تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۱:۲۱

كرمان - ايرنا - شرار شعله هاي عشقت، شانه شكيبايي را شكست و شب را در عطشي شيرين به تماشاي چشم شوريده ات نشانيد تا اينچنين شبيخون شعشعه عاشقي، عطش شهادت را به كامت بچشاند.

تشنگي ات را در كشاكش نوشيدن شهد شهادت در كهكشاني به شعاع شجاعت ات معنا مي كنم آنگاه كه شبيخون خروشناك شعر بر چشمانت نقش مي بندد.

شيعه و شهادت از نام شهر آشوبتان شرر مي گيرد و شور و شوق شكفتن، شيري ترين كهكشان را در مقابل شاه اراده تان كيش و مات مي كند.

زماني كه پيكر همرزمانتان را شكيبانه به دوش مي كشيد شاهين شب گرد شهر آشوب دعايتان بر شط شبانگاه، شيرجه مي زند و خداي عشق بر عظمت ستبرتان رشك مي برد.

كاش و صد اي كاش! شب از پس شراب عشق به نظاره مي نشست شق القمرتان را آنگاه كه مشتعل از عشق علي و يا علي گويان نقشه شوم دشمن را نقش بر آب مي كرديد.

حسين! تو را مي گويم، شبنمي بر چشم و زلف پريشان آفرينش، شبگردي شكيبا، شمعي شعله ور كه عاشقي اش را فاش مي سرايد.

او كه پيغام شهيد نشدنش را سالياني پيش گرفته بود و نشكفتن اش را مشيت الهي بر مي شمرد.

سردار حسين بادپا شاهد نوشيدن شهد شهادت همرزمانش بود و عطشناك در انتظار شهادت اشك مي فشاند تا خدايش شراب عيش نوشاندش و مشيت اش بر شكفتن شكوفه عشق قرار گرفت و تو را شهيد و شهره شهر گردانيد، حسين!

حسين! شمشيرها، شوريده وش به تماشاي لب هاي تشنه و ذاكرت نشسته اند و پشت شهرت، پيش نام شيدايت شكست، زماني كه شميم جانبخش شهادت مشامت را نوازش داد.

سيد ابراهيم يكي از همرزمان سردار شهيد حاج حسين بادپا از او مي گويد؛ از شهيدي كه مدافع حرم زينب (س) بود، شهيدي كه پيغام شهيد شدنش را به گناه 25 دقيقه خواب افتادن در كشيك ميله درجه بندي اروند در عمليات بيت المقدس، خيلي بيشتر از 25 سال تاخير، شنيد و چشيد.

از سيد ابراهيم بي صبرانه از حسين پرسيدم كه حالا شهادتش برايم به معما و رازي سر به مهر تبديل شده بود. سيد ابراهيم با اصرار من از لحظه نخست آشنايي، رفاقت و لحظه شهادت سردار شهيد حاج حسين بادپا چنين روايت مي كند: قبل از اينكه وارد جنگ و مناطق جنگي بشوم از جنگ به اندازه كتاب هايي كه خوانده بودم مي دانستم. آن زمان كه جنگ تحميلي عليه ايران به پايان رسيد، سه يا چهار سال داشتم و آنطور كه بايد جنگ را درك نكرده بودم.

وي ادامه داد: چندي قبل وقتي وارد يك منطقه جنگي و از نزديك با رزمنده ها آشنا شدم ديدم آنچه را در كتاب ها خوانده بودم با آنچه را مي ديدم در همه امور صدق نمي كرد.

آن روزها كه با حاج حسين آشنا شدم يكي از بهترين روزهاي زندگي من بود بعد از اينكه مدتي با حاج حسين بودم تازه فهميدم او همان كسي است كه در كتاب هاي جبهه و جنگ در موردش خوانده بودم، حاج حسين در واقع همان كسي بود كه دنبالش مي گشتم.

بعد از گذراندن چند عمليات با حضور حاج حسين بادپا بيشتر با شخصيت او آشنا و كم كم متوجه شخصيت متفاوت وي و اتفاق هاي معجزه آسايي كه برايش مي افتاد شدم و اين امر موجب مي شد هر روز بيش از پيش به او ايمان و اعتقاد بياورم.



*لباس هاي خاكي سهم حسين از خمپاره ها

ابراهيم گفت: بارها اتفاق مي افتاد خمپاره اي كنار حاج حسين به زمين اصابت و جمعي از رزمندگان را شهيد مي كرد اما حاج حسين در كمال ناباوري سالم مي ماند و فقط لباس هايش خاكي مي شد.

يادم مي آيد زمان شهادت عليرضا توسلي يا ابوحامد، حاج حسين زانو به زانوي ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقيق كنار ابوحامد به زمين خورد، به طور معمول تركش يا موج خمپاره بايد با حاج حسين همان كاري را مي كرد كه با حامد كرد اما آن خمپاره سر و دست ابوحامد را قطع كرد و نفرات پشت سر او هم شهيد شدند اما عجيب اين بود كه براي حاج حسين بادپا هيچ اتفاقي نيفتاد و فقط لباس هايش خاكي شد.

وي ادامه داد: يك بار ديگر حاج حسين با يكي از دوستان به نام شيخ محمد كه روحاني بود از داخل سنگر به سمت دشمن تيراندازي مي كردند، دشمن سنگر حاج حسين را با موشك هدف قرار داد، آن روز را فراموش نمي كنم، باور داشتم كه با اين هجمه، حاج حسين شهيد شده، به سرعت خودم را به بالاي سنگر رساندم با كمال تعجب ديدم كه حاج حسين غرق خاك اما سالم نشسته است.

در يكي از عمليات ها تير به زير قلب حاج حسين اصابت كرد آن روز خون، بدن حاج حسين را فرا گرفته بود بچه ها تصور كردند كه حاج حسين در حال شهادت است و شهادتين او را مي گفتند، ناگهان حاج حسين چشم هايش را باز كرد و گفت براي چه شهادتين مي گوييد من هنوز زنده ام!

حاج حسين با نيم تنه در يكي از مكان هايي كه در تيرس دشمن بود بالا مي آمد و تيراندازي مي كرد و عجيب اين بود كه هيچ اتفاقي برايش نمي افتاد، همه اين اتفاقات موجب شده بود اعتقاد عجيبي به حاج حسين پيدا كنم.



*نماز اول وقت قول و قرار حاج حسين بادپا با خدا

وي با بيان اينكه حاج حسين نماز اول وقتش را در هيچ شرايطي ترك نمي كرد گفت: يك روز در جاده اي بين دو منطقه جنگي در حركت بوديم، جاده خطرناك و زير آتش دشمن بود، ناگهان حسين كه پشت فرمان بود كنار جاده ايستاد، پرسيدم چي شده؟ گفت وقت نماز است. گفتم حاجي خطرناكه، گفت من با خداوند متعال وعده كردم كه نمازم را اول وقت بخوانم.

حاج حسين هر زمان كه بيكار مي شد قرآن مي خواند و نماز شب اش را هم با حوصله و معنويت اقامه مي كرد.

وي از شب هايي گفت كه حاج حسين بادپا به نماز شب مي ايستاد و سيد ابراهيم نظاره گر اين ارتباط معنوي و پرواز عاشقانه بوده.

همرزم سردار شهيد بادپا گفت: زماني كه متوجه مي شدم حاج حسين مي خواهد نماز شب بخواند خودم را به خواب مي زدم و او را در حال نماز خواندن نگاه مي كردم.

وي از سفر به كرمان به هواي ديدار حسين بادپا در نوروز سال جاري گفت و افزود: نوروز امسال كه با ايام فاطميه همراه بود بر خلاف رسم هميشگي ام كه به ديدن مادربزرگم مي رفتيم براي ديدن حاج حسين به كرمان آمدم. ديگر با حاج حسين پيوند خورده و مجذوب او شده بودم، دوست داشتم با او باشم.

وي گفت: يكي از خصوصيات حاج حسين بادپا اين بود كه ترسي از دشمن نداشت و بچه ها را به حمله، مقاومت و ايستادن تشويق مي كرد.

منطقه كهربايي شيخ مسكين را حاج حسين حفظ كرد و هنوز اين منطقه مانده است.



*اذكار مورد تاكيد حاج حسين

حاجي هميشه تاكيد داشت تا مي توانيد الله اكبر و لا الله الا الله بگوييد حتي تمام پرچم هايي نيز كه با دستور حاج حسين خريده بوديم به همين اذكار مزين بود.

تل قرين هم با درايت، مقاومت و روحيه دادن حاج حسين حفظ شد و هنوز هم اين تل به پرچم لا الله الا الله مزين است.



*حسين غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْري إِلَي اللَّهِ...

وي اظهار كرد: وقتي حاج حسين در ميدان جنگ نماز را اقامه مي كرد بچه ها مي گفتند حاجي خطر داره ولي حاج حسين مي گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْري إِلَي اللَّهِ...

حاج حسين بادپا غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْري إِلَي اللَّه ... و تمام كارهايش را به خدا سپرده بود. وقتي از او مي پرسيديم حاجي دوست داري شهيد شوي؟ مي گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْري إِلَي اللَّهِ، مي گفتيم دوست نداري شهيد شوي؟ مي گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْري إِلَي اللَّهِ.

سيد ابراهيم گفت: حاج حسين بادپا خود را كامل به خدا سپرده بود.

حاج حسين جرات عجيبي داشت يادم است وقتي در يك عمليات خمپاره ها كنار حاجي به زمين اصابت كرد، من حاجي را همراه خودم روي زمين انداختم تا تركش هاي خمپاره به حاجي اصابت نكند ولي حاج حسين گفت چرا اين كار را كردي، گفتم حاجي خمپاره بود، گفت اين خمپاره ها با من كاري ندارد من به موقعش مي خورم. اين حرف حاجي هميشه توي گوش من است.

يادم هست بعد از اين ماجرا حاجي را ديدم كه پشت سر هم استغفار مي كرد. پرسيدم چي شده؟ براي چي اينقدر استغفار مي كني؟ گفت من براي يه خمپاره خيز رفتم. گفتم نكنه همان خمپاره اي كه من شما رو كشيدم روي زمين؟ گفت بله همان بود.

حاج حسين مي گفت هر وقت خواستم به سمت گناه بروم شهدا مرا حفظ كردند.

سيد ابراهيم ادامه داد: حاج حسين بادپا، شهيد يوسف الهي همان همرزمش در جنگ تحميلي كه پيغام شهيد نشدن حسين را به شهيد كاظمي داده بود را براي خودش انتخاب كرده بود و در همه امور زندگي اش با اين شهيد حرف مي زد و مشورت مي كرد.

حاج حسين خيلي با اين شهيد مانوس بود و خداوند هم او را به اوج عرفان رساند.



*كدام دعا تو را به اوج رسانيد؟

وي اظهار كرد: عيد نوروز با حاج حسين رفتيم خدمت سردار حاج قاسم سليماني. حاج قاسم رو به من و حاج حسين گفت من نگران شما هستم كه شهيد بشويد.

وي گفت: يكي از رزمندگان لشكر 41 ثارالله كه نمي شناختمش با خنده رو به من گفت اين بنده خدا را نمي شناسم ولي حسين شهيد نميشه، اين رو شهيد يوسف الهي گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون كسي كه بايد برايش دعا كند، دعا كند، شهيد مي شود.

به محض اينكه حاج قاسم اين جمله را گفت شهيد بادپا خشكش زد رو به من گفت، ابراهيم حاجي چي گفت؟ جمله حاج قاسم را تكرار كردم و گفتم حاجي گفت اگه اون كسي كه بايد برايش دعا كند، دعا كند، شهيد مي شود.

آن شب زماني كه به خانه حاج حسين برگشتيم حاجي دوباره از من پرسيد حاج قاسم چي گفت؟ دوباره جمله سردار سليماني را تكرار كردم. بعد از آن حدود چهار يا پنج بار حاج حسين اين را از من پرسيد.

بعد از مدتي حاج حسين بادپا رو به من گفت ابراهيم؛ حاج قاسم از غيب خبر داره. گفتم يعني چي از غيب خبر داره؟ حاج حسين گفت، آخه من يه خوابي ديده بودم كه اين خواب را تا به حال براي كسي تعريف نكردم. پرسيدم چه خوابي؟ حاج حسين گفت چندي قبل خواب شهيد كاظمي را كه پيغام شهيد يوسف الهي را برايم آورد و گفت تو شهيد نمي شوي ديدم. در خواب به شهيد كاظمي گفتم يه دعا كن من هم بيام پيش شما و خدا مرا به شما برسونه ولي شهيد كاظمي دعا نكرد. گفتم باشه دعا نكن من دعا مي كنم تو آمين بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهيد كاظمي آمين نگفت و فقط شهيد كاظمي به صورتم نگاه كرد و خنديد.

حاج حسين رو به من ادامه داد: ابراهيم حاج قاسم از كجا فهميده كه گفت اگر آن كسي كه بايد برايت دعا كند، دعا كند، شهيد مي شوي؟

سردار حسين بادپا بعد از اين خواب به روايت فيلمي كه در آيين يادبود اين شهيد والامقام در كرمان پخش شد، درست كمتر از يك ماه قبل از شهادتش به مزار شهيد كاظمي مي رود و آنجا با پدر و مادر اين شهيد ديدار مي كند.

حاج حسين آنجا از مادر شهيد كاظمي مي خواهد براي عاقبت بخير شدنش دعا كند و مادر شهيد كاظمي در حالي كه دست هايش را رو به آسمان مي گيرد از خدا عاقبت بخيري حاج حسين را مي خواهد و دعا مي كند.

و اينگونه اثر مي كند دعاي شهيد كاظمي از زبان مادرش در حق شهيد بادپا و ماجراي شيريني كه آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافيت آغاز شد.



*حس شهادت

سيد ابراهيم در ادامه سخنانش از آن شب آسماني مي گويد اول ماه رجب امسال از آخرين ديدار و آخرين عمليات حاج حسين بادپا. شب اول ماه رجب بود، قرار بود در عمليات به دشمن از چند طرف يورش ببريم، نيمه هاي شب به قصد رسيدن به مكان انجام عمليات راه افتاديم. حاج حسين در حالي كه پشت فرمان خودرو نشسته بود رو به من گفت نمي دونم چرا احساسم براي اين عمليات با بقيه عمليات ها فرق مي كند.

حاج حسين برخي اوقات با من شوخي مي كرد و مي گفت ابراهيم اگر شهيد شدي من و حاج قاسم مي آييم خونه شما و به خانواده ات دلداري مي دهيم تو نگران نباش، راحت برو جلو.

وي ادامه داد: من هميشه احترام حاج حسين را نگه مي داشتم و كمتر با او شوخي مي كردم اما آن شب شايد خدا اين حرف را روي زبانم گذاشت كه در جواب حاج حسين وقتي كه گفت امشب احساسم فرق مي كند من هم به شوخي روي پايش زدم و گفتم حاجي اين حس، حس شهادته، شك نكن!

حاج حسين در جواب من گفت نه سيد، من شهيد نمي شم، گفتم حاجي؛ شب اول ماه رجبه در رحمت خدا بازه، بپر كه شهادت رو گرفتي.

حاج حسين با اين جمله من به فكر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت، آره؛ اگه شهيد بشم خيلي خوبه ولي يه مشكلي هست. گفتم چي؟ گفت اگر من شهيد بشم حاج قاسم خيلي ناراحت ميشه، حاجي ديگه نمي تونه منو تشييع كنه، سري قبل هم وقتي مادرش رو تشييع كرد خيلي اذيت شد، من دوست ندارم حاج قاسم اذيت بشه!

سيد ابراهيم گفت: من باز از در شوخي در اومدم و گفتم حاجي نگران نباش، حاج قاسم تا حالا اين قدر شهيد ديده حالا تو هم روي بقيه شهدا، هيچ اشكالي نداره.

اين اولي باري بود كه با حاج حسين اينقدر شوخي مي كردم. شهيد بادپا رفت توي فكر، نمي دانم چرا پيكر حاجي پيدا نشد شايد با خدا معامله كرده بود و نمي خواست حاج قاسم اذيت بشود.

همرزم سردار شهيد بادپا گفت: وقتي به منطقه رسيديم بايد پياده مي شديم و 10 كيلومتر از راه را پياده مي رفتيم. حاج حسين فرمانده محور بود و ما هم يكي از گردان هايش بوديم. بهش گفتم حاجي با گردان ما نيا، از كوه مي ريم، مسير ما سخت و دشواره و شما جانباز 70 درصد هستيد و نمي توانيد اين مسير را با ما بياييد. حاج حسين گفت نه؛ من مي خوام با تو بيام.

با هم حركت كرديم و رفتيم. ساعت حدود سه و نيم شب بود. حاج حسين از جمع خواست كه بايستيم، گردان ايستاد، حاج حسين از جيبش يك مهر كوچك كه هميشه همراهش بود در آورد به صورت نشسته نماز شبش را خواند. احساس كردم خيلي خسته است. بعد از چند دقيقه دوباره به سمت منطقه مورد نظر حركت كرديم.

جاده دسترسي تا منطقه مورد نظر كلا استراتژيك و قرار بود شهيد كجباف از شرق و سايرين از سمت غرب به ما برسند. آن شب گردان ما طبق قرار و در زمان تعيين شده وارد منطقه شد و شروع به جنگيدن كرديم و البته تلفات سنگيني از دشمن گرفتيم.

بيسيم دشمن به دست ما افتاد و گفت و گوهايشان را از اين طريق كنترل مي كرديم. در ادامه بايد ساير گردان ها به ما ملحق مي شدند ولي آنها نتوانستند سر موقع خودشان را به ما برسانند و ما وسط جمع دشمن مانديم. بالا و پايين گردان ما دشمن قرار گرفته بود و بعد از مدتي توان ما تحليل رفت دشمن به ما هجوم سنگيني كرد.

دشمن هر لحظه به سمت گردان ما پيشروي مي كرد، تعدادي از رزمنده هاي گردان هايي كه قرار بود به ما ملحق شوند به كمك ما آمدند و در اين موقع خبر رسيد ساير گردان ها به دليل تاخير در حركت در مسيرشان گرفتار آتش و حملات دشمن شدند و از يك گردان 10 يا 15 نفر زنده مانده بودند.

حاج حسين وقتي ديد اين چند نفر براي كمك به ما آمده اند به من گفت بهشون بگو اگه مي خواهند دشمن سرشون را ببرد اينجا جاي خوبي است. من پيغام حاجي را به آنها رساندم و از آن ها خواستم عقب نشيني كنند.

در حال صحبت كردن با اين چند نفر بودم كه ناگهان سوزشي را در پهلويم احساس كردم، تيري به پهلوي چپم اصابت كرد و كمي از پرده نخاعم را پاره كرد و روي زمين افتادم، پاهايم را حس نمي كردم، نگران حاج حسين و بچه ها بودم. بعد از چند دقيقه پاهايم تكان خورد. حاجي با ديدن اوضاع من، بيسيم را برداشت و تقاضاي نفربر كرد. به حاجي گفتم حاجي بذار بمونم، انگشت هام كه كار مي كنند مي تونم تيراندازي كنم، اما حاج حسين قبول نكرد.

حاج حسين رو به من گفت خوشحالم كه تير خوردي تو بايد بروي، الان برمي گردي پيش همسرت، حاجي مي دانست فرزند من همان روزها قرار بود به دنيا بيايد.

بعد از چندي يك نفربر آمد و مي خواست مرا به عقب برگرداند ولي به خاطر حملات سنگين دشمن نتوانست جلو بيايد. نفربر دوم با هر سختي كه بود خودش را به ما رساند، وقتي خواستيم سوار نفربر شويم، دشمن خودش را خيلي به ما نزديك كرده بود، شايد حدود 30 متر با ما فاصله داشت.

وقتي در نفربر از عقب باز شد دشمن به پشت نفربر رسيده بود، حاج حسين مرا كمك كرد سوار شوم به اندازه چند لحظه بعد از سوار شدن برگشتم ديدم حاج حسين و همه بچه ها افتادن روي زمين، دستم را دراز كردم به طرف حاج حسين كه از بقيه به من نزديك تر بود، گفتم حاجي دستت را بذار تو دست من، حاج حسين دستش را گذاشت تو دستم. ناگهان تير ديگري پهلوي ديگرم را شكافت و از پايين كمرم خارج شد و بعد از چند لحظه تير ديگري به من اصابت كرد و افتادم داخل نفربر.

دست حاج حسين هنوز توي دستم بود دشمن هر لحظه نزديك تر مي شد، حاجي كه اوضاع من و نزديك شدن دشمن را ديد، دستم را پس زد. نفربر در حالي كه دست من هنوز به سمت حاج حسين دراز بود، حركت كرد و اين آخرين صحنه ديدار من و حاج حسين بود.

اگر بخواهم در يك جمله از حاج حسين حرف بزنم بايد بگويم حسين غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْري إِلَي اللَّهِ بود.

آري حسين تو خاص بودي. يقين دارم كه خاص بودي تو كه مي بايست 25 دقيقه تاخير و يك اشتباه را خيلي بيش از 25 سال تاوان پس بدهي و خداوند خاصانش را دوست دارد و اينچنين در بوته آزمايش مي سنجد.

حالا اين ما هستيم محتاج دعاي تو و دست هايت كه رو به آسمان بلند شود و از خدا برايمان عاقبت بخيري بخواهد.

حسين ما دعا مي كنيم و تو آمين بگو! خدايا ما را از خاصان درگاهت قرار بده و شهادت را روزي و نصيبمان بگردان، خدايا شرمندگي ما را فرداي قيامت جلوي شهدا و خانواده هايشان مپسند و عاقبت بخيري نصيبمان كن. آمين يا رب العالمين ...

حسين بادپا 15 ارديبهشت 1348 در رفسنجان چشم به جهان گشود. وي كه سال هاي سال در جبهه هاي حق عليه باطل مبارزه كرد به درجه جانبازي 70 درصد نايل آمد.

سردار شهيد حسين بادپا ارديبهشت امسال در سوريه به درجه رفيع شهادت رسيد.



گزارش از نجمه حسني

3029/3028