پیرمرد فریاد میزند که میخواهم بروم، که غلط کردم زنگ زدم آمبولانس، که زنم قهر کرده و رفته است، که فقط میخواستم بترسانمش، که بگذارید بروم. اینجا اورژانس یک بیمارستان جنرال در پایتخت و ساعت یازده شب است. رفتن توی اورژانس یک بیمارستان، آن هم برای نوشتن گزارش، اصلاً کار سادهای نیست؛ هرچند خیلیها باورشان نشود و فکر کنند بلوف میزنی، اما بالاخره یکی پیدا میشود که سرت فریاد بزند: «شما اینجا چی میخوای؟ نگهبان!» و الف نگهبان را آن قدر بکشد که سر و کله یکی از نگهبانها پیدا شود. شانس بیاوری که کمی خوش خلق باشد و فقط هدایتت کنند به بیرون. شانس نیاوری، حسابت با کرام الکاتبین است. ممکن است کارت به نیروی انتظامی هم بکشد. وامصیبتا که بفهمند خبرنگاری و آمدی درد مردم را در اورژانس ببینی و بنویسی.
در انتظار تخت خالی
شبهای اورژانس زیادی درد دارد. اعصاب فولادین میخواهد برای کارکنانش و احتمالاً آرامبخش برای همراه بیماران خوابیده در اورژانس. فاجعه آنجاست که بیمارت باید برود توی بخش بستری شود و بخش تخت خالی نداشته باشد و بگویند که صبر کن تا صبح. صبح بشود ظهر، ظهر بشود عصر، عصر بشود شب، شب بشود فردا صبح. واقعیت این است که باید یکی بمیرد یا مرخص شود تا تخت خالی پیدا کنی برای بیمارت؛ حتی فکرش هم حالت را بد میکند که یکی بمیرد و تخت خالی شود، اما به همین سادگی تختهای اورژانس گاهی با بیمارانی پر باقی میماند که باید به بخش منتقل شوند و همین یعنی ترافیک تخت.
آپشن لاکچری لباس پرسنل اورژانس
ولی همه چیز انتظار برای تخت خالی در بخش نیست؛ اورژانس خیلی وقتها ماجراهای خودش را دارد. تکاپویی که در اورژانس هست، در هیچ جای بیمارستان نیست. ذات اورژانس یعنی همین تکاپو. واقع بین که باشیم، حتی لباس پرسنل اورژانس باید متفاوت از سایر پرسنل بیمارستان باشد. باید لباسی بپوشند که مانع فعالیت و سرعتشان نشود. هرچند این چیزها برای بیمارستانهای پایتخت با این حجم ورودی به اورژانس، یک آپشن لاکچری محسوب میشود و باید عجالتاً بیخیال این چیزها شد.
پرسنل اورژانس نه تنها لباس مخصوص ندارند، بلکه مثل بقیه رفتار میکنند و البته عصبیتر و خستهتر. حجم کارشان زیاد است. کارانه کم یا عقب افتاده دارند. از کمبود دارو و ملزومات پزشکی شکایت میکنند؛ اما پاسخی که میشنوند این است: «همینی که هست.»
آدمهای پیری که همراه ندارند
ساعت به ۳۰ دقیقه بامداد رسیده است. پیرمرد راه افتاده توی اورژانس و توی یک کیسه پلاستیکی تُف میکند. به رزیدنت اورژانس میگوید که سرهنگم. اخراجی را آرامتر میگوید. همه را کلافه کرده است، اما همراهان بیمار به چشم یک سریال که از تلویزیون نداشته اورژانس پخش میشود به او نگاه میکنند.
پیرمرد را به زور خواباندند و آرامبخش زدند. نخوابید. با همان انرژی دوباره راه افتاد. حالا فریاد میزند که اینها را جدا کنید از دستم. هنوز میگوید که میخواهم بروم. رزیدنت اورژانس اشاره میکند به دو نفر و میآیند و دست و پایش را میبندند به تخت. همراه هم ندارد. یک سری شماره را از حفظ میگوید که بگیرید، دامادم است، دخترم است، همسایهام است. هیچکدام تلفن را بر نمیدارند. ساعت به نزدیک یک بامداد رسیده است. آدمهایی که همراه ندارند، آدمهای پیری که همراه ندارند، آدمهای پیری که همراه ندارند و کیسه پر تُف درست میکنند.
خستگی وجه اشتراک همه ماست
خودم را به عنوان همراه یکی از بیماران جا زدهام. اگر بپرسند که همراه کدام بیمار هستم، یحتمل یک نام خانوادگی پر تکرار میگویم و جوری رفتار میکنم که حتی ذرهای شک نکنند. این یک فقره را خوب بلدم. البته وجه اشتراک همهمان، خستگی است. آدمهای خسته هم خیلی پاپی نمیشوند. یک بار جواب بدهی و قانع شوند، دیگر سراغت نمیآیند و حتی ممکن است لبخند هم بزنند. گوشهای ایستادم و ماوقع را توی ذهنم ضبط میکنم. یکی از رزیدنتها کلافه است از دست پیرمرد. میپرسم که اعصابتان خراب نمیشود با این همه سروصدا؟ انگار دست گذاشتهام روی نقطه حساس. میگوید که هر شب همین است. درست از ۱۰ شب تا ۲ بامداد. میگوید که مگر چقدر میگیریم که اعصاب فولادین داشته باشیم؟ دلم میخواهد بگویم پزشکان که خوب پول میگیرند؛ اما حرفم را قورت میدهم وقتی که میگوید: «رزیدنت مجرد ماهی یک میلیون و ۲۰۰ میگیرد و رزیدنت متاهل ماهی یک میلیون و ۷۰۰ هزار تومان.» نوک زبانم میآید که بگویم حتماً با کارانه جبران میشود. جمله آخرش این است: «کارانه ۲۰۰ هزار تومانی هم که اصلاً پرداخت نمیشود.»
خبری از استاد نیست
چرخ دیگری میزنم و گوشه دیگری از اورژانس کمین میکنم. هنوز شناسایی نشدم. همین جور بیمار میآورند. تصادفی، بیحال، پیرمرد، پیرزن، جوان. همه بیست و چند تخت اورژانس پر است. چند تخت هم گذاشتهاند در فضای اورژانس و روی آنها هم بیمار خوابیده است. رزیدنتها هستند و پرستاران. خبری از استاد نیست. بیماران هم همین را میگویند. البته آنها که جانی برای حرف زدن داشته باشند. به همراه یکی از بیماران میگویم که استاد نیست، دانشجو دارو مینویسد؟ درد و دلش شروع میشود. میگوید: «اینها که توی دفترچه بیمه سلامت دارو مینویسند، مهرشان را قبول نمیکنند. دارو آزاد حساب میشود.» بیمارش صدا میزند. لیوانی آب میدهد دستش و بر میگردد. میگوید: «استادشان هم تلفنی دستور میدهد یا میآید سری میزند و میرود. من سه شب است اینجا منتظرم که توی بخش تخت خالی شود.» تجربهاش بیشتر است. اورژانس دیده است. میگوید: «ولی دفترچه تامین اجتماعی این طور نیست. دارو را با مهر رزیدنت هم قبول میکنند، اما تصویربرداری را نه.» میپرسم که مگر هنوز توی دفترچه مینویسند؟ مگر الکترونیکی نیست؟ یک جوری نگاهم میکند که فکر میکنم از آینده به اکنون آمدهام. سری به نشانه تاسف تکان میدهد و میرود پیش بیمارش.
نداریم بابا، نداریم
ساعت به نزدیک ۲ بامداد رسیده است. پیرمرد دوباره صدایش در میآید. دست و پاهایش به تخت بسته است و میگوید که بیچارهتان میکنم. بیژامه چهارخانه پوشیده است با زیرپوش سفید گاونشان و یک کُت مشکی هم رویش. آنقدر جان میکند که دست و پاهایش را باز کرده و دوباره راه میافتد توی اورژانس. هنوز هم توی کیسه پلاستیکی تُف میکند.
صدای یکی از همراهان بیمار بلند میشود: «میگم سرم قندی و نمکی نزنین بهش.» پرستار تقریباً فریاد میزند: «پس چی بزنیم خانم؟» همراه بیمار با اطمینان میگوید: «رینگر.» پرستار جا میخورد. مکث میکند و میگوید: «نداریم خانم. نداریم.» همراه بیمار میگوید: «فشار داره، دیابت داره. نداریم چیه؟ بیمارستان نیست مگه اینجا؟» پرستار کلافه میشود. از کنارم رد میشود و زیر لب میگوید: «هی میگم نداریم، باورشون نمیشه. نداریم بابا.»
شنیده بودم یک چیزهایی مثل نخ بخیه و دستکش و سرم دچار کمبود است. باورم نمیشد. یکی از رزیدنتها که معقولتر است و چهرهاش خسته نیست میآید بالای سر بیمار. «چی شده بابا جان؟» همراه بیمار داستان را دوباره تعریف میکند. رزیدنت خیلی آرام میگوید: «نداریم مادر جان. برو ببین داروخانه بهت میده، بگیر.» رزیدنت که رد میشود میگویم: «واقعا بیمارستان سرم رینگر نداره؟» سوالم به سوتی دادن شبیه بود. یک همراه بیمار معمولی چرا باید چنین سوالی کند؟ مکث میکند. شک هم میکند شاید. میگوید: «خیلی چیزهای دیگه هم نداریم یا کم داریم.» دارد میرود که میپرسم: «مثل چی؟» دستکشهایش را از دستش در میآورد و پدال سطل آشغال را فشار میدهد و دستکشهایش را میاندازد توی سطل و میگوید: «دستکش.»
مُهر استاد در دست منشی
ساعت به ۳ و ربع بامداد رسیده است. به گمانم بیش از ۴ ساعت است توی اورژانس پرسه میزنم. مُشت نمونه خروار بیمارستانهای پایتخت را توی همین چند ساعت دیدهام. بیماران از خیلی چیزها خبردار نمیشوند. خیلی از کمبودها را نمیدانند، اما نبودن استاد و ویزیت توسط رزیدنتها در بیمارستانهای آموزشی روی اعصابشان است. خبرنگار هم چیزی بنویسد، خیلی ساده میگویند: «حق انتخاب دارند، نروند بیمارستان آموزشی.» مُهر استاد یا دست منشی است یا یکی از رزیدنتهای سال بالا. اگر دارو را خود استاد بنویسد و مُهر او پای نسخه در دفترچه بیمه سلامت باشد، دارو را با بیمه میدهند، اما این اتفاق نمیافتد. کم پیدا میشود همراه بیمار یا بیماری که این چیزها را بداند یا اصلاً بداند و توی آن وضعیت حواسش باشد که بخواهد.
اورژانس با حداقل ۳ نیروی خدمه
اجازه بدهید از وضعیت تمیزی و ظاهر اورژانس چیزی ننویسم. هرچند این بیمارستان به نسبت اورژانس تمیزتری دارد، اما همین جا هم حداقل ۳ نیروی خدمه دارد و نه بیشتر. میگویند هزینه دارد. حتی میگویند بیمارستان خودش باید هزینههایش را پرداخت کند و در نتیجه باید صرفه جویی کنیم. مگر ۳ خدمه میتواند به این آشفته بازار برسد؟ کجای کار را بگیرد که از طرف دیگر در نرود؟
حجم بالای بیمارانی که به بیمارستانهای دولتی سرازیر میشوند و پرسنلی که خودشان از عقب افتادن کارانه شاکی هستند و کمبود نیروی پرستار و حتی خدمه، چالشهای کمی نیستند. جالب اینکه رزیدنتها میگویند این ماجراها بعد از طرح تحول سلامت شروع شده است. شلوغی بیمارستان، کارانه کم و عقب افتاده، کمبود نیرو و حجم بالای بیمار، همه را کلافه کرده است. ولی چاره کار کجاست؟
اورژانس پیشانی بیمارستان است. نقطهای از بیمارستان که بیمار ابتدا به آنجا مراجعه میکند و نیازمند توجه ویژه است. استراتژیکترین نقطه بیمارستان که در آن میشود از کم حوصلگی پرسنل، شلوغی و سر و صدا، وضعیت پاکیزگی نامناسب و مسائل ریز و درشت زیادی را مشاهده کرد. نقطهای که اگر همتی برای نظارت مداوم بر وضعیت آن نشود، میزان نارضایتی از نظام سلامت را به مرور افزایش میدهد. حالا هرچقدر آمارها و نمودارها را بالا و پایین کنیم، اما آنچه دیده میشود، چیزی نزدیک به جان سپردن اورژانسهای بیمارستانی است. جان سپردنی که نباید در برابر وضعیت آن سکوت و پرده پوشی کرد. همه اینها در شرایطی است که بازدیدهای دورهای معاونان درمان دانشگاههای علوم پزشکی و معاون درمان وزارت بهداشت و مدیران کل این وزارتخانه از اورژانسهای بیمارستانی انجام میشود، اما حل کردن بسیاری از این دردها از توان این افراد هم خارج است.
بدون اینکه شناسایی شوم، راهم را میگیرم و میروم. پیرمرد با کیسه توی دستش نشسته کنار نگهبان و چای مینوشد. مدام به این فکر میکنم که درد را از هر طرف بنویسی و بخوانی درد است، اما شکل و شمایلش فرق میکند.
گزارش از امیر پروسنان