پايگاه خبري تحليلي عصر هامون مطلبي با عنوان 'از شفاي عالم سني و كودك نابينا تا برآوردن حوائج هندوي غير مسلمان' منتشر كرده است.

دراين مطلب آمده است: در قلب مشهد مقدس مرجع حاجاتي قرار دارد كه ورود به آن عطري بهشتي را در وجود انسان تراوش مي كند و موجب تجلي عشق و ارادت هر انساني مي شود كه دل در گرو ولايت دارد.
به گزارش خبرنگار اجتماعي عصر هامون، به حرم مطهر رضوي كه سفر مي كني با خيره شدن به گنبد طلايي بي اختيار بر روي چشم هر دلداده اي شبنم مي نشيند اشكي كه نمي داني ناراحتي و يا خوشحال؛ اين حال همان حال غريبي است كه نمي داني چيست.
همان حالي كه چشمانت كه به گنبد طلا مي افتد صدايي به گوش مي رسد؛ «آمده ام، آمدم اي شاه پناهم بده»، آري اين حال و هواي حرم رضوي است كه چون عزم سفر به خراسان كني با تو همراه مي شود و دست كمك خود را از تو بر نخواهد داشت زيرا او خود سفر كرده اي غريب است كه به رسم ناميهمان نوازي زهر به او داده و ميهمان غريب را به دور از خانواده به شهادت رساندند تا مشهد شود قطعه اي از بهشت براي قدم هاي عشاق و دلدادگانش كه فرسنگ ها راه با پاي پياده به ديدارش بشتابند.
چه دست ها كه به سوي سلطان خراسان دراز شد و چه گره ها كه به دست او باز شده، اين حال را هيچ كس جز آن كودكي ناتوان شفايافته و آن بيمار لاعلاج بهبود يافته از بركات تو نمي داند و اين شفايافتگان آنانند كه گفته اند «لايق وصل تو كه من نيستم، اذن به يك لحظه نگاهم بده».
همزمان با شهادت امام رضا(ع) پايگاه خبري عصر هامون فراخواني با عنوان ”ماجـراي من و امـام رضـا عليه الســلام” منتشر كرد تا آن هايي كه در صحن حرم قدم گذاشتند و با دل هاي پر از نياز و حاجت به درگاه دوست رفته اند، از عنايات، كرامات و الطاف ضامن دل هاي خسته بگويند همان هايي كه در مدار رضا بي قرار كاويدند و در شعاع اين خورشيد آرامش يافتند.
در ادامه اين گزارش گوشه اي از خاطرات عاشقان اين امام همام كه به اين پايگاه خبري ارسال شده را محضـر شما تقديم ميــكنيم:
خاطره م.خ (زن هندي غير مسلمان):
قريب به 20 ســال پيش بود كه يك هندوي غير مسلمان به بهانه اولاد راهي سفري شد كه اكنون پس از گذشت اين سال ها هنوز هم قدم هاي دلش سمت حرم راهي اش مي كند.
در دلــش آرزوي زيارت امام رضا غــوغا كرده چرا كه 20 سال پيش بادلي شكسته ، راهي حرم شد، مي گويد: شنيده بود كه ضامن دل هاي شكسته است با آن كه اعتقادي نداشتم به ضريح كه رسيدم اشك امانم نداد و گويي ديگر دلم به دنبال آرزيم نبود تنها مي خواستم ساعاتي كنار حرم سلطان خوبي ها باشم. هماني كه پيشتر در خصوص كراماتش شنيده بودم.
ادامه مي دهد: اشك امانم نداد تا از او بخواهم ضامن دلم شود به هندوستان كه رسيدم فهميدم خود ضامن دلم شده و صاحب اولاد دختري شدم كه اكنون هر سال به عشق رضا با من راهي حرم مي شود.
خاطره از عبدالله:
اين اتفاقي را كه مي خواهم نقل كنم با يك واسطه از يكي از خادمان حرم رضوي شنيده ام. وي قسم جلاله خورد كه اين داستان واقعيت دارد حال مي خواهيد باور كنيد يا نه:
” روزي پيرمردي به همراه دختري كه رويش را با چادر پوشانده بود و وي را روي زمين مي كشيد وارد صحن روضه منوره حضرت رضا شد.
جلوي او را گرفتم و پرسيدم با اين وضع كجا ميخواهي بروي.
جواب داد اين دخترم هست و براي گرفتن شفا به محضر حضرت مي برم.
با درخواست من صورتش را باز كرد و شگفت زده ديدم كه وي مُرده است و بي روح مي باشد. براي اطمينان بيشتر به چند نفر از خادمان خانم گفتم كه او را معاينه كنند و بعد از معاينه يقين حاصل شد كه علايم حياتي ندارد و از دنيا رفته است.با عصبانيت به پيرمرد گفتم كه اي مرد تو حرم را با غسال خانه اشتباه گرفته اي.
امام رضا مُرده زنده نمي كند بلكه مريض شفا مي دهد و آن هم اگر مصلحت باشد.با التماس و تضرع فراوان پيرمرد به من گفت كه اجازه بدهيد او را به حرم ببرم،آخه اين كه براي شما ضرري ندارد و اگر هم شفا نيافت برميگردانم و دفن مي كنيم.دلم به رحم آمد و با خود گفتم حداقل براي زيارت وداع اجازه دهم كه او را داخل حرم ببرد.
بعد از ساعتي ديدم ولوله اي در حرم به پا شد و با چشمان خودم ديدم كه آن دختر مرده زنده شده است.
خاطره از بهاره:
6 سال پيش بود كه دكترها مادرم را به دليل بيماري قلبي جواب كردند و گفتند چند ماهي ديگر زنده نمي ماند، مادرم كه ديگر كار هر شبش گريه شده بود جهت درمان و معاينه راهي سفر مشهد شد.
مادرم مي گفت: مشهد كه رسيده بودند قبل از اينكه جهت معاينه به پزشك مراجعه كنند به حرم رفتند و در حرم امام رضا را به مادرش قسم داده و گفته بود چگونه 4 فرزندم را تنها بگذارم بدون هيچ حامي اي .
مي گفت: آنقدر گريه كرده بودم كه ديگر تواني براي رفتن به پزشك نداشتم لذا به مهمانسرا بازگشتم و خوابم برد در خواب ديدم زني نزدم آمد و به من 4 مهر داد و گفت اين ها را پسرم رضا داده گفته ماله تو باشند كه از خواب پريده و وقتي به دكتر مراجعه كرده بودگفته بودندبرخلاف سنت قلب شما از هر انسان سالمي سالم تر است.
خاطره از روح الله:
خودم كه خاطره خاصي ندارم ولي از طرف معلم سال اول راهنماييمون (آقاي علي ترك نژاد) (اهل رفسنجان) يه خاطره براتون مينــويسم…
آقاي ترك نژاد برامون از يكي از سفرهاش به مشهد مقدس تعريف كرده بود؛ كه داشتند با همسرشون توي حرم رضوي زيارت ميكردن…
و يه روز به يه قسمت از حرم رفتــه بودن كه معجزات رضوي اونجا مكتوب شده بود و همينطــور كه به تعدادي از مطالب مربوط به معجزات نگاه ميكردند به همــسرشون ميگن چي ميشه يكي از اين معجزات برا ما هم رخ ميداد تا واقعا يقين پيدا ميكرديم.
عصر آن روز وقتي كه با همــسرشون به مهمانسرا ميروند و مشغول صحبت كردن بوده اند؛ غافل از اينكه در اتاقشون باز مونده؛ نوزاد آنها كه تازه چهار دست و پا راه ميرفته از اتاق بيرون ميره و از بين حفاظ پله ها و از طبقه دوم به پايين پرت ميشه.
والدين نوزاد كه تقريبا مطمئن بودند نوزادشان زنده نمانده وقتي پايين ميروند با تعجب ميبينند كه نوزادشان حتي يك خراش هم برنداشته.
و اين جريان را جوابي از طرف آقا و آن را يكي از معجزات امام رضا(ع) ميدانند.
خاطره از مريم:
من درست يادمه كه شش سالم بود كه مادرم به سرطان سينه مبتلا شد اما خيلي اميدوار بود كه باز هم سلامتي شو بدست بياره ولي…
ولي وقتي آزمايش هاشو به دكتر نشون داد دكتر معالجِ مادرم جواب منفي داد ؛ اون گفته بود چون خيلي دير فهميدي ما كاري از دستمون بر نمياد …
ولي از اونجايي كه مامانم خيلي اميدوار بود به دكتر معالج خودش اكتفا نكرد و جواب آزمايش ها شو به دكترهاي ديگه هم نشون داد و همه دكتر ها همون حرفو زدن كاملا يادمه كه اون روزا تو خونه مون همش صداي گريه مي اومد و حتي يادمه يه روز ديدم بابام نتونست خودشو نگه داره و براي اينكه جلوي من و مامانم گريه نكنه با عجله بيرون رفت….
روزاي خيلي سختي بود هر روز نا اميدتر ميشديم ولي يه روز بابام تصميم گرفت ما رو ببره مشهد به من و مامانم گفت بيايين از اين شهر لعنتي بزنيم بيرون و همه دكتر ها و آدماشو تنها بذاريم ؛ ما هم قبول كرديم و به مدت دو هفته تو مشهد بوديم وقتي وارد حرم شديم بابام نتونست خودشو نگه داره و كلي گريه كرد و مامانم هم تو ويلچر بود و نگاه هاي مردم اذيتش ميكرد.
كاملا احساس ميكردم كه مامانم خيلي از اين وضع ناراحته هر روز صبح ميرفتيم حرم و ساعت هشت شب هم برمي گشتيم ما فقط تو حرم بوديم جاي ديگه نميرفتيم بعد دو هفته تصميم گرفتيم برگرديم تهران كه يهو حال مامانم بد شد و به خاله ام و مامان بزرگم زنگ زدم و بابام هم خيلي ترسيده بود منم گريه مي كردم كه دختر خاله ام منو نذاشت تو خونه بمونم و به خونه خودشون برد بعد دو ساعت بابام زنگ زد و با صداي بغض و حالت گريه به خاله ام گفت: دكترا ميگن كه يه معجزه اي شده و حال همسرتون بعد چند ماه شيمي درماني كاملا خوب ميشه . يادمه كه خاله ام گوشي از دستش افتاد و در همون لحظه سجده كرد همه داشتند از خوشحالي گريه ميكردن واقعا معجزه بود.
الان هم كه هفت ساله از اين موضوع ميگذره و ما هر سال تو اون روز كه دكترا گفتن مادرم حالش خوب ميشه به بيمارستان كودكان سر طاني ميريم و بابام هم نذري كه تو اون روزاي پر از رنج و درد كرده بود رو ادا مي كنه ما هرسال تو اون دو هفته اي كه بخاطر بيماري مامانم رفته بوديم محضر آقا امام رضا، ميريم مشهد و دو هفته رو تو اين شهر مقدس سپري مي كنيم ….
به قول بابام خدا ببره و نياره اون روزا رو واقعا سخته
خاطره از سعيد:
سيد امير مشتاقيان يكي از خادمان حرم امام رضا(ع) كه به گفته خودش 16 سال است كه در خدمت زائران پياده در مسير مشهد مقدس است خاطره شفا گرفتن يك زائر فلج را اينگونه بازگو مي كند:
“در سالهاي گذشته يك خانم ميانسالي كه جثه ي ضعيفي داشت و پسر خود را به پشت خود بسته بود، از مسير چناران به سمت مشهد مقدس و با پاي پياده حركت مي كرد، پسر اين زن از دو دست و دو پا فلج كامل بود. اين زن وقتي به استراحتگاه ما رسيد، به همراه پسر خود در ايستگاه توقف و استراحت كردند و سپس به حركت خود ادامه دادند، سال بعد همان خانم با همان لباس و همان هيبت دوباره از اين مسير مي گذشت ولي پسري در پشت او نبود،وقتي او را ديديم از او پرسيديم كه شما سال گذشته يك پسري را به پشت خود بسته بودي و به مشهد مي رفتي، اون پسر كي بود؟”
“زن با زبان ساده جواب داد : آره مادر جان ،آن فرزند من بود و فلج بود ،سال گذشته وقتي به مشهد رسيديم رفتم به پشت پنجره فولاد و پسر را از پشت خودم جدا كردم و به امام رضا (ع) گفتم ، يا امام رضا (ع)، ديگر نميتونم ادامه بدم، خسته شدم .كمر من شكست،با اين پسر فلج هر سال پياده به مشهد ميام.”
اين دربان حرم امام رضا (ع) مي گويد: زن با همان زبان ساده با امام رضا صحبت مي كرد كه بعد از مدت كوتاهي پسر بر روي دو پاي خود ايستاد و شفا پيدا كرد؛ تمامي عكس هاي اين زن به همراه فرزندش، قبل از شفا و بعد از شفاي فرزندش در ايستگاه استراحتگاه وجود دارد.
خاطره اي از محمود:
خودم كه خاطره خاصي ندارم اما يك بار كه در حرم به عنوان خادم بودم مردي كه فرزندش شفا يافته بود تعريف مي كرد كه كارمند ذوب آهن اصفهان است و بعد از چندسال كه بچه دار شده بودند و متوجه شدند كه پسرشان مشكل بينايي دارد و به پزشكان متخصص زيادي مراجعه كرده بودند و همه مي گفتند كه پسر شان نابيناست. حتي يك پزشك به آن ها اينطور گفته كه از هر يك ميليون نفر، يك نفر با اين مشكل روبروست و در ايران نيز 7 نفر اين بيماري را دارند.”
“ظهر يك روز به خانه آمدم و همسرم از من خواست تا به مشهد بيايم، از آنجاييكه براي معالجه فرزندم به شهرهاي مختلفي مثل تهران، شيراز و … سفر كرده بوديم، مشكل مالي پيدا كرده بودم و از محل كارم نيز نمي توانستم مرخصي بگيرم، از مدير قسمتي كه در آن مشغول بكار بودم خواستم تا به من مرخصي بدهد و به اوگفتم” يك دكتري در مشهد به ما نشان داده اند، مي رويم اگر به ما جواب نداد ديگر پيش هيچ دكتري نمي رويم”، در نهايت 3 روز مرخصي گرفتم و ديروز از اصفهان با اتوبوس حركت كرديم و امروز به مشهد رسيديم، وقتي وارد مشهد شديم رفتيم كه يك روز مسافرخانه اجاره كنيم كه صاحب مسافرخانه هم به ما گفت”اينهمه راه از اصفهان آمده ايد فقط براي يك روز!؟” من به او گفتم “ما فقط يك روز وقت و مهلت داريم اگر در اين يك روز امام رضا(ع) به ما جواب داد كه تا آخر عمر غلامي او را خواهم كرد، اگر جواب نداد كه ديگر هيچ جايي نمي توانيم برويم تا جواب بگيريم.”
“همان روز وارد حرم شديم و پسرم، همسرم و مادرخانمم را به پشت پنجره فولاد بردم و خودم آمدم كنار سقاخانه ايستادم، به گنبد و پرچم نگاه مي كردم و با امام رضا صحبت مي كردم و ميگفتم؛ يا امام رضا شما يك آقازاده به نام جوادالائمه داري، من هم يك پسر دارم كه نابيناست، وقتي كه پيرشدم اين پسر بايد عصاي دست من باشد، نه اينكه من دست او را بگيرم.”
“هنوز تو اين حال و هوا بودم كه شما را ديدم كه بچه منو به سمت دفتر شفايافتگان مي بردي”
اين خادم حرم مطهر امام رضا(ع) در پايان گفت: اگر با دل شكسته از اهل بيت(ع) چيزي بخواهيد، امكان ندارد كه اهل بيت(ع) دست شما را خالي رها كنند.
خاطره از مهشيد:
علي ماشي از خادمان حرم قدس رضوي (ع) درباره معجزاتي كه در حرم مطهر امام (ع) ديده برايمان مي گويد: در آذرماه سال 1383 مفتخر به پوشيدن لباس درباني حضرت شدم و از ايشان خواستم عنايتي كند و يكي از معجزات خودش را به من نشان دهد. مدتي بود كه خدمت برايم عادي شده بود و مي خواستم براي اطمينان قلبم ايشان عنايتي كنند. ساعت 10صبح بود. ساعت شيفت من رو به پايان بود. باران مي آمد و عطر خاصي در حرم پيچيده بود. شنيده بودم اگر معجزه اي شود مردم به دنبال شخص شفا يافته مي روند تا قطعه اي از لباس او را براي تبرك ببرند، اما من تا آن روز اتفاقي به اين شكل نديده بودم. تمام اتفاقات در يك لحظه رخ داد. در وسط صحن يكي از همكارانم داد مي زد برادر علي كمك نمي كني؟!
نگاه كردم و ديدم كودكي در بغلش است و به آرامي از پنجره فولاد جدا شد تا كسي او را نبيند و حركت كرد تا به آن سمت صحن رود. وسط صحن مردم فهميدند و همگي هجوم آوردند تا قطعه اي از لباس اين كودك را براي تبرك با خود ببرند. سمت دوستم رفتم و كودك را از او گرفتم و به جايي بردم. سپس از مادرش پرسيدم موضوع چيست و او بعد از 10 دقيقه گريه كردن گفت: قلب بچه ام از كودكي بزرگ شده و شش ماهش است. دكترها جوابش كرده اند و آورده ايم اين جا يا حضرت رضا (ع) خوبش كند، يا جسدش را همين جا دفن كنيم. از مادرش پرسيدم پرونده پزشكي همراهت داري؟! پرونده اش را نگاه كرديم و ديديم مشكلش اساسي بوده، از پله هاي اتاق پايين آمدم.
در “ايوان طلا” يكي از خادمان حرم دختر سه ساله كوچكي در بغلش بود و تمام زائران دنبال او مي دويدند. كمكش كردم و كودك را در اتاق آگاهي برديم تا آسيبي به او نرسد. با لحني خاص از پدرش پرسيدم: چه شده؟! و او پاسخ داد: در حال بازي كردن بود و سماور آب جوش بر رويش ريخت. گوشت يك پارچه اي بر روي صورتش در آمده بود و معالجه نمي شد. براي شفا يافتم به حرم امام رضا (ع) آورديم و پس از شفا يافتن هيچ علامت و نشانه اي از آن لكه بزرگ در صورت دخترم نيست. پدرش باور نمي كرد. ديده بودم نابينا و فلج شفا پيدا مي كند، اما اين گونه معجزه خيلي عجيب بود. صورت دختر مي درخشيد.
“كبوتري حرم انديش ديده ام در خويش”
خاطره از يك عالم اهل سنت:
ناصر قزل از روحانيون اهل سنت استان گلستان مي گفت: 15 سال پيش عارضه چشمي پيدا كردم و چشمانم به شدت التهاب پيدا كرده بود. ديدم بسيار كم شده بود؛ با گريه و زاري حاجت خودم را از امام رضا (ع)خواستم، همان شد و چشمانم شفا پيدا كرد.
“عروج بال و پري را كشيده ام در خويش”، “وپشت پنجره دلنواز فولادت” ، “به استجابت دعايي رسيده ام در خويش”
در اين قطعه از بهشت هيچ كس دست خالي باز نمي گردد باز هم از خود مي پرسم اين چه سلطاني ست كه مسلمان و غير مسلمان، زرتشتي و كليمي برايش يكي ست.
8006 / 6081