديرباز به ويس علاقمند بود، از دايه خواست كه پيام عشق او را به معشوق برساند. ويس و رامين دل در گرو هم سپردند. رامين چون مي دانست كه موبد هرگز اجازه نخواهد داد آن دو به يكديگر برسند، روزي از غيبت شاه استفاده كرد و با ويس از مرو فرار كرد. موبد براي انتقام به تعقيب ويس و رامين شتافت، اما در راه، گرازي او را از پا در آورد و بدين ترتيب، ويس و رامين به وصال يكديگر رسيدند.

در داستان ويس و رامين به روايت فخرالدين اسعد گرگاني، از آرايه هاي ادبي بسيار و حتي رمز و نماد هم استفاده شده است؛ از جمله زماني كه 'شاه' رامين را از سرزمين خود راند تا او دور از ويس باشد، رامين با دختري به نام 'گل' آشنا شد و همين 'گل بانو' بود كه روزي دسته اي بنفشه به رامين داد و او را به ياد بنفشه هايي انداخت كه ويس به او مي داد؛ همين رويداد سبب شد رامين در پي عشق ديرين خود بازگردد.

داستان ويس و رامين با وجود جاذبه هاي داستاني فراوان، به دليل افسارگسيختگي هاي اخلاقي كه در آن روايت مي شود، چندان مورد اقبال شاعران و نويسندگان مسلمان نبوده است. با اين وجود، بايد دقت داشت كه 'ويس و رامين' مانند بيشتر داستان هاي عاشقانه ادبيات ايران، صاحب اثر ندارد و با گذر زمان، بدان بال و پر داده شده است. بنابراين اصل داستان را به هر ترتيب كه شايسته باشد، مي توان روايت كرد؛ از جمله به ترتيبي كه در همين مقاله روايت شد.



7 - زال و رودابه (عشق سنتي ايراني)

زال و رودابه، داستاني است كه در شاهنامه فردوسي روايت شده است.

زال در سفري به كابل، از همراهانش شنيد كه 'مهراب شاه'، دختري زيبارو و با كمالات دارد. زال با شنيدن صفات رودابه (دختر مهراب) در انديشه ديدار او برآمد. از سويي، مهراب نيز در ديدار با زال، تحت تاثير رفتار و منش او قرار گرفت و از نيكويي هاي زال نزد زن و فرزندش (رودابه) سخن گفت. بدين ترتيب، رودابه نيز در جست و جوي فرصتي براي ديدن زال برآمد.

پرستاران رودابه كه از انديشه او آگاه بودند با وي به مخالفت برخواستند و او را پند دادند كه صبر كند تا قيصر روم و فقفور چين و افرادي با چنين مرتبه اي به خواستگاري اش آيند. اما رودابه بر تصميم خود ايستاد. دختر مهراب، خود را آراست و همراه با خدمتگزاران در مسير گذر زال قرار گرفت. زال او را ديد و دل بدو باخت و با وساطت نزديكان رودابه، پيام عاشقي اش را به او رساند.

رودابه زال را به كاخ دعوت كرد و زال و رودابه، با يكديگر رو در رو مي شوند؛ در حالي كه رودابه بر بام كاخ است و زال از پاي ديوار، با نگاهي حسرت آلود به بالا نگاه مي كند و از يار، چاره ديدار مي جويد.

رودابه زلف چون كمند خود را به پايين انداخت و زال، زلف يار را در دست گرفت و از ديوار كاخ بالا رفت و به معشوق رسيد.

زال و رودابه در كاخ پيمان بستند كه با يكديگر ازدواج كنند. پس زال نامه اي به پدر نوشت و از او رخصت ازدواج خواست. سام (پدر زال) با اين ازدواج موافقت كرد و زال به شكرانه اين ازدواج، خداي را بسيار ستود:

گرفت آفرين زال بر كردگار

برآن بخشش گردش روزگار

درم داد و دينار درويش را

نوازنده شد مردم خويش را

رودابه نيز پدر و مادر خويش را راضي به ازدواج كرد و زال و رودابه با حضور خانواده هايشان در كابل به عقد يكديگر در آمدند. حاصل ازدواج زال و رودابه، فرزندي بود كه به يكي از بزرگترين اسطوره هاي تاريخ ايران تبديل شد: «رستم».

فردوسي با داستان زال و رودابه، نماد 'زلف' را به عنوان مهمترين نماد عشق در ادبيات ايران تثبيت كرد. نه تنها زال براي رسيدن از كف زمين به بام كاخ (نزد معشوق)، از زلف يار بالا مي رود، بلكه از آغاز هم زلف يار پاي بند او شده بود؛ هرچند از نگاه عاشق، هرچيز كه به معشوق ارتباط داشته باشد، زيباترين ترين است و رودابه نيز چنين بود: دهان غنچه و زلف پايبند و چشمان خمار و صورت شاداب (پرآب) و عطر دل انگيز و ماه آسمان افروز.

دهانش به تنگي، دلِ مستمند

سرِ زلف، چون حلقه ي پايبند

دو جادوش پرخواب و پرآب روي

پر از لاله رخسار و پر مشك موي

نفس را مگر بر لبش راه نيست

چنو در جهان نيز يك ماه نيست



8 - سياوش و سودابه (عشق ناپاك زنانه)

روايت داستان سياوش و سودابه نيز در شاهنامه آمده است.

'سياوش' فرزند كيكاووس، پسري بسيار زيبارو و پاكدامن بود. وي نزد رستم آموزش ديد و هنرهاي فراوان آموخت.

جداگشت زو كودكي چون پري

به چهره بسان بت آزري (آزري = منسوب به آزر، جد حضرت ابراهيم كه بتگر بود)

جهان گشت از آن خوب پُر گفت و گوي

كزان گونه نشنيد كس موي و روي

سياوش چنان شد كه اندر جهان

به مانند او كس نبود از مهان

رفته رفته سياوش بزرگ شد و سودابه، همسر كيكاووس، به او دل بست. سودابه از سياوش خواست كه به شبستان رود، اما سياوش سرباز زد. پس سودابه ترفندي انديشيد و از شاه خواست كه سياوش را وادارد تا براي ديدار خواهرانش به شبستان رود. سياوش پذيرفت و در آنجا سودابه او را در آغوش گرفت و كوشيد نشان دهد كه بدو عشق مادرانه دارد، اما سياوش خود را به سرعت از آغوش او رهانيد و نزد خواهران رفت. بار ديگر، سودابه از كيكاووس خواست تا سياوش را براي ديدار و خواستگاري از يكي از دوشيزگان شبستان، به آنجا بفرستد. اين بار، سودابه آشكارا از عشق خود با سياوش سخن گفت:

من اينك به پيش تو استاده ام

تن و جان شيرين تو را داده ام

ز من هر چه خواهي همه كامِ تو

برآرم، نپيچم سر از دامِ تو

رخان سياوش چو گل شد ز شرم

بياراست مژگان به خونابِ گرم

چنين گفت با دل كه از كارِ ديو

مرا دور داراد كيهان خديو (كيهان خديو = پادشاه جهان = خداوند)

نه من با پدر بيوفايي كنم

نه با اهرمن آشنايي كنم

سياوش اين بار نيز دست رد بر سينه سودابه زد و افسرده از شبستان شاهي بيرون آمد. سودابه بار ديگر نيز از او كام خواست و سياوش پرهيز كرد. بدين ترتيب، سودابه كه از وصل نااميد شده بود، چنان صحنه آرايي كرد كه گويي سياوش ..... غوغايي در شهر برپا شد. مردم سياوش را دوست داشتند و كيكاووس نيز مي دانست كه فرزندش گناهكار نيست، اما پس از مشورت با موبدان، حكم داد كه هر دو طرف، از ميان آتش بگذرند تا آنكه گناهكار است، بسوزد.

سياوش پذيرفت و با اسب از ميان شعله هاي آتش به سلامت گذشت و مردمان شاد شدند. كاووس فرمان داد سودابه را به دار آويزند، اما سياوش كه از مهر پدر به سودابه آگاه بود، از او خواست كه سودابه را ببخشد.

هرچند، بعدها سياوش براي فرار از فتنه هاي سودابه، ناچار به ترك كاخ و همراهي رستم در نبرد با اسفنديار شد و در همين نبرد جان خود را از دست داد. رستم نيز به خونخواهي سياوش، سودابه را با شمشير به دو نيم كرد.

داستان سياوش و سودابه، به حكايت عاشقانه 'يوسف و زليخا' بسيار شبيه است. معروف ترين نسخه از يوسف و زليخا را عبدالرحمن جامي سرود.

از: زمان رضاخاني

فراهنگ**9163



(1) در توضيح اينكه چرا 'خوش' را در اينجا بايد 'خوَش' خواند، به اين منبع مراجعه شود:

چرا همشيره را 'خاهر' مي خوانيم، اما 'خواهر' مي نويسيم؟

http://www.donbelid.com/?p=646



===

براي آشنايي با فهرست همه داستان هاي عاشقانه در ادبيات فارسي:

'فرهنگ داستان هاي عاشقانه'، اثر دكتر علي اصغر باباصفري، ناشر: پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي