تهران- ایرنا- داشتم متنی می‌نوشتم به سفارش یکی از دوستان برای روزنامه‌ای، تیتر تمام شد و نقطه گذاشتم تا یک‌بار دیگر بخوانم که دوستی از مقاله دوست جانی‌ام که از صمیم دل به او علاقه دارم و از صمیم دل با او اختلاف نگاه جدی در مسائل متعدد دارم، خبر داد. این پاسخی است بر آن نوشتار که روز اول تیر در صفحه دهم روزنامه «شرق» با عنوان «کیارستمی ستایشگر زندگی یا مرگ اندیش»، چاپ شد.

به گزارش روزنامه شرق؛ بارها به روبرت گفته‌ام که نگاه یک دستگاه فکری فلسفی و یک نگاه متکی بر معلومات خشک و ریاضی‌گونه، اصلاً قادر نیست نوعی از هنر و آفرینش و قراردادهای نو و چالش‌ها و وجوه چندسویه آن را ادراک کند. برداشت پوزیتیویستی یکی از این دستگاه‌های ناکارآمد در ادراک هنر پسامدرن است. این قاعده حتی درباره شناخت معرفت و برداشت اپیستمولوژیک قطعیت ستیز و درباره ساختارزدایی و درباره خود وجود و زندگی و انسان‌ها که روح دارند، صادق است. زیرا برای چنین خشک‌اندیشی و فرمول‌های ارسطویی و حداکثر آگوست کنتی‌اش، فهمیده نمی‌شود که چگونه در متن نومیدی، اشتیاق به زندگی معنادار است و چهره‌ای از بی‌اعتمادی به زن و احساساتی‌گری او می‌تواند لذت از زن باشد و وجهی از برداشت عقل‌گرایانه می‌تواند بداهه‌پردازی یا جاری‌کردن زندگی در پراتیک فیلم‌سازی و بالعکس شود و تناقض با تناقض‌نما فرق دارد و تناقض در دستگاه پوزیتیویستی، در دستگاه ارسطویی یا کانتی و… همان معنایی را نمی‌دهد که در دستگاه دریدایی می‌دهد. این مقدمه را گفتم تا بگویم دستگاه دقیق فهم روبرت در درک جهان کیارستمی، نقادانه اما نارسا است.

این مقاله قرار بود دهم تیر برای انتشار در زادمرگ عباس کیارستمی فرستاده شود.

سنتی نه چندان معقول وجود دارد و آن هم جشن و یادکردهای شادمانه و یادمان‌ها است در زادروز آدمی. اما آدمی در تولدش هنوز آدم نیست امکانات بالقوه‌ای است هرچه می‌شود، در زادمرگش است که معنای غایی‌اش را می‌یابد. آنگاه که چشم‌های دیگرش بیدار می‌شود و خود را بنا به همه آنچه کرده و بوده تماشا می‌کند و او به عنوان آدم داوری می‌شود. تا کجا آدم بوده؟ چه شده؟ چه نبوده؟ و البته داور حقیقی، حقیقت مطلق است که احاطه دارد بر ذره‌ذره خیر و شر بیرونی‌ها و درونی‌های آدمی و حتی آن خودناآگاهی‌های ضمیرش که از حد دانایی خودش بیرون بوده است.

من و کیارستمی بعد از سال ۷۶، یکدیگر را دیدیم و رفاقتمان ریشه‌دار شد؛ وقتی از کن با طعم گیلاس آمد لاهیجان و آن زمان خانواده ما سه نفر بود و چهارمی در راه. کیارستمی با دو نفرمان دوستی شدیدی پیدا کرد؛ با دختر و پسرم که دو، سه ساله بودند.

گفت‌وگوی ما در حال‌وهوای یکسر متفاوت از گفتمان‌های رایج روشنفکری می‌گذشت. چیزی که کمتر او با آن صحبت‌ها آشنایی داشت. از جالب‌ترین حرف‌هایمان در آغاز درباره ابوالعلا معرّی بود کیارستمی همیشه عینک سیاهی به چشم داشت. همه می‌اندیشیدند به‌خاطر نوعی نیست‌انگاری و سیاه‌اندیشی و مرگ‌طلبی. اما ماه‌بانو دوساله بود که گفت عینکتان را بردارید و به تاب چشم‌هایش اشاره کرد. هنوز آغاز آشنایی و رفت‌وآمد کیارستمی بود و من از شرم آب شدم اما عباس‌آقا با شگفتی گفت رازم برملا شد. چشم‌هایش از روشنایی خیره‌کننده آزار می‌دید. نگاه او بود که خیره‌کننده بود و دیگران را خیره می‌کرد. ابوالعلا، نابینا بود اما او هم نگاهی خیره‌کننده داشت و آنها با هم سنخیت طبیعی داشتند. کیارستمی با ابن‌عربی و معرفت‌های خودی آشناتر شد. در اینجا زندگی در لایه‌ای در ژرفای مرگ جریان داشت و مرگ جسم جز دروازه‌ای نبود.

اگر قرار است کیارستمی به وسیله ذهن‌های میان‌مایه، تنزل یابد، به مشتی درگیری‌های روانی همگانی، خب این سخن دیگری است. هر بار همه کسانی که به هر سبب با جهان او بیگانه بوده‌اند می‌توانند کسانی را فراخوانند تا با همان عینک که تاب چشم‌ها را نهان می‌کند جهان او را به دلخواه تفسیر کنند. گاه خودآگاه، گاه ناخودآگاه حتی کسانی که میراث‌خواران یک هنرمندند، بنا به علل پنهان -و گاه آشکار- در پشت تلاش برای زنده‌نگه‌داشتن، شناساندن و بزرگ‌داشتن او، بغض‌های مخفی‌شان را در ویرانی هنرمند تحقق می‌بخشند به ظاهر با رفتارهای دوستانه، گرامیداشت‌های رایج و همدلی با کسانی که فاقد همدلی با هنرمندند.

بی‌تردید نقد یک هنرمند و گفت‌وگوی مداوم با آثارش که در زنده‌بودنش نقش و در حیات هنری او اثر دارد. البته این گفت‌وگو را خود آثار ممکن می‌کنند. ژرفا، یکه‌بودن، قدرت حیات و تداوم و زیبایی‌شناسی متونی خلاق که از درخشش بازنمی‌مانند، لیک این وضعیت، با یک فضای بیمارگونه، ماهوا تفاوت دارد. در وضعیت بیمارگونه، نیرویی اجتماعی- سیاسی و اخلاقی، در مقام صدایی مقتدر، و گفتار قدرتی مسلط در گفت‌وگو مداخله می‌کند و به سود نگاه خود، از دیالکتیک منطقی جدل احسن و حکمت‌آموز و نگاه انتقادی پلی‌فونیک و گفتمانی پلورال و مکالمه‌ای آزاد جلوگیری می‌کند.

این قدرت ممکن است یک قدرت دولتی باشد، مثل دستگاه ژدانف ممکن است یک قدرت مسلط روشن‌فکری در دوره‌ای خاص باشد مثل سیطره روشن‌فکر چپ در دوره‌های گوناگون، انقلاب فرانسه و روبسپیر و انترناسیونال دوم و سوم و تفوق لنینیسم و بلشویسم بر منشویسم، یا سلطه گفتمان‌های نولیبرالیستی جهانی‌سازی در دوره فروپاشی شوروی و در قلمرو مکاتب ادبی، مثلاً دوره تفوق رمانتیسیسم و ماقبل امپرسیونیسم، یا و قس علی‌هذا. در تقابل با نیروهای زندگی در آثار یک هنرمند این درک ذائقه دوره‌ها بسیار مهم است؛ به‌ویژه امروز که رسانه‌ها نقش وسیعی در گونه‌ای حذف دارند. نیروهای پنهان پشت فضاهای واقعی و مجازی رسانه‌ای، تلویزیون‌ها، شبکه‌ها، مطبوعات که نیروهای بزرگ سرمایه حامی‌شان است، با اقتدار و مهارت فراوان می‌توانند نیروهای حیاتمندی را که با منظر سیاسی و ایدئولوژیک و زیبایی شناختی‌شان هم‌رأی نیستند، به حذف محکوم کنند. با انتشار یک‌سویه زاویه دید و سانسور نظر مخالف، فضایی پرسوءفهم علیه هنرمند و متفکری بیافرینند و می‌دانیم در این راه حتی از اتهام و تردیدافکنی و رواج شبهات ابایی ندارند. اگر هنرمندی در ایران مثلاً با گرایش روشن‌فکری لیبرال که در مطبوعات معتبر غلبه دارد، موافق نباشد و اگر صاحب رأی و تحلیلگر و منتقدی هم‌زبان و همدل با نگاه جریان‌های مقتدر فرهنگی / مالی ننویسد، بدیهی است از امکانات حضور و حیات تا زمانی که این جریان‌ها دارای اقتدارند، بازمی‌ماند. هجوم به هنرمندی که مثلاً در زمان رژیم شاه با مشی چریکی مخالفت می‌کرد، تا سرحد بی‌اعتبارکردن و راندنش به دامن قدرت دیکتاتوری به‌مثابه زائده آن حتمی بود. بدیهی است آثار دارای نیروی حیات، این سرکوب را بسیاری اوقات پشت سر می‌نهادند و در پاره‌ای اوقات هم در محاق باقی می‌ماندند (مثل شعر بهرام اردبیلی یا اسلام‌پور یا الهی و زیبایی‌شناسی آوانگاردشان در آن زمان).

پس امروز هم با نگرشی یک‌سویه و با حسی منفی درباره سینمای کیارستمی صحبت‌کردن به سبب بی‌اعتمادی کیارستمی به جریان‌های مدعی آزادی‌خواهی و لیبرالیته و… می‌تواند دربردارنده همان گزینش‌های حذفی مخفی باشد.

به او گفتم آنکه در تاریکی با چراغ برمی‌گزیند، گزین‌گری‌اش می‌تواند راهی زشت باشد برای نمایش یک سوی چهره‌ای هنرمند و در تاریکی نگه‌داشتن سمتی که خود دوست ندارد دیده شود. برای همین من مدافع تبدیل خانه کیارستمی به یک موزه بنیاد و نمایش همه آثار او، تکه‌پاره‌ها، یادداشت‌ها، طرح‌ها، عکس‌هایش دوره به دوره بوده‌ام. انتشار صفحاتی از سال‌نامه ۷۶، یعنی همان پرتو گزیده‌شده در تاریکی. اما بسیار زمان‌ها، همین که از حقیقتی صحبت می‌کنی، واکنش‌های گاه حیرت‌آور، گاه وقیحانه‌ای برانگیخته می‌شود که نمی‌دانی سببش چیست و زمانی می‌گذرد تا دریابی چه منافع، چه پچپچه‌های حقیری و سخن‌چینی‌ها و اذهان بیمارگونه، علیه حقیقت ساده و روشن پیچیده شدند تا سودا و سوداگری مهوعی را نهان دارند و دهان را ببندند. نزاع‌های احمقانه که در آن چیزی که اصلاً مطرح نیست، انکشاف حقیقت یک هنرمند بی‌همتا و متفکری یکتاست.

بارها گفتم من هرگز تصویری مقدس از کیارستمی در ذهن نداشته‌ام و ستایشم محصول ادراک یکه‌بودن وجوه برجسته آثارش بوده است و فراتر از این، او هم مثل همه بی‌گناه نبود و کاستی‌های خود را داشت و چیزهایی که من دوستش نداشتم؛ از جمله تنزل آوانگاردیسم‌اش بنابر اقتدار سرمایه جهانی و وادارکردنش تا در اروپا به شیوه اروپایی فیلم بسازد. دو اثر برجسته او کپی برابر اصل و همچون یک عاشق با همه زیبایی و تفکر و نشان از کیارستمی، گویای موهبت‌های مستقل هنر تجربی و ناب کیارستمی نبود و….

در حیات و ممات و نوشته‌های سال‌مرگش، بارها تأکید کردم ستایش زندگی با مرگ‌اندیشی کیارستمی هیچ منافاتی ندارد. بارها مشروحا گفته‌ام خوف از مرگ و گریز از مرگ او را به آویختن به دامان زندگی و از زندگی سرودن می‌کشاند، گفتم جهان درونی کیارستمی از رنج‌ها و کابوس‌هایی آغشته بود. اما کسانی که یادداشت‌های سررسید ۱۳۷۶ را منتشر کردند و کسانی که به امر واضح هراس کیارستمی از سالخوردگی و کارنکردن مرگ و حتی یأس فلسفی‌اش انگشت می‌گذارند، باید بدانند بخشی از رنج‌های او و میل به خودکشی‌اش محصول عذاب‌هایی بود که از دست رفتارهای بیماروار همین آدم‌ها و حتی نزدیک‌ترین کسان می‌کشید و اگر نبود انتشار این حرف‌ها و مخفی‌کردن آنچه منتشر کرده‌اند از من اکنون من میل نداشتم به ساعت‌ها گفت‌وگوهای دونفره تلفنی و شبانه و بی‌وقفه و درددل‌هایش اشاره کنم که کدام سیمای سیاه زیستن او را به خودکشی متمایل می‌کرد و چه کسی است که در احاطه این همه سیاهی و دروغ و زشتی و عذاب دنیایی تا به این حد انباشته از روحیه بیمار و خشن و چرک و… از نظام‌های جهانی که فرد را به قربانی بی‌دست‌وپا تبدیل می‌کند تا جهالت همگان و حتی مرض نزدیکان، به خودکشی نیندیشد وقتی دست‌وپابسته به اسارت و محاصره این همه سیاهی، بدی، ظلمت، افترا، داوری‌های بی‌رحمانه از سر جهل و حسد و بی‌آزرمی درمی‌آید.

و نیز رنج‌ها و کابوس‌های درونی فردی را از یاد نبریم که خود ماجرایی است شناور در خوفِ نهان و احساسات ناگفته از کردوکار و تفکر خویش، چیزی که قرار را از او می‌ستاند. اما مهم‌تر از همه آن است که با واکاوی دقیق سالنامه ۱۳۷۶ و گزین‌گریِ یکسویه، می‌توان نشان داد، هم‌نامی که بهمن کیارستمی بدان داده (مرگ و دیگر هیچ) ساده‌لوحانه است و متن بی‌مداخله یادداشت‌ها مطلقاً با این برداشت مطلق‌انگار و دلخواه فرزند سازگار نیست و هم ندیده‌گرفتن و حذف روبرت صافاریان و ساز بهمن کیارستمی را به سبب هم‌سنخیِ نگاه به‌صدادرآوردن، مبین برداشت سطحی است که با دقت‌های او سازگار نیست و شاید محصول وضعیت طبیعی ذهن هر منتقد صاحب‌رأیی است که دوست دارد اثبات کند برداشت‌هایش درست بوده و کیارستمی بنا به آهنگ موفقیت جهانی زندگی را ستوده درحالی‌که مرگ‌اندیش بوده است و همه اینها درهرحال تا بخواهی تلقی ارزان‌بهایی است. زیرا همان‌رو، احساس تنهایی و بیهودگی و رنج درونی، در آثار پیش از انقلاب او و شهرت جهانی‌اش هم وجود داشته، ادغام شده با همان راه‌حل تکاپو و کار برای ادامه زندگی و گریز از مرگ. در یادداشت‌های سالنامه هم این ادغام وجود دارد، درونی آزرده که به خودکشی می‌اندیشد و نیز غلبه زندگی بر مرگ، نه تفسیر یکسویه و غلط مرگ و دیگر هیچ. تنها باید حجاب (خود) را از میان برداشت و به خود متن تقرب یافت و کوشید هرچیز را نه خودخواهانه و به دلخواه و برای اثبات خود بلکه چنانکه هست تماشا کنیم. سر فرصت من درباره این سالنامه، نادرستیِ ساختن تصویری دیگرگونه از عباس کیارستمی و ضرورت موزه / بنیادی که همه کیارستمی را به نمایش بگذارد، سخن خواهم گفت و البته تندزبانی و بی‌پردگیِ سخن من به معنی احترام‌نگذاشتن به تلاش‌های روبرت صافاریان، نگاه او و کتاب و مقالاتش که به نظرم محصول یک اثبات‌گرایی خشک است و با ذائقه و براهینم نمی‌خواند، نیست؛ به‌ویژه که آزادی مکالمه با کیارستمی و نقد او بهترین هدیه‌ای است که برای زندگی به او می‌توان داد و روبرت با علاقه‌های نقادانه‌اش از بهترین‌ها است.

به چشم من اگر نبود خدا و یقین جاودانگی حاصل از ایمان و صبر، کدام عاقلی بود که برای این زندگی کوتاه حماقت این‌همه توطئه و کینه و زشتی و تباهی و فساد و دروغ را تحمل کند و بنگرد درحالی‌که هرکس خود را می‌بیند تا کجا سرشار از بیماردلی و خشونت درونی و روحی است، انگشت اتهام به سوی این و آن بگیرد و به‌ویژه با بهانه‌های نقاب نقد و اعتراض، تاریکی خویش را بپوشاند.

اینکه کیارستمی به مرگ می‌اندیشید، تردیدی نیست، اینکه با سوءنیت و غرض یا بی‌غرض و بنا به عادت چیزی از او را گسسته از همه نیروها و تلاش و کار توان‌فرسایش، برگزینیم و گوهر گزینش آگاهانه‌اش را برای سرودن زندگی، باژگونه به نمایش درآوریم، کار بیماری است و عجیب است که ما ناتوان از فهم موقعیت جبری و دردبار انسان، و تمایزش با گزینش ارادی و آگاهانه‌اش برای ارائه معرفت و دستاویزش، با ادغام دو وضعیت که به امر وضع مادی و وضع آگاهی مربوط است، تصویر دلخواه خود را از هنرمند ارائه دهیم و توانایی فهم نسبت آنها را نداشته باشیم. فرض کنید انسانی در زندانی، تحت شکنجه و رنج‌ها و ترس و درد قرار داشته باشد و گاه وسوسه و اندیشه رهاشدن از دست این آزارها و خودکشی او را فراگیرد. اما در احاطه همین هراس‌ها و میل به رهایی با مرگ، بالاخره آنچه برمی‌گزیند و آن را منتشر می‌کند، زندگی است. با وقوف به همه این وجوه سیاه و ایستادگی است برای دفاع از امر حیات، طبیعت بداهت هستی و تن‌دادن به آن. این آثار، خود یک نوشته و یک سوسوی فلسفی‌اند. حالا چرا ما باید بخشی از این نوشته‌ها را حقیقت هنرمند بگیریم و به آن نام مرگ و دیگر هیچ بدهیم و بکوشیم بر حقیقیت گزینش آگاهانه‌اش یعنی زندگی و دیگر هیچ آن را برتری بخشیم و بی‌رحمانه و با ذهنی خشن و تک‌بعدی وانمود کنیم که کیارستمی این وجه را مانند یک وانموده، یک دروغ، راهی که آگاهانه دارد آن را برای منافع نام و شهرت و ثروت و اقبال جهانی مدیریت می‌کند، معرفی کنیم. این تحمیل انزجار خود بر آثار هنری با روان‌شناسی دلخواه و تفسیر غلط و سراپا بغض‌آمیز است. زیرا خود این موفقیت، خود این رویکرد جهانی به آثارش، خود این تلاش برای گفت‌وگو از زندگی جزئی از زندگی بود که او را به زنده‌بودن و غلبه بر خودکشی تحریص می‌کرد و زندگی را در چشم او برتر از مرگ به نمایش می‌گذاشت. بدتر از همه و بدتر از این تفسیر، ناتوانی در ادراک طبیعی‌بودن وجوه گوناگون و ابعاد مختلف آدمی است و آن را به مفهوم مبتذل شیوه‌ای تنزل دهیم که کیارستمی تناقضات خود را مدیریت کرد تا از آن در راه موفقیت بین‌المللی و به‌اوج‌رساندن شهرت جهانی طبق توقعات جشنواره‌ها، بهره‌برداری کند.

تاریخ را به دلخواه خود دگرگون‌کردن تا تفسیر غلط خویش را اشاعه‌دادن کاری سطحی است.

آثار کیارستمی سه سال پیش از انقلاب و پیش‌تر حتی از نان و کوچه با اقبال جهانی روبه‌رو شد و جوایز متعدد بین‌المللی نظیر جایزه سال ۱۹۷۶ مکزیک را نصیب او کرد و مایه‌ها و اشتیاق زندگی و زیستن و لذت‌بردن و کارکردن را در متن همان رنج‌ها برای او به ارمغان آورد.

همان‌طور که رنج‌ها او را مأیوس می‌کرد، کارکردن، حس وحدت با طبیعت و زندگی که ادامه دارد، اشتیاق دیگران در مشارکت با جهان خلاق او و موفقیت‌هایی که محصول نگاه و حقیقت وجودی او بود، او را به زیستن وامی‌داشت و سیطره هستی او را به عدم استفاده از اختیارکردن خودکشی وامی‌داشت و چون دیالکتیک مرگ / حیات در زندگی او به سود زندگی بود، او زنده بود. همچنان که عناصر زنده و خلاق آفرینش او پس از مرگ او را زنده نگه می‌دارد. تنها شکست بزرگ و از درون کیارستمی، خودکشی حمیده بود، کیارستمی نمی‌توانست تحمل کند، طعم گیلاس کسی را که آن‌همه او را دوست داشت به مرگ بکشاند. ضمناً او واقعاً به بودن و زیستن علاقه داشت و روی‌هم‌رفته با همه رنج‌ها زندگی را ترجیح می‌داد. به نظرم اینجا بود که فرمان و اختیار مردن جسمی او به دست مشیتی باطنی افتاد و او در شکل میل به نجات و ادامه زندگی و حفظ سلامت و تحمل جراحی، خود، خود را کشت. درحالی‌که طبق همه قواعد جهان ظاهر، قاتل همان عوامل بیرونی، همان بی‌سروتهی و اغتشاش و وادادگی پزشکی ما قلمداد شد.

این سخن که به نظرم هیچ ذهن پوزیتیویست و مغز محاسبه‌گری نمی‌تواند کُنه آن را دریابد، پاسخی است به همه بدفهمی‌های نقد خرده‌گیر که معنای یأس و امید، حقیقت مرگ‌اندیشی و گریز به سمت زندگی را در کیارستمی درنیافته و تناقض‌نما را تناقض دانسته است و این شیوه غلط تفسیر به فهم نادرست از ده، پنج، شیرین و ۲۴ فریم در برابر کپی برابر اصل و همچون یک عاشق کشیده شد و ریشه تمایزات را نتوانست درست تفسیر کند و درک عمیقی از درگیری‌های نیچه‌ای و نیز نگاه رها از تجربه زیسته‌اش درباره زنان به دست آورد و دریافت که تناقضی بین تا به آخر مدرن‌بودن و بازی پسامدرن او با زبان سینما و پراتیک فیلم‌سازی و حکمت در سنت‌های زندگی مردم (خلاف اسنوبیسم فهم روشنفکرانه از زندگی و مردم و خلاف فهم پوپولیستی از مردم و زندگی) وجود دارد و نه هراس از مرگ و آویختن به زندگی با همه رنج‌هایش.

به سبب همه این بدفهمی‌ها است که عمیقاً باور دارم کیارستمی و آثار او ظرفیت عظیمی برای زندگی بعد از مرگ او و گفت‌وگو دارند. آزادی نقد و بحث درباره جریان‌های هنری یکی از بهترین راه‌های انکشاف ادراک و ارج‌نهادن و ماندگارکردن هنر ژرف و خلاق و متفکرانه است. جدل، نفی، استدلال حتی محاجه و بیان شورآمیز ولو تقطعه، نه تنها پدیده‌های بد نیست بلکه گونه‌ای از حس جدیت و لیاقت برای دفاع از اندیشیدن و آفریدن یک جامعه است. آنچه بد است، هر نوع سانسور یک‌جانبه نگاه و معرفت بنا به منافع سیاسی و نگرش‌ها و نشر علیه نوعی هنر و پاره‌ای از هنرمندانی است که با فهم عامیانه از آفرینش، از آزادی، از زندگی مخالفت می‌کنند و با روش‌های نخ‌نمای مچ‌گیری و تناقض‌یابی و تنها اتکا به این صدا نمی‌توان از کیارستمی زنده انتقام گرفت که چرا در زندگی‌اش هم‌زبان جریان‌های مدعی مدرنیت و آزادی‌خواهی غرب‌گرا یا قدرت‌طلبی نبوده و اعتقادی به این دروغ و بازی قدرت‌های جهانی نداشته است. همچنان که از فساد و تباهی و جهل و خرافه جریان‌های در وطن خود به همان اندازه خودباختگی و تقلید سطحی‌شان ناخشنود بود. با فرمول‌های سطحی و عدم جامعیت نمی‌توان مرگ و دیگر هیچ را جایگزین زندگی و دیگر هیچ کرد. به امید تأسیس بنیاد / موزه کیارستمی در خانه او و زندگی بی‌سانسورش.