تهران- ایرنا- دفاع مقدس سرشار از ایثار و جانفشانی های رزمندگان سلحشوری است که با خلق حماسه هایی ماندگار اقتدار و امنیت را برای کشور به ارمغان آوردند. از این رو انتقال و معرفی الگوهای ارزشی، تعمیم و گسترش فرهنگ ایثار و شهادت ضرورتی انکار ناپذیر است.

به گزارش گروه اطلاع رسانی ایرنا؛ ایران با موقعیت ویژه سیاسی، جغرافیایی و اقتصادی همواره کانون توجه قدرت های بزرگ جهان بوده است و افزایش قدرت دفاعی در کنار دیپلماسی فعال، تنها راه بازدارندگی در برابر دشمنان به شمار می رود. رزمندگان سلحشور ایران در هشت سال دفاع مقدس با وجود برخی نارسایی های تسلیحاتی و اطلاعاتی در مقایسه با دشمن، با ایمان و اراده راسخ به مصاف دشمن رفتند و حماسه هایی جاودان آفریدند. در هفته گذشته روزنامه های مختلف به منظور نهادینه کردن فرهنگ ایثار و شهادت با انتشار گزارش ها و مطالبی در محورهای گوناگون به این مهم پرداختند.

دفاع مقدس، ‌ دوران عزت و تاریخ پرافتخار ملی ایران اسلامی

دفاع مقدس دوران عزت و تاریخ پرافتخار ملی ایران اسلامی شناخته می شود که در آن جوانان سلحشور با پیروی از امام و ولایتمداری حماسه هایی آفریدند که تاریخ بشریت چنین عظمتی را تاکنون به خود ندیده است.

روزنامه جوان در مطلبی با عنوان برای شهادت عبدالحمید بی‌تابی کردم و برای مهدی سکوت!  به گفت وگو با اکرم اسماعیلی خواهر شهیدان عبدالحمید و مهدی اسماعیلی پرداخت و آورد: پیکر عبدالحمید را که دیدم، دستانش پر از خاک بود. در آخرین لحظات حیاتش به خاک چنگ زده بود. خشکی لب‌هایش نشان می‌داد بیشتر از یک روز آب نخورده بود. حمید را در بد شرایطی دیدم. آنقدر بی‌تابی کردم که خبرش به گوش مهدی رسید. مهدی گفت راضی نیستم در شهادت من اینطور شیون کنی. مهدی که شهید شد، صدایم درنیامد. ما اصالتاً خوزستانی و ساکن استان مرکزی هستیم. پدرمان کارمند شرکت نفت بود و معمولاً چند صباحی به خاطر مأموریت‌های کاری ایشان، مجبور به مهاجرت و اسکان در استان‌های دیگر می‌شدیم. ما آن زمان به مدرسه اسلامی می‌رفتیم. از سال ۵۴ به بعد برادرهایم فعالیت‌های انقلابی خودشان را شروع کردند. پخش اعلامیه و حضور در مساجد و جلسات مستمر از عمده فعالیت‌هایشان بود. من آن زمان محصل بودم. همه ما از این دست فعالیت‌ها داشتیم، اما هیچ کدام جلوی همدیگر بروز نمی‌دادیم. برادرم مهدی علاقه خاصی به انقلاب داشت. برای تشییع و تدفین عبدالحمید شوکه شده بودم. بی‌تابی کردم. خیلی اذیت شدم. به خاطر تشییع دسته‌جمعی‌شان، اجازه ندادند پیکر عبدالحمید را به خانه بیاوریم. پیکر عبدالحمید را که دیدم، دستانش پر از خاک بود. در آخرین لحظات حیاتش به خاک چنگ زده بود. خاک در مشتش بود. ریش‌هایش پر از خون بود و لب‌هایش خاک خورده بود. قشنگ معلوم بود بیشتر از یک روز آب نخورده بود. حمید را در بد شرایطی دیدم. آنقدر بی‌تابی کردم که خبرش به گوش مهدی رسید. برای همین مهدی به من گفت: نکند من شهید شدم بی‌تابی کنی، من راضی نیستم. صبر زینبی داشته باش، اما درست از همان لحظه که عکس مهدی را روی مزارش دیدم، صدای من قطع شد. دیگر صدا نداشتم. تا ۴۰ روز صدایم درنیامد. کاملاً لال شده بودم. مهدی که می‌دانست من نمی‌توانم صبر داشته باشم، کاری کرد که نامحرمی صدای ضجه‌ها و شیون‌هایم را نشنود، اما جگرم می‌سوخت.

این روزنامه در گزارشی دیگر با عنوان ۱۸ سال مقاومت در زندان‌های رژیم بعثی صدام می نویسد: رژیم بعث گمان می‌کرد با وعده و وعید می‌تواند لشگری را راضی کند تا مقابل دوربین بیاید و بگوید که من ماموریت یافته بودم که خاک عراق را بمباران کنم. لشگری هشت سال در انفرادی ماند، ولی با آن‌ها همکاری نکرد. در میان نام‌های ماندگار تاریخ دفاع مقدس، نام شهید «حسین لشگری» ثبت شده است. او خلبانی شجاع و مومن بود که پس از تجاوز نیروهای عراقی به ایران، چند روز قبل از آغاز رسمی جنگ هنگام بمباران نیروهای دشمن که وارد کشورمان شده بودند، به اسارت درآمد. وی ۱۸ سال در زندان‌های بعثی مقاومت و ایستادگی کرد. پس از آزادی لقب «سیدالاسرا» را ازسوی رهبر معظم انقلاب اسلامی دریافت کرد. وی سرانجام در ۱۹ مرداد ۸۸ به یاران شهیدش پیوست.

امیر سرتیپ دوم جواد محمدیان از همرزمان این شهید در گفت‌ وگویی می گوید: من، امیر مشیری و شهید لشگری در دانشکده خلبانی هم دوره بودیم. به خاطر دارم که در تهران برای آموزش، ما را به پادگان قلعه‌مرغی می‌بردند. ما از دانشکده تا پادگان با اتوبوس می‌رفتیم. شهید لشگری همیشه اولین صندلی یا کنار راننده می‌نشست تا حواسش به همه بچه‌ها باشد که مشکلی برایشان پیش نیاد. از همان اول هم شهید لشگری لیدر بود. شهید لشگری از جمله نخستین کسانی بود که به مقابله با دشمن برخاست. وقتی نیروهای بعثی وارد خاک کشورمان شدند، وی مواضع آن‌ها را در داخل خاک خودمان مورد هدف قرار می‌داد. در یکی از این عملیات‌ها، هواپیمای وی مورد هدف دشمن قرار گرفت و وی اجکت کرد. بر اثر این سانحه، وی اسیر شد. رژیم بعث نام حسین لشگری را در صلیب سرخ ثبت نکرد. لشگری تا ۱۰ سال در کنار دیگر خلبانان اسیر نگهداری می‌شد، اما هشت سال دیگر نحوه نگهداری از وی متفاوت بود. وقتی لشگری وارد کشور شد، به دیدنش رفتم. از او پرسیدم که چرا مثل باقی اسرا لاغراندام و جای شکنجه بر بدنت نیست. او گفت که در هشت سال باقی اسارتش، رژیم بعث رفتار دیگری با وی داشته است.

روزنامه جوان با عنوان یتیمی که در جبهه هزاران برادر داشت، ‌به گفت وگو با نورالله بهنام و سیدجواد علی‌الحسینی  ۲ همرزم شهید ابوالفضل غریبشاه رزمنده‌ای که از پرورشگاه به فرزندی پذیرفته شده بود، ‌ پرداخت و نوشت: اولین بار چطور با شهید غریبشاه آشنا شدید؟ استان سمنان تا قبل از عملیات کربلای ۴ و ۵ لشکر یا تیپ مستقل نداشت. سمنانی‌ها معمولاً در قالب سه یا چهار گردان در لشکرها و تیپ‌های دیگر به ویژه لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابیطالب (ع) قم حضور داشتند. بعد از سال ۶۵ تیپ ۱۲ قائم (عج) سمنان مستقل شد. شهید غریبشاه قبل از تشکیل این تیپ به جبهه رفته بود و در عملیات‌های مختلف حضور داشت.  معمولاً هم در گردان موسی‌بن جعفر (ع) بود. استان سمنان دو گردان داشت یکی به نام موسی بن جعفر (ع) که شامل رزمندگان سمنانی بود و دیگری به نام گردان کربلا که شامل نیروهای اعزامی از شاهرود بود. نیروهای اعزامی از دامغان و گرمسار هم در هر دو گردان حضور داشتند. شهید غریبشاه در گردان موسی بن جعفر (ع) بود. آشنایی من با شهید از سال ۱۳۶۶ صورت گرفت که ایشان از گردان پیاده به گردان تخریب آمد. البته آن موقع دیگر عضو رسمی سپاه شده بود. خودم در بیت‌المقدس ۲ مجروح شدم. حدود ۱۰ روز از منطقه خارج شدم و به پشت جبهه آمدم، اما همان زمان ایشان در منطقه حضور داشت. وقتی برگشتم دیدم در واحد تخریب بی‌نظمی‌هایی وجود دارد. به هر حال ابوالفضل جزو نیروهای کادر ما بود و ما توقع بیشتری از ایشان داشتیم. از او خواستم به پشت جبهه برگردد. گفتم نمی‌خواهم اینجا باشی. خیلی ناراحت شد. شنیدم که می‌گفت مگر من چه کار بدی کردم که فرمانده از دست من ناراحت شده و مرا از منطقه خارج کرده است. این دستورم برایش سنگین بود. می‌گفت من برای این عملیات خیلی زحمت کشیدم و شناسایی رفتم. ناراحت بود که نمی‌تواند در عملیات شرکت کند.

در ادامه این مطلب گفت وگوی سیدجواد علی‌الحسینی را می خوانیم: من قبل از عملیات کربلای ۴ عازم جبهه شدم. در منطقه گتوند دریاچه‌ای بود که برای آموزش شنا و جنگ‌های آبی خاکی مورد استفاده قرار می‌گرفت. آنجا من و شهید غریبشاه در یک گردان در یک گروهان و در یک دسته بودیم. دوستی داشتیم به نام عدنان بصیر که اصالتاً عراقی بود و شهید کمک تیربارچی همین عدنان بصیر بود. رزمندگان در جبهه خیلی خوب و راحت با هم دوست می‌شدند. چون از نظر اعتقادی، اخلاقی و رفتاری هماهنگی زیادی میان آن‌ها وجود داشت. من هم سید بودم که معمولاً در اینگونه جمع‌ها یک مزیت حساب می‌شد. شاید همین هم در دوستی شهید با من مؤثر بود. معمولاً در گردان‌ها با هم بودیم. حتی وقتی استان سمنان صاحب تیپ مستقل شد که چند گردان داشت، در تقسیم نیروها باز هر جا که قرار بود برویم با هم می‌رفتیم. صمیمیت خاصی میان ما وجود داشت. استان سمنان یکی از استان‌های مذهبی کشور است. به ویژه در دوران دفاع مقدس فضای غالب استان، فضای اسلامی و انقلابی بود. جوانان استان پایبند به اعتقادات دینی بودند. بحث جهاد و دفاع برای مردم متدین ما بسیار مهم بوده و هست. پدران و مادران فرزندانشان را بر مبنای دین تربیت می‌کردند. دیدگاه اکثر مردم هم این بود که در جنگ تحمیلی، اسلام در خطر است و این برگرفته از فرهنگ عاشورایی است.

روزنامه کیهان با درج یادداشتی با عنوان شهید قله ۱۹۴ می نویسد:‌ قبل از انقلاب بارها او را به زندان انداختند و او را به قصد کشت کتک زدند و به او می‌گفتند دست از این مبارزات بردار؛ ولی او جز راه حق چیز دیگری نمی‌خواست. بعد از انقلاب هم به عضویت سپاه در آمد. او به برادران و خواهران آموزش سلاح می‌داد و یک بار هم برای مأموریت به کردستان اعزام شد، که بر اثر اصابت تیر زخمی شد. زمانی که جنگ  شروع شد او در همه عملیات‌ها شرکت کرد و آخرین عملیاتی که در آن حضور داشت، به عنوان یکی از فرماندهان عملیات والفجر(۴) در قله ۱۹۴(پنجوین) بود و در همان قله به فیض عظیم شهادت نائل شد. در تاریخ ۷۰.۹.۵ پیکر مقدسش را باز گرداندند و در کنار دیگر همرزمان شهیدش آرام گرفت.  فرازی از وصیت‌ نامه شهید: .....به همه می‌گویم و سفارش می‌کنم که قرآن برای زنده‌هاست نه برای مرده‌ها، قرآن را بخوانید و به دستورات آن عمل کنید. زیرا تحقیقاً تنها راه نجات و راهنمای شما بعد از خدا و رسول‌ و در غیاب آنها، این قرآن است که ما را از تاریکی به روشنایی‌ها می‌برد... د. این را هم برای یادآوری بگویم که این شهدا که می‌روند دو چیز در میان شما به یادگار می‌گذارند. یکی انقلاب اسلامی و دومی امام عزیز است. در نگهداری از آنها کوشا باشید تا به این انقلاب اسلامی صدمه نخورد.

روزنامه جمهوری اسلامی با انتخاب یادداشتی با عنوان سید شجاع به قلم رحیم قمیشی آورده است: سید که نبود! اما به او می‌گفتیم سید شجاع، یعنی آقا شجاع. آنجا هر کدام از نگهبان‌ها می‌شدند سیدی. صورتش گِرد بود و چشم‌هایش ریز. پیشانی کشیده‌ای داشت و موهایش که از زیر کلاه دایره‌ای شکل‌اش آمده بودند بیرون مجعد بودند. صورت گرد همیشه لُپ‌های قشنگ و برآمده‌ای هم باید داشته باشد که برای شجاع هم همین‌طور بود. شکم‌اش از بسیاری نگهبان‌های دیگر بزرگ‌تر بود و لباس‌های خاکی رنگ نظامی عراقی اصلا به او نمی‌آمد. با اینکه حدود ۲۴ یا ۲۵ سال بیشتر نداشت اما خیلی جا افتاده بود. وقتی عربی حرف می‌زد حس می‌کردم معلم عربی دوران دبیرستانم است! آن‌قدر در مورد خوبی‌ها و مهربانی‌هایش در بیمارستان شنیده بودم که حق داشتم فکر کنم اصلا او فرستاده خداست! حتی وقتی ادای نگهبان‌های سخت‌گیر را در می‌آورد و دستور محکمی می‌داد باز هم خنده‌ام می‌گرفت. معلوم بود ته دلش برای ما می‌سوزد.

نزدیک به دو سال از اسارت و مفقودی ما گذشته بود و هنوز یک نگهبان که بتوانیم به او اعتماد کنیم ندیده بودیم، حالا می‌دیدیم. چقدر هیجان انگیز بود... شک ندارم سید شجاع با دیدن اردوگاه غافلگیر شده بود. نگاه متعجب و پرسشگرانه‌اش همین را می‌گفت. آسایشگاهی که ظرفیت‌اش حداکثر ۴۰ نفر بود حالا ۱۲۰ نفر جا گرفته بودیم. یادم هست هنوز هوا گرم نبود که شجاع منتقل شده بود اردوگاه، حتما می‌توانست حدس بزند تابستان چه خواهد شد آنجا! بیچاره نمی‌دانست ما با همین شلوغی بیشتر حال می‌کنیم. ما کمترین چیزی که اذیت‌مان می‌کرد کمبود جا و غذا و کتک‌های اسارت بود. می‌دانم باورش برای او هم سخت بود. خیلی چیزهای دیگر از درون می‌سوزاندمان که گفتن نداشت و البته یاد خدا همیشه آرام‌مان می‌کرد. بگذریم... چند روزی بود به همراه محمد فریمانی که بنّای قابل و بسبار صبور و خوش‌اخلاقی بود و مرتضی سیاه و چند نفر از بچه‌های بند یک برای بیگاری و ساختن ساختمان کوچکی می‌رفتیم بین بند دو و سه کار میکردیم. نقشه‌اش را داده بودند و ما فقط باید پیاده‌اش می‌کردیم. نمی‌دانستیم قرار است آنجا چه بشود. محل خیلی کوچکی بود که راهرو خیلی خیلی باریکی داشت و چهار اتاق خیلی خیلی کوچک. دقیقا شبیه دستشویی. البته بدون امکانات دستشویی. همه‌اش را با سیمان سیاه درست می‌کردیم. دلگیر و تنگ و خفه... می‌گفتیم شاید انباری بشود. روزهای آخر فهمیدیم آنجا قرار است انفرادی اردوگاه باشد. فکر نمی‌کردیم روزی خودمان مهمانش بشویم و گر نه حتما کمی اتاق‌ها را بزرگ‌تر می‌کردیم! حکایت آنجا را در همین قسمت‌ها می‌نویسم. خیلی جالب است. وقتی شنیدم شجاع به داخل اردوگاه منتقل شده لحظه شماری می‌کردم برگردم بند تا ببینم‌اش. می‌دانستم او خبرهایی از جبهه دارد که ما نداریم. خبرهای واقعی.

این روزنامه همچنین در مطلبی دیگر با عنوان جای خالی روز شهدای سرباز وظیفه در تقویم ملی کشور آورده است: سربازان وظیفه در دوران دفاع مقدس و پس از آن در دوران رشد و شکوفایی نظام مقدس اسلامی و به طور کلی، در تمامی صحنه‌های دفاع از این آب و خاک در خط مقدم جهاد بوده و هستند. جوانانی بی‌ادعا و به دور از تکلف، ساده و جان بر کف که برای حفظ آرمان‌های انقلاب اسلامی حتی پس از اتمام دوره ضرورت سربازی با همان لباس خدمت، در دوران دفاع مقدس حاضر شدند و از هیچ ایثاری فرو گذار نکردند. حضور بیش از ۲.۳۰۰ سرباز در جنگ تحمیلی و تقدیم بیش از ۳۹۰۰۰ شهید از بین جوانان این سرزمین خود گواهی بر این مدعاست. به نظر می‌رسد در تقویم این ملت بزرگوار و سلحشور باید جایی برای ادای احترام به مقام این دلاوران عرصه‌های مختلف دفاع که مخلصانه به دور از تعلقات قومی و نژادی در برابر دشمنان ایستادند قرار داده شود تا ضمن مرور حماسه‌های این عزیزان بتوانیم در گام دوم انقلاب، تصویری زیبا از جوان مومن ایران اسلامی را برای جوانان ترسیم کنیم. یاد سرباز ارتش اسلام ستوان یکم وظیفه انشایی افتادم، زمانی که در منطقه نبرد به عنوان دیده بان گرای دشمن را می‌داد و توپخانه اجرای آتش می‌کرد. به ناگاه فرمانده متوجه می‌شود گرای داده شده در منطقه دیده بانی انشایی است. از او سوال می‌کند اینها که داده ای، مختصات محل استقرار خودت است، در پاسخ می‌گوید دیگر نیست، دشمن به اینجا رسیده، اگر حجم آتش را زیاد نکنید منطقه سقوط خواهد کرد... چند دقیقه‌ای سکوت در بیسیم نفس همه را گرفت. ناگهان دوباره صدای انشایی شنیده شد... فرمانده از قول من به امام و مادرم بگویید شیاکوه لرزید ولی انشایی نلرزید... و دیگر صدایی شنیده نشد. او چنان جانانه ارتفاعات شیاکوه را در آغوش گرفته بود که دشمن هم زبان تحسین برای او گشود...

و در سرزمین من از این دست سربازان وظیفه قهرمان کم نیستند که برای ذره ذره خاک وطنشان جان‌های پاک خویش را نثار کردند. تلاش کردیم تا روزی را به نام این عزیزان یعنی"شهدای سرباز وظیفه نام‌گذاری کنیم اما نشد. سربازی دیگر در یادم زمزمه می‌کند. وقتی که در کانال خط مقدم، همه همرزمانش به شهادت رسیده‌اند. تنها او مانده است. از او می‌خواهند به عقب برگردد. در جواب می‌گوید: برای نجات جانم حاضر نیستم پا روی همرزمانم بگذارم و یا سرباز شهید یوسف حیدری، دلاور آذری زبان که یک تنه در برابر تانک‌های متجاوزان مقاومت کرد تا به مقصود خود یعنی شهادت رسید. مطالبی که گفته شده قطره‌ای از اقیانوس دلاورمردی‌های سربازان وظیفه چه در جنگ تحمیلی و چه درحال حاضر که امنیت ما را تامین می‌کنند.

ترویج فرهنگ عالی دفاع مقدس با ثبت و حفاظت از آثار جنگ تحمیلی

شناسایی، جمع آوری،  ثبت و حفاظت از آثار هشت سال دفاع مقدس، برجسته کردن جلوه های ارزش آفرینی شهدا و انجام دادن کارهای فرهنگی در زمینه ایثار و شهادت و ارزش های دفاع مقدس زمینه ساز ترویج فرهنگ عالی دفاع مقدس است.

روزنامه جوان در مطلبی با عنوان «صدا» در پیگیری اخبار جنگ جایگاه ویژه‌ای داشت، ‌ به گفت وگو با مسعود بابازاده از خبرنگاران جنگ پرداخت و نوشت:‌ آن زمان تلویزیون‌های سیاه و سفید بود ولی رادیو پرکاربردترین رسانه در جامعه و جبهه بود. در مناطق جنگی همه رزمندگان رادیوهای کوچکی در اختیار داشتند. رادیوهایی را که قبل از جنگ داشتند، با خود به جبهه آورده بودند. خاطرم هست قبل از شروع جنگ تحمیلی و در ناآرامی‌های کردستان به رزمندگان یک رادیوی ترانزیستوری می‌دادند که دو باتری قلمی می‌خورد. همه با رادیو سر می‌کردیم. در جبهه تلویزیون در نمازخانه‌ها بود و کسانی که دوست داشتند اخبار را از تلویزیون ببینند به نمازخانه یا جاهای دیگری که تلویزیون داشت، می‌رفتند. رادیو زمان جنگ ۲۴ ساعته خبرهای مناطق جنگی را مخابره می‌کرد و به خاطر پخش آژیر خطر در خانه‌ها شبانه‌روز باز بود.

وقتی آژیر خطر پخش می‌شد، مساجد و ارگان‌ها در بلندگوهایشان آژیر را پخش می‌کردند تا همه بشنوند. آن زمان تلویزیون هم در خانه‌ها بود ولی برنامه‌هایش محدود بود و تازگی و جذابیت برنامه‌های رادیو را نداشت. برخی گزارشگران رادیو برای تلویزیون هم گزارش‌های تصویری می‌گرفتند. بیشتر گزارشگران رادیو با ناگرا کار می‌کردند و برخی هم ضبط صوت داشتند. خودم ضبط صوت‌های بزرگی که بود را با چندین باتری روی دوشم می‌انداختم و به جبهه می‌رفتم. تمام خطراتی که رزمندگان را تهدید می‌کرد، خبرنگاران و گزارشگران را هم تهدید می‌کرد. گاهی توپ و خمپاره کنار ماشین‌هایمان می‌خورد و خطر همیشه تهدیدمان می‌کرد. گزارشگران و خبرنگاران زیادی از رادیو و تلویزیون در دوران جنگ شهید شدند.

تأسی مدافعان حرم از دانش آموختگان مکتب دفاع مقدس

مدافعان حرم، با تأسی از رشادت و دلیری رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در مسیر آنان گام نهادند و توانستند در راه دفاع از اسلام و حرم بر اندیشه های افراطی و باطل پیروز شوند.

روزنامه جوان در مطلبی با عنوان «چمران افغانستان» عاشق امام و مرید رهبری بود، نوشت: «چمران افغانستان» لقبی بود که در جبهه مقاومت اسلامی به شهید دکتر سیدمحمد علیشاه‌موسوی‌گردیزی داده شده بود. این شهید که جهان وطنی اسلامی را در عمل به منصه ظهور رسانده بود، هم در مبارزه با کمونیست‌ها و ارتش سرخ شوروی در افغانستان فعالیت می‌کرد و هم در جبهه‌های دفاع مقدس علیه بعثی‌ها می‌جنگید. لقب «چمران افغانستان» به این علت به او داده شد که دکتر موسوی در کنار جهاد مسلحانه، به سازندگی و عمران مناطق محروم چه در ایران و چه در افغانستان توجه ویژه‌ای داشت. فرزند این شهید می گوید: پدرم متولد سال ۱۳۳۸ در شهر گردیز استان پکتیا در جنوب شرق افغانستان بود. پکتیای بزرگ قبلاً یک منطقه وسیع بین افغانستان و پاکستان بود که الان بخشی از آن در پاکستان قرار دارد. اغلب چهره‌های نامی افغانستان از پکتیا رشد کرده‌اند؛ چراکه خاندان‌ها و قوم‌های بانفوذی در این منطقه حضور دارند. ما اگر بخواهیم ویژگی‌های زندگی شهید موسوی را بهتر درک کنیم، باید توجه داشته باشیم که ۹۵ درصد از اهالی پکتیای بزرگ، پشتون و سنی حنفی مذهب هستند.  

آخرین بار هفته آخر اسفند ماه ۱۳۹۶ بود که بابا به ایران آمد و با هم ملاقات داشتیم. از آن زمان ایشان را ندیدم تا اینکه ساعت حدود دو عصر روز جمعه ۱۲ مردادماه مادرم زنگ زد و گفت به مسجد حمله و پدرت هم مجروح شده است. مسجد مقابل خانه ما در افغانستان است و آن‌ها خیلی زود از ماجرا مطلع شده بودند. بعد از این تماس، من سعی کردم در فضای مجازی دنبال اخبار بگردم که دو، سه ساعت بعد دیدم یکی از دوستان در فیس‌بوکش عکس بابا را زده و شهادتش را تسلیت گفته است. من اینجا زودتر از مادرم متوجه شهادت بابا شدم. روز بعد حرکت کردم به طرف افغانستان و دوشنبه صبح به آنجا رسیدم. واقعاً جمعیت عظیمی چه از شیعه و چه از اهل سنت برای مراسم شهید جمع شده بود. شاید حدود ۳۰۰ ماشین از سردخانه تا خانه ما صف کشیده بودند تا پیکر را مشایعت کنند. موقع دفن پیکر پدرم، بعد از چندصد سال حضور شیعیان در آن منطقه، برای اولین بار شیعیان توانستند به صورت علنی نماز میت را طبق رسم و روش خودشان با پنج بار تکبیر بخوانند. شهید موسوی حتی بعد از شهادتش هم منشأ خیر شد و از محدودیت‌ها علیه شیعیان منطقه کاست. الان هم اگر یکی از شیعیان مرحوم شود، نمازش را طبق رسم شیعیان برگزار می‌کنند.

این روزنامه در مطلبی دیگر با عنوان فریاد مظلومیت مدافعان حرم را با گلویی بریده سر داد، ‌نوشت: شهید محسن حججی به ناگاه از نجف‌آباد اصفهان آمد تا قلب‌ها را تسخیر کند. داستان پرواز و عروج عاشقانه محسن جوان در گرمای مرداد دو سال پیش دل خیلی‌ها را برد و او را عزیز قلب‌های میلیون‌ها آدم کرد. تصویر حججی در آن تابستان داغ اسیر و دربند داعشی‌ها به تصویری ماندگار از جبهه مقاومت تبدیل شد. حالا هر کس می‌خواهد از شهدای مدافع حرم سخن به زبان آورد، چهره آرام حججی در ذهنش نقش خواهد بست. شهید حججی با شهادت مظلومانه‌اش قهرمان یک ملت و نماد تمام شهدای مدافع حرم شد. برای پروانه شدن باید تمرین عاشقی کرد. باید گرد شمع چرخید و از نورش تغذیه کرد تا پی به مفهوم زیبای عاشقی برد. عاشقی ریاضت و ممارست می‌خواهد، چون راه سخت است و هر انسانی توان پای گذاشتن در این راه سخت را ندارد. محسن از مدت‌ها پیش تمرین پروانه شدن را آغاز کرده بود. او عاشقی بود که سبکبال می‌زیست و، چون رضایت و خشنودی خالق در زندگی هدف دیگری نداشت.

شهید محسن حججی با شهادتش فرهنگ جدیدی به جامعه تزریق کرد. او خط سرخ شهادت از دفاع مقدس تا دفاع از حرم را امتداد داد و الگویی ماندگار برای جامعه ساخت. نسل‌های جوانی که پس از دفاع مقدس به دنیا آمدند با مشاهده شهید حججی و آنچه بر او گذشت تصویر ملموس‌تری را از معنای جهاد و شهادت درک خواهند کرد.  ضمن آنکه شهید حججی، خود یکی از جوانانی بود که پس از جنگ متولد شده بود (۱۳۷۰) و جوانان بهتر حال و هوا و شرایط زندگی‌اش را درک و بیشتر با سبک زندگی‌اش ارتباط برقرار می‌کنند. شهید هم در همین هوا و فضا زیست کرده بود و مهم‌ترین اصلی که در زندگی‌اش وجود داشت مراقبت از خود و بندگی با تمام وجود بود. حججی از همان سنین نوجوانی و جوانی جذب کارهای جهادی شد، کار فرهنگی کرد و مطالعه کتاب را در برنامه‌ های زندگی‌اش قرار داد. شهید حججی خودسازی را از همان سنین نوجوانی شروع کرد و در جوانی به کمال رسید. هر قدم او در زندگی برای خشنودی خدا بود و مراقب بود در هر قدم از زندگی‌اش راه را کج نرود.  حججی حجتی برای فراموش‌ شدگانی است که راه را گم کرده‌اند.