تاریخ انتشار: ۳۰ دی ۱۳۹۳ - ۰۹:۲۰

تهران- ايرنا- «چراغ ها را چه كسي روشن خواهد كرد؟» عنوان سرمقاله روزنامه «دنياي اقتصاد» به قلم «محمدمهدي مجاهدي» است كه در آن مي خوانيم: هفته گذشته گفت وگويي درخشان در هفته نامه «تجارت فردا» ميان محمود دولت آبادي و محمدمهدي بهكيش منتشر شد كه در ژانر مبادلات روشنفكري در اين سامان، اگر نگويم بي نظير، قطعا نادر و كم نظير است: اولا، غبار «فقر فرهنگي گري»1 فضاي اين گفت وگو را تيره نكرده است؛ ثانيا، گفت وگويي، همزمان، نقادانه و همدلانه است؛ ثالثا، هيچ يك از دو سوي گفت وگو پشت برج وباروهاي اين يا آن ديسيپلين يا كيش شخصيت سنگر نگرفته است و براي رساندن صداي خود به ديگري فرياد نمي كشد و بالاخره، از همه مهم تر، هر دو سوي گفت وگو مي كوشند از چارچوب هاي سفت وسخت ايد ئولوژيك فاصله بگيرند، بر گسل هاي تحميلي ميان روشنفكري، دانشوري و مديريت اقتصادي پل بزنند و ديدگاه هاي خود را از خلال گفت وگويي افق گشايانه، به مخاطباني متنوع عرضه كنند.

نگارنده به احترام مبتكران و شركت كنندگان آن گفت وگو، فارغ از موافقت ها و مخالفت هايي كه با محتواي آن دارد، اين يادداشت را به اين اميد مي نويسد كه اين گونه گفت وگوها ادامه يابد و گشايش افقي نوين را در مبادلات فكري، تعاملات اجتماعي و سياسي نويد دهد.

روشنفكري بيداري و بيدارگري از خواب زمانه و بيرون آمدن از غار عرف، عادت، جزم، جمود، تعصب، رخوت و غفلت است. روشنفكران اصيل لاينحل ماندن مسائل اساسي را بيش از هر چيز ديگر معلول سيطره همان چارچوب هاي جاافتاده اي مي بينند كه مرسوم است قاب و قالب تفكر ما باشند، مسائل اساسي ما را براي ما صورت بندي كنند و راه حل ها را به ما نشان دهند؛ يعني همان رويكردهاي متعارفي كه كمتر كسي به خود جرات يا فرصت مي دهد نقدشان كند و به پرسش شان بكشد. يكي از علت هاي وضعيت تراژيك روشنفكري در جامعه ما اين است كه بسياري از نخبگان فكري و سياسي ما خودشان در همين چارچوب هاي صلب و سخت به خواب زمانه فرو رفته اند. از يك سو، اغلب روشنفكران و نوانديشان ديني در جامعه ما روشنفكري را «حركت در شكاف سنت و مدرنيته» دانسته اند و كار ويژه روشنفكري را «پل زدن بر اين شكاف» تعريف كرده اند. از سوي ديگر، روشنفكران غيرديني، برعكس، روشنفكري را برنامه يا روندي مدرن ساز دانسته اند كه جامعه را از شر گذشته مي رهاند، درهاي «عصر جديد» و «دنياي شگفت انگيزنو» را به روي جامعه مي گشايد، پل هاي پشت سر را مي سوزاند تا رجعت به سنت، خصوصا سنت ديني را ناممكن سازد.

از ديگر سو، سنت گرايان و سنتيان ضد روشنفكري گروه نخست را به التقاط و گروه دوم را به دين ستيزي متهم مي كنند و هر دو را گونه هايي از غرب زدگي مي دانند؛ اما همه اين فهم ها از كاروبار روشنفكري نشاني غلط مي دهند و در يك خطاي بنيادين با هم شريكند. ايشان همگي«شكافي» ژرف و گسستي شگرف ميان سنت و مدرنيته را مفروض مي گيرند؛ شكافي معرفت شناختي و گسستي هستي شناختي. بله، مدرنيست ها، يعني سكولاريست هاي سنت ستيز كه چندين دهه است كمر استدلال شان زير بار نقدهاي سنگين تاريخي و فلسفي خم شده است، روزگاري نظريه اي راديكال را مي پراكندند كه مطابق آن مدرنيته اصلا يعني «گسست» از سنت. روشن گري يا روشنفكري نزد ايشان همان تيغ بي دريغي بود كه از يكسو سنت را از پاي درمي آورد و از ديگر سو راه مدرنيته را مي گشود.

مطابق اين روايت از نسبت سنت و مدرنيته، كار روشنفكري نفي مطلق سنت و خصوصا مولفه ممتاز آن؛ يعني تدين بود. اين در حالي است كه اكنون دهه ها است كه نقدهاي سنگين مورخان و فيلسوفان پساسكولار استدلال هاي قدرتمند و فراگيري را به نفع روايت «پيوند و استمرار سنت و تجدد» در ميان نهاده اند. مطابق اين روايت، دوگانه انديشي هايي مانند ديني ـ سكولار و سنتي ـ مدرن از بن بر مجموعه اي از سوءتفاهم ها بنا شده است. مدرنيته در هر جامعه اي، درواقع، مدرنيته سنت هاي همان جامعه است نه گسست از آنها. مولفه هاي سنت مانند كدهاي ژنتيك در بن تك تك سلول هاي جهان مدرن نشسته است.

حالا، در اين ميان، طنز تلخي است كه روشنفكران ديني ما از يكسو روايت منقرض گسست انديش را درباره نسبت ميان سنت و مدرنيته مفروض گرفته اند، ولي از سوي ديگر برخلاف همه مقتضيات نظري و عملي چنان پيش فرض سنگين (و البته باطلي)، در چرخشي خودويرانگر، كارويژه خود را «آشتي دادن سنت و مدرنيته»يا «پل زدن روي شكاف ميان اين دو جهان» مي شمارند و همه همت شان را صَرف بر ساختن «تفسيرهاي مدرن» از اسلام مي كنند و همين مي شود كه در مواجهه با مسائل حاد و مشكلات اساسي جامعه ما، در جهان واقعي، اغلب نمي توانند از عهده تعارض دروني خود برآيند و جز دستي خالي و زباني پرايهام و ذهني پرابهام و مدعياتي لغزنده چيزي براي عرضه كردن به عامي و عارف ندارند و در غياب فهمي منقح و متوازن از اقتدار و رهايي بخشي و عدالت سياسي، آزادي هاي مدني، رشد اقتصادي و نهادها و ساختارهاي جامعه، حداكثر سر از اكتيويسم سودازده و خط شكني هاي خود ويران گر درمي آورند. از اين هم تراژيك تر كاروبار گروهي ديگر از روشنفكران ما است، چه راست دين گريز و چه چپ سنت ستيز كه باز مبتني بر همان پيش فرض غلط درباره رابطه ميان مدرنيته و سنت، راه حل همه مسائل ما را در دين ستيزي و دين زدايي مي جويند و گمان مي كنند مدرن شدن؛ يعني روزبه روز سكولارتر شدن و راز سكولار شدن را هم از سنت ستيزي و دين گريزي جستن؛ برنامه خام انديشانه اي كه تاكنون چيزي جز تشديد تضادهاي بي حاصل براي جامعه و انزواي تحميلي يا خودخواسته براي اين گروه از روشنفكران به بار نياورده است.

براي آشنايي با يكي از سنگين ترين خواب هاي زمانه در چارچوب هاي سفت وسخت روشنفكري، خوب است نظري بيفكنيم به نحوه مواجهه روشنفكران ما با مساله خشونت كه امروزه نه تنها بناي دولت ـ ملت را در جوامع اسلامي؛ به ويژه در غرب آسيا و شمال آفريقا، دستخوش بحران هاي ساختاري و مفهومي كرده است؛ بلكه دامنه آن به شكل حوادث تروريستي، پايتخت هاي اروپايي را هم به وضعيت اضطراري كشانده است؛ آخرين نمونه اش هم همين ترورهاي پاريس. در مواجهه با اين دست خشونت ها هربار از چهار سو صلا برمي دارند كه علت اين خشونت ها فرهنگ ديني تروريست ها است و چاره كار هم تغيير/ اصلاح اين فرهنگ است.

آنچه هميشه در چنين معركه هايي ناپرسيده و نكاويده باقي مي ماند اين است كه علت رواج اين يا آن برداشت از اسلام چيست و كدام شرايط سياسي، اجتماعي، جمعيتي و اقتصادي زمينه را براي رواج اين يا آن برداشت ايد ئولوژيك آماده مي كند.

در اين ميان، نكته مغفول اين است كه مطالعات نظري و تجربي جدي در حوزه علوم اجتماعي و انساني در يكي- دو دهه اخير اين احتمال را فوق العاده تقويت كرده اند كه رواج برداشت هاي تروريستي از اسلام و رواج ارتكاب اين خشونت ها هر دو معلول مجموعه علل ديگري است از جنس عوارض مناسبات جهاني شده اقتصادي، سياسي، اطلاعاتي و ارتباطاتي و آموزشي و پرورشي. در واقع پرسش اصلي مي تواند اين باشد كه با وجود اين همه تنوع آرا و قرائت ها از اسلام، در چه شرايطي آستانه باور و تحريك پذيري متدينان چندان نازل مي شود كه اين قبيل توجيهات سست و دليل تراشي هاي سخيف براي اين فاجعه آفريني هاي شنيع و داعشي وار را مي پذيرند و در پي آنها روان مي شوند.

يكي از مهم ترين علل اين ناتواني و تاريكي تاريخي «فقر فرهنگي گري» است. فقر فرهنگي گري، در يك كلام؛ يعني فروكاستن جامعه، سياست، و/يا اقتصاد به فرهنگ، چه در مقام فهم و تحليل مشكلات، چه در موضع تبيين و علت كاوي آنها و چه در موقع تجويز راه حل ها، اما فقر فرهنگي گري درميان اغلب روشنفكران ايراني و مخالفان ايشان، در بسياري موارد، فقري سياه است، چراكه مركب از همه يا برخي از اين چهار تقليل بي دليل است: فروكاستن جامعه، سياست، و/يا اقتصاد به فرهنگ؛ فروكاستن فرهنگ به تدين؛ فروكاستن تدين به معرفت ديني؛ و بالاخره، فروكاستن معرفت ها و باورهاي ديني متدينان به تفسير متون ديني.

علاوه بر نادرستي نظري و تاريخي مفروض هاي بنيادين اين رويكرد، كمترين اشكال عملي آن اين است كه حاملان متنوع اش را با وجود همه اختلافاتي كه با هم بر سر اهداف و مطلوبات داشته اند، به يكسان ناكام نهاده است.

رهايي از افسانه هاي خواب آور فرهنگي گرايانه شرط نخست مواجهه حل مساله اي با بحران هاي فراگير دولت ـ ملت در منطقه پرتنش ما و در مقياس جهاني است. اين مواجهه نيازمند عبور از سد مشهورات زمانه و دل زدن به درياي گفت وگوي نقادانه، حل مساله اي و تفهمي ميان روشنفكران، دانشگاهيان و مديران سياسي و اقتصادي است. بياييد مدتي دين و فرهنگ را به حال خود بگذاريم!

دوران روشنفكري فرهنگي گرا، تك رشته اي، شخص محور، ستاره پرور و نخبه پسند، زمانه تك ستاره ها، سر آمده است.زمان آن گذشته است كه باز بپرسيم چراغ ها را چه كسي روشن خواهد كرد، ولي تا چراغ اميد به گفت وگوهاي نقادانه درون «نهادهاي اجتماعي» زنده است، اين خانه تاريك بي فروغ نخواهد ماند.

............................................................................................................................

1- «فقر فرهنگي گري» را نخستين بار دراين مقاله معرفي و تشريح كردم: «چشم خارپشت، نگاه روباه: فقر فرهنگي گري در پيام برلين به قرن بيست ويكم»، انديشه پويا، آبان ماه 1393، شماره 21، صص. 36-34.

منبع: دنياي اقتصاد

اول**1368**