تهران-ایرنا- نام روستا «اِساس» است که در اصل «ایساس» بوده است، روستایی بسیار بکر و نشناخته شده در منطقه سوادکوه مازندران که هنوز مولفه‌های زندگی روستایی را در خود حفظ کرده است و همین بر غنای بومگردی حقیقی روستا می‌افزاید.

منطق برنامه‌ریزی در جهان جدید ما را مدام تشویق می‌کند که زندگی یکسره برنامه ریزی شده همیشه بر زندگی بی‌برنامه ترجیح دارد. البته که این درست است و نظم بر پریشانی ارجح است. اما گاهی در بی‌نظمی، نظم و در بی برنامه‌گی برنامه یافت می‌شود. سفر هم بدین منوال است. بستن تمامی جزئیات سفر از پیش و مجال ندادن به اندک تخطی‌ای از آنها گاهی سفر را از لذت و تماشا خالی می‌کند. چه بسا بهتر است که از پیش نهایتاً کلیات برنامه را بچینیم و جزئیات سفر را از پیش معین نکنیم و اجازه دهیم به اقتضای پیشامدها تصمیم‌های متناسب گرفته شود. که گاهی خود این پیش‌بینی ناپذیری بعضی اجزای سفر آن را لذتبخش‌تر و غنی‌تر می‌کند.

به همین منطق مقصد سفرمان را منطقه سوادکوه مازندران انتخاب می‌کنیم. برای رسیدن به سوادکوه علاوه بر جاده‌های مرسوم هراز و فیروزکوه و چالوس به مبدا تهران، مسیری کمترآشنا و خلوت‌تر از استان سمنان هم وجود دارد. مسیری که آغازش کویر است و انتهایش سرسبزی شمال. مسیری که از صحرای تفتیده بیابان‌های مرکزی ایران در استان سمنان و گرمسار به سلسله کوه‌های سبز و ابرآلود مازندران ختم می‌شود. خود این تغییر ۱۸۰ درجه‌ای محیط پیرامونی به فاصله تنها دو سه ساعت، چنین عبوری را برای مسافر سرشار از اعجاب می‌کند. امری که در دیگر جاده‌های مرسوم شمال ایران کمتر قابل ادراک است.

دماسنج ماشین در بیابانِ خالص جادۀ قم-گرمسار با انبوه شتران و سراب‌های لرزانش، تا دمای ۴۳ درجه را هم نشان می‌دهد. در نزدیکی شهر سرخه تابلو به جهتی عمود بر مسیر و در سمت شمال، فیروزکوه را نشان می‌دهد. به سمت چپ می‌پیچیم و روانه فیروزکوه می‌شویم. جاده ملایم و مدام افزایش شیب می‌یابد. به اقتضای این شیب شماره به شماره از عدد دماسنج هم کاسته می‌شود و در صلاه ظهر تابستانی حتی به ۲۸ هم می‌رسد. دشت و دره‌ها هم به طور محسوس و مدام سبزتر می‌شوند. تعجب می‌کنی که در عرض دو سه ساعت چگونه این مقدار ویژگی‌های محیطی متغیر می‌شود. چیزی که در کمتر جاهایی از دنیا، حضور توأمان و اینقدر نزدیک این پدیده‌ها اینگونه ملموس است.

به فیروزکوه نرسیده راهی قائمشهر و ساری می‌شویم. لحظه به لحظه محیط سبزتر و ابری‌تر می‌شود. در کشاکش ارتفاعات کناری انبوه تونل‌های راه آهن قابل رؤیت است. تونل‌های جاده نیز پی در پی می‌شوند و پل زیبا و باشکوه ورسک خودنمایی می‌کند. به بهانه توقف و استراحتی جلوی یک اقامتگاه می‌ایستیم. روبرویش کوهی رفیع و ابرآلود به نام ارفع‌کوه خودنمایی می‌کند. مسجدی به نام حضرت جوادالائمه هم است که گویی بیشتر از چند ماه از افتتاحش نمی‌گذرد. مسجدی در اوج امکانات و تمیزی و خوش‌طرحی. چیزی که شاید نمونه‌اش در شهر هم کمتر یافت شود و خلاف آمد تصور از مساجد و توقفگاه‌های ناخوشایند بین راهی است. آنقدر که برای هر مسافری، نماز گزاردن و توقف و بهره مندی از امکاناتش لذت سفر را دو چندان می‌کند.

با عبور از دریاچه شورمست به شهر پُل سفید می‌رسیم. برنامه قبلی‌مان این بود که برای خلاصی از گرمای جانکاه تابستانی به منطقه خوش‌ارتفاع و خنک سنگِ‌ده برویم. اما خنکی و شرجی نبودن هوا در منطقه معمول سوادکوه، به این تصمیم هدایتمان می‌کند که می‌شود مقصد دیگری را هم برگزید. برنامۀ منعطفمان را تغییر می‌دهیم و به اقتضای پیشامد تصمیم جدیدی می‌گیریم. پیشتر از مناطق سوادکوه، به روستای کوهستانی و بالانشین آلاشت سر زده ایم. آیا باز همان جا برویم؟ چشم‌مان به مغازه‌ای می‌خورد که اقامتگاه کرایه می‌دهد. اما بسته است و تنها شماره‌ای دارد. با شماره تماس می‌گیریم. چند جا را معرفی می‌کند و در نهایت می‌گوید مکانی در همان حوال در روستایی جنگلی و کوهستانی ای دارد. نام روستا را که می‌آورد گیج می‌شوم و گمان می‌کنم اشتباه شنیده ام. اَثات؟ اِثاث؟ وقتی چند بار می‌پرسم که کجا، گمان می‌کند که منطقه را می‌شناسم. در نهایت عکس اقامتگاه بومگردی در روستا را در گوشی می‌فرستد و با این ویژگی‌ها روستای آن را وصف می‌کند. روستای جنگلی، دور تا دورش کوه و جنگل، تک روستا و خوش امنیت! فکر می‌کنم امکانات گسترده اینترنت چقدر کارها را در همه جا آسان‌تر کرده است.

هنوز اما اسم روستا برایمان محل سئوال است. در نرم افزارهای راهبری هم که نامش را جستجو می‌کنیم چیزی نمی‌آید. لابد بکر و ناشناخته است! در نهایت جوان مباشر سر می‌رسد و در تعریف روستا می‌گویدم که هر کس را به آنجا فرستاده‌ام خواستار همیشگی‌اش شده است! به حساب بازارگرمی معمول این صنف می‌گذاریم. روستای همین نزدیکی در پل سفید، که بیشتر از هفت هشت کیلومتر فاصله ندارد و سختی‌های رسیدن به سنگِ ده را هم ندارد. کروکی را می‌کشد، چون نرم افزارها مقصد را نمی‌شناسند. همین نشناختگی نرم افزار، ادعای بکر و ناشناختگی را برایمان باورپذیرتر می‌کند. با تهییج و توصیفاتش تصمیم را تغییر می‌دهیم و دل به رویدادهای پیش‌بینی نشده و تصمیم‌های جدید می‌دهیم و راهی روستا می‌شویم. هنوز اسمش برایمان با تلفظ درست هم، عجیب و نشنیده است.

از دل شهر شیب‌دار پل سفید منحرف می‌شویم و راه سربالایی را به هدایت کروکی و پرسش از مردم پی می‌گیریم. راهِ پیچ در پیچ آغاز و مدام بر تنیدگی انبوه درختان بر فراز جاده اضافه می‌شود. به تناسب ارتفاع گرفتنمان، مه آلودیِ جاده باریک روستا غلیظ‌تر می‌شود و مناظر زیبای شهر پل سفید در دره پایینی هم کوچک و هول انگیز می‌شود. هوا هم مدام خنک‌تر می‌گردد. یاد تفتیدگی و هُرم حرارت ۲۰۰ کیلومتر و دو سه ساعت پیشتر می‌افتیم و حیرت می‌‎کنیم که اینقدر هوای دگرگون چگونه ممکن است؟ با عبور از جاده مارپیچ و رسیدن به بالای کوه یکهو به ورودی روستا می‌رسیم. تابلوی ورودی خوشامدگوی مسافران است، اما نام روستا در آن غایب است! در تابلوی بعدی که هدایتگر به سمت امامزاده‌ای است، برای اولین بار نام درست روستا را هضم می‌کنیم. نام روستا را در تابلو نوشته است «اساس»! با میزبانمان تماس می‌گیریم و آدرس دقیق‌تر را می‌طلبیم. می‌گوید مسیر را ادامه دهید تا به مسجدی برسید. یکی دو کیلومتر بعد از تابلوی ورودی و بعد از پیچیدن در سراشیبی، یکهو مواجه با دره‌ای سبز و روستایی مه‌آلود می‌شویم. منظر تماشا گویی عینیت آن شعر فریدون مشیری است. که «هان ای عقاب عشق / از اوج قله‌های مه‌آلود دوردست / پرواز کن به دشت غم انگیز همرهم / آنجا ببر که مرا شرابم نمی‌برد / آن بی‌ستاره که عقابم نمی‌برد!» چند دقیقه‌ای می‌ایستیم به تماشا و حظ بردن. یادمان رفته است که تابستان و کویر داغ تیرماهی همین چند ساعت پیش، امان‌مان را بریده بود! چه شگفت انگیز و پرظرفیت است این سرزمین و چه دریغ که از آن منفعت مطلوب را نمی‌بریم!

به خیسی و خنکی هوای مه‌آلود در ساعات نزدیک به غروب، روی زمین و زمان شبنم و طراوات از عبور ابر نشسته است. از نمناکی و خیسی تداعی‌گر بخش پایانی شعر عاشقانه استاد شفیعی کدکنی است که: «با واژه‌های تو / ‏من مرگ را محاصره کردم / ‏در لحظه‌ای که از شش سو می‌آمد… ‬امروز / ‏‬ احساس می‌کنم که واژه‌های شعرم را / ‏‬ از روی سبزه‌های سحرگاهی / ‏برداشته‬ ام».

به اقامتگاهمان می‌رسیم. میزبانمان مردی فرهیخته و دغدغه‌مند و تحصیلکردۀ گردشگری است که در روستای اجدادی خانه‌ای بومگردی را ایجاد کرده است. به محض ورود گرم معاشرت می‌شویم. انگار چند سال است که همدیگر را می‌شناسیم. شاید خاصیت روستا است! برایمان می‌گوید که نام روستا «اِساس» است که در اصل «ایساس» بوده است. روستایی بسیار بکر که هنوز مؤلفه‌های زندگی روستایی را در خود حفظ کرده است و همین بر غنای بومگردی حقیقی روستا می‌افزاید. اقامتگاهمان هم جمعِ بین امکانات مدرن و ساختار روستایی خانه است. گشتی در روستا می‌زنیم و در ساعات نزدیک به غروب از فراز تپۀ سبز مشرف بر روستا به تماشای فرورفتن اِساس در شب و ابرهای سیال می‌نشینیم. سکوت غروب و نبود گرمای آزارنده و قیل و قال شهر لذت تماشای آرام را افزون می‌کند. شب که آغاز می‌شود صدای شغالان به صورت مداوم شنیده می‌شود و احساسی آمیخته از هراس و لذت به شنونده منتقل می‌شود. خصوصًا شنونده شهرنشینی که عادت به این نواها ندارد.

میزبانمان که مروج بومگردی مسئولانه است، برایمان در وقت آغاز شب از روستای کمتر شناخته شده پدری خود می‌گوید. از مسافرانی می‌نالد که به اقامتگاه و روستا مراجعت می‌کنند، اما غیرمسئولانه انبوهی زباله تولید می‌کنند، کم ذوق به تماشا و پیاده‌روی و چشیدن مستقیم روستا مبادرت نمی‌کنند. موزه بومی روستا را نشانمان می‌دهد که خودش با ذوق در سقف فوقانی اقامتگاه در حالِ ساختن است و می‌خواهد در کنارش امکانِ ارگانیک ترین گونۀ ممکنِ اقامت را فراهم آورد. می‌گوید اِساس همیشه و حتی در خشکسال ترین ایام‌ها، در وقت غروب ابری و مه‌آلود است و باران می‌زند. بارانی نامنظم و مورب.

سکوت و خنکی شب روستا دلچسب است. به جای گرمایی که کولر را در تابستانِ شهر الزام می‌کرد، اینجا باید ملحفه را تا زیر چانه بالا بکشی تا خنکی دلچسب به سرمای آزارنده نرسد. صدای گاهگاه و گنگ حیوان‌ها باز هم در کوه هم به گوش می‌رسد. شاید خرس باشند! سحر اِساس مثل خیلی روستاهای همچنان سنتی، حقیقتاً خروس خوان است. با آواز خروس و ماغ گاو بلند می‌شویم. صبحش گویی کشدارتر و آهسته تر از شهر است، همانگونه که جهانِ سنت کند و آهسته‌تر از شتاب مدرن است. آفتاب طلوع به کوه‌های رفیع جنگلی اطراف مایل می‌تابد و نرم نرمک هویداتر می‌شود که با گذر از تنها ده کیلومتر، به چه روستای دست‌نخورده و بهجت‌انگیزی پا گذاشته ایم. صبح در روستا و تپۀ سبز محاط و مشرف بر روستا قدم می‌زنیم و اندکی به جنگل‌های انبوه و گره‌خورده کوهستان پا می‌گذاریم. صبحانه را هم در ایوان چوبی خانه با تخم مرغ محلی، رو به سوی کوه‌های شکوهمند و سبزِ گرداگرد اقامتگاه می‌خوریم.

در دیوارۀ اقامتگاه میزبان خوش ذوق و دغدغه مند کاغذی چسبانده است. نوشته است: «بومگردی یعنی از آسایش شهرنشینی به آرامش روستا پناه بردن. یعنی سفر مسئولانه. یعنی احترام به طبیعت. احترام به فرهنگ گذشته. به مردمانی که سبک زندگی سالهای دور را نگاهبان شده‌اند و در آن زندگی می‌کنند. مسافران را شاعرانه متذکر شده است که به صدای روستا گوش دهید و با موسیقی بلند، شنیدنش را مختل نکنید. از غذاهای محلی و ارگانیک بومی استفاده کنید، تا می‌توانید عکس و فیلم بگیرید، سلفی با اهالی روستا یادتان نرود، در روستا قدم بزنید و با روستاییان ارتباط برقرار کنید، در مراقبت از محیط زیست روستا کوشا باشید، زباله‌های قابل استفاده برای حیوانات را در پلاسیک جداگانه‌ای قرار دهید، حتماً از روستا سوغاتی بخرید و به چشمه روستا سر بزنید و به صدای شفافش گوش دهید، یک خاطره یا دلنوشته کوتاه حتی در حد یک پاراگراف از سفرتان به اِساس بنویسید!»

آماده رفتن می‌شویم. با میزبان خوش‌مشربمان خداحافظی می‌کنیم. توصیه‌مان می‌کند که به رودخانۀ پایین دست روستا و در میانه جنگل سر بزنیم و ناهار را در کنار رودخانه، از قزل آلای پرورشی آنجا بخوریم. مسیر را در جاده‌ای پیچاپیچ خاکی به سمت رودخانه می‌گذرانیم. پا خیس کرده در خنکای آب رودخانه جنگل، نحوه اتفاقی و برنامه ریزی نشده سردرآوردن از اِساس را مرور می‌کنیم و می‌گوئیم چه خوب شد دل به اقتضای پیشامدها دادیم.

من هم یادم می‌آید به توصیه آخر کاغذ اقامتگاه عمل کنم و شرح این سردرآوردن اتفاقی و شیرین به اِساس را بنویسم. مگر شاید بومگردهای مسئول بعدی هم با خواندنش لذت طبیعت‌گردی مسئولانه را در این روستای شناخته نشده بچشند. به امید آنکه اگر اینجا هم شناخته شده گشت، به سرنوشت غمناک مقاصدی تبدیل نشود که با بی مسئولیتی گردشگران، شناخته شدگی را به قیمت از بین رفتن زیبایی و اصالت‌های طبیعی تجربه کردند.