دادشاه جاودان؛ متولد سال ۱۳۴۰ جانباز دفاع مقدس و آزاده زندانهای صدام، چهار فرزند دارد؛ ۲ دختر و ۲ پسر. میگوید: شناسنامهام را پنج سال بزرگتر گرفتهاند یعنی سال ۱۳۳۵.
از همان اول مصاحبه با روی بشاش و گشاده از حاجآقا ابوترابی حرف زد که نماد مقاومت، ایمان و امید در بین اسیران بوده است.
خودش چیزی نگفت اما یکی از رزمندهها برایم گفت آقای جاودان سالهای سختی را در زندانهای صدام گذرانده و هنوز جای کابلها روی پشتش مانده است.
صحنه کوتاهی از فیلم بازگشت اسرا در فرودگاه بندرعباس را در مراسم بزرگداشت این روز دیده بودم؛ سکانسی کوتاه از مقابل چشمانم رد شد؛ دختری با لباس زرد پولکی بر روی شانههای پدر؛ پدری که بعد از تحمل حدود ۸ سال و ۹ماه(۲ سال بعد از آتشبس) رنج و سختی فراوان از زندانهای صدام ۲۶مرداد ۱۳۶۹؛ همچون سایر اسیرانی که در این روز به وطن بازگشت، او نیز در آغوش خانواده قرار گرفت.
میگوید: وقتی آزاد شدم دخترم مریم ۹ ساله بود، به برادرخانمم گفتم پس مریم کو؟ گفت پس اینکه به پاهایت چسبیده و گریه میکند کیست؟ مریم خودت است، فکر نمیکردم دخترم اینقدر بزرگ شده باشد.
خانه که رفتیم به همسرم گفتم چطوری مریم مرا شناخت، گفت از همان روز که به زبان آمد شب و روز با عکست حرف میزد و دنبال تو میگشت، میگوید: مادرش برایش تعریف کرده بود پدرت اسیر است و او هم با عکسهای من و صحبتهای مادرش شبها آرام میگرفته است.
وی ادامه داد: اولین گروه از آزادگانی بودیم که وارد بندرعباس شدیم من و صادق محمدپور، حیدر حسنزاده از مرز خسروی؛ چند روزی را دهلران قرنطینه بودیم و بعد هم تهران با پرواز به بندرعباس آمدیم.
دادشاه جاودان، جانباز روزهای مقاومت در زندانهای صدام او حالا بازنشسته کشتیسازی است اما امروز از صدام جنایتکار و آن همه ابهت و تکبر خبری نیست.
این آزاده مقاوم، سالهای اسارت را سختترین روزهای زندگی اسیرانی میداند که به امید بازگشت به وطن زیر شکنجههای بیرحمانه بعثیها سالها را در کنج زندانهای صدام مقاومت و ایستادگی کردند، برخی زیر شکنجه و باتومها شهید شدند و برخی زنده ماندند.
شب اول جنگ شب عروسیم بود
'دادشاه جاودان' سالهای جنگ و اسارتش را چنین روایت کرد:
قبل از جنگ در کمیته مردمی فعالیت داشتم، گفتند دشمن وارد شلمچه شده، سال ۵۹ بود و من هم تازه داماد بودم تقریبا شب اول جنگ شب عروسی ما بود، همان روزهای اول عروس را تنها گذاشتم و عازم خرمشهر شدم، نصف شهر از بین رفته بود.
دوباره برگشتم همسرم را از رودان به بندرعباس آوردم اما وقتی برگشتیم خرمشهر، شهر سقوط کرده بود، به همراه تعدادی از رزمندهها ماندیم تا پنجم مهرماه ۶۰؛ برای عملیات حصر آبادان.
آذرماه سال ۶۰ خدا به ما دختری داد به نام مریم. تلفن نداشتیم مادر خانمم تلگراف زد که بچه به دنیا نمیآید دکترها گفتن خانمت باید عمل شود، ۴۸ ساعت مرخصی گرفتم و سریع خودم را رساندم به بیمارستان. دنبال خودکار بودم که برگه را امضا کنم پرستار گفت زحمت نکش فقط منتظر بابایش بود دخترت به دنیا آمد، شناسنامه برایش گرفتم، نامش را مریم انتخاب کرده بودیم و سریع برگشتم جبهه.
عملیاتهای فتحالمبین و بیتالمقدس و رمضان را چندباری مرخصی آمدم، قرار بود برای عملیات رمضان خودمان را آماده کنیم گفتند هرکس میخواهد قبل از عملیات به دیدن خانواده برود میتواند برود، برگشتم و چند روزی را در کنار خانواده بودم.
(۲۳ تیر ۱۳۶۱ و شب ۲۱ ماه مبارک رمضان و سالروز شهادت امام علی (ع) بود که عملیات رمضان با رمز «یا صاحب الزمان ادرکنی» در منطقه عملیاتی شلمچه در شرق بصره آغاز شد).
گفتند باید تیرباران شوی!
۲۰ کیلومتری شرق بصره جبهه کوشک ۴۸ ساعت را در محاصره عراقیها بودیم منتظر نیروی کمکی بودیم که نرسید و با دونفر دیگر که هرسه لباس سپاه تنمان بود به اسارت عراقیها درآمدیم، بعثیها خوشحال شدند که حرس الخمینی(پاسدار خمینی) گرفتند.
ریشهایم تازه بلند شده بود سربازهای بعثی دانه دانه ریشهایم را می کندند. بردنمان خط سوم عراق، در مسیر خیلی اذیتمان میکردند یکی از اسیرها را به جیب بستند و دومی هم با ماشین از روی سرش عبور کردند اما به من گفتند باید تیرباران شوی!
گفتند خواستهای نداری گفتم فقط دو رکعت نماز پایان عمرم بخوانم. دستهایم از پشت بسته بود، دست بسته نمازم را خواندم سلام را که دادم خواستم بلند شوم عکس مریم در جیبم بود افتاد روی زمین.
عراقی گفت هذا شنو؟گفتم بنتی، کشیدهای محکم خواباند در گوشم که خون از بینیام شرشر کرد.
به درختی بستنم فرماندهشان عکس مریم را توی دستش گرفته بود و سربازان هم آماده تیرباران من بودند یکی به سیگارش میزد و عکس مریم را هی نگاه می کرد تا سیگارش تمام شد برگشت رو به سربازها گفت: نَکُشیدش.
طناب را باز کردند و دوباره در ماشین انداختن و بردنم سمت بصره، آنجا بازجویی سخت و طولانی داشتم، میگفتند فرماندهات کی بود؟ پاسداری؟ گفتم نه بسیجی هستم، قبول نمیکردند اسمم را با خودکار قرمز نوشته بودند 'حرس الخمینی'.
در گونی انداختنم و با کابل که انگار میخهای سوزنی به آن وصل باشد محکم میزدند، با هر کابلی که به پشتم میخورد خون از کمرم شره میگرفت و تا مغز استخوانم میسوخت.
نمیگذاشتند نماز و قرآن بخوانیم
شکنجههای مقدماتیشان را ادامه دادند تا به شکنجه دادن با کابلهای برق رسید. با هر شوک الکتریکی، میگفتند چند نفرتان کشته شدید گفتم هرچه جنازه بود مال شما بود، این حرفم آنها را میسوزاند.
با همین شکنجهها از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه دیدم تعدادی از رزمندهها روی صورتم آب میریزند.
زندان بعدی بغداد بود آنجا هم همین شکنجهها سرگرمی هر روزشان بود و تا مدتها ادامه داشت، از کشیدن ناخنها و خاموش کردن آتش سیگار روی دستهایم لذت میبردند، بعد از تمام شدن شکنجهها مرا به یک سلول انفرادی انتقال دادند که فقط ایستاده میتوانستی بخوابی و از چهارزانو نشستن هم خبری نبود.
مدتی به همین شکل گذشت تا معدهام خونریزی کرد و بردنم بیمارستان. دکتر گفت معدهاش له شده و امکان دارد همین روزها بمیرد، صلیب سرخ از اسیری من خبر نداشت و یکسالی به همین شکل گذشت تا مشخصاتم وارد لیست صلیب سرخ شد.
بعد از آن بین دیگر زندانیان بودم، بیشتر اسرا از رزمندههای فتحالمبین بودند بعثیها یک فضای مذهبی خشکی به راه انداخته بودند، نمیگذاشتند نماز و قرآن بخوانیم شکنجهها زیاد بود یک روز همه را جمع میکردند و لباس اسرا را به زور در میآرودند و آب سرد میریختند رویمان و با کابل میزدنمان.
ماجرای اردوگاههای موصل یک و چهار
اردوگاههای موصل یک که بودیم، یکی از رزمندهها که کم سن و سالتر از من بود هرجا میبردنش اسرا تحویلش نمیگرفتند، جاسوس بعثیها بود آوردنش آسایشگاه ما من هم ارشد داخلی آسایشگاه بودم. بچههای سلولمان را قانع کردم تا راهش دادند.
به سختی میتوانستیم دعا بخوانیم، برای خواندن دعا معمولا با کمک دوتا آینه اسرا را از حضور سربازهای بعثی باخبر میکردیم تا میآمدند سمت سلول میگفتیم وضعیت قرمزه همه سالت میشدند تا دور می شدند، میگفتیم آبی است یعنی راحت دعا را ادامه میدادیم.
دوشب بعد که دعای توسل داشتیم فردای آن روز اسم دوتا از اسرا که دعا خوانده بودند، نگهبانها و اسم مرا صدا زدند، آن روز کمی شکنجه شدیم و برگشتیم اما من را به اردوگاه چهار موصل بردند که اسرای کرد در آنجا بودند.
چهارماه در این اردوگاه بودیم افراد این اردوگاه نسبت به دین و مذهب اعتقاداتشان ضعیف بود و گاهی با آزار و اذیتشان مواجه میشدم.
"مراد" را به باد کتک گرفتم/ حاجآقا ابوترابی گفت تا حلالیت نگرفتهای با من حرف نزن
یک روز در صف سرویس بهداشتی بودم نوبتم که شد یک اسیر کردی حدودا ۷۰ساله که به امام خمینی(ره) توهین کرده بود را با ضربه پایم انداختم داخل سرویس. با صورت افتاد روی سنگ سرویس بهداشتی، تا جا داشت زدمش، سربازهای بعثی که آمدند حسابی کتکش زده بودم.
حاجآقا ابوترابی هم همین سلول بود یک روز سلام کردم گفتم سلام حاجی گفت: علیک سلام بنده خدا! گفتم حاجی منم جاودان. گفت جاودانی که من میشناختم مُرد. گفت خجالت نکشیدی پیرمرد را کتک زدی گفتم همین پیرمرد به رهبرم توهین کرد گفت رهبر تو بالاتر است یا پیغمبر؟ گفت: به پیامبرخدا توهین و اهانت نمیکردند؟ ولی پیامبر کسی را کتک زد؟! گفت هروقت از این بنده خدا حلالیت طلبیدی و از خودت راضی کردی میتوانی با من حرف بزنی.
از آن روز بخاطر این جمله حاج آقا تصمیم گرفتم از 'مراد' حلالیت بگیرم، لباسهایش را میشستم، لقمه غذاهایم را به مراد میدادم تا بتوانم ازش حلالیت بگیرم. میگفت از جان من چه میخواهی میگفتم مرا ببخش و با حاج آقا ابوترابی بگو مرا بخشیدهای.
گفت یک شرط دارم گفتم چه شرطی گفت: ۷۰ سال از خدا عمرم گرفتم اما نمیدانم نماز و قرآن بخوانم اگر اینها را به من یاد بدهی میبخشمت؟
به حاج آقاابوترابی گفتم این بنده خدا چنین خواستهای دارد، گفت مشکل توست، بلاخره خواستههایش را اجابت کردم و تا مدتی نمازخواندن را یادش دادم.
گفت: کافی نیست باید قرآن هم یادم بدهی دیدم دست بردار نیست قرآن خواندن را هم یادش دادم تا اینکه وقتی به نماز می ایستاد باران اشک بود که از چشمانش جاری میشد گفتم شرطهایت را انجام دادم حالا تو هم بیا و بین من و حاج آقاابوترابی وساطت کن.
گفت کاش زودتر مرا میزدی، این همه عمر از خدا گرفتم اما خدای خودم را درست نشناختم اما تو یک جوان کم سن و سال با کتک زدن مرا به خدا رساندی.
گفتوگو از فرنگیس حمزهیی
۹۸۸۷ /۶۰۴۸