تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۳:۲۶

روزنامه محلي سيستان و بلوچستان روز پنجشنبه/25 مرداد 97 مطلبي با عنوان «يوسف‌ها» ي زمان» منتشر كرده است.

دراين مطلب آمده است: اشك و شوق با هم در آميخته بود وقتي پا به وطن گذاشتند و خاك مقدس ميهن را در آغوش مي گرفتند. خانواده ها هم دل در دلشان نبود هنگامي كه نام فرزندان برومند اين سرزمين و آزادگان بزرگ ايران از راديو اعلام مي شد و دل هاي فراواني منتظر بودند نام عزيزان و جگرگوشه هايشان را بشنوند براي پايان دوري چند ساله. سال ها انتظار، درد فراق پايان رسيده بود و اولين گروه آزادگان ايران به آغوش وطن و هم وطنان بازگشتند. مردان قبيله غيرت، استقامت و دلاوري، آزادگاني كه صبورانه شكنجه هاي نيروهاي بعثي را تحمل كردند و اسوه صبر و مقاومت شدند. با همان صلابتي كه براي دفاع از ميهن رفته بودند استوارتر به آغوش باز ميهن بازگشتند، اگر چه نحيف و شكسته به نظر مي رسيدند اما در سال هاي اسارت نيروهاي بعثي را با استقامت خود شكنجه دادند. 28 سال پيش در 26 مرداد ماه 69 اولين گروه از آزادگان به كشور بازگشتند و شادي و شعف را براي خانواده ها و مردم چشم به راه ايران به ارمغان آوردند. چشم انتظاري ها به پايان رسيد و يوسف ها به كنعان بازگشتند تا چشمان كم سوي پدران و مادراني كه دل خوش به پيراهن يوسف هاي خود بودند به جمال فرزندانشان و بيناتر شود و كودكان زيادي دست نوازش پدرانه را بر سر خويش احساس كنند.
80 نفر در يك آسايشگاه
«جانعلي مرادقلي» يكي از آزادگاني است كه به گفته خودش اگر هنوز هم پاي دفاع از دين و وطن در ميان باشد با تمام توان مي جنگد. او كه 54 ساله و در شهرداري منطقه دو زاهدان مشغول كار به است مي گويد: سال 66 به جبهه اعزام شدم، آن روزها 24 ساله و مجرد بودم. وي ادامه مي دهد: شش ماه خط طلاييه مشغول نبرد با دشمن بعثي بوديم و بعد از آن به خط شهابيه منتقل شديم. چهارم تيرماه 67 بود كه عراق عملياتي انجام داد و به همراه تعداد ديگري از رزمندگان در شهابيه اسير شدم كه تعدادمان به 70 نفر مي رسيد. هنگامي كه به اسارت در آمدم بعثي ها ما را با خودروهايشان به عراق منتقل كردند و مدتي هم در بغداد بوديم. براي اين كه خود را در نظر اسيران ايراني خوب جلوه دهند اجازه زيارت عتبات عاليات را هم به ما دادند، اما اين ها فقط تبليغاتي بود كه آن ها انجام مي دادند زيرا پس از آن ما را با خودروهايي به سوله هاي عراقي منتقل كردند كه به آن ها آسايشگاه گفته مي شد. وي كه 26 ماه در اسارت به سر برده است خاطرنشان مي كند: نام من جزو فهرست صليب سرخ بود، به همين دليل شرايط بهتري هم وجود داشت، زيرا مي توانستم هر دو ماه نامه اي به ايران بفرستم و خانواده ام را از سلامتي ام آگاه كنم. با اين وجود پس از انتقال ما به اردوگاه ها شكنجه ها شروع شد. 80 نفر در يك آسايشگاه زندگي مي كرديم و جايي براي خوابيدن نبود. نيروهاي بعثي هر روز به بهانه اي ما را كتك مي زدند، يادم است در روز پنج بار هم شكنجه مي شديم. برخي از مواقع عده اي از اسيران را براي شكنجه به محوطه مي بردند و با كابل و شيلنگ شكنجه مي كردند. به چشمان و سرمان هم ضربه مي زدند. دائم تعداد اسيران شمارش
مي شدند كه كسي فرار نكند. اين آزاده سرافزار خاطرنشان مي كند: 28 سال از آن روزها مي گذرد و در انتظار بازنشستگي هستم. بنياد شهيد و امور ايثارگران اقدام خاصي براي ما انجام نداده است و دو پسرم هم بيكار هستند، اگر شرايطي ايجاد مي شد تا فرزندانمان مشغول به كار شوند دغدغه هاي ما هم كمتر مي شد.
27 ماه مفقودالاثر
«حسينعلي سرگزي» جانباز و آزاده سرافزار ديگري است كه به گفته خودش جنگ هنوز برايش تمام نشده است. او كه به دليل عوارض ناشي از تركش ها و خمپاره هاي جنگ سال ها بيمار است ادامه مي دهد: سال 1364 به جبهه رفتم و دو سال خط مقدم خدمت كردم و سپس اسير شدم. در زمان اسارت در منطقه سومار بوديم كه نيروهاي بعثي ما را محاصره كردند و اسير شديم. او كه ورق هاي كتاب اسارتش به 810 روز مي رسد ادامه مي دهد: 27 ماه در بدترين شرايط دوران اسارت را گذراندم و سرانجام سال 69 به كشور بازگشتم. 25 ساله بودم كه اسير شدم، ازدواج كرده بودم و يك فرزند هم داشتم. نام من و چند نفر ديگر از اسيران در فهرست نام هاي صليب سرخ نبود، به همين دليل شرايط سخت تري داشتيم، خانواده ام چون خبري از من نداشتند در ماه هاي اسارتم سختي هاي زيادي كشيدند. وي بيان مي كند: 27 ماه مفقود الاثر بودم و خانواده ام نمي دانستند زنده هستم. هنگامي كه به وطن بازگشتم خانواده ام از طريق راديو خبر آزادي ام را شنيدند و فهميدند زنده هستم. خاطرات خوبي از دوران اسارت ندارم. اسارت اذيت و آزار و شكنجه است. پس از آن كه به اردوگاه ه اي عراقي منتقل شديم لباس هاي ما را گرفتند و تا يك ماه لباس به ما نمي دادند و با حداقل لباس بوديم. در هر آسايشگاهي 150 نفر بوديم كه كتابي مي خوابيديم، به دليل اين كه فضا كم بود. در آسايشگاه ما از سيستان‌وبلوچستان 10 نفر حضور داشتند. اين آزاده سرافراز كه جانباز 35 درصد ارتش است مي گويد: عدسي را در آب مي ريختند و به عنوان غذا به ما مي دادند. 10 قاشق كته برنج مي دادند و در روز فقط يك وعده غذا داشتيم. يادم است به ما انگور دادند و به هر نفر فقط 9 دانه انگور رسيد. براي حمام كردن فقط به اندازه يك حلب پنج كيلو گرمي روغن سهم آب داشتيم و براي استحمام آب گرم به ما نمي دادند كه با ليوان خودمان را مي شستيم.
استقامت و بيهوشي زير شكنجه ها
وي ادامه مي دهد: يك شب مرا به محوطه بردند و شكنجه كردند. نيروهاي بعثي اصرار داشتند كه عليه امام خميني (ره) شعار دهم اما اين كار را نمي كردم. من در چشمانشان نگاه مي كردم و آن چه مي خواستند را
نمي گفتم، به همين دليل آن ها بيشتر مرا شكنجه مي‌دادند تا اين كه يكي از اسيران فرياد زد در چشمانشان نگاه نكن و سرت را پايين بينداز تا كمتر شكنجه شوي. با سيم كابل من را شكنجه مي كردند و دوش آب هم باز بود و زير آب شكنجه مي شدم. آن قدر شكنجه دادند تا بيهوش شدم. وقتي سرم را پايين انداختم و ديگر در چشمانشان نگاه نكردم بيهوش شدم و شكنجه هم به پايان رسيد. وي تصريح مي كند: هر نفرمان به اندازه يك موزاييك در دوران اسارت جا داشتيم و به خاطر آن هم روز و شب ما را شكنجه مي كردند. وقتي بيمار مي شديم دارو نمي دادند و از درمان هم خبري نبود، بسياري از اسيران در دوران اسارت به دليل نبود دارو دچار نقص عضو شدند. برخي مريض مي شدند و چون درمان چنداني انجام نمي شد ممكن بود بر اثر بيماري جان خود را از دست بدهند. بيماران را به بهداري مي بردند اما ديگر بازگشتي در كار نبود.
براي دين، وطن و ناموس
سرگزي، با بيان اين كه براي وطن و ناموس، دين و قرآن به جنگ رفتم و باز هم اگر جنگ شود و توانايي داشته باشم حتما مي روم. او ادامه مي دهد: تركش هاي بدنم هر چند وقت يك بار عفونت مي كند. گاهي كه شب ها در خيابان صداي ترقه اي به گوشم مي رسيد گمان مي كردم بمباران هوايي شديم يا خمپاره اي منفجر شده است از خواب بيدار مي شدم و به اين سمت و آن سمت مي دويدم. در خواب شكنجه هاي عراقي ها به خاطرم مي آمد. جنگ براي ما هنوز تمام نشده است. عوارض آن همواره با ما و خانواده هايمان همراه است و من هم به دليل اين عوارض 12 بار و هر بار يك ماه روان پزشكي بستري بودم. سه بار هم به كما رفتم و خانواده ام در آن روزها سختي هاي زيادي را متحمل مي شدند. وي تصريح مي كند: بيماري هايم ناشي از عوارض جنگ و تركش هايي است كه در بدنم جا خوش كرده است. ديسك كمر، پوكي استخوان، بيماري قلبي و ناراحتي هاي اعصاب و روان، از عوارض جنگ است و برايم به اندازه اي است كه ديگر توان كار كردن ندارم و فقط حقوق اندكي از بنياد شهيد و امور ايثارگران دريافت مي كنم. هزينه هاي درمان، دارو و بيماري هايم به قدري زياد است كه گاهي توان پرداخت آن را ندارم. سه فرزندم با تحصيلات دانشگاهي بيكار هستند و خودم هم توان حمايت از آن ها را ندارم.
وي ادامه مي دهد: عواقب و گرفتاري ها براي جانبازان جنگي روز به روز بيشتر مي شود شايد خودشان بتوانند تحمل كنند اما گاهي براي اطرافيان پذيرفتن شرايط سخت است، اين ها قابل جبران نيست همه چيز مادي و سهميه و... نيست و هيچ فردي به جز افراد خانواده، همسر و فرزند نمي تواند جانبازان واقعي را درك كند، زيرا از نزديك دردهاي او را لمس مي كنند. همسر و فرزندانم هر زمان كه به دليل عوارض تركش ها به كما
مي روم روزهاي سختي را مي گذرانند.
8006**3042