حالا حضورشان از پيش بيشتر به نظر ميرسد. شمشادهاي وسط بلوار اتوبان همت چيده شده و آنها زندگيشان را با رانندگانن لاين تندرو قسمت ميكنند. گُلهبهگُله نشستهاند. كلهشان را زير پلاستيك چپاندهاند و سيگار بهمن و زر دود ميكنند؛ معتادهاي اتوبان همت كه انگار جزئي از اتوبان شدهاند مثل شمشادها، مثل گاردريل و... . رانندهها بيخيال از كنارشان رد ميشوند، گاهي مزهاي هم ميپرانند و ميروند.
اما تجربه زيسته آنها ديگر با بلندترين اتوبان شهري عجين شده. آنها بيخيال ماشينها دوا ميزنند و نشئه ميشوند يا خماري ميكشند، رانندهها هم بيخيالِ پايپهاي توي دست آنها، ترافيك كشدار همت را رد ميكنند.
يك مددكار كه سالهاست در اين حوزه كار كرده پيشنهاد داده يك بعدازظهر ميهمان كارتنخوابهاي اتوبان همت باشيم. بيدعوت قرار گذاشتهايم، مطمئن نيستيم اصلا اجازه عكاسي ميدهند يا نه، به فكرمان هم نميرسد با پريدن از روي نردهها همكاسه ميشويم، غذا ميخوريم و حرف ميزنيم؛ از بسمالله افغانستاني تا امير دنيرو، خوشتيپ بلوار همت، با خندههاي گَلوگشاد قبولمان ميكنند، توي دوربين عكاس، وقت شيشهكشيدن ژست ميگيرند و ما مات و مبهوت به حرفهاي آدمهايي گوش ميدهيم كه اين زندگي را دوست دارند.
از خروجي كردستان گشتزني را شروع ميكنيم، سپيده اول از نردهها ميپرد و بهشان نزديك ميشود؛ از صورتشان معلوم است ايراني نيستند. سپيده عليزاده، روانشناس و مدير مؤسسه مددكاري نورسپيد هدايت كه نشاني آنها را به ما داده، جلوتر ميرود و خيلي گرم و بيخيال سلام ميكند، بعد ميگويد قرار است درباره زندگيشان بنويسيم و تحقيق كنيم، ميگويند بفرماييد. دو تا پيت حلبي ميگذارند زير پايمان، مينشينيم و چرتشان ميپرد؛ بسمالله و سليم، ٢٥ و ٢٧ساله. از افغانستان آمده بودند براي كار. ١٠ سال پيش، تا پنج سال پيش همهچيز خوب پيش ميرفته، اما معتاد ميشوند؛ بسمالله ميگويد: «ما آمديم اينجا كار كنيم اما زمينگير شديم.
از هرات تا اينجا همهاش بدبختي بود...» سليم اما بيخيال چرت ميزند، سرش پايين است و خجالتزده، بسمالله اما كاغذ فويل را كه رويش هروئين آمده است، با ژست جلويمان ميگيرد، زير كاغذ فندك ميكشد، دواي سياهشده آب ميشود و روي كاغذ ميدود و بسمالله به جان ميكِشد. سليم اما پايپ را اين دست و آن دست ميكند، معذب است و خجالتزده. ميپرسم زن داريد؟ بسمالله ميگويد: «ها. من دارم. سليم نه. زندگاني هرات است. اينجا تنهايم...». حالا شبها همينجا هستند، موادشان هم تأمين ميشود. كسي با ماشين ميآيد و دوا را تأمين ميكند. همهچيز ميكشند، هرچه كه باشد.
سليم خجالتش كم شده، پايپ را جلوي دهانش ميگيرد، زيرش را روشن ميكند و به جان ميكشد، داخل لوله پر از دود ميشود، دود توي لوله ميچرخد، سليم به جان ميكشد و در چشمان ما فوت ميكند و همهچيز محو ميشود... . كمي جلوتر گروه ديگري نشستهاند، يك گروه سهنفره. نان و پنير ميخورند و دوا ميزنند. سلام ميكنيم و چهارزانو كنارشان مينشينيم. يكيشان ريش پرپشتي دارد و نگاهي نافذ، اسمش امير است، لقبش هم دنيرو. امير دنيرو همين الان، با همين هيبت و لباسهاي كثيف هنوز زيباست و سرپا. لقمهاي نان و پنير برميدارم و ديگر همسفره ميشويم و رفيق. هر كدامشان بالاي هفت سال است كارتنخواب هستند. اينجا همه ضايعات جمع ميكنند و ميفروشند، پيت حلبي و پلاستيك و آشغال از زبالهها جدا ميكنند، به اندازهاي كه خرج موادشان دربيايد.
اسم يكي ديگرشان مظفر است، ٤٢ساله با اوركتي ارتشي و هيكلي لاغر؛ بيخيال جمع شيشه ميكشد، بعد شروع به حرفزدن ميكند و ميگويد: «معتاد كه ميشي، اولش كه كارتنخوابي نيس. اما يواشيواش شوما خودتم تو خونه معذبي. نميشه كه مثلا آبجيت تو اتاق بغلي باشه شوما تو اتاقت تَل بزني يا دوا بزني. اولش يه شب ميزني بيرون، بعد يكي، دو روز، كه لباسات بيريخت شد ديگه نميري. اصلا قاعده است». ميپرسم: «هيچوقت دروازهغار نبوديد؟» ميگويد: «نع. ما بچههاي اينوريم، خونه زندگيامون اينورا بوده، همينجا هم هستيم...» دوباره ميپرسم: «خب چرا نميريد گرمخونه؟» ميگويد: «گرمخونه چيه؟ هااااا شلتر رو ميگي؟ شلتر دوره، خاوران تا اينجا كلي راهه. بعدم سخته، اينجا بهتره. رفيقام اينجان. دوا هم كه ميرسه، ساقي پره اين اطراف...» كجا ميخوابيد؟ اين را كه ميپرسم هر سه نفرشان نگاهم ميكنند و ميگويند: «ما كه نميخوابيم. شيشه كه بزني خواب نداري...» بعد نوبت اميردنيروست، سرش را بالا ميآورد و به عكاس ميگويد: «ببين يه جوري عكس بگير صورتامون معلوم نباشه. از منم اصن عكس نگير...».
سپيده عليزاده ميپرسد: چرا به ما اعتماد كرديد و دنيرو ميگويد: «خب شما خاكي هستيد. نون و پنير خورديد بيادا و اطوار... رفيق شديم ديگه..» امير دنيرو ٣٨ ساله است و حالا ١٠ سال است كارتنخواب است، پيش از اينها ساكن ولنجك بوده و براي خودش برو بيايي داشته. ميگويد: «من الكل زياد مصرف ميكردم. ترياك كشيدم كه الكل رو بذارم كنار، بعد شيشه و بعدم تموم. مامان و بابام توي تصادف مردن و من حالم ريخت به هم. كلي هم پول مونده بود برام، آنقدر كه فكر نميكردم تموم شه. اما راستشو بخواي تموم شد.
ديگه سراغ بقيه نرفتم. زن و بچه رو گذاشتم و زدم بيرون. الان يه دختر ١٣ ساله دارم...» ميپرسم دلت براي زنت تنگ نميشه؟ ميگويد: «من دو تا چيز رو هيچوخت نفهميدم، يكي سيري، يكي هم عشق...». ميگويم: «يعني عاشق دخترت هم نيستي؟» آرام ميگويد: «اون فرق ميكنه...» سپيده ميپرسد كه امير چقدر درس خوانده و او ميگويد فارغالتحصيل داروسازي است. نميدانم بايد باور كنم يا نه... ميگويم: ترك نميكني؟ ميخندد و ميگويد: «اولا كه ترككردن انگيزه ميخواد، بعدم ترك كنم كه چي بشه؟ شما اينجا كه هستي فكرت فقط غذاست و مواد. همينقدم پول بسه. ديگه دغدغه نداري. ببين اعتياد اونقدرا هم كه فك ميكني بد نيست. من نميدونم چرا هي ميگن مواد بده. خيلي هم خوبه...».
با امير دنيرو ميرويم سراغ يك گروه ديگر. يك گروه كه بينشان يك زن جوان هم هست. يكي از مردها تا دوربين و عكاس را ميبيند فرار ميكند. زن رويش را برميگرداند و ميگويد: «امير بگو برن. اگه نميرن من پاشم برم...». جلو ميروم و ميگويم بگذار كمي با هم حرف بزنيم. انگار همه ژستهايش يادش ميرود. ميگويد بنشينم. اسمش مهري است. ٢٨ ساله، سه سال است كارتنخوابي ميكند. ميگويد: «رفيقم معتاد بود، منم كشيدم. الان هفتساله معتادم، اما سهساله زدم بيرون». مهري ميگويد مادرش نميداند كه خيابانخواب شده، ميگويد: «نميدونه ديگه. فك ميكنه با دوستام خونه گرفتم اونجام. قهريم با هم آخه. هروقت دلم تنگ بشه ميرم از دور تماشاش ميكنم و ميام». ميگويم غذا و مواد از كجا تأمين ميكني؟ پكي محكم به سيگار ميزند و ميگويد: «بچهها كه غذا ميارن. مواد هم هست. با ماشين ميارن ميخريم. يك بسته براي مصرف صبح تا شب ١٥ تومن». امير دنيرو ميگويد الان مينا ميرسد. مينا كه ميگويد، انگار از همه قشنگتر است. بعد ميگويد: «اگه بتونيد باهاش حرف بزنيد كلي خوبه. يه ابهتي داره اين دختر كه حد نداره...».
نشستهاند روبهروي برجهاي ونكپارك، توي شمشادهايي كه بريده شده تا كارتنخوابها استتار نشوند، حالا استتار نيستند، مواد ميكشند. مهري دود شيشه را به حلق ميكشد، كودكي توي ماشين پژويي كه از بزرگراه ميگذرد دستانش را چسبانده به پنجره و نگاهشان ميكند. بعد امير دنيرو زبانش را كه براي بچه درميآورد، بچه انگار كه جن ديده باشد كلهاش را زير صندلي پنهان ميكند. از مهري ميپرسم خرجش را از كجا درميآورد.
چيزي ميگويد كه مؤدبانهاش ميشود پدرسوختگي... ميپرسم تنفروشي هم ميكند و او ميگويد: «اوايل خيلي. الان نه. به هواش ميرم قرار ميذارم، بعد پول رو پيشپيش ميگيرم و در ميرم، اينام (به مردهاي دورش اشاره ميكند) هوام رو دارن. توي يك ظرف پلاستيكي ماكاروني دارد. درش را باز ميكند و شروع به خوردن ميكند. ميگويم ترك نميكني؟ ميخندد... توي كيفش پر است از سالنامه. ميپرسم اينها چيست؟ با دهن پر ميگويد كه دفتر خاطراتش است و مينويسد. يكي را باز ميكنم و ميخوانم: «خستهام، زندگي خستهكننده، آدمها خستهكننده، هوا بوي گند ميدهد، خمارم، جانم درد ميكند، از دست پليسها فرار كردهام.
دوباره بند كردهاند به جمعآوري، مثل آشغالها جمعمان ميكنند، بعد طرح تمام ميشود، دوباره پرتمان ميكنند وسط شهر... درد دارم، گرسنهام و دلتنگ. حس دلتنگي احمقانه... خستهام، لعنتيها خستهام... . سيگار، سيگار بوي گند ادرار شبمانده. دلم ميخواست همين الان تمام ميشد. چي؟ نميدانم...». مهري شمارهام را ميگيرد، ميگيرد براي روز مبادا، براي وقت ترككردن، توي همان دفتر خاطراتش با يك مداد ابرو شمارهام را يادداشت ميكند، هردويمان مطمئنيم كه زنگ نميزند... .
دختري قدبلند از روبهرو ميآيد، مانتوي سدريرنگي به تن دارد و روسرياش را پشت گردنش گره زده. صورتش تروتميز است و بيني عملكردهاي دارد. هنوز صورتش بههم نريخته و همان ميناست. ميناي قشنگ و باجذبه. امير دنيرو ميگويد: «مينا اينا رفيقامن. ميخوان باهات صحبت كنن». مينا وراندازمان ميكند، دست ميدهيم و ميگويد: «دوا آوردن. برم بگيرم و بيام...». ميرود به سمت ماشيني آنطرف اتوبان. بايد منتظرش بمانيم... كنار لاين تندرو، ميان ترافيك با امير دنيرو قدم ميزنيم تا برايمان تعريف كند: «شيشهرو برعكس كني ميشه حشيش. واسه همين اسمش رو گذاشتن شيشه. چون همهچيش برعكسه. با حشيش به كرهخوري ميافتي، با شيشه هيچي نميخوري. حشيش خواب مياره، شيشه بيخواب ميكنه. شيشه براي ما بهتره، چون از خواب بينيازمون ميكنه.
من اصلا يادم نمياد آخرينباري كه خوابيدم كي بوده...». از امير دنيرو ميپرسم اگر دكترلازم بشوند چه ميكنند و او ميگويد: «ما اصلا مريض نميشيم. تا وقتي تو خونت مورفين داري، مريض نميشي. واسه همينه كه وقتي ترك ميكنند سرما خوردهان، چون سرماخوردگي تو تنشون بوده و نشون نميداده خودش رو...». بعد ميگويد: «ميدوني چيه؟ من خيلي خوردن برام مهمه. صبح رفتم دو كيلو دانماركي خريدم خوردم، ظهرم با بچهها مرغ زديم. بازم گشنمه.
من اگر پول داشته باشم كه باهاش بتونم يا غذا بخرم يا دوا، قطعا غذا ميخرم...». امير دنيرو ضايعات هم جمع نميكند، اين كارها به كلاسش نميخورد، سيگاري ميگيراند و ميگويد: «شما معتاد باشي مغزت واسه پولدرآوردن قد احتياجت راه ميافته. من يهبار ترك كرده بودم، از خونه بابابزرگم زدم بيرون، روم نميشد برم از نونوايي يه دونه نون مفتي بگيرم، اما مواد كه بزني مغزت جور ديگهاي فرمان ميده...». كنار ايستگاه اتوبوس اتوبان همت، نرسيده به شيخبهايي، كنار اتوبان تپه پردارودرختي است، منتظريم مينا بيايد تا حرف بزنيم، امير از تپه بالا ميرود و چنددقيقه بعد با يك بسته هروئين ميآيد پايين.
پلاستيك هروئين را باز ميكند، رنگش قهوهاي است و خيس، مثل يك تكه گل. ما ميپرسيم چرا خيس است و او ميگويد: «واسه اينكه سنگينتر بشه. كلاهورداريه ديگه...». ميپرسم مينا نمياد؟ امير ميگويد: «گمون نكنم ديگه. فك كنم پيچيد...». از امير ميپرسم دلت براي دخترت تنگ نشده؟ ميگويد: «ببين چندوقتپيشا زنگ زدم خونه، گوشي رو برداشت، من هيچي نگفتم، هي گفت الو، من جواب ندادم، بعد گفت بابا... گفتم از كجا فهميدي منم؟ گفت منتظر بودم زنگ بزني...، اما با همه اينا من راحتترم اينجا. آخرش هم همينجا ميميرم و چالم ميكنن. عوضش دغدغه ندارم. با دغدغه نميشه زندگي كرد. خرين شماها بابا...».
*روزنامه شرق
تهرام/1109** 1625
تاریخ انتشار: ۲۴ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۲
تهران- روزنامه شرق - شماره 2801- درست وسط اتوبان همت، كجايش فرقي نميكند، همان وقتي كه در ترافيك بيپايان اتوبان همت گير كردهايد، اگر در لاين تندرو باشيد آنها را ميبينيد.