به گزارش ایرنا نگاهش به آسمان گره خورده بود، سرش را پایین انداخت و گفت، یعقوب جزئی از زندگی من است او را مانند مونا دختر 2 ساله ام دوست دارم.
دهقان موسوی معلمی كه سالهای اخیر جذب آموزش و پرورش ریگان شده بود همان معلم فداكاری كه 2 سال قبل، ماه عسلش را به خاطر درمان یعقوب دانش آموز بیمارش در بیمارستان سپری كرد، حالا خود صاحب فرزند دختری است به نام مونا اما تولد فرزندش همچون دست تنگی او، نتوانسته یاد یعقوب را در ذهنش كمرنگ كند.
**ماه عسل معلم فداكار در بیمارستان
خبر قطعی شدن نوبت دكتر دانش آموزم مسیر ماه عسل من و همسرم را به سوی بیمارستان مركز طبی كودكان تهران تغییر داد و حلاوت بهبودیش را تا ابد در لحظه لحظه این سفر به ودیعه گذاشت.
تازه ازدواج كرده بودم؛ درست سال قبل از ازدواجم لطف خدا شامل حالم شد و من كه همیشه آرزوی معلم شدن را در سر می پروراندم حالا در استخدام آموزش و پرورش بودم.
درست به خاطر دارم روز اول ورودم به مدرسه را؛ زمانی كه سرشار از شعف و غرور شهر بم را به قصد تدریس در یكی از مدارس منطقه محروم ریگان ترك كردم، آن روز همه چیز به چشمم زیبا بود احساس می كردم زندگی برایم زیباتر شده!
صبح اولین روز ماه مهر، مدرسه 22 بهمن روستای میرآباد ریگان را به خاطر دارم، انگار بچه ها نیز در شادی من شریك بودند فكر می كردم هیچ چیز نمی تواند شادیم را بر هم بزند، برای نخستین مرتبه وارد كلاس درس شدم كلاسی كه متعلق به من و دانش آموزان بود.
با وجود اینكه تحصیلاتم در رشته كامپیوتر بود اما به دلیل كمبود نیرو بعد از گذراندن دوره های آموزشی در مقطع دبستان كارم را آغاز كردم. اولین ساعت های حضورم را در كلاس هرگز فراموش نمی كنم، احساس می كردم خدا لطف بزرگی به من داشته و آرزویم را برآورده كرده است.
پهلوی تخته سیاه و رنگ و رو رفته كلاس ایستادم و خودم را رو به بچه ها با نام 'احسان موسوی' معرفی كردم و بعد از دانش آموزان خواستم كنار تخته سیاه بیایند، خودشان را معرفی كنند و اندكی از تصمیم های آینده و آرزوهایشان بگویند تا بهتر با آنان آشنا شوم.
بچه ها به نوبت می آمدند و خودشان را معرفی می كردند تا اینكه نوبت به یكی از دانش آموزان رسید كه از اول ورودم به كلاس سعی می كرد خود را پشت سر نفر جلویی پنهان كند.
با اندكی تاخیر از جایش بلند شد و از پشت نیمكتش بیرون آمد، در اولین قدمش به سمت تخته سیاه متوجه مشكلی در پایش چپش شدم؛ پسرك پای چپش را كه بسیار لاغر و نحیف بود به وسیله سرانگشتانش با خود می كشید.
بعد از اندكی به تخته سیاه رسید و نگاهی به من كرد. رو به دانش آموز گفتم، اسمت چیه پسرم؟ پسرك گفت: آقا اجازه! 'یعقوب سابكی'، از او پرسیدم چرا درس خواندن و مدرسه آمدن را انتخاب كردی؟ یعقوب جواب داد می خواهم درس بخوانم و دكتر بشوم تا مریض ها را درمان كنم. از او پرسیدم چه آرزویی داری؟ یعقوب سرش را پایین انداخت در حالی كه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت: آقا اجازه! آرزوم اینه كه پام خوب بشه و دیگه درد نكنه!
این جمله تكانم داد، به خودم اجازه دادم از او بپرسم كه چه بلایی به سرش آمده؟! نگاه معصوم یعقوب حرف های زیادی از محرومیت و فقر داشت در حالی كه ناخن هایش را می جویید گفت: آقا اجازه بچه كه بودم روی برف و یخ سر خوردم و پام فلج شد.
از یعقوب پرسیدم دكتر نرفتی؟ یعقوب گفت: مادرم میگه بیتال (شكسته بند محلی) پاتو بسته ولی خوب نشده و چون تا شهر راه زیادی بوده نتوستن منو به دكتر ببرن.
اون روز خیلی دلم شكست، همش به این فكر بودم كه چطور آدما می تونن از حال هم غافل باشن، بسم اللهی گفتم و فردای اون روز از مدیر مدرسه جویای احوال یعقوب شدم.
تصمیم خودم رو گرفته بودم، نمی توانستم در مورد مسایلی اینچنین بی تفاوت باشم، باید به او كمك می كردم.
چندی بعد با همراهی مدیر مدرسه به خانه یعقوب رفتیم. كلبه ای فقیرانه كه یعقوب، برادر و مادرش را در خود جای داده بود، اندكی وسایل مورد نیاز زندگی دور آن خودنمایی می كرد، بعد از سلام و احوال پرسی متوجه لهجه مادر یعقوب شدم، چیزی از صحبت هایش را متوجه نمی شدم. مدیر مدرسه صحبت های مادر یعقوب را برایم ترجمه می كرد از مدیر مدرسه خواستم از مادر یعقوب بپرسد چگونه پای فرزندش به این روز افتاده است؟
مادر یعقوب برای مدیر مدرسه توضیح داد و بعد از صحبت های مدیر مدرسه متوجه شدم بعد از زمین خوردن یعقوب، بیتال (شكسته بندهای محلی) پای یعقوب را معاینه می كند و ماساژ می دهد و به حساب علم خود جا می اندازد و پایش را با چسب محكم می بندد و می گوید 40 روز باید بسته باشد.
یعقوب درد زیادی را متحمل می شود و این درد تاثیر عصبی بدی بر ذهن او باقی می گذارد. بعد از آن یعقوب از پای چپش نمی تواند استفاده كند و هر روز و هر لحظه از درد پایش می نالد؛ این سرنوشت یعقوب بعد از گذشت سه سال است.
یعقوب هر روز از درد پایش شكایت و گلایه می كرد و این درد از توجهش به درس می كاست. اوضاع زندگی دانش آموزم مرا ناراحت می كرد و به فكر فرو می برد. مادر و برادر یعقوب نیز به سختی بیمار بودند و اوضاع مالیشان نیز اجازه پیگیری درمان او را نمی داد.
حالا من كه نخستین روزهای زندگی مشتركم را تجربه می كردم نمی توانستم با دیدن درد و ناراحتی یعقوب شاد باشم، برای همین همسرم را نیز در جریان این مشكل گذاشتم.
ناراحتی و درد یعقوب برایم عذاب آور بود بر همین اساس تصمیم گرفتم او را به دكتر نشان دهم و راهی برای تسكین دردش پیدا كنم.
بعد از مدتی یعقوب را با اجازه مادرش با خود به بم و كرمان نزد پزشكان متخصص بردم تا او را معاینه كنند.
با اینكه اوضاع مالی خوبی نداشتم اما عزمم را برای درمان یعقوب جزم كرده و از خدا خواسته بودم در این مسیر كمك كند. حضور موسسه خیریه زنجیره امید كه از طریق همكارانم متوجه این مشكل شده بود اولین كمك خدا به من برای درمان درد یعقوب بود.
این موسسه خیریه اعلام كرد حاضر است به من در این مسیر كمك كند و از من خواست یعقوب را برای معالجه به تهران ببریم و من نیز این كار را كردم.
درست به خاطر دارم ماه اول زندگی مشتركمان بود من و همسرم برای رفتن به ماه عسل آماده می شدیم كه از مطب یكی از پزشكانی كه قرار بود یعقوب را معاینه كند به من زنگ زدند به تهران بروم با اینكه برنامه سفر را داشتیم بدون تعلل با همسرم به جای ماه عسل به بیمارستان تهران رفتیم و شب را كنار تخت یعقوب سپری كردیم.
در این مدت یعقوب بارها و بارها تحت عمل كشش پا قرار گرفت و هر بار بیشتر از دفعه قبل از درد پایش شكایت می كرد؛ دیگر حتی پزشكان نمی دانستند چه باید بكنند.
هر روز بر درد یعقوب افزوده می شد و من نیز با او درد می كشیدم!
پزشكان در مراحل مختلف تمام آزمایشات لازم را از یعقوب گرفتند اما به نتیجه ای نمی رسیدند.
حالا حدود یك سال و نیم از آغاز مداوای یعقوب می گذشت و من 15 مرتبه او را برای مداوا به تهران برده اما نتیجه مطلوبی نگرفته بودم.
با اینكه هزینه های سفر به تهران برایم سنگین بود با توسل به خدا و كمك سایرین و یك موسسه خیریه از پس آن بر می آمدم.
بعد از مدتی یعقوب را با معرفی یكی از دوستان نزد یك پزشك متخصص كودكان بردم و او با توجه به نتیجه آزمایشات مشكل یعقوب را روحی تشخیص داد و از آن به بعد با كمك یكی از دوستان و همكارانم در بم از یك روانپزشك برای ویزیت یعقوب وقت گرفتیم.
روانپزشك بعد از چندین جلسه درمان و انجام اقدامات روانشناسی و ریلكش ایشن توانست ذهنیت احساس درد را از یعقوب دور كند و یعقوب بعد از مدتی دوباره همانند دوران كودكی اش شروع به راه رفتن كرد.
یعقوب راه می رفت اما پای چپش از پای راستش لاغرتر و نحیف تر بود حتی دست چپش نیز رو به تحلیل رفته بود.
2 سال گذشت و من از آن مدرسه به مدرسه ای دیگر در بم منتقل شدم اما این مسافت هرگز نمی توانست یاد یعقوب را از ذهن من پاك كند، برای همین بعد از هر بار مداوا گه گاهی برای دیدنش به روستایشان می رفتم، در یكی از این دیدارها متوجه برآمدگی بزرگی روی ران پای یعقوب شدم و از او علت را جویا شدم یعقوب گفت، نمی دانم شاید ورم باشد.
با دكتر یعقوب تماس گرفتم و بعد از عكسبرداری، دكتر از من خواست یعقوب را سریعا نزد او ببرم و من نیز این كار را كردم.
چندی بعد پزشكان بعد از آزمایش و عكس برداری متوجه بدخیم بودن توده داخل پای یعقوب شدند.
بعد از شنیدن این خبر، دنیا پیش چشمم تیره و تار شد، حالا باید بعد از 2 سال درمان به یعقوب چه می گفتم، به خودم مسلط شدم و دوباره از خدا كمك خواستم.
موضوع را سربسته با یعقوب در میان گذاشتم و گفتم برای رفع این مشكل باید چند وقتی زمان بگذاریم و یعقوب ناگزیر پذیرفت.
من و یعقوب هر روز از این دكتر به مطب آن دكتر می رفتیم برخی معتقد بودند پیشرفت غده زیاد بوده و باید پایی را كه بیش از 2 سال برای سلامتش زحمت كشید بودیم، قطع شود اما برخی پزشكان هم شیمی درمانی را راه مناسبی برای جلوگیری از انتشار و پیشرفت غده در پای یعقوب می دانستند.
به خدا توكل و شیمی درمانی یعقوب را آغاز كردم، اوضاع مالی مناسبی نداشتم اما نمی توانستم از درمان او چشم پوشی كنم در این بین برخی از همكاران و حتی مردم نیز كمك می كردند.
ماه ها گذشت و بعد از شیمی درمانی، دكتر یعقوب تشخیص داد حالا می توان غده داخل پای یعقوب را برداشت و درست یك ماه بعد یعقوب تحت عمل جراحی قرار گرفت.
حالا یعقوب همچون همیشه به لطف خدا سلامتی نسبی اش را به دست آورده اما درمان او همچنان ادامه دارد.
احسان موسوی معلم فداكاری كه از بهترین دوران زندگی اش برای سلامتی و شادمانی دانش آموز دردمندش بهره برده است، می گوید برخی رسانه ها در مورد این كار من غلو كرده اند در حالی كه حقیقت این بود كه گفتم.
با خودم فكر كردم چه احساس خوبی، اینها الطافی است كه خداوند فقط به بندگان خاصش عطا می كند.
موسوی می گوید: كاری كه در راه خدا انجام بدهیم و هدفمان فقط خدا باشد هزاران برابر در زندگی اثرات مثبت از خود بر جای می گذارد.
وی عقیده دارد خدا او را به عنوان یك وسیله بر سر راه بنده دردمندش قرار داده است.
احسان موسوی معلم فداكار شاغل در آموزش و پرورش ریگان 2 سال قبل در نخستین جشنواره جلوه های معلمی در تهران و با حضور وزیر آموزش و پرورش و جمعی از مسئولان تجلیل شد.
وی بیش از هفت سال سابقه كار در آموزش و پرورش را در كارنامه كاری خود دارد.
موسوی در آزمون استخدامی سال 89 به استخدام اداره كل آموزش و پروش استان كرمان در آمد.
ریگان یكی از چهار شهرستان شرق استان است و تا كرمان 285 كیلومتر فاصله دارد.
3029 /1354
خبرنگار: نجمه حسنی ** انتشار دهنده: پروانه امانی
تاریخ انتشار: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۶ - ۱۵:۲۶
كرمان - ایرنا - سرش را بالا گرفت، اشك در چشمانش حلقه زده بود، بغضش را فرو برد و گفت، نمی توانم دانش آموزم را فراموش كنم، او به كمك من احتیاج دارد و من به او؛ با او عشق به خدا را هر لحظه مشق می كنم.