کتاب آینه باز نوشته ناهید فرامزی دومین اثر از وی است که بعد از برف سوزی (نشر ثالث، ۱۳۹۴) منتشر می شود. کتاب در ۱۵ فصل و ۱۴۴ صفحه روایتی اولشخص از داستان زندگی مهرانه زنی میانسال به همراه مادربزرگش به نام زرنازخاتون زنی کرد و خانواده آنان به دست می دهد که در میانه روایت اصلی صدای زنان دیگر از زاویه دید اولشخص شنیده می شود و این بخش ها با قلمی (فونت) متفاوتی در کتاب آمده اند.
داستان ساختاری مبتنی بر روایت چندین نسل از زنان مختلف دارد که هر کدام به نوعی با سختی هایی روبرو شده اند، یکی گرفتار شوهری است که او را نمی خواسته، یکی به بیماری شدیدی مبتلاست و خاطرات گذشته بر او سنگینی می کند، دیگری زنی میانسال است که می خواهد از زندگی در روستا فرار کند و دیگران نظیر آنان. فرامرزی نیز همانند دیگر زنان نویسنده از نگاهی زنانه رمان خود را روایت کرده است، چنانکه زنانگی وجه مشخصه و بارز این رمان است.
بخشی از کتاب را می خوانیم: خداحافظی می کنم، به فکر علی می افتم. علی ساکت و صبوری که هیچ وقت عاشقش نبود. همان طور که عاشق فریبرز و آریا نبودم و نیستم. مردهای زندگی من فقط درخت های سایه گستر هستند برای کمی استراحت و تفریح. فریبرز پا به پایم آمد و نگذاشت به بازاریابی و منشی گری قناعت کنم. کلی این در و آن در زد تا همکار و سرمایهگذار خوبی مثل هاله پیدا کردم و جایی را اجاره کردیم. همان روزها بود که علی را دیدم، پسر شیک و باوقاری که همراه خواهرش برای سفارش لباس نامزدی آمده بود...
من فقط دو نفر را کشته ام
هادی خورشاهیان (متولد ۱۳۵۲، گنبد کاووس) نویسنده و شاعر پرکار که در حوزه ادبیات داستانی و ادبیات کودک آثار زیادی از وی منتشر شده است. وی که از سال ۱۳۸۱ کار خود را با نوشتن کتاب باشد ایستگاه بعدی آغاز کرد تا کنون نزدیک به ۹۰ اثر منتشر کرده است؛ تقریبا هر سال ۵ کتاب و به گفته خودش مسئول صدور مجوز کتاب کودک و نوجوان در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نیز هست و به این ترتیب باید کتاب های زیادی را هم بخواند.
رمان من فقط دو نفر را کشته ام در چهل فصل و ۲۳۰ صفحه حکایتی از زندگی رامین، مردی میانسال با دو فرزند در کار خریدوفروش ملک است. او که در این راه خلاف هایی کرده در ادامه داستان با ماجراهای مختلفی روبرو می شود.
این اثر در ژانر قصهگو و جنایی به سبک واقع گرایی و از زاویه دید اول شخص نوشته شده است. بخشی از کتاب را با هم می خوانیم:
صبح روز بعد با لگدهای سربازی به در بازداشتگاه از خواب بیدار شدم. چشم هایم را مالیدم و بلندشدم و رفتم جلوی دریچه و گفتم: حکم اعدامم اومده؟ الان اعدامم می کنن؟
سرباز با لبخندی عصبی در را باز کرد و گفت: برو بابا حالت خوش نیست. تا لنگ ظهر خوابیده حالا از اعدامم حرف می زنه، عمو تو آدم اعدامی آخه؟
حرفی نزدم و پشت سر سرباز رفتم به اتاق افسر نگهبان. صمیمی هم آن جا بود. افسر نگهبان تعارف کرد بنشینم و گفت: صمیمی می خواست دیشب ببردت کلانتری خودش، ولی من نذاشتم. جنازه توی منطقه من پیدا شده و من مسئولشم. تو می دونی کی جنازه رو گذاشته تو ماشینت؟...