وی در سال 1323، سال های پایانی جنگ جهانی دوم و دوره هرج و مرج در ایران، در تبریز به دنیا آمد.
استاد حسین زاده را اتفاقی در آتلیه استاد محمدعلی جدیدالاسلام دیدم.
با اینكه برای رسیدن به جلسه ای عجله داشتم، اما آگاهی از هنرمندی وی و سكونتش در خارج از كشور، حس هنردوستی ام را برانگیخت و مرا میخكوب صحبت های شیرین استاد كرد.
استاد حسین زاده علاوه بر اینكه هنرمند نقاش به معنای نظری و عملی است و تحصیلات دانشگاهی را در دانشكده معروف هنرهای زیبای 'بلا آرت' شهر رم ایتالیا گذرانده، بسیار شیرین سخن و خوش معاشرت است و گوش كردن به صحبت هایش گوشه های ناگفته و ناشنیده از تاریخ معاصر تبریز، به ویژه از منظر عالم هنر و هنرمندان، را به تصویر می كشد.
گفت وگوی من با استاد حسین زاده حدود 45 دقیقه به طول انجامید و او در این دقایق، درمورد حس و حالش از حضور در زادگاهش، فراز و نشیب های زندگی هنری اش در ایران و خارج از كشور و مقایسه وضعیت هنر در ایران و تركیه سخن گفت و همه آنها را با قدرت 'كلمه' به من منتقل كرد.
امید كه خواندن این مصاحبه، برای علاقه مندان به عالم هنر و مشتاقان به آگاهی از شرح حال و زندگینامه هنرمندان شهر و كشورم مفید فایده باشد و برگی از كتاب قطور هنر در جای جای ایران اسلامی ورق بخورد.
ادامه این گفت و گو به شكل سوال و جواب در زیر می آید؛
- س: لطفا برشی از زندگی تان به ویژه دوران كودی و زندگی در تبریز برای ما بگویید؟
- ج: من سال 1323 شمسی در تبریز، محله شهریار در ضلع جنوبی میدان قونقا، به دنیا آمدم. دوره ابتدایی را در مدرسه خواجه نصیر همان محل خواندم و سپس وارد هنرستان میرك در محل ابتدایی آن واقع در سر كوچه 'صدر' شدم. پس از پایان هنرستان برای ادامه تحصیل به ایتالیا رفتم.
پس از دوران تحصیل و كار در ایتالیا، به همراه همسرم به تهران برگشتیم و حدود 20 سال در پایتخت زندگی كردیم. در تهران آتلیه نقاشی داشتیم و دومین یا سومین شناسنامه هنری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به من و همسرم اعطا شد.
بعد از تهران به مقصد استانبول رخت سفر بربستیم و اكنون به همراه خانواده در این شهر ساكن هستم.
سوم ابتدایی می خواندم كه شاگرد اول شدم و جایزه ای به من دادند كه یك طرف آن تصویر دكتر مصدق و طرف دیگر، سرود 'ای ایران...' نقش بسته بود و این نخستین خاطرات نقش بسته در ذهن من از آن سال هاست.
خانواده پرجمعیتی متشكل از چهار پسر و دو دختر بودیم. با اینكه محله ما بزرگ بود و خانوارهای زیادی ساكن آنجا بودند، اما انگار همه اعضای یك خانواده بودند؛ رفت و آمد میان همسایگان زیاد بود و این بهترین حس من از سال های زندگی در تبریز در دوران كودكی است كه متاسفانه امروز كمترین نشانی از آن باقی نمانده است.
مهر و محبت، صفا و صمیمت در آن سال ها میان مردم محلات مختلف تبریز به قدری زیاد بود كه همه همدیگر را مانند اعضای خانواده شان می دیدند و به حساب می آوردند. اكنون همه در یك آپارتمان كوچك باهم غریبه اند و این باعث دلتنگی و ناراحتی می شود.
دوران زیبایی بود، محله ما دو سه تا بقال داشت كه انسان های بسیار شریف و محل اعتماد كل محل بودند. هیچ فراموش نمی كنم كه برای خریدن ماست با كاسه، چون آن زمان ماست را فله ای و كیلویی می فروختند، به بقال محل می رفتیم و تا برسیم به خانه، با انگشت مان، نصف كاسه را لیس زده بودیم.
آن روزگاران گذشت و ما پیر شدیم و اكنون در پایان راه هستیم. از دوستان آن سال ها تعداد انگشت شماری مانده اند. در سفر به تبریز سری هم به وادی رحمت زدم و نام بسیاری از دوستان و آشنایانی را كه در خیابان های تبریز چشم ام به دنبالش بود، در آنجا یافتم.
پدرم پیمانكار شركت نفت بود؛ ابتدا دو دستگاه اتوبوس داشت و سپس چند دستگاه نفتكش خرید و به پیمانكاری مشغول شد.
پدر مرحومم خیلی تمایل داشت كه من مهندس یا پزشك شوم؛ من هم تا سوم ابتدایی بچه درسخوان بودم. در تابستان آن سال برای تفریح و گردش به یكی از روستاهای شهرستان شبستر كه مردم محلی آن را 'گونئی محالی' می نامند، رفتیم و من مسحور زیبایی فریبنده طبیعت روستا شدم. دشت و دمن سرسبز و كوچه باغ های زیبای روستا چنان مرا فریفته خود كرد كه پس از بازگشت از آنجا دیگر درس و مشق به معنای رایج را فراموش كردم.
نخستین بوم نقاشی را خودم در آن سال درست كردم كه كج بود و هر كاری كردم، نتوانستم كجی آن را رفع كنم، در نتیجه تصویر دری هم كه روی بوم كشیده بودم، كج از آب درآمد. اما همین كار كج و معوج آن قدر برایم جذاب بود كه دیگر از آن روز درس را ول كردم و مفتون نقاشی شدم.
مرحوم مادرم هم همیشه گله می كرد كه 'وای خدای من! دوباره سر و كله تخته پاره ها پیدا شد و این بچه هم جا را به رنگ كشید'. در نهایت پدرم ناگزیر در گوشه حیاط بزرگ مان، اتاقی را به من داد و گفت 'پسرم برو آنجا هر كاری می خواهی بكن، اما دیگر رنگ و بوم و قلم موهایت اینجا پیدایشان نشود'.
-س: چگونه شد كه به جای دبیرستان وارد هنرستان هنرهای زیبای 'میرك' شدید؟
-ج: در سال هایی كه من به مدرسه سعدی می رفتم، یك همكلاسی داشتم كه پیش آقای صفریان( از نقاشان بنام تبریز در آن ایام) كلاس نقاشی میرفت و با تابلوهایش دایم به ما پز می داد. مرحوم صفریان در آن سال ها به ما اجازه نمی داد كه وارد گالریش شویم و تابلوهایش را ببینیم. یك پارچه توری هم جلوی ویترینش كشیده بود كه من یك سوارخ از آن پیدام می كردم و مشغول تماشای تابلوها می شدم و وقتی او متوجه می شد، چوب به دست مرا دنبال می كرد.
روزی از خیابان رد می شدم كه همان شاگرد آقای صفریان را دیدم كه تنه درختی را كه به شكل اریب بریده و روی آن نقاشی شده بود، به دست داشت؛ من كه فكر نمی كردم نقاشی روی درخت هنوز خشك نشده، تنه را از دست پسر گرفتم و پا به فرار گذاشتم.
اتفاقا در آن روزها پدرم سفارش داده بود در خیاطی معروف 'صبا' در خیابان امام امروزی، پالتوی خوبی برایم دوخته بودند كه تنم بود. وقتی سر باغ گلستان رسیدم، دیدم پسر نقاش دنبالم نیست. ایستادم تا نگاهی به تابلو بیاندازم، ولی هر چه نگاه كردم، اثری از نقاشی نبود و همه رنگ های تابول به پالتوی من مالیده شده بود.
وقتی خانه رسیدم، به مادرم گفتم كه كار بدی كردم و پالتویم هم خراب شد. نگو كه مادرم در خفا، داستان را برای پدرم تعریف می كند؛ پدر نیز ماجرا را به روی من نیاورد و از من پرسید كه 'پسرم نقاشی را دوست داری؟ 'من هم در پاسخ گفتم كه بله خیلی دوست دارم.
پدرم گفت حالا كه این گونه است، بیا تو را پیش یكی از دوستانم كه قبلا شاگرد قهوه خانه بود و اكنون نقاش است، ببرم. من تا اسم آقای باجالانلو را شنیدم، گفتم كه آره پدر، من او را می شناسم.
آن موقع من كلاس هفتم بودم و گالری آقای باجالانلو هم مقابل دبیرستان فردوسی بود. با پدرم پیش آن مرحوم رفتیم و مقرر شد در ازای ساعتی 35 ریال به من نقاشی آموزش دهد.
از نخستین معلم نقاشی ام نیز كه سیاه قلم كار می كرد و متاسفانه نامش را فراموش كرده ام، خاطراتی دارم و سپس مرحوم آقای آفاق معلم نقاشی ما شد كه او هم تاثیرگذار بود.
سپس برای سیكل دوم دبیرستان در رشته ریاضی در دبیرستان فردوسی تبریز ثبت نام كردم. یكی دو ماه از حضورم در دبیرستان نگذشته بود كه احساس كردم هیچ علاقه ای به آنجا ندارم، ضمن اینكه به معاون وقت دبیرستان كه آب مان به هیچ وجه توی یك جوی نمی رفت، ناسزا گفتم و در عرض نیم ساعت، مرا اخراج كردند.
چون جرات نمی كردم واقعیت را به پدرم بگویم، چند وقتی صبح ها كتاب ها را برمی داشتم و تا ظهر در خیابان ها پرسه می زدم، میامدم خانه ناهار می خوردم و بعد از ظهر دوباره با كتاب بیرون می رفتم.
پس از یكی دو ماه، موضوع را به برادر بزرگم گفتم و از او خواهش كردم كه آن را با پدرم در میان بگذارد، اما او نیز گفت من نمی توانم این كار را بكنم.
روزها به همین روال می گذشت، روزی از سر كوچه معروف 'صدر' می گذشتم كه چشمم به تابلوی هنرستان هنرهای زیبای 'میرك' افتاد. در این حین متوجه شدم یكی از همكلاسی های مدرسه سعدی در كلاس نهم از آنجا خارج شد.از او پرسیدم كه اینجا چیست كه در پاسخ گفت: اینجا كلاس نقاشی است، بیا برویم داخل'. این را گفت، دستم را گرفت و با اصرار مرا به داخل هنرستان برد.
در نخستین برخوردم در 'میرك' با مرحوم آقای حسین پور، مدیر هنرستان، و معاونش آقای لطفی مواجه شدم. در آنجا تندیس 'ونوس' را گذاشته بودند، زغال را دست من دادند و گفتند كه صورت مجسمه را طراحی كن.
مرحوم آقای واهرامیان هم كه معلم نقاشی هنرستان بود، مدام زاویه های مختلف مجسمه 'ونوس' را برگرداند و از من خواست كه نقاشی كنم. در نهایت از طراحی من بسیار خوشش آمد و از یكی از بچه ها خواست كه آقای لطفی را صدا كند. آقای لطفی هم از طراحی من خوشحال شد و پرسید كه آیا می خواهی بیایی اینجا؟
من در در پاسخ گفتم كه درس های اینجا یكی دو ماه است كه شروع شده است. اما او گفت اشكالی ندارد و شما بیا و مشغول تحصیل شو. حال با اینكه در هنرستان 'میرك' مشغول تحصیل شده ام، باز هم جرات نمی كردم، موضوع را به خانواده ام بگویم. در نهایت موضوع را به مادرم گفتم و او نیز با پدرم در میان گذاشت. پدرم وقتی از ماجرا باخبر شد، به من گفت كه پسرم من می خواستم تو دكتر یا مهندس شوی. آخر، نقاشان، گرسنه و بی پول و فقیرند. من هم در پاسخ گفتم باشد پدر. من همه اینها را می دانم، ولی باز از نقاشی خوشم میاید. این اتفاق به اواخر دهه 1330 شمسی بر می گردد.
- س: از حال و هوای تحصیل در هنرستان میرك برایمان بگویید؟
- ج: در هنرستان 'میرك'، گروه بسیار خوب و هماهنگی داشتیم و استاد واهرامیان، فارغ التحصیل هنرهای زیبای مسكو، نیز انسان بسیار نجیب و مهربانی بود. دوران خوبی در 'میرك' داشتیم و نمایشگاه های گروهی خوبی برگزار می كردیم.
آقایان داود امدادیان كه بر اثر بیماری سرطان در فرانسه درگذشت، رفیع موتمنی طباطبایی كه او نیز بر اثر همین بیماری درگذشت، علوی، ایزدپناه، مقبلی، پشت پناه و برخی دیگر كه دنیاشان را عوض كرده اند، از جمله همكلاسی ها و هم دوره ای های من در هنرستان 'میرك' بودند.
- س: از آشنایی تان با استاد واهرامیان بگویید؟
- ج: در مدت یك سال مانده به پایان تحصیلات در هنرستان میرك كه چهار ساله بود، بعد از ظهر می رفتم منزل آقای واهرامیان در مقابل مدرسه 'پروین' و در گالری خانگی وی برای تدریس به فراگیران، كمك می كردم.
یك روز در فصل پائیز، وارد گالری كه شدم، استاد به دستشویی رفت. وقتی می خواست از دستشویی بیرون بیاید، دیدم خم شده است. ابتدا فكر كردم دارد زمین می خورد. دویدم استاد واهرامیان را بغل كردم. دقت كه كردم دیدم وقتی استاد نفس می كشد، صدای نفس هایش بسیار ممتد و بلند بود و خرخر می كرد.
استاد یك خدمتكار زن به نام 'اما' د اشت كه بسیار تنومند و هیكلی بود. 'اما' تا این صحنه را دید، گفت 'ای وای دوباره قلبش گرفت'. او دوید و داروی حل شده استاد را در یك لیوان آب آورد و به او خوراند. استاد را با كمك همدیگر بالا آوردیم و روی تخت درازكش كردیم، اما دیدم وضعیت جسمانی استاد نامساعد است و نمی تواند حرف بزند.
دویدم بیرون و دكتر 'آزمون' را كه مطب اش در نزدیكی ما بود، صدا زدم. با اینكه بیماران زیادی هم در مطب بودند، وارد اتاق معاینه شدم، دست دكتر را گرفتم و كشان كشان از مطب خارج كردم. دكتر آزمون فقط توانست كیفش را بردارد. وقتی دكتر رسید بالای سر استاد واهرامیان و معاینه اش كرد، گفت كه فشار خونش زیر 4 است و نمی تواند دیگر كاری كند و این گونه استاد واهرامیان فوت كرد.
در نفس های آخر استاد واهرامیان، من روی او را می پوشاندم و او تنها كلمه ای كه بر زبان آورد، گفت كه 'رویم را نكش'. مراسم تشییع جنازه استاد واهرامیان بسیار باشكوه برگزار شد. استاندار و بزرگان شهر همه در مراسم حضور داشتند و جنازه استاد در حالی كه یك دختر و یك پسر حلقه های گل به دست، جلوی جماعت حركت می كردند، تا قبرستان ارامنه تشییع شد.
در مراسم كفن جنازه، من هم كه در یك گوشه قبر استاد ایستاده بودم، ناگهان احساس كردم كه انگار به دست هایم سوزن فرو می كنند. از دوستانم خواستم كه دستانم را مالش دهند و آنها هم این كار را كردند. تا اینجا یادم می آمد ولی پس از آن نفهمیدم چه شد. چشم باز كردم و خودم را در بیمارستان آمریكایی ها كه آن زمان در آخر خیابان شریعتی جنوبی امروز قرار داشت، دیدم.
خواستم از جایم بلند شوم كه دكتر 'لازار' آمریكایی گفت:'چكار می كنی؟ بلند نشو. بلند نشو. من 350 تومان آمپول به تو تزریق كرده ام'. همه هم جنازه را ول كرده، دنبال من به بیمارستان آمده بودند.
دكتر لازار بعد از مرخص كردن من هم گفت كه به مدت 10 روز از خانه بیرون نیا. من به مدت حدود 10 روز منگ بودم و دنیای پیرامونم را خوب نمی فهمیدم. تا اینكه اندك اندك حالم خوب شد. استاد واهرامیان، انسان بسیار نجیبی بود و من از شدت تاثر فوتش به آن وضعیت دچار شدم.
- س: بعد از مرگ واهرمیان چه اتفاقی افتاد؟
- ج: بعد از مرگ استاد واهرامیان، یك سال نیز در محضر استاد مرتضی نخجوانی در 'میرك'كسب فیض كردم كه هم خط و ربط خوبی داشت و عكاسخانه رامبراند نیز متعلق به او بود و شهرت خاصی داشت.
پس از پایان تحصیلات هنرستان در 'میرك' 18 ماه نیز به عنوان سپاه دانش خدمت كردم كه حكایت دور و درازی دارد. ماجرا از این قرار بود كه ما را به همدان فرستادند. گفته بودند قرعه كشی می كنند، هر كس به هر روستایی افتاد، همان جا خدمت می كند. اما در آنجا نیز پارتی بازی شد و قرعه كشی نشد. ما اعتراض كردیم و به تلافی آن، آنقدر ما را اذیت كردند كه ناخن های دو انگشتم سیاه شد و افتاد. چون ما حق مان را خواسته بودیم، شبانه روز كلاغ پر می بردند.
در نهایت سرهنگی از تهران آمد كه می گفت رئیس ضداطلاعات ارتش است. با ما صحبت كرد و گفت كه من دمار اینها را درمی آورم. گفتم حق مان را خواسته ایم و ما را به این روز انداخته اند. ما حدود 22 نفر همه از تبریز بودیم. در نهایت نیز اعتراض و حق طلبی ما هیچ نتیجه نداد و باز خدمت ما را همان روستایی تعیین كردند كه اسمش را حتی اهالی همدان هم نمی دانستند.
روستا در بالای كوهی بودو زمستان ها، شش ماه راهش بسته بود و ما 18 ماه در آنجا خدمت كردیم.
-س: در مورد چگونگی سفر به ایتالیا برای ادامه تحصیل توضیح دهید؟
-ج: پس از بازگشت از خدمت سربازی، دو سه سالی نیز به كارهای دیگر مشغول شدم، اما نتوانستم نقاشی را ول كنم و در نهایت پدرم را راضی كردم كه برای ادامه تحصیل به ایتالیا بروم.
در ایتالیا وارد دانشكده 'بلاآرت'(هنرهای زیبا) شهر رم شدم. چهار سال در این دانشكده تحصیل كردم تا فوق لیسانس بگیرم. 'بلا آرت' از آكادمی های شناخته شده و معتبر جهان در حوزه هنرهای زیباست. ما به خاطر درس گرفتن از محضر یكی از اساتید نقاشی بنام ایتالیا به این دانشكده رفتیم، اما از شانس ما او پس از چند ماه بازنشسته شد و 'تروتی' نامی كه دستیار وی بود، استاد ما شد.
در كلاس ما افرادی بودند كه قبل از ورود به 'بلا آتر' هفت هشت دانشكده را در كشورهای مختلف جهان تمام كرده بودند. یعنی كارشان این بود، زندگی شان را وقف نقاشی كرده بودند و حتی ازدواج نیز نكرده بودند و در هر كشوری كه دانشكده هنر معتبری بود، برای كسب تجربه به آنجا می رفتند و از طریق دایر كردن نمایشگاه، نان و معاش شان را نیز تامین می كردند.
با خانم ام، 'شكیبا فهیم'، نیز در همان دانشكده آشنا شدیم و ازدواج كردیم. آخرین نمایشی گروهی را در موزه 'ناسیونال رم' با شركت پرفسور قدوسی، خانمم و من برپا كردیم كه با استقبال فراوانی نیز مواجه شد.
موقعی كه می خواستیم به ایران بازگردیم، منتقدان هنری آنجا بسیار ناراحت بودند و می گفتند درست در موقعی كه درخت هنرت در حال میوه دادن است، به ایران برمی گردی، اما ما عزم مان جزم بود كه برگردیم و برگشتیم. ما می گفتیم در كشورمان انقلاب شده و به ما نیاز است. دو سالی بعد از پیروزی انقلاب به ایران برگشتیم و در تهران ساكن شدیم.
- س: پس از بازگشت به تهران، زندگی هنری چگونه ادامه یافت؟
- ج: چون خانواده همسرم در تهران بودند و از طرفی هم ما می خواستیم كارمان را در پایتخت ادامه دهیم، در این شهر ساكن شدیم. ابتدا محل بزرگی را در خیابان ستارخان، جنب برق آلستوم، برای افتتاح آتلیه تهیه كردیم، زیرا در نظر داشتیم در آنجا همه هنرها از قبیل نقاشی، سرامیك و مجسمه سازی و گرافیك را ارایه كنیم.
من در تبریز در هنرستان 'میرك' علاوه بر نقاشی، مجسمه سازی نیز یاد گرفته بودم و در ایتالیا نیز مجسمه سازی، عكاسی و سرامیك و گرافیك را ادامه دام.
در حال سفیدكاری آتلیه تهران بودیم كه جنگ تحمیلی آغاز شد. ما در حین كار صدای انفجاری را شنیدیم. پشت بام رفتیم و دیدیم دود سیاهی به آسمان بلند است. پرسیدیم، گفتند صدام فرودگاه مهرآباد را زد. همه زحمت های ما هدر رفت و هرچه خرج آتلیه كرده بودیم، نقش بر آب شد، زیرا كشور در موقعیت خاص جنگی قرار گرفت و هنر دیگر در اولویت نبود. كلی هم مقروض شدیم. كار را تعطیل كردیم.
با آغاز جنگ، كارگاه چاپ سیلك اسكرین در تهران راه اندازی كردیم و به تدریج راه افتادیم. كار و بارمان بد نبود و گذران زندگی می كردیم. در آن سال ها دو دخترم 'نگار' و 'آیدا' به دنیا آمدند. اكنون یكی از آنها در استانبول، پزشك متخصص داخلی و دیگری طراح سرشناس طلا و جواهرات است.
- س: چه شد كه عزم سفر به استانبول كردید؟
- ج: در سال 1381 بار دیگر رحل سفر برافكندیم و تهران را به مقصد استانبول ترك كردیم. واقعیت این است كه دایی دخترهایم در آمریكا بود و می خواستیم بچه هایمان نیز آنجا بروند كه با انفجار برج های دوقلو همراه شد. دولت آمریكا اجازه سفر نداد و دخترهایم ناچار از اسكان در استانبول شدند و ما نیز كه دیگر سنی ازمان گذشته بود، برای مراقبت از آنان عازم این شهر شدیم.
-س: ادامه نقاشی در استانبول چگونه بود؟
- ج: وقتی در استانبول ساكن شدیم، بالاخره ناگزیر از گذران زندگی بودیم و در نخستین هفته، تعدادی هنرجو در منزل پذیرش كردیم. بعد از مدتی با شریك ام، آتلیه بزرگی را در استانبول دایر كردیم و كارمان بالا گرفت، اما پس از چندی از هم جدا شدیم و خودم به تنهایی یك آتلیه باز كردم كه به دلیل كرایه بالا، اداره آن بعدا ممكن نشد.
در نهایت منزلم را در تهران فراختم و در استانبول، خانه و مغازه ای خریدم كه اكنون آتلیه ام در آن دایر است.
- س: هنر و هنرمند در تركیه بیشتر ارج و قرب دارد یا در ایران؟
- ج: ارج و قرب هنر در ایران از تركیه بیشتر است. در تركیه مردم به هنرهای زیبا اهمیتی نمی دهند. به قول خودشان، در تركیه باید 'توپچی یا پاپچی'(فوتبالیست یا خواننده) باشی تا بتوانی درآمد خوبی كسب كنی. البته از قدیم نیز روال بر همین بوده و اغلب تابلوهای نقاشی قدیمی موجود در استانبول نیز متعلق به نقاشان خارجی است.
البته قدمت فرهنگ و مدنیت در ایران به هیچ وجه قابل قیاس با تركیه نیست و این امر در كشور ما به مراتب ریشه دارتر است.
بدتر شدن وضعیت اقتصادی تركیه در سال های اخیر نیز روند بی توجهی مردم به هنرهای زیبا را تشدید كرده است و اكثریتی از مردم به فكر معاش روزمره هستند.
- س: آرزویتان چیست؟ در تركیه تدریس هم كردید؟
- ج : آرزویم این است كه نسل جوان ما قدر و منزلت تاریخ و فرهنگ كهن خود را بدانند. امروز شما در هر جای تركیه از فرهنگ و تمدن ایران حرف بزنید، همه می پذیرند و قبول دارند. در محافل عمومی و خصوصی تركیه، هر جا كه صحبت از فرهنگ و هنر به میان آید، نام ایران می درخشد.
در ابتدای زندگی در استانبول از مراكز دانشگاهی این شهر نیز برای تدریس از من دعوت كردند، اما به توجه به دوری مسافت نتوانستم بیشتر از یك هفته در سر كلاس های درس حاضر شوم و تدریس را ول كردم. یكی دیگر از دلایل انصراف از تدریس در دانشگاه این بود كه گفتند قانون امكان استخدام شما را به دلیل سن بالا نمی دهد، ولی می توانیم قرارداد ببندیم كه این را نیز من نپذیرفتم. البته اكنون دیگر محدودیت سنی بكارگیری اساتید در دانشگاه های تركیه برداشته شده است، اما من دیگر حوصله ام نمی كشد.
- س: بیشتر به چه سوژه هایی علاقه دارید و چه سبكی را می پسندید؟
ج- من در سال های كودكی در تبریز، نقاشی را با كوچه باغ ها آغاز كردم. در واقع ما در تبریز به سبك 'رئال' كار می كردیم. سپس كه برای ادامه تحصیل به ایتالیا رفتم، دیدم كه آنها فقط سبك 'مدرن' كار می كنند. من هم به موازات پیشرفت در نقاشی، مسیر خاص خودم را پیدا كردم و سبكی را برای خودم ایجاد كردم كه به 'نئو رئالیسم' نزدیك است.
اما متاسفانه در تركیه این گونه نوآوری ها خریدار ندارد و بدترین اتفاق برای یك هنرمند به طور عام و نقاش به طور خاص، این است كه نتواند مكنونات قلبی اش را به منصه ظهور برساند.
در آتلیه استانبول، یكی از مشتریان تصویری از شهر را می خواهد، دیگری دوست دارد گلی را به تصویر بكشم و آن یكی، خواسته دیگری دارد. به عبارت دیگر، فضای نقاشی در آتلیه ام نه هنری و تخصصی، بلكه بازاری و به شكل عرضه- تقاضاست. البته چاره ای نیست و در میان سفارشات مشتریان، كارهای دلخواه خودم را نیز رسم می كنم.
س- از اینكه وقت خود را در اختیارم گذاشتید، بسیار متشكرم.
ج- من هم از آشنایی با شما بسیار خوشحال شدم. دست تان درد نكند.
مصاحبه و انتشاردهنده: عزیزی راد
518
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۳۹۶ - ۱۰:۱۲
تبریز - ایرنا - استاد یعقوب حسین زاده كه بیش از 6 دهه از عمرش با نقاشی و اتفاقات تلخ و شیرین مرتبط با آن سپری شده و از 15 سال قبل ساكن استانبول است می گوید كه هنر در ایران ارج و قرب به مراتب بیشتری دارد.