علی حاتمی در زمره فیلمسازان ایرانی است که قبل و بعد از انقلاب به فعالیت سینمایی پرداخت و به دلیل مضمون تاریخی و فرهنگی آثارش با انتقال و تغییر قدرت و گفتمان حاکم دچار تعارض نشد. خانواده، فرهنگ، تاریخ، ادبیات و هنر از جمله مولفه های برجسته آثار علی حاتمی محسوب می شود که در عمده آثارش به چشم می خورد. نگاه دل نگران حاتمی به حفظ ساختار سنتی خانواده ایرانی در بسیاری از آثارش هویداست و احساس وظیفه برای دراماتیک کردن زوایای گوناگون تاریخ به ویژه دوره قاجاریه به این سو، دستمایه بسیاری از فیلم ها، فیلمنامهها و قصههای او قرار گرفته است. دلبستگی حاتمی به ادبیات و نثر فاخر پارسی و آشنایی او با فرهنگ فولکلور ایرانی موجب شده است که نشانه های ایرانی به وضوح، خود را در مضمون و در ساختار فیلم هایش، نشان دهد.
نگاه مصرانه و تحسین برانگیز حاتمی بر نمایش و تائید مفاهیمی چون پاسداشت آئین های ایرانی، حفظ آداب و سنن، اخلاق و منش ایرانی، استفاده وافر از امثال و حِکَم و حکایتهای پارسی در بستر نثر فاخر ایرانی، نمایش هنرهای اصیل ایرانی، ترویج آدابی چون تکریم بزرگان، جوانمردی و پهلوانی، تاکید بر هویت ایرانی، نمایش زیبایی های خط و زبان ایرانی، اصرار بر معماری، دکوراسیون، اکسسوار و لباس ایرانی و بسیاری دقت های ویژه، علی حاتمی را از تمامی سینماگران ایرانی متمایز کرده است.
در میان عمده آثار او در چند فیلم، خانواده محوریت ویژه ای یافته و او ساختارهای خانواده مطلوب ایرانی از نگاه خود ترسیم کرده و البته در کنار آن خانواده های نامطلوب را نیز نشان داده است. مادر در کنار سوته دلان دو اثر مشخص هستند که حاتمی خانواده ایرانی را به صورت سیستماتیک در آنها طراحی کرده است. مادر را می توان ماندگارترین اثر علی حاتمی دانست؛ روایتی تلخ و گزنده برای خانواده سنتی ایرانی که نفس های آخر را می کشد و ساختار آن در شُرف فروپاشی است. در این فیلم، حاتمی آفت هایی را که چون خوره به جان خانواده ها افتادهاند، در کنار آرامش و اطمینانی که تنها در خانواده مطلوب او یافت می شود، پیش چشم می گذارد تا بیننده خود به آنچه این روزها دچار آن شده بیشتر بیندیشد.
آیین چراغ خاموشی نیست یکی از ماندگارترین دیالوگهای فیلم دلشدگان است که بر سنگ مزار علی حاتمی نیز حکشده است. پژوهشگر گروه اطلاع رسانی ایرنا به بهانه سالروز تولد این مرد سینمای ایران مروری بر درخشان ترین دیالوگ های فیلم های او داشته است که بیشتر در یادها مانده و در فرهنگ عمومی مردم ماندگار شده اند.
سوتهدلان (۱۳۵۶)
حبیب آقا ظروفچی (جمشید مشایخی) ، کاسب خوشنامی است که پیرانه سر ازدواج نکرده و زندگیاش را وقف مادر (رقیه چهره آزاد) و برادر ناتنیاش مجید (بهروز وثوقی) کردهاست. برادر دیگرش کریم (سعید نیکپور) پرنده باز است با همسرش زینت سادات (آتش خیر) و فروغالزمان (فخری خوروش) که سالهاست به پای حبیب آقا نشسته با آنها زندگی میکنند. مجید که عقل سالمی ندارد و در مغازه حبیب آقا کار میکند و ظروف کرایه را به مجلس عزا و شادمانی میبرد دل باخته دختری است که عکساش را در ویترین یک عکاس خانه دیده است. حبیب آقا به امید شفا یافتن، او را به امامزاده داوود میبرد.
مجید (بهروز وثوقی) : خوش به سعادتتون که میرین روضه، جاتون وسط بهشته، ما که دنیامون شده آخرت یزید. کیه ما رو ببره روضه؟ آقا مجید تو رو چه به روضه، روضه خودتی، گریه کن نداری، وگرنه خودت مصیبتی، دلت کربلاس!
دکتر(جهانگیر فروهر) : زن که طلاهاشو بده یعنی خیلی حرفه. دلمون برات تنگ میشه، بهت عادت کرده بودیم. به اخم و تخمات، اولدرم بلدرمات، سگ صلحیات. ولی گور پدر دل ما! دل تو شاد!
فروغ الزمان(فخری خوروش) : اون سال زمستون، ده چهارده سال پیش همون روز که ناهار دمی باقالی داشتیم، رخت نظام برتون بود. میخواستین برین باغ شاه. دکمه فرنجتون افتاده بود، گفتین …
حبیب آقا ظروفچی(جمشید مشایخی) : آقازاده خانم چشمش سو نداره، میشه دکمه فرنجمو بدوزین خانم خیاط؟ تو گفتی …
فروغ الزمان: خانم خیاط اسم داره …
مجید ظروفچی: خدا! چقدر دشمن داری… دوستات هم که ماییم، یه مشت علیل عاجز عقل، که تو به حقشون دشمنی کردی!
مجیدظروفچی: میخ زنگزده، ساعت زنگ زده… ساعت زنگزده دیگه زنگ نمیزنه، چون زنگاشو زده!
مجیدظروفچی: یه نامسلمون نیست دست من الیل رو بگیره مثل تارزان بگه شززززززززززم ببره امامزاده داوود حالم رو خوش کنه، تو سرم مثل بازار آهنگرا صدا میکنه، مثل پیت حلبی خورده ریزه هاش جابجا میشه.
داداش حبیب ما داداشیم از یه خمیریم اما تنورمون علی حده است تنور شما عقدی بود مال ما تیغه ای صیغه ای کله شما شد عینهو نون تافتون گرد و تلمبه قلمبه کله ما شد عینهو نون سنگک هه هه هه هه خوب شد که بربری نشدیم!
آقا مجید! تافتونیا اونطرفیا اونوریا همونا که بعد چله آقات تو رو انداختن تو این اتاق یه دری همه ثروتم ضبط میکنن! داداش حبیبم یه نفره تو اونا غربتیا یه لشکرن جخ سر داداش حبیبم مث سر اونا تافتونیه نه سنگکی! با اونا تنیه با من ناتنی! با اونا تنیه با من ناتنیه! با اونا تنیه با من ناتنیه! با اونا تنیه تن تن تنی نا تن تنی تن تن تنی نا تن تنی…….
آقا مجید اگه غربتیا برگشتن گفتن جوبچی لجن جمع کنه بگو: دامادتون که دواتچیه لیقه دوات جمع میکنه به هر چی نه بدتره آدم دروغگوووووووووووو دشمن خداست...
هزاردستان (۱۳۵۸)
رضا (جمشید مشایخی) شخصیت اصلی هزاردستان است. ابتدا او را در هیئت پیرمردی خوشنویس میبینیم که با همسرش، قمربانو (با بازی شهلا میربختیار) ، در مشهد و به دور از جنجالهای سیاسی تهران زندگی میکند. خلوت این زن و شوهر پیر را حضور مفتش ششانگشتی(داود رشیدی) برهم میزند. مفتش رضا را به علتی نامعلوم دستگیر میکند و با تهدید و ارعاب و شکنجه از او میخواهد به جرمی نامشخص اعتراف کند. این بازجوییها محملی میشود برای بازگشت به گذشته پر ماجرای رضا خوشنویس در ۳۰ سال پیش، زمانی که شهرتش تفنگچی بود. رضا تفنگچی در اواخر حکومت احمدشاه، تیرانداز قابلی بود و تفنگچی خاصه یکی از شاهزادههای قاجار به حساب میآمد. با نازشستی که در هر شکار از شازده میگرفت سور و ساتش همیشه به راه بود. تا این که با مرد صحافی به نام ابوالفتح(با بازی علی نصیریان) آشنا شد. ابوالفتح او را به خاطر مهارتش در تیراندازی برای مأموریتی در نظر گرفت. این مأموریت که به دستور کمیته مجازات انجام میشد عبارت بود از ترور اسماعیل خان، رئیس محتکر انبار غله تهران.
رضا خوشنویس(جمشید مشایخی) : ولایت زندان، ما را طلبید عاقبت این عشاقخانه. هنوز زنجیر در گوشت است، زنجیرک! موریانه گوشت! کی به استخوان میرسی آخر. زنجیرک! تسبیح عارفان، صدای پای من حالا شنیدنی است، از این دست ساز، کوه کوچک!
شعبان قبوله، آسوده کسی که خر نداره، از کاه و جویش خبر نداره. خوب جفتتون دارید از دست هم خلاص میشید. آخم نگفت زبون بسته، بسلامتی خرت سقط شد، مصیبت آدمیزاد و نداره، روز جزا، حساب و کتاب پس نمی ده. آ بارک الله حالا شدی خر خودتو خرک خودت، توبره و سفرهت شد یکی. جونشو خودت میکنی، نونشم خودت می خوری. حالا دیگه بسته به خواست خودته که تو طویله جاگیر شی یا زیر طاقی، دو خرجه نیستی با این خرج سنگین. دیگه دست خودته که خر باشی یا خرک چی.
در آواز حق حاجت به ساز نیست. تازه به قول عبدالقادر خودتان اکمل آلات الحان، حلوق انسانی است. حلق، ناییست که خدا ساخته. نفیرش از نای خوشتر، استاد گلبهار! یک خط از آن شعر ملکالشعرا!
رضا خوشنویس: آزردمت انگشتک؟ دوست داری آتش از اسلحه بچکانی یا مرکب از قلم نئین؟ خون می طلبی یا جوهر؟ انگشت کی در این میان باشه گران قدرتری، خوشنویس یا تفنگچی؟
رضا خوشنویس: ابراهیم و اسماعیل، هر دو در یک تن بودند، با من، پس گفتم، ابراهیم، اسماعیلت را قربان کن، که وقت، وقت قربان کردن است. قربانی کردم در این قربانگاه و جوهر این دفتر، خون اسماعیل است، پسری که نداریم، دریغ که گوسفندی از غیب نرسید برای ذبح، قلم نی، از نیستان میرسید نی در کفم روان، نی خود، نفیر داشت، نفس از من بود، نه نغمه، من میدمیدم چون دم زدن دم به دم.
ای خیاط! اگر میتوانی رختی به قامتم بدوز که آستینها، دستها رو نه دست به سینه کنه، نه دست به کمر، حالا که عاجزی پس دو نوع امتحان میکنیم، یکی به جهت شرفیابی، قربان خاک پای جواهر آسای مبارکت گردم، یکی هم جهت احضار آدمها. آهای پدرسوختهها کجائین... ن.
ابوالفتح (علی نصیریان) : رضا وقتی مردهای همسایه آنقدر دیر به خانه میروند تا طفلان بخوابند که نان از دست خالی پدر نخواهند چه جای عشرت است؟
رضا خوشنویس: مملکت صاحب داره! پادشاه باید به فکر رعیت باشه.
ابوالفتح: رعیت! رعیت کدام پدر سوخته؟ میراث کدام مخنث؟ این مردم انسانهای شریفی هستند بسیار والاتر از هم پالکیهای فالوده خور تو. فقط مظلوماند. ملتی که ادباش قناعت را فضیلت میداند هر ساله دچار قحطی است.
رضا خوشنویس: پس مجلس و عدالتخانه در این میانه چه کارهاند؟
ابوالفتح: عدالتی که میگوید یکی آقازاده به دنیا بیاید یکی خانه زاد؟ این دکان مشروطه هم برچیده باشد بهتر، گرچه پدر و برادرم هر دو جان بر سر مشروطه باختند. شکارچی تا کی کبک و گوزن؟ عزم شکار ناب کن.
رضا خوشنویس: خوب حرف میزنی ابوالفتح. دلم میخواست روزگار بهتری بود و از عشق میگفتی.
ابوالفتح: قصه شیرین و فرهاد؟
رضا خوشنویس: فرهاد کم نبود.
ابوالفتح: اون سنگ از کوه سخت برداشت نه ریگ از ساحل سلامت.
رضا خوشنویس: قدر عشق به لطف یاره، که یار جام جهان باشه یا خسرو خوبان.
حاجی واشنگتن(۱۳۶۱)
این فیلم داستان زندگی غمانگیز حسینقلی خان صدرالسلطنه نخستین سفیر ایران در بلاد «آمِریک» را روایت میکند؛ پس باید در آمریکا ساخته میشد اما به دلیل مشکلات سیاسی ۲ کشور گروه سازنده ناچار شدند فیلم را در ایتالیا دنبال کنند. عزتالله انتظامی در گفت وگویش با فریدون جیرانی هنگام نمایش تلویزیونی فیلم به اقامت طولانی مدت عوامل در ایتالیا (نزدیکپنج ماه) اشاره میکند که فیلم با مشکلات مالی فراوان همراه شده بودهاست. حاتمی فیلم نامه هر سکانس را شب قبلش مینوشته و از زیر در بسته اتاق انتظامی در هتل، به او میرسانده است! شخصیت اصلی فیلم عزت الله انتظامی در نقش حسین قلی خان (حاجی واشنگتن) است که موقعیت کمیکش در ابتدای فیلم، هرچه جلوتر میرود، تراژیک تر و غمبارتر میشود.
فصل قربانی کردن گوسفند در حاجی واشنگتن یکی از تأثیرگذارترین سکانسهای سینمای ایران و از برجستهترین نقطههای کارنامه بازیگری عزتالله انتظامی است، چنانکه جملهٔ آیین چراغ خاموشی نیست از تکگویی او در این صحنه، بر سنگ قبر علی حاتمی نیز حک شد.
حسینقلی خان صدرالسلطنه(عزتالله انتظامی) : فکر و ذکرمان شد کسب آبرو. چه آبرویی؟
مملکت رو تعطیل کنید. دارلایتام دایر کنید درست تره.
مردم نان شب ندارند، شراب از فرانسه می آید.
قحطی است، دوا نیست، مرض بیداد می کند، نفوس حق النفس می دهند.
باران رحمت از دولتی سر قبله عالم است و سیل و زلزله از معصیت مردم.
میر غضب بیشتر داریم تا سلمانی. سر بریدن از ختنه سهل تر.
ریخت مردم از آدمیزاد برگشته. سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده.
چشم ها خمار از تراخم است.
چهره ها تکیده از تریاک.
خلق خدا به چه روز افتادند از تدبیر ما؛ دلال، فاحشه، لوطی، لـله، قاپ باز، کف زن، رمال، معرکه گیر، گدایی که خودش شغلی است.
ملیجک در گلدان نقره می شاشد.
چه انتطاری از این دودمان با آن سرسلسله آخته؟
حقیقتا ما تمدنی کهن داریم یا کهنه!
حسینقلی خان صدرالسلطنه: آهو نمیشوی به این جست و خیز گوسفند. آیین چراغ خاموشی نیست. قربانی خوف مرگ ندارد، مقدر است. بیهوده پروار شدی، کم تر چریده بودی بیشتر میماندی. چه پاکیزه است کفنت، این پوستین سفید حنا بسته، قربانی! عید قربان مبارک. دلم سخت گرفته، دریغ از یک گوش مطمئن، به تو اعتماد میکنم هم صحبت. چون مجلس، مجلس قربانیست و پایان سخن وقت ذبح تو. چه شبیه است چشمهای تو به چشمهای دخترم، مهرالنساء. ذبح تو سخت است برای من. اما چه کنم وقتی در این دیار اجنبی یک قصاب مسلمان آداب دان نیست.
حاجی السلام ای رئیس الروسا، راس ریاست، نظری کن ز وفا سوی شه شرق، اعلیحضرت سلطان قدر قدرت خاقان، خسرو اسلام پناه، قبله عالم شاه پدر شاه، شهنشاه، برون شاه، درون شاه، قطب اقطاب صفا، مرشد کامل، شیخ واصل، صفتش حضرت ظل اللهی، ناصر دین خدا، روحی ارواح فدا، شاه آلمان شکن و روس برا باد ده، و لندن و پاریس بر انگشت مبارک به جولان، تخت بر تخت به ایوان، مطبق فزون گشته ز کیوان، شاه ما کرده میل شاهانه، که سفیری به آمریکا برود چون صبا، فرح افزا، که ببند به صفا عقد مودت، بگشاید زفا باب تجارت، رسم گردد سفر و سیر سیاحت، بده بستان عیان بین دو دولت، قرعه فال از قضا اوفتاد بر من کمترین، حسینقلی.
کمالالملک (۱۳۶۳)
محمد غفاری (جمشید مشایخی) ، مشهور به کمال الملک، به سمت نقاش باشی دربار ناصر الدین شاه قاجار (عزت ا…انتظامی) پذیرفته می شود. او پس از چند صباحی لقب کمال الملک می گیرد. در دربار ناصرالدین شاه جواهرات سلطنتی توسط کامران میرزا (پرویز پور حسینی) ربوده می شوند. کمال المک به اتهام دزدی جواهرات مورد اهانت و بازجویی قرار می گیرد، اما سرانجام توسط اتابک اعظم (محمد علی کشاورز) از اتهام مبرا می شود.
پس از ترور شاه و تاج گذاری مظفر الدین شاه(علی نصیریان) ، کمال المک برای تکمیل هنرش به اروپا می رود و در بازگشت به مشروطه خواهان می پیوندد. کمال المک بعد از امضای فرمان مشروطیت و مرگ مظفرالدین شاه از دربار فاصله می گیرد و سال ها بعد پیشنهاد رضا شاه (داود رشیدی) را برای همکاری رد می کند. او در سن کهولت تبعید می شود و به مرگ طبیعی در می گذرد.
کامران میرزا (پرویز پور حسینی) : رحم کنید قبله عالم ... اگر میل جهان گشای شاه بابا به گرفتن تاج و تخت امپراتور روس تعلق یافته، با اشارت ابرو به جان نثار بفرمایید تا غلام پیشکش کند. تیغی که به کمر امیر حربتان بستهاید شمشیر عباس میرزاست.
ناصرالدین شاه(عزت الله انتظامی) : خاک بر سرت حاکم تهران! الحق این لطفی که به تو شد، توهینی بود به عباس میرزا.
استاد تویی. هنر، این فرشه. شاهکار این تابلوست. دریغ همه عمر یک نظر به زیر پا نینداختم. هنر این ذوق گستردهست، شاهکار، کار توست یارمحمد، نه کار من!
مرحبا استاد نقاش، بارکالله، مرحبا، ذیجودی که آزادی را به این خوبی مصور کند، از بند تنرهاست، چه رسد به محبس. طوطیک، پرواز کن، مرخصی، برو. تا آن کوه گوشت و دنبه، اتابک نیامده، جانت را بردار خلاص کن!
شاهی به این شورهبختی، حقا نوبر روزگاره. پروگرام سفر را به قلم سیاه نوشته بود انگار، آن خطاط قضا. سفر انگلستان موقوف شد، به جهت درگذشت پسر صغیر ملکه انگلیس. دعوت را پس خواند آن عجوزه هزارداماد!
کار من تمام نشده، حال من، حال تشنه دیر به آب رسیده است، حال فقط شوق نوشیدن دارم. چشمه گوارا کجاست؟ حدیث دیگری است، فرصت بدید، تا این نادان بداند عسل به خانه میبرد یا زهر بدتر از تریاک.
ناصرالدینشاه: برای آمدن به چشم نقاش، باید در چشم انداز بود.
مظفر الدین شاه(علی نصیریان) : اکثر عمر ما در دوران ولیعهدی گذشت و رسم پادشاهی را خوب نمیدانیم.
کار جهان به اعتدال راست میشود، همهچیزمان باید به همهچیزمان بیاید. اتابک بدش نیاید، ما که صدراعظم مثل بیسمارک نداریم که نقاشباشی آن طوری داشته باشیم. بیله دیگ بیله چغندر.
ناصرالدین شاه: امیدوار نباش، مدرسه هنر مزرعه بلال نیست آقا، که هر سال محصول بهتری داشته باشد. در کواکب آسمان هم یکی میشود ستارهی رخشان، الباقی سوسو میزنند.
کامران میرزا: رحم کنید قبله عالم … اگر میل جهان گشای شاه بابا به گرفتن تاج و تخت امپراتور روس تعلق یافته، با اشارت ابرو به جان نثار بفرمایید تا غلام پیشکش کند. تیغی که به کمر امیر حربتان بستهاید شمشیر عباس میرزاست.
ناصرالدین شاه: خاک بر سرت حاکم تهران! الحق این لطفی که به تو شد، توهینی بود به عباس میرزا.
استاد تویی. هنر، این فرشه. شاهکار این تابلوست. دریغ همه عمر یک نظر به زیر پا نینداختم. هنر این ذوق گستردهست، شاهکار، کار توست یارمحمد، نه کار من!
مرحبا استاد نقاش، بارکالله، مرحبا، ذیجودی که آزادی را به این خوبی مصور کند، از بند تنرهاست، چه رسد به محبس. طوطیک، پرواز کن، مرخصی، برو. تا آن کوه گوشت و دنبه، اتابک نیامده، جانت را بردار خلاص کن!
شاهی به این شورهبختی، حقا نوبر روزگاره. پروگرام سفر را به قلم سیاه نوشته بود انگار، آن خطاط قضا. سفر انگلستان موقوف شد، به جهت درگذشت پسر صغیر ملکه انگلیس. دعوت را پس خواند آن عجوزه هزارداماد!
کار من تمام نشده، حال من، حال تشنه دیر به آب رسیده است، حال فقط شوق نوشیدن دارم. چشمه گوارا کجاست؟ حدیث دیگری است، فرصت بدید، تا این نادان بداند عسل به خانه میبرد یا زهر بدتر از تریاک.
من آرزو طلب نمیکنم، آرزو میسازم!
دامن هنر در این ملک همیشه آلودهست، از حافظ تا من!
تناسب تالار و تابلو صد – یک است. تمام تالار درون پرده عظیمتر، جلوه آیینهها بیشتر، لالهها روشنتر، پردهها رنگینتر. فرش عظیمی بدین کوچکی بافتن، از کلاف رنگ و سرانگشت قلم، صنعت سحر میخواهد. نگارستانی است خلاصه سعدی در گلستان، باغ نظر ساخته، استاد در این پرده، قصر نظر. گرچه به خصلت شاهان، حسود به کار نوکران خویش نیستم، اما در عالم نقاشی بدمان نمیآمد خالق تالار آیینه ما بودیم
ناصرالدین شاه: امیدوار نباش، مدرسهی هنر مزرعهی بلال نیست آقا، که هر سال محصول بهتری داشته باشد. در کواکب آسمان هم یکی میشود ستارهی درخشان، الباقی سوسو میزنند.
مادر (۱۳۶۸)
پیرزنی که در سرای سالمندان زندگی می کند به خانه بازمی گردد تا روزهای پایانی عمرش را در خانه اش و کنار فرزندانش که هر کدام گوشه ای به زندگی خود مشغولند بگذراند. گرمی حضور مادر در خانه، فرزندان را به دور هم جمع می کند و در این مجال، فیلم به معرفی شخصیت های داستان می پردازد. داستان این فیلم از ۲ موضوع تشکیل شده است که در نهایت سادگی با یکدیگر تلفیق شدهاند. موضوع نخست از دیدگاه فرزندانی است که در کنار مادر پیرشان یک بار دیگر روزگار خوش کودکی را تجدید میکنند. موضوع دوم سفر سبکبارانه یک مادر است به دیار دیگر که خود مشتاقانه در تدارک این سفر شرکت میکند و فرزندانش را در فراهم آوردن مراسم پس از مرگش یاری میدهد.
گفت وگوهای فیلم مادر به مانند دیگر ساخته های علی حاتمی نثر مخصوصی دارد که آن را از دیگر تولیدات سینمای ایران متمایز می سازد. دیالوگ های آهنگینی که در بطن آن فرهنگ عامیانه موج می زند بی آنکه تصنعی و گل درشت جلوه کند. برای نمونه می توان از دیالوگ های محمد ابراهیم(محمدعلی کشاورز) گفت که به سبب شغلش لیچار بار بقیه کرده و در این میان بین کارگرهای زهتابی و خواهر و برادارانش فرقی نمی گذارد! در نقطه مقابل جلال الدین(امین تارخ) قرار دارد که با توجه به مسلک شاعرانه اش، آرام تر و مهربانانه تر حرف می زند و کمتر زبان به طعنه می گشاید. همه اینها ثابت می کند که حاتمی در دیالوگ نویسی شخصیت منحصر به فردی دارد که نمونه مشابهی در سینمای ایران ندارد. وی در انتخاب بازیگرانش نیز عالی عمل کرده و آنها را مطابق با ویژگی های نقش برگزیده است. قیه چهره آزاد با آن چهره مهربان و دوست داشتنی اش بهترین انتخاب ممکن برای نقش مادر است که مخاطب با او احساس صمیمیت می کند.
محمد علی کشاورز نیز در نقش محمد ابراهیم، شعبان استخوانی هزاردستان را احضار کرده و با اندکی تغییر به محمد ابراهیم مادر تبدیل کرده است اما با همه اینها یکی از بهترین بازی های کشاورز را در این نقش شاهدیم که به دل مخاطب می نشیند. اکبر عبدی که چهره اش به اصطلاح گریم خور خوبی دارد، انتخاب فوق العاده ای برای نقش غلامرضای شیرین عقل بوده است که با اجرای درخشان او همراه شده است. لرزش دست های عبدی به قدری طبیعی از کار درآمده که به باور مخاطبان نشسته و در آن قالب پذیرفته می شود.
محمد علی کشاورز در هشتی در اتاق با لباس خواب رو به مادر: (خواهر بزرگش تازه رسیده و برادر کوچکش به پیشوازش رفته) آبلیموی حالبُرت رفت...سراغ بهار نارنج کیچا، ابجی خانوم مرباش...دست خوش! هل و گلابم میزاییدی حریف هفته بیجارت نمیشد ترنجبین بانو!... سهره مِهره یه دوجین بچه میزاد یکیش میشه بلبل، ننه ی ما کت سهره رو بست زایید گل و بلبل. سنجر! دهن مهن، کولون مولون! آخه تورو خدا از این جسد مرده شور خونه بر میومد زابراش کردین؟ آمبولانس تو خیابون ببیندش جلبش میکونه...
مادر(رقیه چهره آزاد) : سر شام گریه نکنید، غذا رو به مردم زهرنکنین. سماور بزرگ و استکان نعلبکی هم به قدر کفایت داریم. راه نیفتین دوره در و همسایه پی ظرف و ظروف. آبروداری کنین بچه ها، نه با اسراف. سفره از صفای میزبان خرم می شه، نه از مرصع پلو. حرمت زنیت مادرتون رو حفظ کنین. محمدابراهیم، خیلی ریز نکن مادر، اون وقت می گن خورشتشون فقط لپه داره و پیاز داغ.
مادر: ضیافت مرگ، عطر و طعمش دعاست. روغن خوبم تو خونه داریم، زعفرونم هست، اما چربی و شیرینی ملاک نیست، این حرمتیه که زنده ها به مرده هاشون می ذارن.
مادر(رقیه چهره آزاد) سر شام گریه نکنین، غذا رو به مردم زهر نکنین. سماور بزرگ و استکان نعلبکی هم به قدر کفایت داریم، راه نیفتین دوره در و همسایه پی ظرف و ظروف. آبرو داری کنین بچهها، نه با اسراف. سفره از صفای میزبان خرم میشه نه از مرصع پلو. حرمت زنیت مادرتون رو حفظ کنین. محمد ابراهیم، [گوشت قیمه را] خیلی ریزش نکن مادر، انوقت میگن خورشتشون فقط لپه داره و پیاز داغ. مادر می مونه یه حلوا، هدیه صاحبان عزا به اهل قبور. این تنها شیرینی ضیافت مرگ، عطر و طعمش دعاست. روغن خوبم تو خونه داریم، زعفرونم هست، اما چربی و شیرینی ملاک نیست، این حرمتیه که زنده ها به مرده هاشون می ذارن.
محمد ابراهیم(محمدعلی کشاورز) : لغز بخونن طعنه رو پهنه میکنم میکوبم تو ملاجشون. دکی اینو.
مادر: میمونه یه حلوا، هدیه صاحبان عزا به اهل قبور. این تنها شیرینی ضیافت مرگ، عطر و طعمش دعاست. روغن خوبم تو خونه داریم، زعفرونم هست، اما چربی و شیرینی ملاک نیست، این حرمتیه که زندهها به مردههاشون میذارن. اجرشم نزول صلوات و حمد و قل هوالله ست. فقط دلواپس آردم. خاطر جمع نیستم. میترسم مونده باشه.
محمد ابراهیم: آرد هشتر خان میخرم برات، فرد اعلا، حلوا میپزم، تر حلوا.
محمدابراهیم: خورشید دم غروب، آفتاب صلات ظهر نمیشه، مهتابیش اضطراریه، دوساعته باتریش سهست، بذارین حال کنه این دمای آخر، حال و وضع ترنجبین بانو عینهو وقت اضافیه بازیه فیناله، آجیل مشگل گشاشم پنالتیه، گیرم اینجور وجودا، موتورشون رولز رویسه، تخته گازم نرفتن سربالایی زندگی رو، دینامشون هم وصله به برق توکل، اینه که حکمتش پنالتیه، یه شوت سنگین گله، گلشم تاج گله!
جلال الدین(امین تارخ) : عشــق سپــر بــلاست. مادر نـگاه عاشق ها را داره امشــب … و امشب امیــد دیـدار یــار …
شب رو باید بی چراغ روشن کرد!
ماه منیر(فریماه فرجامی) : … وقت رفتن نیست مــادر … ما تازه دور هم جمع شدیم …