به گزارش گروه اطلاع رسانی ایرنا؛ تجاوز و یورش همه جانبه رژیم بعث عراق به مرزهای مختلف ایران سبب شد تا رزمندگان دلاور با تمام وجود و اراده ای پولادین در برابر متجاوزان و حامیانش صف آرایی و ماشین جنگی صدام را متوقف کنند و درسی فراموش ناشدنی را به دشمنان این مرز و بوم بیاموزند. روزنامه های مختلف در هفته گذشته با انتشار گزارش ها و مطالبی حماسه های این دوران را بررسی کردند.
شهدای مدافع حرم احیاگر واقعه تاریخی کربلا
شهدای مدافع حرم الگوی مقاومت و ایثار هستند، مدافعانی که یاد شهدای کربلا را در اذهان بشریت زنده کردند و به استکبارستیزان فهماندند که خاموش کردن نور اسلام ناب محمدی (ص) خیالی باطل است.
روزنامه کیهان در مطلبی با عنوان مرتضی، مرد فتنه های سخت بود به گفت وگو با پدر شهید حریم آل الله، مرتضی عبداللهی پرداخت و نوشت: اگر مانعی در راه اهداف خدایی این شهدا نباشند، بسیاری از مشکلات یک شهید برای تصمیم گیری های خود درست می شود. همچنین نکته مهم آن است که همسران شهدا راه را برای شهدا هموار کنند؛ همسر شهید باید متوجه مهم بودن تصمیم آنها بشوند؛ علی الخصوص شهدای مدافع حرم که اکثرا همسران جوان دارند و همین طور از زندگی های با نشاطی برخوردارند اما همه این مسائل را زیر پای خود می گذارند و به میدان جنگ می روند. مانند مرتضی که هیچ وقت هیچ دغدغه ای درباره شغل و درآمد نداشت و خداوند متعال برکتی را به زندگی وی رساند و با توجه به امکاناتی که داشت اما راهی دیگر را انتخاب کرد که خوشبختانه به مقام شهادت نائل آمد. ما شیعیان معتقد هستیم که لحظه مرگ آنها یک زمان معینی است. اگر مرتضی در آن لحظه به درجه شهادت نمی رسید به هر طریق دیگری از دنیا می رفت که الحمدلله با جایگاه بزرگی به آرزوی خود یعنی شهادت رسید.
مرتضی همیشه در اتفاقاتی مانند فتنه ۸۸ حاضر بود و سعی بر آن داشت که در صحنه حضور داشته باشد. من واقعا به خانواده شهید حدادیان تبریک می گویم و از خداوند متعال برای آنها طلب توفیق روزافزون دارم و اصلا غمگین نباشند به این دلیل که بین شهید شدن در فکه، کربلای ۵، سوریه با ماجرایی که فرزندشان در آن شهید شد هیچ تفاوتی وجود ندارد و مقصود یکی است. ما بعضا به دلیل بعد دنیوی به این مسائل توجهی نداریم و صرفا آنها را یک حادثه قلمداد می کنیم در صورتی که این موضوع واقعا یک توفیق و لیاقت محسوب می شود. مرتضی می گفت؛ در مقابل حضرت سیدالشهدا(ع) تمایل ندارم که بدنی داشته باشم و اگر هم بدنم به وطن بازگشت درسایه حضرت فاطمه الزهرا(س) باشم و سنگر قبری برای من وجود نداشته باشد که شرمنده ایشان شوم. ما هم به وصیت عمل کردیم اما با همه این تفاسیر مردم شهیدپرور هیچ وقت الطاف این شهدا را از یاد نبردند و برای ایشان فاتحه می خوانند و درخواست شفاعت دارند و ما هم ان شاء الله دعا می کنیم که در این راه ثابت قدم بمانیم.
روزنامه جوان با درج مطلبی با عنوان فلافل تند! به روایت خاطره های یک رزمنده مدافع حرم از ایستگاه صلواتی فاطمیون پرداخت و آورد: در مقطعی که توفیق حاصل شد به عنوان مدافع حرم در سوریه باشیم، یک روز همراه یکی از همرزمانم روی موتور در منطقه گشت میزدیم. موقع اذان ظهر نزدیک مقری رسیدیم. تصمیم گرفتیم همانجا نماز را بخوانیم و سپس ادامه مسیر بدهیم. بین دو نماز با کنار دستیام که از بچههای فاطمیون بود، مصافحه کردم. از لهجهام فهمید اصفهانی هستم و شروع کرد به تعریف خاطره که قبلاً در اصفهان زندگی کرده است. از این طرف و آن طرف آشنایی داد و خلاصه با صفا و سادگیاش با هم رفیق شدیم. گفت ما اینجا ایستگاه صلواتی داریم، بعد از نماز بمانید تا در خدمتتان باشیم.
نماز که تمام شد، همگی بیرون رفتیم. گل ایستگاه صلواتیشان ساندویچ فلافل بود که اتفاقاً همین بنده خدا رزمنده فاطمی از توزیعکنندگان نذری بود. مرا که دید به اصطلاح پارتیبازی کرد و به قول خودش ساندویچ پرملاتی به من داد. کمی آن طرفتر هم داخل یک پارچ، سس ریخته بودند. من پارچ را برداشتم و روی فلافلم حسابی سس ریختم. همان برادر افغانی از دور سرش را تکان داد. فهمیدم کار اشتباهی کردهام. دقت کردم دیدم دارد به پارچ اشاره میکند و سر تکان میدهد. متوجه منظورش نشدم چه میگوید و یک گاز از فلافل زدم. چشمتان روز بد نبیند. سس آنقدر تند بود که کلهام سوت کشید. دهانم به قدری سوخت که همین الان هم تلخیاش را احساس میکنم. در جبهه مقاومت اسلامی ما ترکیبی از رزمندههای ایرانی، افغانی، عراقی، سوری و... را میدیدیم که همگی حول پرچم اسلام و اهل بیت در دفاع از حرم جمع شده بودند و مثل برادر دوشادوش یکدیگر با تروریستها و استکبار جهانی مقابله میکردند. خاطرات حضور در چنین جبههای فراموش شدنی نیست.
این روزنامه در مطلبی دیگر با مروری بر زندگی ایمان یوسفی از شهدای امنیت و اقتداربه گفت و گو با عموی شهید پرداخت و نوشت: خانواده شهید ساده و مذهبی هستند. آقا ایمان از همان دوران کودکی علاقه زیادی به مسائل مذهبی داشت. در مراسم های مذهبی همراه من یا پدرش شرکت میکرد. زمان تحصیلش من در مدرسهای که درس میخواند معلم بودم و از نزدیک رفتار و حرکاتش را میدیدم. اگر در مدرسه برنامه نوحهخوانی، دعا یا مراسم مذهبی بود آقا ایمان در آن جمع و قسمت به عنوان سرگروه شناخته میشد. در نمازهای جماعت همیشه در صفهای ابتدایی حضور داشت و فکر و ذکرش روی خط مذهبی بود. زمانهای زیادی در کنارم حضور داشت و شناخت خوبی از او داشتم. آقا ایمان نه خیلی آرام و گوشهگیر بود نه خیلی شلوغ و دعوایی. به نظرم انسان متعادلی بود و گاهی کفه شلوغ بودنش سنگینی میکرد. البته باید بگویم در دوران کودکی مریضی و سختی زیادی کشید. در دو سالگی مریض شد و با اینکه بیماری اش خیلی خاص نبود ولی او را تا دم مرگ برد. در بیمارستان میگفتند این بچه امروز و فردا میمیرد و زنده نخواهد ماند، اما خدا خواست که ایمان برایمان بماند و با شهادت از دنیا برود.
ایمان پسری باتقوا، مخلص و شجاع بود که تلاش داشت در بیشتر درگیریها حضور داشته باشد و در فامیل هر کس مشکل داشت ایمان به او کمک میکرد. معمولاً سالی یک بار به صورت دستهجمعی و در کنار دیگر اقوام به مسافرت میرفتیم و هرجایی که میرفتیم آقا ایمان جلودار کار و برنامهها بود. اگر چیزی میخواستیم تهیه کنیم او زودتر از همه آن را تهیه میکرد یا اگر میخواستیم جایی برویم شهید جلودار بود. ما در کارها خیلی رویش حساب میکردیم و مشکلگشای کارهایمان بود. اگر جایی کار داشتیم این مرد همیشه آماده به خدمت بود و هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. خیلی با محبت بود. زمان مدرسه هم این پسر برایمان آبرو میخرید و اخلاق و رفتارش نمونه بود. جوانی بود که دست به خیر داشت و با کارها و رفتارهایش وقتی که شهید شد خیلیها از خبر شهادتش ناراحت شدند. خدمت به محرومان را بالاترین کار برای خود میدانست. اگر پیرمردی را میدید حتماً باید کمکش میکرد. اگر کسی نمیتوانست کاری را انجام دهد بدون منت و چشمداشت کمکش میکرد. خدمت به ضعیفان و محرومان سرلوحه کارش بود.
روزنامه کیهان با درج یادداشتی به عنوان وارث شهدای کربلا می نویسد: شهید فرید کاویانی لرد اولین بسیجی شهید مدافع حرم در شهرستان خلخال در استان اردبیل محسوب میشود. شهید فرید کاویانی در سال ۵۶ در یک خانواده مذهبی در روستای لرد، در شهرستان خلخال به دنیا آمد. رشد یافتن در محیط پر از معنویت خانواده و به ویژه بزرگ شدن با روزی حلال که پدر زحمتکش این شهید فراهم آورد، باعث شد تا وی انسانی بیریا و بیادعا اما وارسته و عاشق حق و حقیقت بار بیاید. شهید فرید کاویانی لرد نیز همچون سایر شهدا، راههای آسمان را بهتر از راههای زمینی میشناخت و این شد که زندگی ساده و عشق به اسلام، او را به سر منزل مقصودش رساند.
هم از این رو، وی با وجود داشتن سه فرزند خردسال، وقتی ندای هل من ناصر خواهر سید الشهدا(س) را شنید، لحظهای درنگ نکرد و داوطلبانه، راهی دیار شام شد تا انتقام خون شهدای کربلا را از وارثان یزید بگیرد. وی سرانجام ۹ مرداد سال ۱۳۹۵ در سوریه به ضرب گلوله دشمن داعشی به خون غلتید و به یاران امام حسین(ع) پیوست. احمدرضا، کوچکترین فرزند شهید مدافع حرم فرید کاویانی لرد به خاطر دلتنگی بابا هر روز عکسهای او را میبوسد و در آغوش میگیرد.
رزمندگان دفاع مقدس، مردان بی ادعا
رزمندگان دفاع مقدس مردان بی ادعایی بودند که در هشت سال جنگ تحمیلی، با ایثار و مقاومت در راه دفاع از کیان از اسلام و نظام، مرزهای جغرافیایی را در نوردیدند و برگی زرین بر افتخارات انقلاب اسلامی افزودند.
روزنامه جوان با درج روایتی با عنوان عملیات مرصاد آخرین سنگر جهاد پسرم شد، نوشت: شهید احمد مختاری شهریور سال ۶۴ به همراه دوستانش شهیدان علی سراج و مجتبی سعیدی شفاعتنامهای را تنظیم و هر سه زیر آن را امضا کرده بودند. مجتبی سعیدی در فروردین ماه ۶۵ و علی سراج در دی ماه همان سال به شهادت رسیدند. تنها جاماندهشان احمد بود. در آخرین وعده دیدارش با مادر با ناراحتی میگوید: «جنگ در حال اتمام است، اما من لیاقت شهادت را نداشتم. خدا مرا به درگاهش نپذیرفت. مادر جان! شاید سرباز خوبی برای امام زمان (عج) نبودم.» دقیقاً دو هفته بعد خبر شهادتش را برای خانواده اش بردند. احمد در دهمین اعزام خودش به جبهه در سال ۱۳۶۷ در عملیات مرصاد شرکت کرد و به درجه رفیع شهادت نائل آمدو به رفقای شهیدش پیوست. گویا شهادت احمد همان شفاعتی بود که شهیدان مجتبی سعیدی و علی سراج به او وعده داده بودند. نوشتار زیر ماحصل هم کلامی ما با خانواده و همرزمان شهید است.
با شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم عراق شهید احمد فعالیتهای خود را در مسیر جنگ قرار داد درست چهار ماه پس از شروع جنگ بود که برای اولین بار در سن پانزده سالگی با اصرار زیاد، داوطلبانه از طریق بسیج مهدی شهر اعزام و پس از گذراندن آموزش نظامی در حد کافی در پادگان حمزة تهران به همراه دوستانش به جبهه غرب اعزام شد و مدت چهار ماه در کردستان با مزدوران داخلی مبارزه نمود پس از حضور در جبهه شهید احمد سر از پا نمیشناخت و در پشت جبهه بیقراری میکرد؛ لذا در سال ۱۳۶۲ مجدداً به جبهه نبرد اعزام شد و در عملیات غرورآفرین والفجر ۴ شرکت داشت. سومین بار در سال ۱۳۶۳ به جبهه جنوب اعزام و در عملیات حماسه آفرین بدر شرکت کرد و از ناحیة کتف و صورت و شکم مجروح شد و مدتها در بیمارستان ساسان تهران بستری بود. چهارمین بار در سال ۱۳۶۴ به جبهه جنوب اعزام و در عملیات افتخارآفرین والفجر ۸ با همراه دیگر دوستانش از دریای خروشان اروند گذشت و در نبرد سنگین با دشمن شرکت جست و مسئولیت تیم عملیاتی خطشکن را به نحو شجاعانهای به انجام رسانید.
این روزنامه در مطلبی دیگر با عنوان تجمیع منافقین در مرصاد موهبتی الهی بود! ، آورده است: سازمان مجاهدین در مقطعی از تاریخ کشورمان حرکتهای منافقانه خود را انجام داد که ملت ایران درگیر یک جنگ تمامعیار بود. آنها در این رهگذر از هیچ خیانتی دریغ نکردند. از ترور مردم و مسئولان و رزمندهها در پشت جبهه گرفته تا جاسوسی برای دشمن در جبههها و نهایتاً همکاری علنی با بعثیها، هر کاری از دستشان برمیآمد انجام میدادند. از همین رو وقتی در چهارزبر گیر افتادند، بسیاری از رزمندهها با انگیزههایی دوچندان با آنها روبهرو شدند. یکبار که با جانبازی به نام محمدرضا فاضلیدوست مصاحبه میکردم، میگفت: «تخصص اصلیام در طول جنگ مخابرات بود، اما وقتی پای درگیری با منافقان پیش آمد، آرپیجی برداشتم و گفتم من با اینها ویژه کار دارم. نه با بیسیم بلکه با آرپیجی!» احساسی که فاضلیدوست در آن لحظات داشت، برای خیلی از رزمندههای دیگر تکرار شده بود. خود شهید صیاد شیرازی گفتوگویی تصویری دارد که در آن میگوید: «ما اگر میخواستیم منافقین را به خاطر جنایتهایشان تحت تعقیب قرار بدهیم باید کلی میگشتیم تا تکتک آنها را گوشه و کنار پیدا کنیم، حالا همگی یکجا جمع شده بودند و آماده تلافی!» خیانتهای منافقین در دفاع مقدس به اولین روزهای آن برمیگردد. همان زمان که کاروان اعزام به جبهه را با پرچم و نشان خودشان راه میانداختند، در آبادان یک خانه تیمیشان توسط ارتش محاصره و خلع سلاح شد. همان جا علائمی از جاسوسی منافقین پیدا شد که با جنگ رسانهای و شلوغکاری از خطر جستند.
خیلی از رزمندهها در پشت جبهه توسط منافقین ترور میشدند. «شهید حسین رسولزاده»، «شهید سید محسن میرشریفی» (که روز خواستگاریاش ترور شد)، «طالب طاهری» (که همراه دو انقلابی دیگر بهشدت شکنجه شده بودند) و... همگی رزمندگانی هستند که در همین صفحه ایثار و مقاومت روزنامه «جوان» گفتگو با خانوادههایشان را منتشر کردهایم. همسر شهید شهپریان میگوید: «منافقین تا اواسط جنگ چنان جوی برای رزمندهها و حزباللهیها راه انداخته بودند که برخی از رزمندهها در جبهه بیشتر امنیت داشتند تا پشت جبهه. همسرم چند بار توسط منافقین ترور شد. بیشتر توی شهر زخمی میشد تا جبهه! خود من هم تا مقطعی در خانه حبس بودم، چون همسرم میترسید بیرون بروم و توسط منافقین کشته بشوم. کمااینکه یکبار من و پسر کوچکم را به رگبار بستند که به خواست خدا اتفاقی برایمان نیفتاد.» از شهرها که دورتر میشدیم و به طرف جبههها پیش میرفتیم با جاسوسانی از سازمان منافقین روبهرو میشدیم که اطلاعات حساس مناطق جنگی را به دشمن بعثی ارائه میدادند. از سال ۶۰ تا سال ۶۵ که رجوی رسماً به بغداد رفت و پادگان اشرف را تحویل گرفت، منافقین بیشتر از طریق جاسوسی به جبهه ایران لطمه وارد میکردند. از سال ۶۵ علناً رودرروی رزمندهها ایستادند و از اواخر سال ۶۶ تا عملیات مرصاد، حداقل سه حرکت تهاجم مشخص را تحت عنوان عملیات آفتاب، چلچراغ و فروغ جاویدان به اجرا گذاشتند.
روزنامه جوان در مطلبی دیگر با عنوان ستون نفاق پشت خاکریز فرشتهها گیر افتاد، به گفت وگو با اسماعیل قاسم پورفرمانده سابق تیپ قائم (عج) و از رزمندگان حاضر در عملیات مرصاد پرداخت و نوشت: در عملیات مرصاد اولین نیروهای سازماندهیشده که منافقین را در تنگه مرصاد زمینگیر کردند، نیروهای تیپ قائم آلمحمد (عج) سمنان بودند. البته قرار بود که شب قبل از آغاز عملیات مرصاد این نیروها به استان سمنان برگردند. رزمندگان ما حتی سلاح و مهمات خود را تحویل داده و تسویهحساب کرده بودند و آماده بازگشت به سمنان بودند. اما چون کارها به شب کشیده شده بود، قرار شد صبح فردا حرکت کنند. از قضا یک تریلی مهمات نیز همان شب در اردوگاه میانراهی که رزمندگان تیپ قائم بودند، توقف میکند. اینگونه بود که خداوند نیرو و سلاح مورد نیاز را برای مقابله با دشمنان فراهم کرد. نیروهای استان سمنان در آن روز در قالب چندین گردان از جمله قمر بنیهاشم (ع) دامغان، سیدالشهدای شاهرود و امام رضا (ع) مقابل منافقین آرایش نظامی گرفتند. نیروهای همدان و کرمانشاه بعداً ملحق شدند. از صبح چهارم مرداد تا غروب روز پنجم درگیری سخت ادامه داشت. رزمندگان تیپ قائم (عج) سمنان در این عملیات ۶۷ شهید تقدیم کردند. عمدتاً از شهدایی بودند که از ابتدا تا انتهای جنگ در جبههها حضور داشتند.
درمجموع ۶۷ نفر از رزمندههای استان شهید شدند که برخی از آنها پشت جبهه هم با منافقین درگیر بودند. احمد فضلی و مهدی فضلی دو برادر که هر دو متأهل و معلم بودند در یک روز پشت آن خاکریز شهید شدند. شهید رضا نادری هم تازه از مجروحیت رهایی پیدا کرده بود که در این عملیات به شهادت رسید. شهید نوروز ایمانینسب، فرمانده گردان ادوات بود، شهید محمدرضا خالصی که مسئول عملیات تیپ بود و شهید محمود اخلاقی که از فرماندهان خوب استان سمنان بود در روز آخر به شهادت رسیدند. شهید حسن عزیزی هم از رزمندهها و فرماندهان شهر دامغان بود.
روزنامه کیهان با انتخاب مطلبی با عنوان رئیس آموزش و پرورش که در خانه ۴۰ متری زندگی می کرد، به گفت وگو با همسر شهید علیرضا قدمی پرداخت و نوشت: شهید قدمیپسرخاله من بود؛ منزل ما در قم بود؛ پدرم آیتالله اعلمیاشتهاردی و علیرضا علاقه زیادی به هم داشتند؛ شهید قدمی برای ادامه تحصیل در دانشگاه علامه طباطبایی پذیرفته شده بودند و در همان دوره فعالیتهایی علیه رژیم طاغوت داشتند؛ ایشان سال ۵۱ توسط نیروهای امنیتی رژیم دستگیر شدند و بعد از آزاد شدن از زندان هم او را از دانشگاه اخراج کردند؛ فعالیتهای همسرم برای مبارزه ادامه داشت تا اینکه دوباره در اوایل سال ۵۷ توسط ساواک دستگیر شد و تا ۲۲ بهمن ۵۷ و پیروزی انقلاب اسلامیدر زندان بود.
شب اول مهر، همسرم خود را برای رفتن به مدرسه و تدریس آماده کرده بود که خبر حمله رژیم بعث عراق پخش شد. او دیگر خود را آماده رفتن به جبهه کرد. در طول ۸ سال زندگی مشترکمان ایشان چندینبار به جبهه رفتند و گاهی پیش آمده بود که برای شب عملیات خودشان را به جبهه میرساندند. خرداد سال ۶۱ هم بعد از پیروزی عملیات الیبیتالمقدس به سوریه و لبنان رفت و بعد از ۶ ماه آمدند. ایشان در عملیاتهای متعددی از جمله مهران، الی بیت المقدس و مرصاد حضور داشتند. ابتدای جنگ تحمیلی ایشان در ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران در سوسنگرد حضور داشت که در این عملیات از ناحیه پا به شدت مجروح شد؛ طوری که پای وی به یک پوست وصل بود؛ بعد از انتقال به تهران و انجام چند عمل جراحی، از قطع پای او جلوگیری کردند. جالب اینکه شهید قدمی میگفتند «این جراحت پای من یک نشانه است»؛ در جریان عملیات مرصاد، پیکر همسرم حدود ۹ روز زیر آفتاب بود و به دلیل جراحت شدید، در بدنش، برادر شهید قدمی، او را از همین نشانه شناسایی کرد.
روزنامه جمهوری اسلامی با درج مطلبی با عنوان سازمان منافقین، پیاده نظام صدام و خیانت تاریخی علیه ملت ایران، می نویسد: درست ۶ روز پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل ازسوی ایران، مقارن ساعت ۱۴:۳۰ سوم مرداد سال ۶۷ منافقین و ارتش عراق به تصور اینکه اوضاع داخلی ایران نابسامان است، عملیات مشترک خود را با هجوم زمینی از مسیر سرپل ذهاب و از جنوب گردنه پاتاق (نزدیکی سرپل ذهاب) آغاز و به طرف شهر کرند پیشروی کردند. حدود ساعت ۱۸:۳۰ اولین تانکهای عراقی با آرم منافقین وارد شهر شدند و پس از تصرف کرند، حرکت خود را به سمت اسلامآباد غرب آغاز و به محض رسیدن به مدخل شهر، اقدام به قطع برق و ارتباط مخابراتی و هم چنین تیراندازی و آشفته نمودن اوضاع کردند. این درحالی بود که از چند روز پیشتر ارتش عراق در تکاپو بود تا در آخرین فرصتها صحنه نبرد را به نفع خود تغییر دهد. پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸، ارتش عراق در اقدامی شتابزده، منطقه خوزستان را بار دیگر مورد هجوم گسترده قرار داده و تا جاده اهواز ـ خرمشهر پیشروی کرده و خرمشهر را نیز در معرض تهدید قرار داده بود. به این ترتیب درحالی که اغلب یگانهای ایران در جبهه جنوب مستقر بودند، منافقین از اوضاع داخلی ایران سوءاستفاده کرده و از مسیر پاتاق تا تنگه چهار زبر پیشروی کردند. منافقین طرح عملیات خود را در یک جلسه ۲۴ ساعته آماده کرده بودند و در تاریخ ۳۱ تیرماه، نیروهای خود را توجیه کرده و نام عملیات خود را هم فروغ جاویدان گذاشته بودند. تمرکز نیروهای ایرانی در جبهه جنوب منجر بدان شد که حرکت منافقین در داخل خاک ایران در ابتدا به سرعت انجام گیرد. اما بلافاصله بعد از اینکه خبر هجوم دشمنی که چندان هم هویتش مشخص نبود به نیروهای خودی رسید، شهید علی صیاد شیرازی راهی کرمانشاه شد تا اوضاع را بررسی کند.
صیاد شیرازی در زمان حیاتش در جایی ماجرای ورود منافقین و مطلع شدن از حمله آنها را اینگونه تعریف میکند: «... یک دفعه ساعت ۸.۳۰ شب از ستاد کل به من زنگ زدند و گفتند: دشمن از سرپل ذهاب، گردنه پاتاق با سرعت به جلو میآید. همین جوری سرش را انداخته پایین میآید. من گفتم: کدام دشمن!؟ اگر تنها از یک محور میآید، پس چه جور دشمنی است!؟ گفتند: نمیدانیم. گفتند: همینطور آمده الان هم به کرند رسید و کرند را هم گرفتند. چون بعد از پاتاق، میشود کرند، بعد از کرند، میشود اسلامآباد غرب و سپس نیز میآیند به کرمانشاه. گفتم: این چه جور دشمنی است؟ گفتند: ما هیچی نمیدانیم... شهید صیاد شیرازی ادامه میدهد: «آخر گفتم: فقط به هواپیما بگویید که ساعت ۱۰.۳۰ آماده بشود ما با هواپیما برویم به کرمانشاه. طاق بستان محل قرارگاه بود. مجبور شدیم پیاده شویم، ماشین گرفتیم، رفتیم تا رسیدیم و تا ساعت ۱.۳۰ شب ما دنبال این بودیم، این دشمنی که دارد میآید، کیه؟ ساعت ۱.۳۰ شب یک پاسداری آمد، گفت: من اسلامآباد بودم، دیدم منافقین آمدند، ریختند توی شهر! تازه فهمیدم منافقین هستند ریختند توی شهر.»
روزنامه جوان در گزارشی با عنوان منافقین برای روز فتح تهران برنامه ترور و ایجاد وحشت داشتند، به گفت وگو با رحمتالله فلاحی فرمانده گردان قمر بنیهاشم پرداخت و نوشت: در آن مقطع دشمن از جنوب حمله کرده و شلمچه را گرفته بود. یکسری از نیروهای ما راهی جنوب بودند و به سمت اهواز میرفتند. در همین حین منافقین با حمایت عراق از سمت غرب تا قصرشیرین پیش آمده بودند. وضعیت نیروهای ما طوری بود که بیشترشان در جنوب حضور داشتند و نیروهای کمتری در غرب داشتیم. بیشتر لشکرها در جنوب حضور داشتند و تعداد نفرات در غرب زیاد نبود. ما در لشکر ۷۱ در حین انجام مأموریت به سمت جنوب بودیم که اطلاع دادند منافقین حمله کردهاند. نیمی از نیروها در غرب مانده بود و نیمی دیگر باید برای انجام مأموریت به جنوب میرفت. وضعیت نیروها آشفته و پراکنده بود. وقتی خبر حمله آمد اصلاً معلوم نبود چه نیرویی حمله کرده است. طبق گزارشهایی که میآمد عوامل دشمن از گردنه پاتاق عبور کرده و به سمت کرند آمده بودند. وقتی گزارش سقوط کرند آمد کسی باورش نمیشد چنین اتفاقی در آن مقطع از جنگ افتاده باشد.
نیروهای تیپ قائم از سمنان اولین نیروهایی بودند که خودشان را به تنگه چارزبر رساندند. خواست خدا طوری بوده که آنها توانسته بودند دشمن را متوقف کنند تا سایر نیروها برسند و منافقین نتوانند از تنگه چارزبر عبور کنند. اگر کمی عقبتر برگردیم نیروهای لشکر ۹ بدر با سه اتوبوس به سمت جنوب میرفتند. در میانه راه تعدادی از نیروهای سپاه با منافقین درگیر شده بودند و یکی از مجروحان توانسته بود خودش را به کنار جاده برساند. خودش را به اتوبوس لشکر بدر میرساند و وضعیت منطقه را برایشان شرح میدهد. چند نقطه استراتژیک در مسیر منافقین بود که اهمیت بالایی داشت. گردنه پاتاق یکی از همین نقاط بود. اگر ما زودتر به گردنه میرسیدیم و نمیگذاشتیم به آنجا برسند کرند و اسلامآباد سقوط نمیکرد. موقعیت اسلامآباد و کرند هم مهم بود. گردنه حسنآباد که بین اسلامآباد و چهارزبر است نیز از نقاط استراتژیکی بود که تصرف شد. دشمن خودش را به چهارزبر رسانده بود. به گردان قمر بنیهاشم مأموریت دادند. من با معاون لشکر ۷۱، آقای رضا رحیمی برای شناسایی رفتیم. تا به تنگه چهارزبر رسیدیم دیدیم بچههای قائم از تیپ انصارالحسین با یک لودر و بولدوزر شبانه خاکریز زدهاند و نیروهایشان را در ارتفاع مستقر کردهاند تا دشمن از آنجا عبور نکند. وقتی رسیدیم رزمندگان یکی از ماشینهای منافقین را لب خاکریز زدند. رانندهاش یک زن بود و با نفربر میخواست از خاکریز عبور بکند که نیروهای رزمندگان مانعش شده بودند.
روزنامه جمهوری اسلامی با درج گزارشی با عنوان دیدگاه آیتالله هاشمی رفسنجانی درباره عملیات مرصاد، نوشت: عملیات مرصاد که یکی از مهمترین فرازهای جنگ تحمیلی است و توطئه مشترک سازمان تروریستی منافقین و رژیم بعثی صهیونیستی صدام علیه ایران اسلامی را خنثی کرد، زوایای پنهانی دارد که متاسفانه بهدلیل تنگنظریها و برخوردهای سیاسی و جناحی عدهای قدرتطلب، همواره بر روی آنها سرپوش گذاشته میشود. یکی از مهمترین نکات مربوط به این عملیات اینست که آیتالله هاشمی رفسنجانی در انجام آن نقش اول را داشت ولی متولیان برگزاری مراسم سالروز عملیات مرصاد و رسانه ملی هیچکدام کوچکترین اشارهای به نقش او که فرمانده جنگ بود نمیکنند! حتی در تنگه چهارزبر و گردنه حسنآباد کرمانشاه که محل سرکوب نهائی منافقین و اوج عملیات مرصاد بود، در موزهای که برپا شده، نام و نشانی از این فرمانده شجاع و مخلص دفاع مقدس به چشم نمیخورد. با هدف قدردانی از آیتالله هاشمی رفسنجانی در فرماندهی موفق دفاع مقدس، دیدگاه ایشان درباره عملیات مرصاد، که در سال ۱۳۸۹ در روزنامه جمهوری اسلامی به چاپ رسیده است را از نظر خوانندگان گرامی میگذرانیم بدان امید که از این پس بازیگران سیاسی، دفاع مقدس را از این بازی نامبارک مستثنی نمایند.
در ادامه این مطلب می خوانیم: روزگاری که همه گروههای مبارز برای مقابله با رژیم پهلوی پرچم مبارزه برافراشته و عدهای گرفتار حبس شده بودند، در زندان با جوانان متصلّبی آشنا شده بودیم که در بسیاری از موارد طریق افراط و تفریط میپیمودند. به یاد دارم در مقطعی، در کنار سلول انفرادی من، جوانی محبوس بود که وقتی پیشنهاد روزنامهای را به او دادم تا مطالعه کند، گفت: قرآن دارم و نمیخواهم خود را با مجموعهای دیگر مشغول کنم. آن جوانان به تدریج از مسیر درستی که میپیمودند، منحرف شدند و علناً خود را التقاطی، یعنی ترکیبی از اسلام و مارکسیسم معرفی کردند. انحرافات فکری، افکار التقاطی و زیادهخواهی سیاسی رهبران این گروه در نخستین سالهای پس از پیروزی انقلاب، آنان را در مقابل مردم قرار داد و برای انتقام، تمام تلاشهای خویش را معطوف به حذف شخصیتی و فیزیکی بسیج کنندگان مردم کردند و کارشان به آنجا رسید که میهن پهناوری به نام ایران را برای اقدامات تروریستی خویش محدود دیدند و سر از عراقی درآوردند که آن روزها درحال تجاوز به جمهوری اسلامی ایران و کشتار مردم بیگناه در شهرها و روستاها بود.
روزنامه جوان با انتخاب گزارشی با عنوان ۲ کبوتری که با یک بال اوج گرفتند، به گفت وگو با کلثوم فضلی همسرشهید مهدی فضلی پرداخت و آورد: مهدی از همان ابتدای جنگ در جبهه حضور داشت و چند دفعه هم مجروح شد. همیشه میگفت من سعادت شهادت ندارم. سال ۶۱ در عملیات محرم از ناحیه شکم به شدت مجروح شد. هیچکس به زندگی مجددش امید نداشت. حتی پدرش قند و برنج تهیه کرده بود که اگر مهدی شهید شد آمادگی برگزاری مراسمش را داشته باشد، اما تقدیر الهی بو که در آن مقطع زند بماند. وقتی به شهادت دوستانش غبطه میخورد به یاد آن مجروحیت سختش میافتاد و میگفت: «من اگر میخواستم شهید شوم، همان سال میشدم.» بعد از مدتها حضور در جبهه حس جاماندگی از قافله شهدا برایش سخت بود. همان سالهای جنگ مهدی دو مرحله برای درمان به آلمان رفت. دفعه اول با احمد برادرش و مرحله دوم خودش به تنهایی رفت. نیاز به عمل جراحی داشت ولی، چون ترکش کنار نخاع بود، اجازه ندادند. بعد از ماجرای مجروحیتش هم بود که به خواستگاری من آمد.
مهدی و احمد هر دو در یک روز و در یک نقطه به شهادت رسیدند. اول همسرم مهدی در پنجم مرداد ۶۷ در روند اجرای عملیات مرصاد با اصابت ترکش مجروح میشود. وقتی تیر میخورد و به زمین میافتد احمد به سمتش میرود تا کمکش کند. در همین حین تانکی که کنارشان بوده آتش میگیرد و منفجر میشود. همسرم در آتش میسوزد، اما اثری از جنازه احمد پیدا نمیشود. هر دو برادر با هم در کنار هم و در یک لحظه به شهادت رسیدند. گویی دو کبوتر با یک بال به سوی خدا به پرواز درآمدند. همان روزها بقایای پیکر مهدی آمد و سال ۸۱ تکههایی از استخوان احمد تفحص و شناسایی شد. مهدی یکم مرداد به جبهه اعزام و پنجم مرداد مصادف با عید قربان به شهادت رسید و خبر شهادتش عید غدیر به ما اطلاع داده شد. این دو برادر در عید قربان به قربانگاه شهادت رفتند. مهدی بسیار به انجام فرایض دینی و نافله نماز شب مشتاق بود. خوش برخورد و مهربان بود. رفاقت خوبی هم با دانشآموزانش داشت. در بخشهایی از وصیتنامهاش همه را به توجه به دین اسلام، حمایت از امام خمینی (ره) و مسیر اسلام رهنمون شده و نوشته بود: فرزندم را به این راه بشارت دهید.
این روزنامه در گزارشی دیگر با عنوان عمل کننده به تکلیف زیر آتش و گلوله هم میخندد، به گفت و گو با عبدالمحمود محمودی از راویان دفاع مقدس پرداخت و آورد: «لبخند بزن رزمنده» از آشناترین جملاتی است که در جبهههای دفاع مقدس دیده میشد. همه ما تصویری از این تابلو همراه با رزمندههایی در ذهن داریم که در بحبوحه جنگ، لبخند زنان عکس یادگاری میگرفتند. خنده و رضایت از حضور در جهاد فی سبیلالله، جزئی از فرهنگ جبهه حق است، اما در دفاع مقدس این نکته بیشتر دیده شد. وگرنه در سایر میدانهای نبرد هم نظیرش دیده شده است. نمونه بارزش در شب عاشوراست که تعدادی از اصحاب آقا اباعبدالله (ع) با هم شوخی میکردند. یک نفر که پرسید در این عطش و بیآبی و وقایع هولناکی که فردا انتظارتان را میکشد، چرا شوخی میکنید و میخندید؟ پاسخ این بود که ما داریم در رکاب امام حی و حاضر در جبهه حق میجنگیم. امام حسین (ع) هم که به ما وعده شهادت و بهشت داده است. پس این لحظاتی که در آن قرار داریم بهترین زمان برای شاد بودن و شوخی کردن است. دفاع مقدس در امتداد عاشورا بود؛ لذا رزمندههای حاضر در آن نیز همان روحیه اصحاب امام حسین (ع) را داشتند.
تعدادشان خیلی زیاد است. اما اینجا دوست دارم به دو همرزم شهیدم اشاره کنم که هر دو نام فامیل محمدی داشتند. البته نسبت فامیلی ندارند. تشابه اسمی است. یکی از آنها رزمنده دفاع مقدس بود به نام شهید علیرضا محمدی و دیگری هم رزمنده مدافع حرم به نام شهید جواد محمدی که سال ۹۶ در سوریه به شهادت رسید و پیکرش هم در منطقه ماند. مشهور بود که شهید علیرضا محمدی قبل از شروع عملیات خیلی شوخی میکرد و روحیه بچهها را بالا میبرد. ایشان جانباز شد و بعد از جنگ بر اثر عوارض جانبازی به شهادت رسید. خیلی هم درد و مشکلات جسمی داشت که تا آخرین لحظات عمرش همچنان شوخ طبعی و روحیهاش را حفظ کرده بود.
روزنامه کیهان با درج گزارشی با عنوان حدیث دشت عشق آورده است: شهید «قدمعلی رئیسی» سال ۱۳۴۳ در خانهای محقر و ساده متولد شد و در محیطی روستایی، به دور از امکانات رفاهی، کودکی خود را در محرومیت و فقر و ناملایمات سپری کرد. از دوران کودکی نور ایمان و اخلاص در چهره او نمایان بود. او از همان طفولیت، علاقه شدیدی به مجالس دینی و کلاسهای مذهبی داشت. دوران ابتداییاش را همراه با کارگری و کشاورزی در «اردل» طی کرد و به علت علاقه شدیدش به شناخت اسلام و روحانیت برای طلبگی به حوزه علمیه اصفهان رفت؛ ولی بعد از یک سال، پدر خود را از دست داد و به دلیل فشارهای زیاد مادی که بر او و خانواده وارد میشد، مجبور شد که برای گذران زندگی- همراه با دیگر برادرانش- به کار و تلاش بپردازد. با شروع جنگ تحمیلی ضمن تشویق مردم و جوانان به شرکت در جبههها و حضور در عرصههای اجتماعی- در تاریخ ۱۳۶۰/۸/۱۰ به همراه عدهای از جوانان پرشور به «شوش» رفت. مرحله بعد به «دارخوین» اعزام شد و در عملیات بیتالمقدس شرکت کرد و به آرزوی مقدس خویش که شهادت بود، دست یافت.
روزنامه جمهوری اسلامی با انتشار تیتر تخریب چیها صبورترین رزمندگان بودند، دلنوشته یک تخریب چی گمنام را بررسی کرد و آورد: حمید دوست جبههایام است، در طول جنگ بارها مجروح شد و هنوز با آن جراحتهایش، در غربت دست و پنجه نرم میکند. او الان استاد دانشگاه است، اما نه در ایران. دلش دریاست. بسیار دیده و بسیار کم میگوید. گاهی نوشتههایش را برایم میفرستد. این دلنوشتهاش را دلم نیامد برای شما نگویم. از تخریب چیهای مظلوم جنگ نوشته. از مینهایی که این روزها در هر کجای کشورمان پراکندهایم! و دلمان میخواهد تخریبچی دلداری پیدا شود و بگوید همه خنثی شدند! که نمیشود... که نمیشود. دکتر حمید اجازه نداد بیشتر معرفیاش کنم. گمنامی هم دنیایی دارد... تخریبچیها، شاید بیادعاترین حاضران در جنگ بودند. شاید صبورترین بچهها در جنگ بودند. خیلیهایشان در تنهائی رفتند. آنها تنهای تنها به جنگ مینها میرفتند. شب، نصف شب، خواب یا بیدار، باید میرفتند. دل یک لشگر به دل آنها وصل بود. دل یک کشور به دست آنها وصل بود. یلی مظلوم بودند، خیلی مظلومانه میرفتند، یک به یک. در خانه خودمان یا در خاک دشمن. همه جا بیکس بودند و تنها. و آنهایشان که ماندهاند حالا همگی تخریب شدهاند. یا پا ندارند، یا دست ندارند یا چشم ندارند و یا دل! اوائل جنگ ما نه مین داشتیم و نه بلد بودیم چگونه مین بکاریم و نه میدانستیم میدان مین را خنثی کنیم. تازه بعد از اینکه همه اینها رو یاد گرفتیم، نمیدانستیم به چه روشی و در کجا اینها رو نگهداری کنیم. ابتدای جاده اهواز به ماهشهر سیلوی گندم بزرگی بود که شاید هنوز حتی کامل و راهاندازی نشده بود که جنگ آمد.
روزهای زیادی برای آمدن به اهواز از جلوش رد میشدیم. و یک روز که در اردوگاه آموزشی بودیم صدای انفجاری مهیب آمد. فکر کردیم تمام اهواز منفجر شد. آنجا مکان امنی شده بود برای نگهداری مینهای عراقی که خنثی شده بودند و در یکی از آن روزها، یک مین که چاشنی انفجاری اش جدا نشده بود، همه چیز را به باد فنا داد. هم سیلو شکست و به "سیلوی شکسته" معروف شد و هم تا جایی که یادم هست ۷ یا ۸ نفر جانشان را از دست دادند یا مجروح شدند. عکس زیر البته از راه دور است اما بخشی از صدمات را نشان میدهد. مسئول تبلیغات تیپ ۵ رمضان، پاسداری جوان و دوستداشتنی بود، ولی به حرفم گوش نمیکرد و من هم دائم بهش غر میزدم. یک روز آمد پیشم و عکسهایی رو نشانم داد، خیلی دردناک. با یکی دو تا از نیروهایش رفته بودند عکس بگیرند از بچههای تخریب، در حین خنثیسازی یکی از میدان مینهای بجا مانده از عراقیها و حتما بچههای تخریب حواسشان به حضور این مهمانهای ناخوانده پرت شده بود و یکیشان به هوا رفته بود.