تاریخ انتشار: ۴ مرداد ۱۳۹۷ - ۰۹:۰۰

براي شنيدن داستان پناهندگي زنان و مرداني كه در آنتاليا زندگي مي‌كنند لازم نيست تا در شهر زياد پرسه بزنم. فقط كافي است با چند ايراني همكلام شوم تا سر راست بروند سر اصل موضوع. همان جا آدرسشان را مي‌دهند و هم نشاني رفت و آمدشان را.

«حتي تصورش هم برايم سخت بود اين‌كه يك روز خانواده و زندگي‌ام را در ايران رها كنم و به تركيه پناهنده شوم. اين‌كه در روزهاي بازنشستگي‌ام با تجربه 20 ساله مهندسي بايد منت خيلي‌ها را بكشم تا در ساختماني كاري به من دهند آن هم براي روزي 30 لير. هيچ وقت فكر نمي‌كردم زندگي‌ام به جايي برسد كه براي خورد و خوراك زن و بچه‌ام منت غريبه‌ها را بكشم.» اينها را مي‌گويد و پوك سنگيني به سيگارش مي‌زند. سرش را به سمت همسرش مي‌چرخاند.

با مسعود در گوشه‌اي از يك كليساي قديمي كه براي ايرانيان پناهنده تركيه خالي شده است آشنا شدم. او به همراه چند نفر ديگر روايت‌هاي تلخ و غم‌انگيزي از سفرشان به تركيه دارند. وقتي به حرف مي‌افتد كلمات را آنچنان به سختي و با بغض ادا مي‌كند كه دلم نمي‌خواهد شاهد اين همه ويراني‌شان باشم. مسعود نگاه تند و تيزش را دوباره به سمت من مي‌چرخاند. چشمانش از پشت عينكي كه به چشم دارد قرمز شده، آنقدر كه هر لحظه فكر مي‌كنم مي‌خواهد بزند زير گريه:«سه پسر دارم كه دو تاي آخريشان چند سالي مي‌شد كه مداوم حرف از مهاجرت مي‌زدند ما هم مقاومت مي‌كرديم. يك شب پسر كوچكترم گفت مي‌خواهد از ايران برود نمي‌تواند اجبار سربازي را تحمل كند. از شرايط اجتماعي ايران خسته بود.

همسرم هر شب گريه مي‌كرد و نمي‌خواست كه به تنهايي او را راهي غربت كنيم. چند ماهي هر شب دعوا داشتيم. پسرم با آدم‌پران‌ها حرف زده بود ما هم ترسيديم كه نكند راهي دريا شود و در دريا هم اتفاقي برايش بيفتد، تا اين‌كه شريكم پيشنهاد تركيه را داد و با دوستاني كه اينجا داشت حرف زدم. تصميمم را گرفتم. سه‌شنبه سه سال پيش بود با همسر و فرزندانم حرف زدم و گفتم با چند نفري صحبت كردم خانوادگي به تركيه مي‌رويم و از آنجا به كشوري اروپايي. چهارشنبه‌اش با شريكم حرف زدم و نصف سهمم را به او دادم. پنجشنبه و جمعه هم دنبال بليت و دلار بودم و شنبه به آنتاليا آمدم و دو روز بعدش اعلام پناهندگي كردم.نمي‌دانيد چه سخت هست اين در به دري...

**كوچ پر هياهو
براي شنيدن داستان پناهندگي زنان و مرداني كه در آنتاليا زندگي مي‌كنند لازم نيست تا در شهر زياد پرسه بزنم. فقط كافي است با چند ايراني همكلام شوم تا سر راست بروند سر اصل موضوع. همان جا آدرسشان را مي‌دهند و هم نشاني رفت و آمدشان را. كليسايي در مركز شهر محل تجمع بسياري از پناهندگان ايراني‌است... اما زندگي ايرانياني كه در اين كليسا جمع مي‌شوند با ميليون‌ها توريست ايراني كه هر سال براي تفريح و خوشگذراني به آنتاليا مي‌آيند زمين تا آسمان توفير دارد. براي رفتن به كليسا اتوبوس معروف 08 شهر را سوار مي‌شوم و يكراست به دروازه‌ دريانوس مي‌رسم. بنايي تاريخي كه از سه گذرگاه طاقي‌شكل طولاني تشكيل شده است. روبه‌روي اين بناي تاريخي خيابان‌هاي باريك و كوچه‌هاي سنگفرش شده با عرض كم وجود دارد كه راسته بازارهاي سنتي شهر هم در همين محله قرار دارد.

صداي ايراني‌هايي كه براي خريد به كوچه پس‌كوچه‌هاي دروازه تاريخي آمده‌اند از چند متر آنطرف‌تر شنيده مي‌شود. در نزديكي اين منطقه تا چشم كار مي‌كند كليسا مي‌بينيد و البته كوچه‌هاي قديمي، خيابان‌هاي باريك و پرپيچ و خمي با حال و هواي فرهنگ قديمي تركيه. خيابان‌ها پر از كافه‌هاي مدرن، قهوه‌خانه و رستوران‌هاي متنوعي است كه بسياري از توريست‌ها در همين خيابان وقت مي‌گذرانند. بافت اين بخش به نوعي شبيه شهر ماسوله ايران است. درست در خيابان‌هاي باريك و پرپيچ و خم مركز شهر، ايراني‌هاي زيادي هستند كه در كافه‌ها و رستوران‌هاي كنار خيابان نشسته‌اند و بلند بلند حرف مي‌زنند. ايرانيان را مي‌توان از روي ميزان خريدشان شناسايي كرد. اما اين بار نه خريد ايرانيان برايم جذاب است و نه دليل حضور بسيارشان در اينجا. اين بار به دنبال ايراني‌هايي هستم كه اينجا را شهر دوم خودشان كرده‌اند. زنان و مرداني كه به اميد رؤيايي بهتر دست از وطن و خانواده كشيدند.

نيم ساعتي طول كشيد تا توانستم كليسا را پيدا كنم. درش باز است و هيچ منعي براي ورود وجود ندارد. حياط كوچك پر از گل و گياه و ساختمان قديمي و نقلي كه از چوب ساخته شده بود به طرز عجيبي به چشم مي‌آيد. ساختمان دو طبقه است و از طبقه اول نشانه‌هاي مسيحيت بر در و ديوار اين ساختمان قديمي نصب شده است. سر و صداي زنان و مردان ايراني كل ساختمان را پر كرده است گويا نيايش‌هايشان تمام شده و حالا در حال خوردن غذاي گرمي هستند كه بعد از مراسم ديني خود دارند. كشيش كليسا را پيدا مي‌كنم اسمش مهدي است اما «روبرت» صدايش مي‌زنند. خودم را معرفي مي‌كنم و از همين جا داستان آغاز مي‌شود.

خودشان مي‌گويند، شنبه كه مي‌شود همه در همين كليسا دور هم جمع مي‌شوند شروع به شكرگزاري مي‌كنند، به خاطر صبري كه خدا به آنها داده تا شرايط غربت را بيشتر از هميشه تحمل كنند. شنبه كه مي‌شود روز ديگري به روي آنها باز مي‌شود. از خانه‌هايشان كه در مناطق حاشيه‌اي شهر است، رهسپار بالاي شهر مي‌شوند همديگر را هر هفته مي‌بينند حرف مي‌زنند تا سبك‌تر شوند. اينجا فقط براي آنها يك كليسا براي عبادت نيست خيلي‌هايشان اصلاً به كليسا و عبادت در آن اعتقادي ندارند اما شنيده‌اند كساني كه تغيير دين داده‌اند خيلي زود از سازمان ملل جواب گرفته‌اند براي همين در پرونده هر كدامشان مذهب مسيحي خورده است تا بلكه سال‌هاي كمتري از عمرشان را در اين كشور بگذرانند.

شنبه كه مي‌شود خيلي‌هاي ديگري كه هنوز مسيحي نشدند هم به اينجا مي‌آيند تا بلكه بتوانند غذاي گرمي بخورند. اين را كاوه مي‌گويد: «وضعيت پناهنده‌ها آنقدر سخت هست كه حتي نمي‌توانند روزي يك وعده غذايشان را تأمين كنند براي همين خيلي‌ها اينجا مي‌آيند تا يك وعده غذاي گرم بخورند.»

اين جمله را خيلي‌هايشان تكرار كردند. مسعود با اميد و فرشاد كنار ميزي مي‌نشينند و غذايشان را با ولع خاصي مي‌خورند. مسعود همان‌طور كه لقمه را در دهانش مي‌چرخاند حرف مي‌زند: دو سالي است كه در آنتاليا زندگي مي‌كنم البته وقتي وارد آنتاليا شدم مرا به افيون فرستادند و چون آن منطقه براي زندگي پسر و دخترم خوب نبود به اينجا آمدم. خانه‌ كوچكي اجاره كردم كه ماهي 800 لير مي‌دهم و با هزينه‌هاي جاري خانه و رفت و آمدها و خورد و خوراك چيزي نزديك 1800 لير هزينه مي‌كنم. اين مقدار بسيار بالاست و ديگر توان پرداخت اين هزينه را ندارم و راستش خيلي از ايراني‌هايي كه در محله حاشيه شهر زندگي مي‌كنند از پس هزينه‌هايشان بر نمي‌آيند. اجازه كار هم نداريم. همسر خيلي‌ها كارهاي سياه مي‌كنند. همسر خودم در خانه يك خانم روسيه‌اي كار مي‌كند و ماهي 900 لير مي‌گيرد. خودم هم گاهي اوقات كارهاي سياه مي‌كنم. از تهران هم گاهي شريكم مبلغي را برايم مي‌فرستد. مجبورم تحمل كنم. تا كار رفتنمان به امريكا درست شود.»

**خيلي‌ها دل به دريا مي‌زنند
پيش از اين در گزارشي كه درباره مسيرهاي پرخطر مهاجرت هاي غير قانوني نوشته بودم به اين نكته اشاره كردم كه تركيه نخستين مقصد مسافران ايراني است كه خيال سفر به اروپا و امريكا دارند، اما به دلايل مختلف موفق به دريافت ويزاي كشور مورد علاقه شان نشده‌اند. شرط ورود به اين كشور، داشتن پاسپورت و بليت است. كساني كه موفق به دريافت ويزا نشده‌اند، تركيه را با اين هدف انتخاب مي‌كنند كه يا در اين كشور تشكيل پرونده دهند يا از طريق دريا به يونان بروند و از آنجا هم به‌طور قاچاقي راهي شهرهاي اروپايي شوند.

اين مسأله هنوز كه هنوز است براي مهاجران ايراني تكرار مي شود اين‌ها را اميد مي‌گويد: «تركيه براي خيلي‌ها راحت‌ترين مسير به اروپاست. اين شهر پر از آدم پران است. آدم پران‌ها تضمين مي‌كنند كه فرد صحيح و سالم در مدت زمان كوتاه به هر كشوري كه مي‌خواهد برسانند. براي رفتن به اروپا، انگليس قيمتش بسيار بيشتر از ديگر كشورهاست به خاطر اينكه اين كشور براي مهاجران بهشت است. هزينه سفر به انگليس 80 ميليون تومان و هزينه سفر به ديگر كشورهاي اروپايي 40 تا 50 ميليون تومان است. سفر به‌طور قاچاقي خيلي راحت نيست. خطرات خاص خود را دارد. خيلي‌ها دريايي مي‌روند، برخي‌ها به داخل كاميون‌هاي يخچال دار مي‌روند، خيلي وقت‌ها هم مي‌شنويم كه برخي از مهاجران اينچنين جان خود را از دست داده‌اند. پارسال دو تا از پسران ايراني پشت همين كاميون‌ها يخ زدند. برخي خانم‌ها عقد صوري مي‌كنند كه هزينه‌اش از 150 تا 250 ميليون تومان است و بستگي به كشور مقصد دارد. برخي از پناهندگان ايراني كه پرونده‌هايشان در سازمان ملل طول مي‌كشد از همين طريق وارد اروپا مي‌شوند.»

قصه فرشاد هم مثل پسران مسعود است. دلش مي‌خواست آزاد و راحت زندگي كند. براي همين به تركيه آمده حالا چهار سالي مي‌شود كه منتظر جواب از سازمان ملل است. از او مي‌پرسم كه چگونه مي‌توانم در اين شهر به كمپ پناهندگان ايراني بروم. او مي‌گويد: «اينجا مثل اروپا كمپي ندارد همه بايد خانه كوچكي اجاره كنند. حاشيه‌هاي شهر كه خانه‌ها ارزان است محل زندگي خيلي از ايرانيان پناهنده است. ايرانيان خيلي پراكنده زندگي مي‌كنند.» اين حرف‌ها را مي‌زند و درباره شرايط پناهندگان ايراني در اين شهر مي‌گويد:«پناهندگي شرايطي دارد. كسي كه جانش در كشورش در خطر باشد يا ترس از شكنجه و زنداني شدن داشته باشد مي‌تواند پناهنده شود، خيلي از ايرانياني كه اينجا پناهنده شدند به دروغ مي‌گويند جانشان در كشورشان به خطر افتاده است.»

فرشاد از سختي زندگي در تركيه مي‌گويد. از نگاه تحقيرآميزي كه تركيه‌اي‌ها به ايرانيان دارند: «زندگي در اين شهر با فرهنگ تركيه‌اي هم بسيار سخت است. به عنوان يك ايراني نگاه بدي به شما دارند. دولت نگاه خوبي به پناهنده‌ها ندارد. بايد در هفته بين يك تا سه روز خودمان را به پليس يا اداره مهاجرت شهر معرفي كنيم. اثر انگشت بزنيم. اين مسأله اگر به صورت چند امضا پشت هم صورت نگيرد، پليس مي‌تواند پرونده ما را بسته و از تركيه به ايران ديپورتمان كند. همچنين پناهنده بدون اجازه پليس از شهري كه در آن امضا مي‌كند نمي‌تواند خارج شود. اين موضوع موقعي حاد مي‌شود كه پناهنده‌اي مدت چندين سال مجبور به ماندن درون يك شهر مي‌شود. البته الآن برخي از ايراني‌ها از شهرهايي كه شرايط خوبي براي زندگي خانوادگي ندارند بيرون مي‌آيند و سر هفته با اتوبوس به آن شهر مي‌روند و به پليس امضا مي‌دهند.»

فرشاد به مسعود اشاره مي‌كند و مي‌گويد: «روزهاي اول مسعود با خانواده‌اش آمده بود. يادم هست آنها را به منطقه افيون معرفي كرده بودند. منطقه جرم‌خيز كه خود تركيه‌اي‌ها هم آنجا زندگي نمي‌كنند ولي خيلي از ايرانيان را آنجا مي‌فرستند. نمي‌دانم چرا؟ محله‌اي كه اصلاً امنيت ندارد.»

مسعود حرف‌هايش را تأييد مي‌كند:«شرايطم خيلي بد بود. غم غربت و دوري از خانواده. روزهاي بعد پول كم آوردم و اصلاً نمي‌دانستم با سه تا بچه چه بايد بكنم. هر شب مردها در آن منطقه دعوا و درگيري داشتند. با چند ايراني حرف زدم و آنها هم شرايط بدتر از من داشتند. اما راه و چاه را نشانم دادند. گفتند به آنتاليا بيايم و براي امضا به «افيون» بروم. اينجا هم كه آمدم كار نداشتم. روزهايي بود كه فقط يك وعده غذاي ساده مي‌خورديم. شايد پولم فقط براي خريد نان مي‌رسيد. چند روزي گذشت تا اينكه در گروه ايرانيان آنتاليا عضو شدم و در آنجا هم با اين مجموعه آشنا. اينجا كه آمدم بچه‌ها كمي پول به من قرض دادند و يكي از رفقا كار سياه مي‌كرد و من را با خودش به ساختمان مي‌برد. الآن هم همين كارها را مي‌كنم. اينجا ايراني‌ها وضعيت اقتصادي خوبي ندارند.»

حرف بعدي‌ام با آنها درباره پيدا كردن شغل در آنتاليا بود و اينكه چطور مي‌توانند هزينه خانواده خود را تأمين كنند:«فكر مي‌كردم وقتي وارد تركيه شوم مي‌توانم به راحتي كار كنم اما كار پيدا كردن در اينجا خيلي سخت است. در اينجا مجبور به انجام كارگري همراه با تحقير و توهين هستيم، كارگري در تركيه قابل مقايسه با ايران نيست. اصلاً نمي‌شود از زير كار در رفت و اگر روزانه 12 ساعت تعهد كارگري داشته باشيد بايد همه 12 ساعت را كار كنيد. بسياري از كارفرمايان تركيه‌اي از دادن حق و حقوق پناهنده خودداري مي‌كنند. چون از نظر قانوني هيچ نهاد حمايتي براي يك پناهنده كه مي‌خواهد كار كند وجود ندارد و اين نمونه كارها هم كار سياه محسوب مي‌شود. اگر دولت مطلع شود، ما بين 2 تا 5 هزار لير جريمه مي‌شويم و كارفرماي ترك نيز5 هزار ليره تركيه جريمه بايد بدهد. البته فكر نكنيد همان حقوقي كه كارگر ترك مي‌گيرد ما مي‌گيريم. ما نصف حقوق يك تركيه‌اي مي‌گيريم. برخي از ايرانيان هم در رستوران‌ها براي روزي 30 لير يا كارگري در كارخانه‌ها براي روزي 35 لير كار مي‌كنند كه بازهم با امكان خورده شدن پول توسط صاحبكار و انواع تحقير همراه است. خودم هم چند باري سر زمين كار كردم. سبزي كاري كردم اما پولي به من ندادند تازه تهديد هم كردند كه به پليس اطلاع مي‌دهيم. از ترسم چيزي نگفتم.»

فرشاد به اين حرف‌ها اين جمله را اضافه مي‌كند: «خودم نمونه بارزي هستم كه چند باركار كردم و حقوقم را ندادند. اينجا با ايراني‌ها خيلي بدرفتاري مي‌كنند و به آنها فحش‌هاي بدي مي‌دهند. اصلاً نمي‌دانيد چقدر به ما برمي‌خورد اما جرأت نمي‌كنيم كاري كنيم. چرا كه از تركيه اخراجمان مي‌كنند. به همين خاطر مجبوريم اين حرف‌ها را تحمل كنيم.»

در همان زمان كه مشغول حرف زدن با اميد، مهدي، فرشاد و مسعود بودم ناگهان سر و كله پسر مسعود پيدا شد. پيروز 14 ساله كه نه زبان انگليسي مي‌داند و نه به زبان تركيه‌اي مسلط است. برايم سؤال شد كه پس او چگونه با همكلاسي‌هايش ارتباط مي‌گيرد:«من مدرسه نمي‌روم. نزديك سه سال است كه من و برادرم مدرسه نرفته‌ايم. مدرسه رفتن پول مي‌خواهد كه ما نداريم. خيلي از خانواده‌هايي كه ما با آنها در ارتباط هستيم بچه‌هايشان مدرسه نمي‌روند. آنهايي كه پول دارند مدرسه غيرانتفاعي ثبت نام مي‌كنند اما من، نگار، ميثاق، بهداد، سميرا و سحر كه خانواده پناهنده داريم، مدرسه نمي‌رويم.» پيروز با دست به همه آنها اشاره مي‌كند كه كنار حياط ايستاده‌اند و با هم حرف مي‌زنند...»

**زندگي تلخ زنان پناهنده
هواي تغيير و تحول به سرش زد، نه براي خودش كه براي دو دخترش. چهار سال پيش با يك قاچاق‌بر كه كارش مهاجرت غيرقانوني افراد بود آشنا شد. هر چه داشت را فروخت و با يك چمدان به تركيه آمد شايد از اينجا به‌طور قاچاقي به اروپا برود اما در همين راه پولش را خوردند. خودش ماند و يك جيب خالي و هزاران مشكلي كه نمي‌دانست چطور با آنها كنار آيد.

مريم كه حالا نامش را به ماريا تغيير داده در كنار فرزانه يا همان اليزابت نشسته است. چهار سالي است كه آنها در آنتاليا زندگي مي‌كنند. ماريا دو دختر دارد. خودش كار سياه مي‌كند و دخترانش هم در مغازه‌اي در مركز شهر. آنها روي هم رفته درآمدي نزديك به هزار لير دارند. اليزابت هم كارهاي خدماتي مي‌كند خودش مي‌گويد: «هر كجا كاري باشد انجام مي‌دهم. از تميز كردن خانه گرفته تا كار در رستوران. راستش براي زن‌ها كار سياه هم به سختي پيدا مي‌شود. پيدا هم بشود با ترس و لرز انجامش مي‌دهيم.»

زنان ايراني پناهنده در تركيه هم مشكلات خاص خود را دارند از مشكلات مالي گرفته تا امنيتي كه اگر مراقب نباشند شرايط سختي پيدا مي‌كنند. ماريا مي‌گويد: «اگر بفهمند پناهجو هستي و پول نداري هر كس به طريقي مي‌خواهد او را مورد سوء استفاده جنسي قرار دهد، از برخي از صاحبكاران ترك گرفته تا ايراني‌هايي كه به بهانه كمك به ما نزديك مي‌شوند. اگر دختر هم داشته باشي وضعيت بدتر مي‌شود . روزهاي اول كه آمده بودم هزاران نوع پيشنهاد داشتم. دخترانم در معرض خطر هستند اما مجبورم تا زماني كه جواب رفتنم به اروپا بيايد اين وضعيت را تحمل كنم.»

ماريا به شرايط زندگي در تركيه اشاره مي‌كند و مي‌گويد:«اولش فكر مي‌كردم چون زن هستم دولت تسهيلات بيشتري به من مي‌دهد اما اينطور نشد. شرايط براي زندگي آسان نيست اگر به عقب برگردم هيچ وقت به اينجا نمي‌آمدم. دخترانم مي‌گويند حالا كه آمديم بمانيم تا نتيجه بگيريم. آنها خودشان كار مي‌كنند. از سوي ديگر شهرهايي كه به عنوان شهرهاي پناهنده‌پذير محسوب مي‌شود، شهرهاي بسيار كوچكي هستند كه امكانات كار براي خود مردم آن شهر نيز وجود ندارد چه برسد به پناهجويان خارجي، چون اين تصور غلط در بسياري از ايرانيان وجود دارد كه ما به تركيه مي‌آييم و در مدت اقامتان در تركيه كار مي‌كنيم و خرج زندگي خودمان را درمي‌آوريم. خيلي از افرادي كه مي‌خواهند به تركيه پناهنده شوند، فكر مي‌كنند در شهرهاي «استانبول» «و «آنكارا» و «آنتاليا» مي‌توانند زندگي كنند، ولي پليس آنها را به شهرهايي مثل «اوشاك» و «نوشهير» و «ارزنجان»مي‌فرستد كه شايد در طول عمر خود نام آنها را نشنيده باشند. چون اصولاً هيچ‌گاه شهرهاي تراز اول تركيه براي محل نگهداري پناهنده اختصاص نمي‌يابد.»

اليزابت به ميان حرف‌هايش مي‌پرد و تأكيد مي‌كند: «خودم اولش فكر مي‌كردم كه سازمان ملل حقوق ماهانه به ما بدهد اما نه تنها حقوقي نمي‌دهند بلكه از ما حق خاك هم مي‌گيرند. البته وقتي مريض مي‌شويم چون هزينه‌ها بسيار بالاست نمي‌توانيم به پزشك مراجعه كنيم. ما در تركيه فقط زندگي را تحمل مي‌كنيم. پناهجويان در اين كشور در بلاتكليفي به سر مي‌برند. شما نمي‌دانيد كه چه شب‌هايي خيلي از ماها گرسنه خوابيديم. چون كار نيست كه انجام دهيم. كسي به كسي اعتماد ندارد. همه مي‌خواهند سر هم كلاه بگذارند. آخرش هم مي‌شنوم يك ايراني سر ايراني ديگر را كلاه گذاشته....»

به نزديكي‌هاي غروب آنتاليا نزديك مي‌شويم. كشيش‌ها مي‌خواهند درهاي كليسا را ببندند. با مريم و فرزانه راهي كوچه‌هاي اطراف كليسا مي‌شويم. هوا كم كم تاريك شده. آنها همچنان به دنبال گوش شنوايي هستند تا با او درد دل كنند. همه شان غمگينند، دلتنگند، گرفتارند، دلشان خوش نيست، روزهايشان بي‌اميد است.

منبع: روزنامه ايران، 1397.5.4
گروه اطلاع رساني**2002**