به گزارش گروه اطلاعرسانی ایرنا، حکیم ابومعین ناصرِ خسرو قبادیانی (۳۹۴ - ۴۸۱ ق.)، یکی از نامیترین تحوّلیافتگان یا به بیانِ بهتر، منقلبشدگانِ تاریخِ ادبیات فارسی است. استاد در آغاز کتابِ سفرنامه خویش، بهآشکارا بازگو کرده است که تا حدود سنّ چهل سالگی با وجود آنکه اهل علم بوده، اما روی در دنیا داشته و در پی دنیا بوده است تا اینکه، یک خواب زندگی و عاقبتِ او را بهکلی تغییر میدهد. ماجرای این دگرگونی را خودِ حکیم شرح دهد، زیباتر است:
در ربیعُالآخر سَنه[۱] سبعَ و ثلاثین و اربعَمائَه [= ۴۳۷ هجری قمری]، که امیر خراسان ابوسلیمان چغری بیک داوود بن میکالِ بن سلجوق بود، از مَرو برفتم، به شغل دیوانی؛ و به پنج دیهِ مروُالرّود[۲] فرود آمدم... . پس از آنجا به جُوزجانان[۳] شدم و قریب یک ماه ببودم و شراب پیوسته خوردمی؛ [۴] پیغمبر (ص) میفرماید که: قولوا الحقَ وَلَو علی انفسکُم.[۵]
شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت: چند خواهی خوردن از این شراب، که خِرَد را از مردم زایل کند؛ اگر بِهوش باشی، بهتر. من جواب گفتم که: حُکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوهِ دنیا کم کند. جواب داد: در بیخودی و بیهوشی، راحتی نباشد؛ حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خِرَد و هوش را بیفزاید. گفتم که: من، این از کجا آرَم؟ گفت: جوینده، یابنده باشد و پس، سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت.[۶]
این خوابِ روشنگر سبب میشود که ناصرِ خسرو راهی سفری هفت ساله شود؛ سفری که طی آن چهار بار خانه کعبه را زیارت میکند و همچنین به دربار خلفای اسماعیلی مذهبِ (یکی از فرقههای شیعه) فاطمی مصر میرود و افزون بر آنکه از صمیم دل اصول و باورهای شیعیان اسماعیلی را میپذیرد، خود نیز سِمَتِ حجّت جزیره خراسان را از خلیفه فاطمی، المستنصر بالله، دریافت میکند تا مأمور تبلیغِ آیین اسماعیلیه در خراسان شود؛ خراسانی که تحت سلطه سلجوقیانِ سنّیِ متعصبی است که یکسر چشم و گوش به فرمانِ خلیفه عباسیِ بغداد دارند. این، درحالی بوده که عباسیان، خَصمِ فاطمیان بودهاند و فاطمیان، دشمنِ عباسیان. با این وصف، معلوم است که ناصرخسروِ تحولیافتهی شیعهشده، تا چه حد در موطنِ خویش، خراسانِ بزرگ، غریب بوده و در رنج و آزار. از اینرو است که گفته:
تا پُرخمار بود سَرم یکسر مشفق بُدند بر من و غمخواره
و اکنون که هوشیار شدم، بر من گشتند مار و کژدم جرّاره.[۷]
این آزارها که هم دستگاه حاکم و هم عوامِ جاهل در حقِ حکیم ناصر خسرو روا میداشتهاند، آنچنان شدّت میگیرد که این شاعر و اندیشمندِ بزرگ ناچار میشود به درّهیی به نام یُمگان یا یَمگان (روستایی است در بدخشان افغانستان) پناه ببرد و تا پایان عمر در آنجا به سر برد. او در زمان سکونت در بدخشان و یمگانش شعرهای بسیاری سرود و آثارِ مهمی چون جامعالحِکمَتین را نگاشت، با این حال غمِ غربت و تنهایی همواره او را آزار میداد:
به یُمگان من غریب و خوار و تنها از اینم مانده بر زانو زنخدان[۸].[۹]
روزگاری که ناصرخسرو در آن میزیست
ناصر خسرو پیش از آنکه تغییر رویه دهد، از محترمانِ دربارِ سلجوقیان به شمار میآمد و در زندگی از رفاهی تمام برخوردار بود. او در زمانهیی میزیست که هر چشمی میتوانست ظلم و فساد و تبعیض و جهلِ موجود در لایههای رویین و زیرینِ جامعه را بهآشکارا ببیند؛ جامعهیی که در آن رشوه بیداد میکرده و فساد اخلاقی امری پذیرفته و ناقبیح بوده. در همین جامعه است که اندیشیدن گاه گناهی بزرگ محسوب میشده و خردمندانِ دیندار و دینباور به جرمِ اندیشهورزیشان ذلیل و زبونِ مشتی احمقِ مقلّد از گروهی سردمدارِ رندِ قلّاش بودهاند. در چنین جامعهیی آنکه در برابر زشتیها و ناراستیها و بدعتها میایستاده، محکوم بوده به انزوا و گوشهگیری و تبعید و آزار؛ و آنکه آشکارا به فسق مشغول و مشهور بوده، در کمال امنیت و آسودگی و احترام به حیاتِ فردی و اجتماعی خویش ادامه میداده است. با این توصیفِ مختصر بهتر میتوان درک کرد بغضِ نهفته در این بیتهای حکیمِ قبادیانی را:
در بلخ ایمنند ز هر شرّی میخوار و دزد و لوطی و زنباره
ور دوستدار آل رسولی تو چون من ز خاندان شوی آواره.[۱۰]
سختگیری شدید و مبارزه حکومتِ سنّی سلجوقی علیه مذاهبی غیر از حنفی و شافعی، حلقه زیست اجتماعی را برای مذاهب دیگر اسلامی همچون شیعیان امامیه و اسماعیلیه و نیز معتزلیان تنگ و تنگتر میکرد. افزون براین، ضعف معتزله که اهل استدلال بودند و به علوم عقلی هم توجه نشان میدادند، در برابر تفکر اشعری، تمدن اسلامی را به راه انحطاط انداخت و برخی فقیهانِ سنّی اشعریمَشربِ متعصب که به تکفیر فیلسوفان و حکیمان میپرداختند و دوستداران طبیعیات و ریاضیات و منطق را متهم به کفر و زندقه میکردند، بیش از پیش آزادی عمل یافتند. این فقیهان از نادانی و بیخبریِ عوام برای پیشبرد مقاصد خود استفاده میکردند و با افروختن آتش تعصبات مذهبی در میان توده مردم، آنان را به سوختن کتابخانهها، تخریب محلهها، مثله کردن و ریختن خون بیگناهان برمیانگیختند.[۱۱]
ناصرخسرو هم که خود یکی از قربانیان آتشِ این اختلافهای مذهبی بود، در برابر عالمانِ بیعملی که دین و مذهب را ابزار و دکان رسیدن به مال و منالِ دنیایی کرده بودند، ایستاده بود و میکوشید با شعر خویش، به مبارزه با آن دین به دنیافروشان بپردازد:
علما را که همی علم فروشند ببین به ربایش چو عقاب و به حریصی چو گراز
هر یکی همچو نهنگی و ز بس جهل و طمع دهن علم فراز و دهن رشوت باز.[۱۲]
اما به جز حکومتِ مستبد و عالمانِ دنیاپرست، عوامی که به سببِ جهلشان آلتِ دستِ این حکومت بودهاند نیز در آزار رساندن به دیندارانِ راستین و اهل اندیشه کوتاهی نمیکردند. این عامیانِ گرفتارِ نادانی از کسانیاند که ناصر خسرو در اشعار خویش بسیار بر آنان و تیرگی جهل و گمراهیشان تاخته است.
عوام کیانند؟
واژه عوام، جمعِ عامّه است. در لغتنامه دهخدا و ذیل مدخلِ عوام، این واژه اینگونه معنا شده است: همه مردم و جمهور مردم. مردمان فرومایه و دون (در مقابل خواص). مردم بیسواد یا کمسواد و عامه خلق. در شعر ناصرخسرو نیز عوام بخشی از مردمند که قوه عقل و اندیشه را تعطیل کردهاند و در قضاوتِ امور، در سطح و ظاهر باقیماندهاند و به هیچ روی به واکاوی لایههای زیرین یک رویداد یا پدیده نمیپردازند و اغلب با تعصبی کورکورانه و دور از اندیشه، مقلّدِ دیگرانند. ناصرخسرو در شعر خویش واژه «غوغا» را نیز گاه برای عوام و گاه همراهِ آن به کار برده است. برای نمونه آنجا که از ظاهر و باطن قرآن کریم سخن میگوید و تنزیل یا ظاهر آن را دریایی عمیق؛ و باطن آن و تأویلِ آیههای قرآن را دُرّ و گوهرِ نهفته در کفِ این دریا معرفی میکند، آورده است:
شور است چو دریا بهمَثَل صورت تنزیل تأویل چو لؤلؤ است سوی مردم دانا
اندر بُنِ دریاست همه گوهر و لؤلؤ غوّاص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟
اندر بُنِ شوراب ز بهر چه نهاده است چندین گهر و لؤلؤ، دارنده دنیا؟
از بهر پیمبر که بدین صنع وُرا گفت: تأویل به دانا ده و تنزیل به غوغا.[۱۳]
در نهجالبلاغه شریف آمده که حضرت امیرالمؤمنین (ع) در توصیف غوغا فرمودهاند: هُمُ اَلَّذِینَ إِذَا اِجْتَمَعُوا ضَرُّوا وَ إِذَا تَفَرَّقُوا نَفَعُوا فَقِیلَ قَدْ عَلِمْنَا مَضَرَّةَ اِجْتِمَاعِهِمْ فَمَا مَنْفَعَةُ اِفْتِرَاقِهِمْ فَقَالَ یَرْجِعُ [أَصْحَابُ] اَلْمِهَنِ إِلَی مِهَنِهِمْ فَیَنْتَفِعُ اَلنَّاسُ بِهِمْ کَرُجُوعِ اَلْبَنَّاءِ إِلَی بِنَائِهِ وَ اَلنَّسَّاجِ إِلَی مَنْسَجِهِ وَ اَلْخَبَّازِ إِلَی مَخْبَزِهِ: آنان کسانیاند که هرگاه گردآیند، زیان زنند و هرگاه پراکنند، سود رسانند. گفته شد: زیانِ گردآمدشان را دانیم؛ سود پراکندنشان چه بُوَد؟ فرمودند: پیشهوران به پیشهیشان برگردند و مردم از آنان بهره برند؛ چون بازگشتِ سازنده (بنّا) به سازندگیاش و بافنده به بافندگیاش و نانوا به نانواییاش.[۱۴]
شاه ولایت (ع) در اندرزی دیگر درباره غوغا، آنگاه که فرد تبهکاری را آوردند و فرومایگانی (غوغاییانی) همراهِ آن شخص بودند، فرمودهاند: لا مَرحَباً بِوُجُوهٍ لاتُری اِلّا عِندَ کُلِّ سَواَةٍ: ناخوش باد چهرههایی که دیده نایند جز به هنگامِ بدکاری.[۱۵]
بنابراین، واضح است که منظور از عوام، همه مردم نیستند، بلکه آنانیاند که در سطور بالا ویژگیهایشان برشمرده شد و در یک کلام میتوان آنان را مردمِ فرومایهی دور از خرد و شیفته هوچیگری دانست.
ذکر خیر عوامِ نادان در گستره ادبیات فارسی!
گرچه ناصرخسرو بیشترین شکایت را از عوامِ جاهل داشته، اما دیگر نامداران ادبیات فارسی نیز بر این تودهی بهقول مولانا مظلومکُشِ ظالمپرست[۱۶] فراوان تاختهاند. نمونه این سخنانِ شاعرانه در نکوهش عوام را در این نمونهها که مشتی است از خروار، میتوان دید.
حکیم سنایی غزنوی هم در قصایدش و هم در منظومه حدیقةالحقیقه توصیه کرده است که انسان همنشینی با عامیان را برنگزیند؛ عامیانِ نافهمی که سابقه بلندِ تاریخی نشان داده، گاو را به خدایی میپذیرند اما پیامران الهی را تکذیب میکنند:
ز پی ردّ و قبول عامه خود را خر مکن زانکه کار عامه نبود جز خری یا خر خری
گاو را دارند باور در خدایی عامیان نوح را باور ندارند از پی پیغمبری.[۱۷]
و این بیتها از حدیقةالحقیقه حکیم سنایی:
تا توانی به گرد عامه مگرد عامه از نام تو برآرد گرد
زان کجا[۱۸] عامه بیخرد باشد صحبت بیخردت بد باشد
به همه حال چون خودت خواهد صحبت او روان همیکاهد
چه نکو گفت آن خردمندی که سخنهای اوست چون پندی
عامه نبود ز کارها آگاه عامه را گوش، کرّ و دیده، تباه.[۱۹]
شیخ محمود شبستری، عارف و شاعر نامدار سده هشتم هجری، نیز در گلشنِ راز، تأکید کرده که سروکار داشتن با عوامِ نادان، آدمی را از فطرتِ الهیاش دور میکند:
چو با عامه نشینی مسخ گردی چه جای مسخ، یکره نسخ گردی
مبادا هیچ با عامت سر و کار که از فطرت شوی ناگه نگونسار.[۲۰]
نورالدین عبدالرحمن جامی هم که از شمار شاعران و نویسندگان و عارفان سرشناس ایران زمین است و در سده نهم هجری میزیسته، تصورِ عامه از انسان را در سلسلةالذهبِ خویش اینطور بیان کرده است:
حد انسان به مذهب عامه حَیَوانی است مستویالقامه[۲۱]
پهن ناخن، برهنه پوست ز موی به دو پا رهسپر به خانه و کوی
هرکه را بنگرند که اینسان است میبرندش گمان که انسان است
و آن که خود را گمان برد ز خواص میفزاید بر این معانی خاص.[۲۲]
ملّامحسن فیض کاشانی، حکیم، عارف و شاعر روزگار صفوی، هم از دست عامه بهفغان بوده است. وی که داماد ملاصدرای شیرازی بوده، در غزلی خطاب به خداوند متعال گفته است:
صحبت عامه سوخت جانم را ز آتش بیضیا[۲۳] نجاتم ده
خلقی افتاده در پی جانم زین ددانِ دغا[۲۴] (حیلهگر) نجاتم ده.[۲۵]
مرحوم استاد ملکالشعرای بهار نیز از شاعران و ادیبانِ اندیشمندی بوده که نیشِ نافهمی عامیان را چشیده بوده است. استاد در مستزادی به نام «داد از دست عوام» به زیبایی وضعیت غوغاییانِ وامانده در جهل را توصیف کرده است. بیتهایی از آن مستزاد، از این قرار است:
از عوام است هر آن بد که رَوَد بر اسلام داد از دست عوام
کار اسلام ز غوغای عوام است تمام داد از دست عوام...
غم دل با که بگویم که دلم خون نکند غمم افزون نکند
سَر فرو بُرد به چاه و غمِ دل گفت «امام»[۲۶] داد از دست عوام...
ز آنچه پیغمبر گفته است و در او نیست شکی نپذیرند یکی
وحی مُنزَل شمرند آنچه شنیدند از مام[۲۷] داد از دست عوام
همگی خفته و آسوده ز نیکی و بدی خوابِ مرگ ابدی
چه توان کرد؟ علی گفت که النّاسُ نیام[۲۸] داد از دست عوام...
عاقل ار بِسمله[۲۹] به هوایش نچمند همچو غولان بِرَمَند
غول اگر قصه کند، گِرد شوند از در و بام داد از دست عوام
عاقل آن به که همه عمر نیارد به زبان نام این بیادبان
که در این قوم نه عقل است و نه ننگ است و نه نام داد از دست عوام.[۳۰]
ناصرخسرو و جهل عوام
شعرِ هر شاعری آیینهیی است از روزگارِ او؛ از شادیها و غمهایش و از مطلوبها و نامطلوبهایش؛ از رنجی که میبرده و از دردی که میکشیده. شعرِ شاعر، راهنمای خوبی است آیندگان را بر اینکه شاعری سدهها پیش، چگونه به دنیا و آخرت، به زندگی و مرگ، به نعمت و فقر، به عشق و عرفان، به علم و جهل، به مردمان و حاکمان، به عامیان و عالمان و هزاران موضوع و پدیده و مسئله دیگر مینگریسته است. دیوان ناصرخسرو نیز چنین است. از لابهلای بیتهای قصیدههای استوار او به خوبی میتوان تازیانه او بر پیکرِ نادانی و جهل عامیان و غوغاییان را دید.
حجت خراسان در شعر خویش، عامیان نادان را کور و کر و خر و گاو میخواند و گاه نیز به دلیل اینکه این جاهلان، سبب آزارِ اهل علم و دین و خرد میشوند، آنان را گرگ و شیر و روباه و کفتار و مار خوانده است. حجّتِ خراسان آنچنان زخمخورده این عوام نادان است که حتی هنگامِ دلتنگی برای دیار، وقتی باد را قاصد سلامِ خویش به اهل خراسان میکند، جاهلان را از این سلامرسانی دور میسازد:
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را مر اهل فضل و خِرَد را، نه عامِ نادان را.[۳۱]
از دید ناصرخسرو عامیانِ جاهل، مُشتی مستانِ خفتهاند که خوابِ جهلشان سنگینتر از آن است که با موعظه و پند بیدار شوند. شاعرِ خردمندِ خراسان گاهی جاهلان را چون درختِ سپیدار میداند که هیچ میوه و ثمر و فایدهیی ندارند و گاهی نیز آنان را چون سایه سپیدار میداند. خطابِ او به کسانی است که از آدمیزادگی تنها چهره و تن را دریافتهاند و شگفتا که مخاطبِ ناصر خسرو تنها مردمِ همروزگارِ او نیستند؛ گویی شاعرِ هزار سال پیشِ زبان فارسی، امروزیان را پیش چشم داشته که ظاهرمَداری آنگونه بر روابط و اجتماعشان حاکم شده که شماری از این آدمیانِ مذکّر و مؤنّث، خوشگلی (و نه زیبایی) را تنها اصلِ پذیرفتهشده خویش میدانند:
مردمان، ای برادر، از عامه نه به فعلند، بل به دیدارند[۳۲]
دشمن عاقلانِ بیگنهاند زانکه خود جاهل و گنهکارند
همه دیدار و هیچ فایده نه راست چون سایه سپیدارند.[۳۳]
ناصرخسرو یکی از ارزشهای آدمی را به قدرت اندیشه و خردِ او میداند؛ از اینرو است که وی انسانِ بیعقل را با سنگ خارا برابر دانسته است:
از سنگِ خاره رنج بُوَد حاصل بیعقل، مرد، سنگ بود خاره.[۳۴]
بهطور کلّی هنرمند اگر هنرمند باشد، نسبت به دیگران حسّاستر است و دردهای فرهنگی، دینی، اجتماعی و تاریخی را زودتر و عمیقتر احساس میکند؛ و البته واکنشی هم که نشان میدهد، اغلب شدیدتر و اثرگذارتر است. ناصرخسرو نیز هنرمندی است که دردهای زمانهاش را با همه وجود دریافته و از بسیاریِ رنجشِ ناشی از این دردهای عمیق، همه توان خویش را در شعر و قلمِ خویش فراهم آورده تا این دردها را فریاد بزند، شاید گوشِ کَرشدهیی، شنوا شود:
چندین هزار دیده و گوش از برای چیست؟ زیشان سخن مگوی که هم کور و هم کَرند
گویی مرا که گوهر دیوان ز آتش است دیوان این زمان همه از گِل مُخمّرند[۳۵]
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان وینها از آدمند؛ چرا جملگی خرند؟.[۳۶]
اینکه ناصرخسرو جاهلان و عامیانِ بیبهره از خرد و معرفت و بصیرت را مدام خر و گاو و کور و کر خوانده، نه بدین سبب است که او مردی است یَلِهزبان و یا مغرور و خودبرتربین؛ بلکه او از طریق این واژگان، میخواهد تأسف دردآمیز خود را نسبت به موجوداتی اظهار کند که قرار بوده براساسِ فطرتِ خداییشان، رنگ و بویی از اشرف مخلوقات داشته باشند؛ اما به سبب فرورفتنِ در گل و لایِ شهوتِ دنیاجویی و ظاهرپرستی، طبق فرمایشِ قرآن کریم «کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَل» (مانند ستوران بلکه گمراهتر)[۳۷] شدهاند. اینان، همان مردمانیاند که حاضرند دینارهای طلا خرج لهو و لعب و عیش و عشرتِ خویش کنند، اما یک پولِ سیاه برای کسب آگاهی و معرفت نمیپردازند. ناصر خسرو چه زیبا گفته است:
«به دَه دینار طنبوری بخرند به دانگی[۳۸] کس نخرّد جمعِ فرقان[۳۹]».[۴۰]
ناصرخسرو باوجود آنکه سالهایی طولانی از دهههای پایانیِ عمرش را دور از خان و مان و وطن، در غربتِ یمگان گذراند، با این حال هیچ گاه از آرمان و باورش و حرفی که بدان اعتقاد داشت، دست نکشید. او به دوستداریِ آلِ رسول (ص) و محبت حضرت امیرالمؤمنین (ع) و همچنین بهرهمندیش از فضل و خرد و دانش میبالید و باور داشت که اگر در این دنیا قدرِ اهل فضل ندانند، در سرای جاویدان پاداشِ همه رنجهایی را که در دار فنا کشیده است به او عطا خواند کرد و در آن دارِ بقا انشاءالله به آنچه درخورِ آن بوده است، دست خواهد یافت:
گیتی سرای رهگذران است، ای پسر زین بهتر است نیز یکی مُستَقَر مرا
از هرچه حاجت است بدو بنده را، خدای کرده است بینیاز در این رهگذر مرا
شکر آن خدای را که سوی علم و دینِ خود رَه داد و سوی رحمت بگشاد در مرا
اندر جهان به دوستی خاندانِ حق چون آفتاب کرد چنین مُشتَهَر[۴۱] مرا
وز دیدن و شنیدنِ دانش یَله[۴۲] نکرد چون دشمنانِ خویش به دل کور و کر مرا
گر من در این سرای، نبینم در آن سرای امروز جای خویش، چه باید بَصَر مرا؟.[۴۳]
نویسنده: امیرحسین دولتشاهی
ارجاعها:
۱. سَنَه: سال.
۲. شهری بوده بر سر راه مرو به بلخ.
۳. نام قدیم منطقهیی وسیع در غرب بلخ بوده است.
۴. خوردمی: میخوردم.
۵. ترجمه حدیث نبوی (ص): حق را بگویید، هرچند به زیانتان باشد.
۶. سفرنامه ناصر خسرو؛ ناصر بن خسرو قبادیانی مروزی؛ تصحیح سید محمد دبیرسیاقی؛ تهران: زوّار؛ ۱۳۳۵؛ ص ۱ و ۲.
۷. دیوان اشعار حکیم ناصرخسرو قبادیانی؛ ناصر خسرو؛ تصحیح مجتبی مینوی و مهدی محقق؛ تهران: دانشگاه تهران؛ ۱۳۵۷؛ ص ۲۹۷.
۸. زَنَخدان: چانه.
۹. پیشین. ص ۱۰۸.
۱۰. همان. ص ۲۹۷.
۱۱. «ناصرخسرو: روزگار و عوام»؛ علی رواقی؛ مجله نامه پارسی؛ تابستان ۱۳۸۲، شماره ۲۹، ص ۱۵۷.
۱۲. دیوان اشعار حکیم ناصرخسرو قبادیانی؛ ناصر خسرو؛ تصحیح مجتبی مینوی و مهدی محقق؛ تهران: دانشگاه تهران؛ ۱۳۵۷؛ ص ۱۱۲.
۱۳. همان. ص ۵.
۱۴. نهجالبلاغه؛ امیرالمؤمنین (ع)؛ ترجمه محمود افتخارزاده؛ تهران: روزگار؛ ۱۳۷۹، ص ۱۰۸۱.
۱۵. همان. ص ۱۰۸۱.
۱۶. شرح جامع مثنوی معنوی؛ مولانا جلالالدین محمد بلخی؛ شرح کریم زمانی؛ تهران: اطلاعات؛ ۱۳۸۹؛ دفتر سوم، ص ۶۱۷، بیت ۲۴۳۹.
۱۷. دیوان حکیم سنایی غزنوی؛ ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی؛ تصحیح پرویز بابایی؛ تهران: آزادمهر؛ ۱۳۸۱؛ ص ۳۲۰.
۱۸. یعنی از آنرو که؛ به این دلیل که.
۱۹. حدیقةالحقیقه و شریعةالطریقه؛ ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی؛ تصحیح محمدتقی مدرس رضوی؛ تهران: دانشگاه تهران؛ ۱۳۸۷ ص ۶۵۰.
۲۰. گلشن راز؛ شیخ محمود شبستری؛ تصحیح محمد حماصیان؛ کرمان: خدمات فرهنگی کرمان؛ ۱۳۸۲؛ ص ۹۱.
۲۱. مُستَویالقامه: راست قامت.
۲۲. مثنوی هفت اورنگ؛ نورالدین عبدالرحمن جامی؛ تصحیح جابلقا دادعلیشاه و دیگران؛ تهران: مرکز مطالعات ایرانی؛ ۱۳۷۸؛ ج ۱، ص ۱۳۳.
۲۳. بیضیا: بینور.
۲۴. دَدانِ دغا: وحشیانِ حیلهگر.
۲۵. دیوان فیض کاشانی؛ ملامحمدمحسن فیض کاشانی؛ تصحیح مصطفی فیضی کاشانی و دیگران؛ قم: اسوه؛ ۱۳۷۱، ص ۲۲۷.
۲۶. منظور از امام، حضرت امیرالمؤمنین (ع) است که با چاههای نخلستانهای کوفه درد دل میکردند.
۲۷. مام: مادر.
۲۸. اشاره است به فرمایش مولا امیرالمؤمنین (ع) که فرمودهاند: اَلنَّاسُ نِیَامٌ فَإِذَا مَاتُوا اِنْتَبَهُوا: مردم در خوابند؛ آنگاه که بمیرند از خواب بیدار میشوند.
۲۹. بسمله: بسم الله الرحمن الرحیم که در آغاز خطبه خوانند؛ در اینجا بهمجاز مراد خطبهیی است که با بسم الله آغاز میشود.
۳۰. برگرفته از مجله یغما؛ امرداد ۱۳۳۱، شماره ۵۰، ص ۱۹۹.
۳۱. دیوان اشعار حکیم ناصرخسرو قبادیانی؛ ناصر خسرو؛ تصحیح مجتبی مینوی و مهدی محقق؛ تهران: دانشگاه تهران؛ ۱۳۵۷؛ ص ۱۱۶.
۳۲. دیدار: چهره. صورت. رخسار.
۳۳. پیشین. ص ۴۷۲.
۳۴. پیشین. ص ۲۹۷.
۳۵. مُخَمَّرند: سرشته شدهاند. منظور، آدمیزادگانند که از گل آفریده شدهاند.
۳۶. پیشین. ص ۲۴۴.
۳۷. خداوند متعال در آیه ۱۷۹ سوره مبارک اعراف فرموده است:
وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ کَثِیرًا مِّنَ الْجِنِّ وَالإِنسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لاَّ یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یَسْمَعُونَ بِهَا أُوْلَـئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُوْلَـئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ: برای جهنم بسیاری از جن و انس را بیافریدیم؛ ایشان را دلهایی است که بدان نمیفهمند و چشمهایی است که بدان نمیبینند و گوشهایی است که بدان نمیشنوند؛ اینان همانند چارپایانند حتی گمراهتر از آنهایند؛ اینان، خود غافلانند.
۳۸. دانگ: شش، یکِ دینار و درهم؛ پولِ خُرد.
۳۹. فُرقان از نامهای قرآن کریم است؛ یعنی جداکننده حق از باطل.
۴۰. دیوان اشعار حکیم ناصرخسرو قبادیانی؛ ناصر خسرو؛ تصحیح مجتبی مینوی و مهدی محقق؛ تهران: دانشگاه تهران؛ ۱۳۵۷؛ ص ۱۰۸.
۴۱. مُشتَهَر: سرشناس. مشهورشده. نامی.
۴۲. یَله: رها.
۴۳. پیشین. ص. ۱۲.