به گزارش گروه اطلاع رسانی ایرنا؛ ایران با موقعیت ویژه سیاسی، جغرافیایی و اقتصادی همواره کانون توجه قدرت های بزرگ جهان بوده است و افزایش قدرت دفاعی در کنار دیپلماسی فعال، تنها راه بازدارندگی در برابر دشمنان به شمار میرود. رزمندگان سلحشور ایران در هشت سال دفاع مقدس با وجود برخی نارساییهای تسلیحاتی و اطلاعاتی در مقایسه با دشمن، با ایمان و اراده راسخ به مصاف دشمن رفتند و حماسههایی جاودان آفریدند. در هفته گذشته روزنامههای مختلف به منظور نهادینه کردن فرهنگ ایثار و شهادت با انتشار گزارشها و مطالبی در محورهای گوناگون به این مهم پرداختند.
دفاع مقدس و نمایش حماسههایی از جنس ایثار
جنگ تحمیلی، نمایش حماسههایی از جنس ایثار بود، حماسهای که در آن ایرانیان همدل و منسجم به دفاع از کیان وطن و حفظ تمامیت ارضی پرداختند.
روزنامه «صبح نو» در گزارشی با عنوان «در دریای خون»، نوشت: شاید بتوان گفت مصطفی چمران، مردی اسطورهای بود از آن جهت که زندگیاش دائم در تلاطم بود. چمران آرام و قرار نداشت، حتی وقتی برای تحصیل در آمریکا بود. این بیقراری، او را از قلب عافیت و آسایش به جنوب لبنان کشاند تا مرهمی باشد برای دردهای شیعیان مظلوم آن کشور و همین بیقراری او را به ایران بازگرداند تا در بزرگترین انقلاب جهان در قرن بیستم نقشآفرین باشد. به بهانه سالگرد شهادت وی، برشهایی خواندنی از زندگی وی انتخاب کردهایم.
کاش آن کماندوی آمریکایی زنده بود. اسمش عیسی بود. مادرش جزو تیم امنیتی کاخ سفید بود و خودش کماندو. حوالی سال شصت بود. از سپاه تماس گرفتند، گفتند «شخصی اینجاست که شما را میشناسد. آمریکایی است.» اسمش را گفتند، گفتم «میشناسمش.». اسمش را شنیده بودم. گفته بود «میخواهم شهید شوم؛ یا در ایران یا در لبنان. نمیخواهم آمریکا بمانم.» رفتیم آوردیمش. قدبلند بود، ورزیده و البته سیاهپوست. گفتم «این زخمها چیه روی صورتت، عیسی؟» گفت «بچههای سپاه زدندم. فکر میکردند من یکی از خلبانهای گمشده طبسم.» نه فارسی بلد بود، نه عربی. گفت «به انگلیسی میگفتم به خدا آمدهام پیش دکتر چمران بمانم و بجنگم. خسته شدهام از آمریکا، منتها نمیفهمیدند.
روزنامه «جوان» در گزارشی با عنوان «گلزار شهدا تنها مجموعه تاریخی ساخت مردم است» مینویسد: از هشت ماه پیش یک پویش مردمی به نام «برای شهید» راه انداختهایم. در این پویش بدترین سنگهای اسید سوخته و بهشت زهرا را بدون هیچ هزینهای مرمت و نو میکنیم. الان تعویض ارزانترین سنگ یک و نیم میلیون تومان هزینه دارد. ما سنگ را بدون اینکه از جایش بکنیم و تکان بدهیم جابهجا کنیم در همان محل به کیفیت ممتاز کارخانه صیقل میدهیم و جرمگیریهایش را انجام میدهیم.
مهدی آیت و گروهش با راه انداختن پویشی تحت عنوان «برای شهید» آستینهایشان را بالا زدهاند و نهایت تلاششان را برای غباررویی و مرمت گلزار شهدا انجام میدهند. تاکنون افراد زیادی با دیدن تبلیغات و فیلمهایی با عنوان غبارروبی از مزار شهدا در صفحات مختلف فضای مجازی به این پویش پیوستهاند. این پویش در نظر دارد تا با حفظ ظاهر تاریخی و معنوی گلزار شهدا از تخریب بخش مهمی از حافظه تاریخی مردم ایران جلوگیری کند و زمینه آشنایی مردم با شهدا را به وجود بیاورد.
این روزنامه در گزارشی با عنوان «حسرت گذشتههای پرافتخار»، آورد: خاطره زیر را یکی از رزمندگان دفاع مقدس از سرنوشت یکی از دوستانش برای ما تعریف کرده است. به خواسته ایشان از اسامی مستعار در این خاطره استفاده کردهایم.
بعد از شروع جنگ، اولین نفری که از کوچه ما به جبهه رفت صمد بود. در جنوب هم همراه شهید چمران بود و در ستاد جنگهای نامنظم فعالیت میکرد. مدتی در منطقه بود تا اینکه برای مادر صمد مشکلی پیش آمد. خواهرانش از او خواستند به تهران برگردد و مراقب مادر باشد. صمد برگشت و مدتی کاری دست و پا کرد و ماندگار شد. همان زمانها من هم توانستم اعزام بگیرم و حالا ما که کوچکتر از صمد بودیم به جبهه میرفتیم و او در شهر مانده بود. بعد از فتح خرمشهر که مجروحیت جزئی پیدا کردم، مدتی شهرنشین شدم. همراه صمد که گچکاری میکرد، سر کار میرفتم. در حرفهایمان متوجه شدم روحیاتش تغییر کرده است. حرفهایی میزد که شنیدنش از آدمی مثل او عجیب بود. مثلاً میگفت: ما به اندازه خودمان زحمت کشیدهایم و حالا باید کمی هم زندگی کنیم.
روزنامه «جوان» در مطلبی با انتشار عنوان «دخترت نبودم، اما برای پسرت خواهری کردم»، نوشت: مادر شهید بیتابی میکند. دینویزاده میگوید تا مادر آرام نشود حرفم را ادامه نمیدهم. مادر چادرش را روی صورتش کشیده و هقهق گریه میکند. برای بار اول است که از آخرین ساعات عمر پسر ارشدش میشنود.
ماجرا از یک مصاحبه شروع شد. خانم نویسندهای که ۳۹ سال پیش در تنها بیمارستان شهر دزفول داوطلبانه امدادگری میکرد، برایم تعریف کرد که چطور قول و قرارش با یک مجروح، این همه سال فکرش را مشغول کرده است. رزمنده از امدادگر قول گرفته بود اگر عمرش کفاف نداد و شهید شد، به جای او به دیدار خانوادهاش برود و بر دستان مادرش بوسه بزند. حسن جاسبیزاده ساعتی بعد شهید میشود. شهلا دینویزاده میماند و قولی که به یک شهید داده بود و سالهایی که به شتاب از پی هم میگذشتند.
این روزنامه در گزارشی با عنوان «مادرم تا آخرین لحظات عمر خودش را فدایی امام و رهبری میدانست» آورد: سال ۱۳۹۴ بود که همراه عکاس به روستای جورد از توابع شهرستان دماوند رفتیم. قرارمان دیدار با «حلیمه خاتون خانیان» مادر شهیدان سیدداوود، سیدکاظم، سیدکریم، سیدابوالقاسم و همسر شهید سیدحمزه سجادیان بود. خانوادهای که سالهای پیش از این میزبان دوربین مستندساز شهید مرتضی آوینی هم بودند. این روستا در دوران دفاع مقدس رزمندگان زیادی را برای دفاع از اسلام و کشور راهی جبهه کرده بود.
دیدار با حلیمه خاتون خانیان از بهترین خاطرات روزهای فعالیتم در سرویس ایثار و مقاومت روزنامه جوان بود. مادری که با دیدنش این جمله امام خمینی (ره) به ذهن متبادر میشد: «از دامن زن مرد به معراج میرود.» عصر ۱۸ خرداد ۹۸ که حلیمهخاتون پس از تحمل یک دوره بیماری به همسر و فرزندان شهیدش پیوست.
روزنامه «جوان» در گزارشی دیگر با انتشار عنوان «حضور در جبهه را فقط برای رضای خدا میخواست» نوشت: مقام معظم رهبری در یک برنامه تلویزیونی ماجرای بازدیدشان از ستاد جنگهای نامنظم را تعریف کردند و گفتند در جبهه سومار یک جوان خیلی فعال و جدی بود که فعالیت بسیار میکرد. آن جوان خدا حفظش کند، اسمش اکبر بود.
در ادامه این گزارش میخوانیم: شهید علیاکبر محمدحسینی خیلی جوان بود که راهی جبهه شد. آن زمان جوانها خیلی زود مرد میشدند و در همان سنین جوانی کارهای بزرگی انجام میدادند. علی اکبر نیز همانند چهره مردانه و موقرش آمده بود تا برای دین و مردمش کاری کند. اهل نشستن و شعار دادن نبود. او در خانوادهای رشد کرده بود که به علیاکبر در صحنه بودن را یاد داده بود. شهید محمدحسینی با همین روحیات به جبهه رفت و ماندگارترین لحظات را به یادگار گذاشت.
روزنامه «جمهوری اسلامی» در گزارشی با عنوان «فرماندهی دلسوز و محبوب همرزمان» آورده است: شهید حاج سیدمحمد حسینی بعد از عملیات رمضان به عنوان نیروی بسیجی به لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب ملحق میشود و حماسه عملیات والفجر مقدماتی را هم در آنجا پشت سر میگذارد، تا اینکه در عملیات والفجر یک به عنوان نیروی بسیجی به لشکر ۲۷ محمدرسولالله اعزام میشود، سپس در عملیات والفجر ۴ به عنوان مسئول عملیات خاکی در همین لشکر انجام وظیفه مینماید و بعد از عملیات به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در میآید.
قبل از عملیات خیبر، معاونت مهندسی رزمی لشگر فوق الذکر را در کنار سردار شهید علی صبوری تقبل مینماید و در این هنگام سید از چند ناحیه پا مجروح میشود اما با اصرار بیش از حد در خیبر نیز تا حد زیادی لنگ لنگان شرکت میکند. پس از عملیات خیبر بعنوان مسئول گردان مهندسی رزمی لشکر بکار شبانه روزی اشتغال میورزد بطوریکه گاه هم میشد که به لحاظ کثرت و پراکندگی حوزههای کار نمیشد او را پیدا کرد.
این روزنامه در مطلبی دیگر با عنوان «او کجا و ما کجا؟» نوشت: هر چه فکر میکنم اسم کوچکش یادم نمیآید، اما صورت زیبا و جثه ریزش هیچ وقت، در این سیوچند سال از یادم نرفته. «بشیری» بود فامیلش. چندین بار هم در مسجد جوادالائمه دیده بودمش. شاید ۱۵ یا ۱۶ سال بیشتر نداشت، اما جثهاش کمتر نشان میداد، یعنی کسی میدید، فکر میکرد ۱۲ سال بیشتر ندارد. صورتش بیمو و بسیار روشن بود. موهای صاف و ابروهایی کمپشت، لبهایی کوچک و لُپهایی قرمز داشت.
سال ۱۳۶۲ بود و در جبهه جنوب، منطقه دشواری را برای پدافند به تیپ ما سپرده بودند. جایی نزدیک پاسگاه زید، که شبانه روز زیر آتش سنگین عراق بود. تیپ یک لشگر هفت ولیعصر، اسماعیل فرجوانی فرمانده تیپ بود و از شانس بدِ بشیریِ کوچولو، اسماعیل او را میشناخت، یعنی هم مسجدی بودند. بشیری خودش را رسانده بود تیپ که برود خط، کمک بقیه بچهها. چند روز قبل تعدادی شهید و مجروح داده و تقاضای نیروی جدید کرده بودیم. حالا با نیروهای اعزامی جدید، بشیری هم آمده بود. اسماعیل از همه جدایش کرده و خیلی جدی گفته بود نباید برود خط. گفته بود تو باید فعلاً بروی مدرسه، و جبهه برایت لازم نیست.
روزنامه «جمهوری اسلامی» در گزارشی با عنوان «آمبولانسی که به مقصد نرسید» آورده است: تانکها مرتب سه راهی را میزدند… هواپیماهای پر سر و صدای ملخی بالای سَرمان مانور میدادند و پل روی کانال را آماج بمبهای خود قرار میدادند. مشکل اینجا بود که اگر جان سالم از سه راهی به در میبردیم، در مسیر بازگشت هم تامینی وجود نداشت.
دشمن وحشتناک پل را میکوبید… دشمن روی نوار پیروزی بود و اضمحلال ما را به چشم نظاره میکرد. در آن وضعیت پُر آشوب و پُر التهاب ناگهان آمبولانسی از راه رسید. نمی دونم چطور خودش رو به خط رسوند. جایی که نفر پیاده هم به سختی میتوانست از آنجا عبور کند. تقریباً ۱۵ الی ۲۰ مجروح بَدحال را داخل آمبولانس روی هم چیدند. آمبولانس دور زد… بعضی از مجروحان پاهایشان از درب آمبولانس آویزان بود…آمبولانس حرکت کرد… شاید پنج متر جلو نرفته بود که ناگهان گلوله خمپارهای بر سقفش فرود آمد… آمبولانس میسوخت. مجروحین میسوختند و ما هم سوختیم…
این روزنامه در گزارشی با عنوان «شهید دکتر مصطفی چمران و شهید سرلشکر ایرج رستمی دویار مجاهد» آورد: امروز گرچه مدت زمانی از پایان دوران دفاع مقدس گذشته اما به جرات میتوان گفت هنوز گوشه کوچکی از رشادتها و دلاوریهای حماسهسازان و قهرمانان آن دوران با شکوه که خود میتواند درسی برای آیندگان و نسل امروز باشد به درستی در پیشگاه ملت ایران مطرح نشده است. از این رو بر خود تکلیف دیدیم که در این راستا گوشه کوچکی از زندگینامه و رشادتهای یکی از این قهرمانان و حماسه سازان ایران زمین، شهید سرلشکر ایرج رستمی را بازگو نماییم.
ایرج رستمی در شهریور شهر آشخانه (مرکز شهرستان مانه و سملقان) از شهرهای استان خراسان شمالی متولد شد. ایرج پسری چالاک، تند و تیز، بسیار شاد و کمی شوخ طبع بود. در سال ۱۳۲۷ وارد مدرسه عنصری آشخانه شد و کلاس ششم ابتدایی را در این مدرسه به پایان رساند. ایرج در مدرسه و حتی محیط روستا حامی و مدافع خوبی برای بچههای کوچک و ضعیف بود. او یک روستازاده بود و در کارهای کشاورزی و دامداری کمک حال پدر و خانواده بود. در اوایل دهه چهل به خدمت مقدس سربازی رفت و در همان دوران وارد ارتش شد.
روزنامه «جمهوری اسلامی» در گزارشی با عنوان «نذر اذان بر بالای مسجد جامع خرمشهر» مینویسد: سوم خرداد نماد بزرگی ایران است. نماد قدرت مردم است. نه اینکه خرمشهر شهر خیلی بزرگی بوده، نه اینکه از همه شهرهای ایران مهمتر بوده، نه… سوم خرداد اتفاقی نادر در تاریخ کشور افتاده. "مردم ایران خواستند و توانستند"
باور نمیکردیم خرمشهر باز رنگ زندگی و آرامش را به خود میبیند. باورمان نمیشد باز مردم خرمشهر برمیگردند شهرشان. این بار با لبهایی خندان… این بار با صورتهایی ملتهب از اشک شوق. ابوالحسن شرط کرده بود روزی که بچهها به اطراف خرمشهر برسند کارش را رها میکند و میرود به کمک نیروهای رزمی. او مسئولیت تولید برنامههای رادیو اهواز را داشت که در ایام عملیات یک ثانیه هم نباید تعطیل میشد.
روزنامه «اطلاعات» در مطلبی با عنوان «شهید چمران از نگاه همسرش» نوشت: ۳۱ خرداد سالروز شهادت دکتر مصطفی چمران، فرمانده جنگهای نامنظم در دفاع مقدس است. مردی دانشمند، عارفی مبارز و جنگجویی خستگی ناپذیر که در ۱۳۶۰ در دهلاویه و در خط مقدم نبرد به شهادت رسید. به همین بهانه گوشههایی از خاطرات غاده جابر، همسر شهید مصطفی چمران را که در کتاب «نیمه پنهان ماه» منتشر شده است، میخوانید.
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کردهاید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کردهاید. خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را میدانم و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما میبینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیر و سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما و دیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار و خیلی افسوس میخورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمیکنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیاش میدانند و فقیر و بیکس بودنش.
این روزنامه در گزارشی دیگر با درج عنوان «مهران؛ شهر شکست ناپذیر» آورده است: شهر مهران در نزدیکترین نقطه به صفر مرزی (۵ کیلومتری مرز)، در منطقهای پست قرار دارد و از بلندیهای مرزی به طور مستقیم دیده میشود. همین موقعیت مکانی ویژه باعث شد در ۸ سال دفاع مقدس، دیکتاتورهای توسعهطلب حاکم بر عراق، این شهر مرزی را مورد تاختوتاز قرار دهند؛ به طوری که در دوران جنگ تحمیلی این شهر چهار بار اشغال، سپس آزاد شد. در واقع شهر مهران سه بار به دست ارتش بعثی و یکبار در همکاری گروهک تروریستی منافقین با این ارتش، اشغال و هر بار با تلاش و همت رزمندگان ایران آزاد شد.
بعد از پیروزی انقلاب، زمزمههای تجاوز عراق به خاک ایران به گوش میرسید. نخستین بار عراق در خرداد سال ۱۳۵۹ با یک تیپ زرهی حمله غافلگیرانهای را انجام داد، اما بر اثر مقاومت و فداکاری نیروهای سپاه، ارتش، ژاندارمری و عشایر، متجاوزان به اهداف خود نرسیدند و مجبور به عقبنشینی شدند.
روزنامه «کیهان» در گزارشی با عنوان «برای شهادتم سجده شکر به جا آورید»، آورد: برای هر یک از ما بارها پیش آمده که بخشی از وصیتنامه شهیدی را از طریق رسانهها بخوانیم یا بشنویم. در بیشتر وصیت نامهها که میتوان از آن به عنوان گفتمان شهدا یاد کرد، محورهای اصلی از جمله تبعیت از ولایت فقیه، زندگی و شهادتی مانند امام حسین (ع)، استکبارستیزی، حجاب و عفاف، نفی زندگی دنیاپرستانه و توجه به آخرت به چشم میخورد.
یکی از همین وصیت نامهها بسیار خواندنی و جذاب مربوط به شهید ترور «محمد غفاری» است که در آن علاوه بر سفارش به خانواده و مردم بعد از خودش، حتی به نحوه شهادتش نیز اشاره کرده است. این در حالی است که این شهید ۲۳ ساله، بعد از حمله رژیم بعث عراق به ایران، راهی جبهههای نبرد شد اما شهادتش در بمبگذاری نماز جمعه توسط منافقین به تاریخ ۲۴ اسفند ۱۳۶۳ رقم خورد؛ شهادتی که محمد، در وصیتنامهاش به آن اشاره کرده و گفته بود «پدر و مادر بزرگوارم، اگر پیکر آلوده به گناهم قطعه قطعه شد، ناراحت نشوید و سجده شکر بجا آورید چرا که شهادت آرزوی من بود… اگر به آرزویم رسیدم، از شما درخواست میکنم خون بهای مرا از دولت اسلامی نگیرید زیرا من خونم را برای کسی در این دنیا نفروختم بلکه خریدار خون من فقط خالق من میباشد.»
این روزنامه در گزارشی با انتشار عنوان «فرمانده تخریب «داستان بمبهای ضامن نکشیده صدام»، نوشت: چرا باید با کشور عراق متحد باشیم در حالی که ۸ سال با این کشور جنگیدهایم و آنها فرزندان ما را کشتهاند؟ چرا عدهای به سفر پیادهروی اربعین میروند و با عراقیها در برپایی این مراسم همراهی میکنند، درحالی که آنها دشمن ما بودهاند؟ این ۲ سوال و سوالاتی از این دست، شبهاتی که است که هر از چندی، توسط رسانههایی چون بیبیسی فارسی و در شبکههای مجازی به شکلهای مختلف مطرح میشود...
اما آیا ما در طول ۸ سال دفاع مقدس با عراقیها جنگیدیم یا با حاکمان عراق؟ آیا دشمنی که از او یاد میکنیم صدام و ارتش بعثش بودند یا مردم عادی عراق؟ … برای پاسخ به این ۲ پرسش معمولاً به فعالیت سپاه بدر اشاره میشود. لشکری که متشکل از مجاهدان عراقی به سرپرستی شهید سیدمحمدباقر حکیم و به فرماندهی شهید اسماعیل دقایقی بود. مجاهدینی که در کنار رزمندگان اسلام با ارتش بعث صدام میجنگیدند. اما سپاه بدریها تنها عراقیهایی نبودند که با صدام و ارتش بعثش برای جنگ با ایران مخالفت میکردند؛ بلکه بسیاری از مردم عراق (از عرب، کرد و ترکمن –شیعه و سنی-) با عملکرد حاکم دیکتاتور کشورشان مخالف بودند.
روزنامه «کیهان» در گزارشی با عنوان «قافله شوق» مینویسد: در مسیر برگشت به اهواز با اینکه دوستان مایل به گشت و گذار در شهر عربنشین «حمیدیه» بودند، اما مجال نداشتیم. برای جلسه استانداری باید وقت کافی میگذاشتیم. حمیدیه را زمان جنگ دیده بودم. بخش کوچکی بود و نخلستانهای آبادی داشت. از هر کوچه و محلهاش، نهری جریان داشت، که سرش پایین بود و به نخلستانی میریخت. با آن همه جوی و نهر، بامُسمّاتر بود اگر اسم حمیدیه را میگذاشتند مدینهًْ الاَنهار! شاید به خاطر همین پرآبی و طبیعت سرسبزش بود که مردمش دلزنده و پرکار بودند. با اینکه تا دو، سه سال اول جنگ، دشمن از سه طرف روی شهر آتش میریخت، با این حال پیادهروها و میدانچههایش، پر بود از بساط دستفروشها و دورهگردهای طَبَق به سری، که جنسشان را به زبان عربی و با صدای بلند عرضه میکردند.