تاریخ انتشار: ۲۷ دی ۱۳۹۳ - ۱۵:۱۹

بجنورد - ايرنا - دانشجوي شهيد 'محسن محمدزاده'، هنرمند تئاتر و شاعر بود كه با قلم خود بخشي از خاطرات هشت سال دفاع مقدس را به تحرير درآورد، اما بالاترين و متعالي ترين هنرش 'شهادت' در راه دفاع از دين و ايران اسلامي بود.

وي يكي از 30 شهيد هنرمند استان خراسان شمالي است كه نامش در زمره دو هزار و 60هنرمند شهيد شناسايي شده در كشور قرار گرفته است.

'محسن'، دانش آموزي 16 ساله بود كه راهي جبهه شد و در همين دوران در مركز تربيت معلم سبزوار نيز قبول شد و زماني كه در 21 سالگي، بيستم ديماه سال 65 در عمليات كربلاي چهار، در جزيره مجنون به شهادت رسيد، بيش از سه سال از عمرش را در جبهه گذرانده بود.

محسن محمدزاده در سوم ارديبهشت سال 1344 در بجنورد ديده به جهان گشود و در طول مدت تحصيل به فعاليت هاي سياسي و مذهبي مي پرداخت.

وي به شعر و نقاشي علاقه زيادي داشت و صحنه هاي انقلاب و نيز جنگ تحميلي را با زبان شعر و نقاشي به تصوير مي كشيد.

به نقل از مادر شهيد، 'بتول عرب مقدم' محسن در تظاهرات و راهپيمايي ها شركت مي كرد بطوري كه يك روز براي رفتن به راهپيمايي از مدرسه فرار و در راهپيمايي شركت كرده بود. هميشه به مسجد مي رفت و در اوقات فراغت قرآن مي خواند. شهيد هميشه با وضو بود و موقعي كه شهيد شده بود سفارش كرده بود كه من در جبهه 20 روز نتوانستم روزه بگيرم به مادرم بگوييد.

به نقل از خواهر شهيد، 'تاجي محمدزاده' شهيد به حضور در جبهه علاقه داشت و موقعي كه پدرم در بستر بيماري بود محسن در جبهه بود و ما مي گفتيم يك ماه در كنار ما باش ولي ايشان مي گفت اينجا شما هستيد و از پدر پرستاري مي كنيد ولي آنجا مي توانم بيشتر خدمت كنم.

'غلامعلي نامجويان' از دوستان دوران مدرسه شهيد كه از اين شهيد به عنوان 'بچه مايه دار' نام مي برد، به ذكر خاطره اي از وي مي پردازد:

خيابان شهيد صفا، مسجدي دارد به نام 'دروازه گرگان' كه محسن را آنجا ديدم، با لباس هاي اتو كشيده، عطر زده با لبخندي زيبا و دندان هاي سفيد و براق. اين رخت و قيافه چنان مجذوبم كرد كه ناخودآگاه رفتم و كنارش نشستم. او هم فوري سلام كرد و حسابي تحويلم گرفت و باب رفاقت باز شد.

از مسجد كه بيرون رفتيم، توي ذهنم خانه شان را تصور مي كردم، خانه اي شيك در محل مرفه نشين شهر، با پدر و مادري كه احتمالا دكتر و مهندس هستند همه اين ها را از لباس شيك و اتو كشيده و چهره متبسم اش حدس مي زدم، توي همين افكار بودم كه ناگهان محسن، كلوني در چوبي يك خانه كلنگي را در 'چايلي كوچه' به صدا در آورد، پيرزني در را باز كرد.

خانه اي بود دو اتاقه، با درهاي چوبي زهوار در رفته، وارد اتاقي شديم و ناهار خورديم. دقت كه كردم ديدم لباس هاي محسن آنقدر هم كه به نظر مي رسيد نو نبودند بلكه تميزي و اتوي آن بود كه غلط انداز بود و من او را بچه مايه دار فرض كرده بودم.

در همين رفت و آمدها بود، متوجه شدم پدر محسن مقني است و بر اثر حادثه اي خانه نشين شده، وضع مالي شان هم خيلي مناسب نبود و به گمانم محسن، براي درآوردن خرج خانه، گاهي كارگري هم مي رفت.

خاطرات شهيد به قلم برادرش 'حسين محمدزاده'

پدرم، رمضان محمدزاده اهل روستايي كي كي بود و كردزبان، و مادرم بتول عرب مقدم، ترك بود و بجنوردي، بعد فوت پدربزرگم خانه كلنگي اش رسيده بود به سه دخترش كه خوشبختانه خاله هايم سهمشان را طلب نكرده بودند و ما همان جا مي نشستيم آن هم با درآمد ناچيز پدرم كه حاصل زحمتكشي و عرق ريختن بود.

مادرم براي درآوردن خرج خانه، براي خواهرزاده هايش كار مي كرد، داداش محسن هم تازه دست به كار شده بود كه قضيه جنگ پيش آمد كه در سن 16 سالگي به جبهه رفت.

جبهه رفتنش هم خيلي طولاني شد با وجود اين كه در جبهه بود در تربيت معلم سبزوار هم قبول شد و البته قبل از گرفتن مدرك شهيد شد و دانشگاه هم پس از عروجش ليسان افتخاري برايش صادر كرد.

'تاجي محمدزاده' خواهر شهيد

هنوز جنگ يكساله نشده بود كه التماس هاي محسن آغاز شده بود، مادرم هنوز اجازه رفتن به او نمي داد و مي گفت هنوز سنت به شانزده نرسيده اما بالاخره محسن يك روز انگشت رضايت مادرم را روي كاغذ بسيج زد و به جبهه رفت.

'محمود وضيع' يكي از همرزمان شهيد

سال 1360 بود و اوايل جنگ و محسن جانباز شده بود و برايم تعريف كرد كه تو چزابه با چند نفر رفتيم براي شناسايي مواضع دشمن، نزديك سنگر عراقي ها كه رسيديم متوجه شدند و يكي شان نارنجك چهل تكه پرتاب كرد طرفم و از هوش رفتم. نزديك صبح كه به هوش آمدم توان ايستادن نداشتم براي همين تا سنگرهاي خودي سينه خيز رفتم.

پايي كه بايد قطع مي شد

چند ماهي تو بيمارستان بستري بودم و قرار بود دكترها هر دو پايم را قطع كنند اما از خوش اقبالي، يكي از دكترهاي بدون مرز كه تازه با گروهي به ايران آمده بود بر حسب اتفاق كنار تختم آمد و نگاهي به پايم انداخت و گفت به مرور زمان خوب مي شود و نيازي به قطع كردن پا نيست.

'منِ اوغلِم تركِش ديِده بردن چِخدِه'

مي گفت كه ريزه تركشي، بين شست پا و انگشت بغلي اش، خورده و جراحت كوچكي برداشته است اما دكترها كل پايش را گچ گرفته اند، مادر هم باورش شده و به هر كسي كه جوياي احوال داداش محسن مي شد، همين را مي گفت.

آن روز هم طبق معمول، مادرم از روي جوراب، به انگشت پايش اشاره كرد و گفت 'منِ اوغلِم تركِش ديِده بردن چِخدِه' يعني پاي پسرم، از اينجا تركش خورده و از اون ور دراومده. دوستان داداش محسن تا اين را شنيدند زدند زير خنده و تا موقعي كه پاي شان را از خانه گذاشتن بيرون، مدام مي گفتند: منِ اوغلِم تركِش ديِده بردن چِخدِه و قهقه مي زدند.

بعد از چند ماه داداش محسن پايش را از گچ در آورد ديدم راست گفته بود كه تركش خورده است لاي دو انگشت پايش، اما از سوراخ سوراخ شدن ساق و ران پايش، چيزي نگفته بود!

'عبدالله رحيمي' از دوستان شهيد

از تلويزيون صحنه آزادسازي خرمشهر را نگاه مي كرديم، گفتم محسن تو هم اينجا هستي؟ اتفاقا تلويزيون، همان صحنه سقوط يك بالگرد را نشان داد و محسن هم فوري به آن اشاره كرد و گفت: مثل بقيه رزمنده ها دارم طرفش تيراندازي مي كنم البته با كلاش.

و بعد خنديد و گفت: چيزي نمانده بود كه در اين عمليات فرمانده گردان هم بشوم، گفتم فرمانده گردان؟ گفت البته اون روز خيلي ها آمده بودند براي آزادسازي خرمشهر و بايد در قالب تيپ و گردان و گروهان سازماندهي مي شدند اما بيشترشان تجربه جنگي نداشتند ، به خاطر اينكه ما سابقه در جنگ داشتيم به من پيشنهاد فرماندهي گردان را دادند و من هم زدم زير خنده و گفتم قد و قواره ام به اين حرف ها نمي خورد من هنوز دبيرستاني ام اما آن ها گفتند كه به هر حال شما باتجربه هستي و الان هم به تجربه شما نياز است حالا كه فرماندهي را نمي پذيري بايد معاونت گردان را قبول كني هركار كردند نپذيرفتم چون واقعا قيافه ام آن موقع بچه گانه بود و جثه بسيار ريزي داشتم.

آموزش پرواز

'فريد محمدي مقدم' يكي از همرزمان شهيد به خاطره اي با عنوان 'آموزش پرواز' اشاره كرده و مي گويد: چند ماه بعد كربلاي 1 كه اعلام شد جبهه به نيرو نياز دارد از فرصت استفاده كردم و همراه بچه هاي واحد ديدباني رفتم جزيره مجنون، درست 15 مهر 1365.

در مجنون جزيره كوچكي بود به نام كاسه و 500 متر آن طرف تر عراقي ها خطي داشتند به نام 'پت نفتي' كه سكو و دژ داشت و كلي آدم و تجهيزات و مدام با تانك و خمپاره و سمينف و دوشيكا و چهارلول كاسه را مي زدند.

براي همين رفت و آمد به كاسه، شبانه صورت مي گرفت. بچه هاي ديدبان، از آنجا عراقي ها را رصد مي كردند و من هم دو بار رفته بودم آنجا، وحشتناك ترين خطي بود كه ديده بودم، روزي نبود كه شهيد و مجروح نداشته باشيم.

حالا در چنين اوضاعي، مادر مجيد كريمي به محسن سفارش كرده بود كه مجيد را 10 روزه با خودش ببرد و سالم برش گرداند، مجيد 16 ساله هنوز آموزش هاي لازم را نديده بود. مجيد را همراه خودش برد كاسه تا چيزي يادش بدهد و يادش داد و هر دو با هم پرواز كردند.

'علي لسان طوسي' يكي ديگر از همرزمان شهيد

قرار بود عمليات شود، فرمي پر كردم و رفتم منطقه، آنجا به ما گفتند كه چون هنوز عمليات آغاز نشده، برويد منطقه پدافندي جزيره مجنون. گفتند كاسه بهترين جاي مجنون است البته براي كسي كه قصدش پرواز باشد و من هم رفتم البته همراه آقاي نظري و محسن محمدزاده، مجيد كريمي و اصغر دلاك.

محسن مسوول گروه بود، امور مقدماتي ديدباني را به مجيد آموزش مي داد، ظاهرا عراقي ها ظهر به ظهر بيست سي گلوله حواله مي كردند تا كمر كاسه را بشكنند و آن روز چهارشنبه بود و نزديك ظهر و عراقي ها سهميه مان را فرستادند.

گلوله اي نزديك سنگر خورد، محسن فوري آمد داخل و گفت: خيلي نزديك بود، موجش مي خواست كلاهم را ببرد.

بعد اين ماجرا محسن گفت كه سنگرمان شناسايي شده و بايد برويم جاي ديگري، اما وقتي ديد من سنگر را خيلي مرتب كرده ام، گفت: خيلي زحمت كشيدي همين جا مي مانيم و البته دليل مهمترش اين بود كه توي سنگرهاي ديگر نمي شد ايستاده نماز خواند چرا كه تنها اين سنگر گود بود.

پنجشنبه بود محسن و مجيد وضو مي گرفتند كه ناگهان صدايي آمد و از هوش رفتم وقتي به هوش آمدم اشهدم را خواندم يك بار، دو بار و سه بار انگار قرار نيست شهيد شوم، تنها سرم كمي سنگين شده بود و كمي گيج بودم، به سختي خودم را از زير كيسه ها بيرون كشيدم.

مجيد را ديدم، خيلي آرام خوابيده بود و دستش را گرفتم و گريه كنان صدايش كردم جوابي نشنيدم و رفتم سراغ محسن كه دم سنگر افتاده بود تركشي به پايش خورده بود، داشت ناله مي كرد.

قرآن كوچكي دادم دستش و گفتم: اشهدت رو بخوان قرآن را بوسيد و شروع كرد به اشهد خواندن فرمانده گردان و چند نفر ديگر كه تازه رسيده بودند فوري مجيد و محسن را برداشتند و بردند طرف قايق، من هم حسرت به دل و اشك در چشم دنبالشان راه افتادم.

'غلامرضا محمدزاده' يكي از همرزمان شهيد از آخرين ديدار خود با شهيد روايت مي كند: ‍

كاسه تو ديد عراقي ها بود و تردد در روز يعني خودكشي، براي همين حمل و نقل مجروحان فقط در شب صورت مي گرفت و به ما قايق هم نمي دادند، اما مجروحيت بچه ها بي تابمان كرده بوده، احتمال مي داديم كه خونريزي شديد آنها را از پاي درآورد براي همين با يكي از بچه ها قايقي پيدا كرديم و آنان را به عقب برديم.

'علي لسان طوسي' كه در لحظات آخر در كنار شهيد بوده چنين مي گويد: در قايق كه بوديم محسن آهسته گفت'ياحسين'، چهره اش را برگرداندم طرف كربلا فوري مهري از جيبم بيرون آوردم و دادم به دستش گفتم: تربت امام حسينه، محسن مهر را بوسيد و در دستش نگه داشت هنور به بيمارستان نرسيده بوديم محسن آماده پرواز شد و اشهد خود را خواند، پرستار كپسول اكسيژن را آورد اما محسن ديگر نيازي به آن نداشت.

گوشه اي از وصيت نامه شهيد:

رضايت مادر

'اي مادر گرامي كه با هزار دوز و كلك، رضايت از تو گرفتم و تو پس از فهميدن موضوع، با كمال خلوص مرا عفو نمودي و رضايت خود را اعلام كردي خدا يارت باد و جايت انشاء الله در عالم ملكوت باشد. از تو مي خواهم كه اگر من در جبهه خونم را در راه اسلام نثار كردم، هرگز لباس سياه نپوشي، بلكه سفيدپوش در بين مردم ظاهر شوي تا چشم دشمن كور شود و ببينند كه ايران و اسلام چه زناني را مي پرورد، تا مطلع شوند كه ديگر نفاق و ترور در مردم ما تاثير ندارد.

ما در زمان امام حسين (ع) نبوديم كه به نداي 'هل من ناصر ينصرني' امام حسين (ع) لبيك بگوييم، حالا بايد به آن حضرت پاسخ داده و دينمان را ادا كنيم. مادرجان دعا كن كه شهيد شوم'.

خراسان شمالي با جمعيت 867 هزار نفري در دوران دفاع مقدس دو هزار و 700 شهيد تقديم انقلاب اسلامي كرده است. ك/4

7184/626**اول