تاریخ انتشار: ۲ شهریور ۱۳۹۸ - ۰۹:۴۶

قزوین – ایرنا - پاراگراف اول یک فصل پاییزی گزیده داستان کوتاه دفاع مقدس بوده که به کوشش اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان قزوین توسط انتشارات صریر روانه بازار نشر شده است.

در این کتاب ۱۱ داستان کوتاه به قلم نویسندگان مختلف عاشقانه ترین روزهای این مرز و بوم را در یاد و خاطره ای ایرانیان جاودانه کرده است.
در مقدمه این کتاب آمده است: «در میان گونه های متنوع ادبیات دفاع مقدس، داستان کوتاه خواننده و مخاطبی جدی دارد. هرچه از زمان جنگ دورتر شویم این گونه ای ادبی خیال انگیز مجال و شانیت بیشتری برای بروز و ظهور می یابد.
چراکه فرصت و چشم انداز بیشتری از کل این واقعه مهم دوران معاصر پیدا می کند و در تلاشی خلاق می تواند به بازتولید مضامین و موضوعات جنگ و دفاع مقدس بپردازد و جهانی که باید بود را برای ما ترسیم کند.
آنچه در این میان اهمیتی مضاعف می یابد تقویت نگاه بومی و منطقه ای به آدمیان و وقایع دوران جنگ در روستا، شهر و استان و حمایت از نویسندگان بومی برای تحقق این امر است».
بخش هایی از داستان کوچک دشتی به نام الیاس که به قلم منوچهر رضایی در خصوص یک چوپان که پای پدرش روی مین رفته و جانش را گرفته است، می خوانیم:باورم نمی شود کوچک دشتی بود. داشت با چشم های گرد و خیسش نگاهم می کرد. گفتم:ا... اینکه رفیق خودمونه. با دیدن دست های خونی اش دلم هری ریخت پایین.

پرسیدم:چی شده الیاس

گفت: «بوآم» و زد زیر گریه.

هنوز نفسم جا نیامده بود. عرق کرده بودم و آن بالا باد گرم می خورد به سر و صورتم. امیر جلو آمد گفت:مثل اینکه برای پدرش اتفاق بدی افتاده.

الیاس از بین ما دوید پایین تپه و ما هم دنبالش. آن پایین دو نخل میان نیزارها رفته بودند بالا و خم شده بودند روی برکه.

گله‌ای بزها اطراف برکه پخش بودند تا امیر خودش را برساند به بالاسر پیرمرد نشستم پای چشمه و مشت مشت آب زدم به سر و صورتم و بعد قمقمه ام را از آب چشمه پر کردم. امیر خم شده بود روی پیرمرد و گوشش را چسبانده بود به سینه اش. بلند شدم و رفتم کنار آنها. پای راست پیرمرد از زیر زانو متلاشی شده بود و استخوان ساق پایش مثل مغز نی شکر زده بود بیرون. خون غلیظی اطراف پایش پخش شده بود روی خاک. جای چنگ هایش روی زمین پیدا بود.

گفتم:چی شده امیر؟

گفت:می بینی که بیچاره پاگذاشته روی مین بعد سر تکان داد و بلند شد آمد طرفم. آهسته گفت:تموم کرده، دست دراز کرد و قمقمه را از دستم گرفت و سر کشید. آب از دو سوی لب هایش ریخت توی یقه یونیفورمش.

رفتم کنار الیاس که کنار نعش پدرش نشسته بود و مات و حیران به صورت بی خونش نگاه می کرد. دست گذاشتم روی شانه اش. با آستین اشک هایش را پاک کرد و نگاهم کرد. نمی دانستم چه بگویم. چشم های درشت و سیاهش درخشش قبل را نداشت. گفتم غصه نخور الیاس، ما تنهات نمی گذاریم.
۶۱۰۱  

برچسب‌ها