قیصر امینپور (۲ اردیبهشت ۱۳۳۸ تا ۸ آبان ۱۳۸۶) فقط شاعر نامآشنای معاصر ایرانی نیست که اشعارش امروز به ضربالمثل تبدیل شده و بارها خوانده و شنیده شده اند. نگاهی به زندگی کوتاه اینجایی وی، امین پور شاعر، امینپور معلم و مولف و امینپوری را بازمینمایاند که با ایفای نقش عمده در تاسیس مراکزی؛ از جمله حوزه هنری، مجله سروش نوجوان همچنین دفتر شعر جوان و خانه شاعران، بر روند ادبی- فرهنگی ایران طی دو دهه تاثیر پررنگی گذاشت.
وی که از ابتدای تاسیس مجله سروش نوجوان به مدیر مسئولی مهدی فیروزان در سال ۱۳۶۷ در شورای سردبیری این مجله حضور داشت (و قبل از آن نیز مسئولیت صفحات شعر مجله سروش را برعهده داشت)، ضمن انتخاب مطالب مناسب نوجوانان خود نیز بر آنها یادداشتهایی نیز مینوشت و از این میان یک یادداشت؛ یعنی نقدی که وی بر داستان گلدستهها و فلک از جلال آلاحمد به نام در حاشیه گلدستهها در شماره ۴۲ این نشریه (شهریور ۱۳۷۰) نوشت از چند جهت قابل توجه است.
اول اینکه این داستان کوتاه از جلال که در کتاب پنج داستان آمده است از جمله داستانهایی است که وی در دهه چهارم زندگی و پیش از مرگ نوشته بود و در نشریه ماهانه زمان چاپ و دو سال بعد از مرگش در کتابی بازمنتشر شده بود. داستانهای این مجموعه؛ شامل گلدستهها و فلک، جشن فرخنده، خواهرم و عنکبوت، شوهر آمریکایی و خونابه انار، طرحی است پررنگ از حوادث اجتماعی زمان پهلوی اول از زبان یک نوجوان (سه داستان آن) ضمن اینکه آلاحمد در دوران پختگی و حتی بعد از سفر مکه (در سال ۴۲) این داستانها را نوشته است و غیر از امینپور افراد دیگری نیز مانند حسن میرعابدینی نیز در کتاب صدسال داستاننویسی ایران نیز آن را نقد کرده و از آن اسم بردهاند و حتی موضوع تحقیقات دانشگاهی بوده است.
داستان گلدستهها و فلک داستانی روان و کوتاه (حدود ۴ هزار کلمه) است؛ طی آن قهرمان داستان که فرزند یک روحانی نسبتا مشهور است و تازه به محلهای (ملکآباد) اسبابکشی کردهاند به مدرسه جدیدی رفته و هوای بالا رفتن از گلدستههای مسجد نزدیک مدرسه را دارد و در این راه دوستش را نیز با خود همراه میکند و موفق هم می شود ولی در برگشت چنانکه مطابق آن روزهاست توسط ناظم مدرسه تنبیه می شود.
لحن و سبک امینپور در گشودن پیچیدگیهای این داستان در نقدی که در سروش نوجوان نوشته به تناسب مخاطب سروش نوجوان هم صمیمی و هم روان است که باعث می شود مخاطب بهآسانی و دلخوشی با آن همراه شود. ضمن اینکه وی در نقد این اثر صرفا به آن توجه نمیکند و نقدی به قول امروزیها فرامتنی مینویسد و دیگر آثار جلال را نیز زیرنظر دارد و هر جا لازم است ارجاعات آنها را بیان میکند از طرف دیگر به آثار افرادی که از نظر فکری به جلال نزدیک هستند؛ مانند سهراب سپهری یا دکتر علی شریعتی نیز نظر میافکند. امینپور در این نقد فضای فکری سالهای دهه ۴۰ و ۵۰ را تا حدی توضیح میدهد و قهرمانان آن را پیشروی مخاطب میآورد تا بداند هر کدام از این قهرمانان چه روندی را برای رسیدن به نهایت اندیشه های خود طی کردهاند و هم هنر داستاننویسی بهویژه داستان تمثیلی را برای نوجوانان به زبان آسان بیان می کند؛ در نهایت و یککلام؛ خواندن این نقد، درسی دانشگاهی برای افرادی است که علاقهمند به حوزه نقد ادبی جدی هستند.
متن کامل و بیکموکاست نقد امینپور را از صفحه ۴۵ شماره ۴۲ سروش نوجوان در ادامه میخوانید، فهرست منابع مطابق متن اصلی در انتها آمده است ولی پانوشتها را بدون معطلی در ادامه هر نقل قول یا مطلب آوردهایم. متن کامل داستان نیز ضمن اینکه در کتاب پنج داستان موجود است در فضای مجازی نیز در دست است، امید که بهزودی مجموعه نوشتههای مطبوعاتی و دیگر نوشتههای قیصر امینپور نیز گردآوری شود و بهآسانی در دست مخاطب باشد.
در حاشیه گلدستهها
از میان داستانهایی که میخوانیم بعضی از داستانها بیشتر در یاد ما میماند و هر کدام به دلیلی. من هم بعضی از داستانهایی را که در نوجوانی خواندهام هنوز و شاید همیشه در خاطر دارم. هرچند آن روزهایی که آنها را میخواندم چیزی یا چیزهایی در آنها بود که نمیفهمیدم ولی مثل اینکه با زبان بیزبانی به خودم میگفتم اینها را در قلّک ذهنم ذخیره میکنم و در دفترچه حساب پسانداز میکنم تا روزی روزگاری بتوانم حسابی از آنها برداشت کنم. یکی از این داستانها داستان یک آدم چقدر زمین میخواهد ازتولستوی بود.
از وقتی که آن را خواندم آنقدر ذهنم را قلقلک داد تا ناچار شدم چند سال پیش چیزی درباره آن بنویسم و خودم را راحت کنم (بچههای مسجد، ادبیات نوجوانان (۹) و همچنین آشنایی با استادان داستان (۱)، لئو تولستوی، نقی سلیمانی). دیگری خاطرهای از کتاب کویر دکتر شریعتی بود که بدجوری با خود یا خوبجوری دچارش شده بودم -دچار یعنی عاشق- و دستبردار نبود تا اینکه بالاخره با نوشتن یک حاشیه کوتاه خیالم را کمی آسوده کردم (مجله سروش نوجوان). اما این داستان را هم از روزی که خواندم یعنی از روزی که در اتاق کوچک دوست دوران دبیرستانم -مهدی- با صدای بلند برای هم خواندیم و خودمان را شخصیتهای اصلی آن دیدیم چیزهایی در آن دیدم از آن چیزها که میفهمیدم ولی خوب نمیفهمیدم و میفهمیدم که خوب نمیفهمم ولی از آن سخت خوشم میآمد و گذاشتم گذشتم تا چند سال پیش کتابهای قدیمیام را جابجا میکردم دوباره آن را خواندم و این بار بعضی از آن چیزها را فهمیدم و با مداد در حاشیه داستان نوشتم. ولی بازهم دست از سرم برنداشت و هر بار که یادم میآمد کلافه میشدم ولی باز تنبلی میکردم که همه آن چیزها را بنویسم تا این که گفتم «کاچی به از هیچی» پس دستکم بعضی از این حرفها را بنویسم تا خیالم را راحت کنم و به درس و مشقم برسم. القصه، چند سال پیش که داشتم برای بار دوم این داستان را میخواندم دیدم بعضی از کلمات و جملات بدجوری به من علامت میدهند. مثل چراغهای راهنمایی خاموش و روشن میشدند و دیدم انگار خود جلال پشت بعضی از سطرها و ستونهای داستان قایم شده و سرک میکشد و انگار بعضی از قسمتها را با تاکید خاصی بیان میکند و بعضی از حرفهایش را هم تکرار میکند انگار به من میگوید میفهمی که منظورم چیست.
من هم برای اینکه از دستم عصبانی نشود و با لحن خاص خودش نگوید «حضرت تو چقدر پرتی» اینها را مینویسم. البته باز برای اینکه یک وقتی عصبانی نشود و به من نگوید «رئیس تو چه کاره ای که حرفم را تفسیر کنی»، لازم است بگویم که بعضی از این گونه نوشتهها را دو جور میشود تفسیر کرد: یکی اینکه بگوییم نویسنده چنین منظوری داشته است، دیگر اینکه بگوییم خود نوشته چنین استعدادی دارد که آن را اینگونه تفسیر کنیم و کاری نداریم که نویسنده چنین منظوری داشته یا نداشته است و فرقی نمیکند. ولی من فکر میکنم که در مورد این داستان هم نویسنده چنین منظوری داشته و هم نوشته چنین استعدادی دارد. بعد هم برای اینکه مطمئن شوم دوباره همه کتابهای جلال را که دم دست داشتم مرور کردم و بعضی از چیزها را از خودش هم پرسیدم. این جور داستانها را نمادین میگویند یا رمزی یا سمبولیک. نماد یعنی نشانه مثل اینکه ما با دوستمان قرار بگذاریم که مثلاً وقتی که گفتیم «جیم» یعنی باید فرار کنیم یا مثل اینکه لاله را نمادی برای شهید میدانیم و ... که فعلاً فرصت توضیح بیشتر نیست و الا حرفها آنقدر زیاد میشود که دوباره تنبلی میکنم و از خیر گفتن آنها می گذرم. اما بد نیست بگویم که این داستانهای نمادین چند نوع هستند که از یک نظر من سه نوع آنها را در اینجا مطرح میکنم.
۱. آنهایی که فقط جنبه نمادین دارند و نمیتوانیم معنی واقعی آنها را هم در نظر بگیریم و نویسنده طوری این نمادها را کنار هم چیده است که معنی خاصی را برساند ولی نمادها معنی واقعی خودشان را ندارند که اینجور نوشتهها معمولاً سخت و پیچیده و مبهم هستند.
۲. آنهایی که هم میتوان معنی واقعی نمادها را در نظر گرفت و هم معنی دیگر آنها را مثلاً نویسنده با تخیل خود داستانی مینویسد که واقعی به نظر میرسد اگر چه واقعا اتفاق نیفتاده باشد، یعنی واقعنمایی دارد و بعضی فقط معنی واقعی آن را میفهمند از آن لذت می برند و بعضی علاوه بر معنی واقعی معنی رمزی آن را هم میفهمند.
۳. آنهایی که واقعا اتفاق افتادهاند چه در زندگی نویسنده و چه در زندگی دیگران و نویسنده با تخیل خود واقعه را پرورش میدهد، کم و زیاد میکند تغییر میدهد و بازسازی میکند. این داستانها هم واقعی هستند و هم واقعنما و هم رمزی. مثل خاطره دکتر شریعتی در کویر.
و اما این داستان، اول فکر میکردم جلال با خیال خود آن را ساخته و پرداخته است و واقعی نیست فقط واقعی به نظر میرسد بعد دیدم که معنی نمادین هم دارد. و وقتی که با این دید به آن نگاه کردم همه کلمات کلیدی چهره دیگر خود را به من نشان دادند، و بعد یادم آمد انگار در کتاب مدیر مدرسه هم اشارهای مختصر به این ماجرا کرده است. رفتم و دیدم که بله، پس گویا این ماجرا واقعاً واقعی هم بوده است: «برایش تعریف کردم که در تمام سالهای مکتب و مدرسه و دبستانها و ستانها و گاههای دیگر فقط دوبار تنبیه شدهام. یکبار فلکم کردند و جلوی روی بچهها. وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم و گناهم این بود که از گلدسته مسجد معیر بالا رفته بودم که مسلط بر مدرسهمان بود و تماشایی داشت!» (مدیر مدرسه، ص ۳۱) حالا با هم یک دور دیگر داستان را مرور میکنیم و زیر بعضی از قسمتهای آن خط میکشیم و کمی درباره آنها فکر میکنیم و اگر نرسیدیم بقیه را میگذاریم تا وقتی دیگر که مفصلتر بنویسیم. اسم داستان قبل از هر چیز در دو سه کلمه به ما میگوید اصل ماجرا چیست. دو عنصر اصلی داستان: گلدسته و فلک. گلدسته کلمه ترکیبی زیبایی که خواهناخواه کلمه گل و دسته گل را به ذهن میآورد و آن را زیباتر میکند چرا که گل نماد زیبایی و فلک هم چند معنی دارد. اولین معنی که پیش از خواندن داستان به ذهن میرسد، آسمان است، به خاطر تناسبی که با گلدسته دارد که سر به فلک کشیده است. معنی دیگر که بعد از خواندن داستان در مییابیم چوب و طنابی است که با آن تنبیه میکردند. و معنی کنایی فلک، بلندی و بزرگی است که در ترکیباتی مثل فلک پرواز، فلک مرتبه و ... میبینیم. اول داستان نمادهای اصلی را به سادگی مطرح میکند: «بدی اش این بود که گلدستههای مسجد بدجوری هوس بالا رفتن را به کله آدم میزد». بعضیها گلدسته را فقط نگاه میکنند، تحسین و ستایش می کنند زیارت میکنند، اما او گلدسته را نردبانی برای بالا رفتن میداند. مثل فلشی یا انگشتی که به بالا اشاره میکند. «ما هیچکدام کاری به گلدستهها نداشتیم، اما نمیدانم چرا مدام توی چشم بودند».
در هنگام کلاس و مشق و توی حیاط و بازی و زمین خوردن و برخاستن و دورخیز کردن و ... کشش از آن طرف است. از طرف گلدستهها، گلدستهها این فطرت پاک و کودکانه و جستجوگر و کنجکاو را مدام بر میانگیزند، بدون اینکه با آنها کاری داشته باشد.
«خود گنبد چنگی به دل نمیزد».
گنبد فضای بی نهایت مسجد را محدود میکند، مخصوصاً وقتی که زیبا و کاشیکاری هم نباشد. اما اگر مثل گنبد سید نصرالدین کنار خانه اولی آنها بود، سبز و روشن و براق بود، دیدن دارد.
«اما گلدسته ها چیز دیگری بود، با تن آجری و ترکترک و سرهای ناتمام ... درهای ورودشان را ما از توی حیاط مدرسه میدیدیم... فقط کافی بود راهپله بام مسجد را گیر بیاوری، یعنی گیر آورده بودیم اما مدام قفل بود و کلیدش لابد دست موذن مسجد یا دست خود متولی..»
مسجد کنار مدرسه است و درهای ورود گلدسته هم از توی حیاط مدرسه دیده میشود. این مطلب در طول داستان، دست کم چهار بار تکرار و تاکید شده است. پس از مدرسه هم به مسجد راهی هست، اما قفل است و کلیدش در دست موذن یا متولی. از خودش بپرسیم، در کتاب غربزدگی جواب میدهد: «هر کودک دبستانی به محض اینکه سرود شاهنشاهی را.... از بر کرد نماز از یادش میرود و به محض اینکه پایش به کلاس ششم ابتدایی رسید از مسجد میبُرد... در قلمرو فرهنگ ...همه میدانند که مدرسههای ما کارمند میسازند ...اما آنچه اساسیتر است.. اینکه مدرسههای ما غربزده میسازند». (غربزدگی، ص ۱۰۵)
«...گنبد سید نصرالدین که نزدیک خانه اولی مان بود و میرفتیم...»
خانه اولی آنها نزدیک گنبد سید نصرالدین بوده که بهراحتی میتوانستند به پشت بام بپرند و تا دو قدمی گنبد بروند خانه اولی آنها گلدانهای یاس و انگور و لانه مرغ و عطر نارنج داشت.
ابتدا همسایه با مذهب بودهاند و بعد خانه آنها را خراب کرده اند و به جای آن خیابان ساختهاند. یعنی تمدن و ماشین و ...و آنها را به مَلِک آباد تبعید کردهاند و او محله جدید را نمیشناسد. «بدی دیگرش این بود که نمیشود قضیه را با کسی در میان گذاشت من فقط به موچول گفته بودم». اسمهایی که برای شخصیتها و مکانها انتخاب شده اگرچه واقعی هم باشند قابل تحمل هستند موچول که معمولاً خودش معنی مستقل ندارد و پشت سر کوچول میآید: کوچول موچول. و به معنی کوچک و ریزهمیزه است. موچول پسر صدیق تجار است و از اسمش بر میآید و در داستان هم چنین مینماید که نازپرورده و نازک نارنجی و ترسوست و پدرش به او سفارش کرده که نباید با بچه های بقال چقالها دوست شود. «اصغرریزه» اصغر به معنی کوچکتر است و ریزه هم تاکید بر این کوچکی ولی از اسمش پیداست و داستان هم میگوید که زبرو زرنگ است و خیلی دلدار و همهاش از زورخانه حرف میزند. مسجد سید نصرالدین اسمی است که بار مثبت دارد، هم منسوب است به سید و هم یاریگر دین است ولی «ملکآباد» که بعد به آنجا اسبابکشی میکنند یعنی «شاهآباد». مسجد «معیر» یعنی همین مسجدی که داستان گلدستهها در آن اتفاق میافتد. معیر یعنی کسی که معیار ارزشها را تعیین میکند و میداند که هر چیزی چقدر خالص است و چقدر ناخالص. میفهمد کدام فلزها و سکه و ارزشمندتر و کدام کمارزشتر. «بدی دیگرش این بود که از چنان گلدستههایی تنها نمیشد رفت بالا، همراه لازم بود و من غیر از موچول فقط اصغرریزه را میشناختم و اصغرریزه هم حیف که بچه بقال چقالها بود».
تاکید بر لازم بودن همراه، نشانه سختی راه است وگرنه گلدسته واقعی چندان هم همراهی لازم ندارد، البته این مساله در داستان مصنوعی به نظر نمیرسد چون بالاخره ممکن است به علت ترس و تاریکی و ...توجیه شود. اما این همراه معلوم است که نمیتواند موچول نازپرورده و ترسو باشد با اصغرریزه هم که حق ندارد دوست شود چون از طبقات پایینتر است ولی بالاخره در یک ماجرا با هم دوست میشوند. «رفاقتم با اصغرریزه از روزی شروع شد که معلم مان خمار بود و دست چپم را گذاشت روی میز و ده تا ترکه بهش زد میگفت کراهت دارد اسم خدا را با دست چپ نوشتن ...آخر همه کارها را با دست چپ میکردم و اینجوری شد که شروع کردم به تمرین نوشتن با دست راست و تمرین رفاقت با اصغرریزه. موچول هم شده بود مبصر کلاس و دیگر به بهام نمیرسید».
میدانیم که جلال بعد از اینکه از گروهها و احزاب چپ ناامید و جدا میشود سعی میکند بیشتر به مردم طبقات پایین اجتماع نزدیک شود و به فرهنگ سنتی و دینی بازگشت کند ترکیب «تمرین رفاقت» تاکیدی است بر عمدی بودن این خواست و اراده وگرنه رفاقت که تمرین نمیخواهد. خودش به طور طبیعی پیش میآید. اصغر ریزه چنانکه دیدیم پدرش مرده است و برادرش دوچرخهساز است و اهل زورخانه، زورخانه از نهادها و نمادهای سنتی جامعه ماست و قرار است وقتی که اصغر هم قد میل زورخانه شد به زورخانه برود، عموی قهرمان قصه هم اهل زورخانه بوده و در این راه بدنش فلج شده و خودکشی کرده است. موچول هم مبصر شده یعنی به مقامی رسیده و به قول خود جلال از آنهاست که «سرش را به آخوری بند کردهاند» و قهرمان قصه را فراموش کرده است.
جلال از این گونه دوستان کم نداشته که میتوانید در مثلا شرح احوالات او بخوانید. اما اصغرریزه بلافاصله با پیشنهاد او موافقت میکند:
-اصغر نمیشه رفت بالای آن گلدستهها؟
گفت: «زکی! چرا نمیشه خیلی خوب میشه پس موذن چه جوری میره بالاش؟»
موذن یعنی اذانگو، اذان: یعنی آگاه کردن، خبر دادن. بیدار کردن. خبر دادن وقت نماز و نیایش. پس موذن با بالا رفتن خود از گلدسته به دیگران پیام میدهد که میشود از نردبان آبی کلمات آسمانی بالا رفت. ولی او هم نمیتواند وسط هوا بایستد و باید جا داشته باشد و این گلدستهها هم جای مناسبی ندارد. «...اصلاً شاید به علت همین خانه کوچک بود که مرا گذاشتن مدرسه. محضر بابام را که بسته بودند، روضهخوانی هفتگی هم که خلوت شده بود...» جلال در توضیح این نکته در غربزدگی میگوید: «...مسجدها مخروبه و حسینیهها کوفته و ریخته و تکیهها بیمعنی شده... از اجتماعات مذهبیمان هم که مدارس روز به روز میکاهند..». (غربزدگی، ص ۱۶۳-۱۶۵)
باز میگردیم به داستان: «شبهای شنبه دوره بابام هم دیگر فانوسکشی نبود تا مرا قلمدوش کنند و ببرد مهمانی... و حالا دیگر خودم شده بودم فانوسکش بابام و آن وقت توی تاریکی و دویدن؟ با این قلوهسنگها که معلوم نیست چرا صاف از وسط زمین کوچه درآمدهاند. خوب معلوم است دیگر، آدم میخورد زمین. وقتی که میدوی که نمیتوانی چراغ را دم پایت بگیری. این جوری بود که دفعه چهارم دیگر پایم پیش نمیرود که بشوم فانوسکش بابام...»
بعد از اینکه از خانه اولی دور افتادهاند روضهخوانیها خلوت شده و در اثر تاریکی و افتادن در چاه و چالهها و برخورد با موانع و سنگهای سر راه افتادنها و برخاستن ها و زندانی شدن در یک خانه کوچک که هیچ دلخوشی در آن نیست بالاخره به مدرسه راه پیدا میکند و در آنجا هم قرار نمیگیرد و راه بالا رفتن از گلدسته را جستجو میکند.
«میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم/ را میبینم در ظلمت؛ من پر از فانوسم» (سهراب سپهری، هشت کتاب، شعر روشنی، من، گل، آب). میگوید اگر پایم به سنگی خورده و در چاله افتادم در اثر تاریکی و سنگلاخ بودن راه و شتابزدگی و دویدن بوده و وقتی که میدوی که نمیتوانی چراغ را دم پایت بگیری! آن هم در زمانهای که دویدن ضرورت بود. چرا که همه چیز به سرعت داشت از دست میرفت و ماندن و دست به عصا رفتن جنایت بود و خیانت. برای همین جلال هرولهکنان سعی میکرد و صفا میکرد همچنان که شریعتی نیز ...
«دوچرخهسواری را که یاد گرفتم باز رفتیم توی نخ گلدستهها تا اصغرریزه یک روز که آمد مدرسه یک دسته کلید هم داشت...» بالاخره کلید حل مشکل در دست اصغرریزه و برادرش بود. یعنی همین مردم عادی. یعنی همین طبقات پایین. «...هوا آفتابی بود و بچهها سرشان گرم بود و ما روی بام مسجد که رسیدیم دیدندمان و شروع کردند به هو کردن و سوز هم که میآمد ما تپیدیم توی راهپل گلدسته...».
شاید بچه های دیگر هم هوای بالا رفتن در سر داشتند، ولی سرشان گرم چیزهای دیگر بود. یکی به بازی، دیگری به مبصر بودن، دیگری به ... و برای بالا رفتن باید سوز سرما را تحمل کرد و در عین سوز و سرما چه پناهگاهی امنتر از خود گلدسته.
«زیر پایمان چیزی خرد میشد و ریز ریز صدا میکرد، اول تند تند رفتیم بالا اما پلهها گرد بود و پیچ میخورد و تاریک میشد.» برگهای خشک و زرد تردید و ترس را زیر پای خود خرد میکردند و بالا میرفتند. و البته که هر چه بالاتر مشکلتر و پیچدرپیچتر.
«از یکی از سوراخهای گلدسته که روبروی مسجد بود یک جفت کفتر پریدن بیرون و ما ایستادیم به تماشا تا خستگی پاهایمان در برود».
کفتر نماد بیرونی همین دو کودکند که پرواز می کنند و آنها درواقع پرواز خودشان را تماشا میکنند و خستگی راه را با دیدن پرواز مجسم خودشان از تن به در میکنند. این دو کبوتر، پرواز آنها را تصویر کرده و پیشگویی میکنند. مخصوصا که میگوید از سوراخهای گلدسته که رو به مدرسه بود... کبوتر یعنی پاکی، معصومیت، آزادی و این «متراکم شدن ذوق پریدن در بال» آنها است که با پرواز دو کبوتر رها می شود.
-«زکی، نکنه خراب بشه؟
گفتم: تو هم که هیچی سرت نمیشه، مگه تیر به این کلفتی رو وسطش نمیبینی؟
و باز رفتیم بالا و کمکم پلهها روشن شد ...و آفتاب افتاده بود به سرش ...و سرم را بردم توی آسمان و یک پله دیگر و حالا تا نافم در آسمان بود...»
درست مثل اینکه «سهراب» است که دارد خاطراتش را با صدای پای آب تعریف می کند:
رفتم از پله مذهب بالا
پلههایی که به بام اشراق
پله هایی که به سکوی تجلی میرفت.» همان کودک است که: رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه نور.» (سهراب سپهری، هشت کتاب، شعر صدای پای آب)
این گلها برگرد محوری بلند و محکم میگردند و بالا می روند و هر چه بالاتر میروند روشنتر میشود، تا جایی که آفتاب بالندگی و زندگی حقیقیت، ذهن و دلشان را روشن میکند و سربه آسمان میسایند و در این بیکران آبی آسمان غرق میشوند. «گنبد سید نصرالدین سبز و براق آن روبهرو بود و باز هم گشتم و این مدرسه!...دستهایشان به اندازه چوب کبریت دراز شده بود».
از آن بالا میتوان همه چیز را بهخوبی دید، گنبد زیبای کنار خانه اولی را و خانههای کاهگلی را که مثل قوطی کبریت روی زمین چیده شده بودند و دستهای کوتاه و چوبی بچهها را که چقدر کوچکند. دستهایی که میتوانند آتش به پا کنند ولی مثل چوبکبریت، چوبی و خاموشند و مدیر و معلم را که هیچکدام جرئت و شهامت بالا رفتن ندارند.
آنها، اینک گویی رسیدهاند ولی این سیر و سلوک و این سفر روحانی پایانی ندارد. گویی در جستجوی «خانه دوست» سهراب سپهری هستند و به هر مقام و منزلت رسیدند باز هم باید نشانی را بپرسند و باز هم بروند و بروند. و باز حسرت اینکه: «...اگه گلدسته ها نصبهکاره نموده بود، حیف که نمیشه رفت بالاتر.»
همراه او مدام حرفهای معمولی میزند، سرم گیج میره، همه دیدنمون، هوا سرده و...ولی او در مستی رسیدن، شناور است و هنوز افسوس نیمهکاره ماندن گلدستهها را میخورد و به دوستش میگوید: «...تو هم که هیچی سرت نمیشه...» بالاخره همین دوستش با زور او را به پایین میکشد و آنها همراه خود داستان را به اوج گلدستهها می رسانند و بعد هم پایین میآیند. و از قضا با کمک خود بچه ها (بچههای کلاس ششم) و فراش مدرسه کتک میخورند اما جلال باز هم دستبردار نیست و می کوشد تا تمثیل خود را کامل کند و نشانیهای دیگر خانه دوست را بگوید: «...حالا دیگه سر مناره میرین؟... چند تا پله داشت؟ اول خیال کردم شوخی میکند. نه من چیزی گفتم نه اصغر، که مدیر دوباره داد زد: مگه نشنیدین؟ گفتم چند تا پله داشت؟ که یکهو به صرافت افتادم و گفتم: همهاش ده، دوازده تا و اصغرریزه گفت: نشمردیم آقا به خدا نشمردیم، مدیر گفت: که ده، دوازده تا، هان؟ پنجاه تا بزن کف پاشون.»
به طور طبیعی مدیر باید میپرسید: چرا رفتید؟ ولی نمیپرسد. حتی اصغر ریزه هم در جواب پیشنهاد او نمیپرسد چرا میخواهی بالای گلدستهها بروی؟ حتی موچول هم نمیپرسد، چرا؟ مثل اینکه یک میل و کشش فطری و طبیعی است، یک کنجکاوی کودکانه که حتی مدیر هم آن را دارد. مدیری که شاید سالها همسایه دیواربهدیوار و گلدستهها بوده و هیچ منعی هم برای بالا رفتن از آنها نداشته است، ولی چون خودش جرأت نداشته تجربه کند جواب این میل درونی را از بچههایی که رفتهاند میطلبد، برای همین میپرسد چند تا پله داشت و دو سه بار تکرار میکند.
البته در ظاهر داستان چنین به نظر میرسد که فقط دنبال بهانهای است تا مثلاً متناسب با تعداد پلهها تعداد ضربههایی را که باید به آنها بزند تعیین کند تا مثلا مجازات متناسب با جرم باشد، و لابد در ذهن خودش اینطوری حساب کرده که هرکدام دوازده پله رفتهاند و به ازای هر پله دو ضربه مجازات شوند، دو تا بیست و چهار تا می کند ۴۸ تا، حالا روندش میکنیم میشود پنجاه تا، اما در واقع نویسنده برای اینکه تاکید بر دوازده پله داشته باشد آن را به طور طبیعی در داستان تکرار و مطرح میکند. و در اینجا یک مساله مهم را باید در نظر داشته باشیم که همه این نمادها به طور خیلی طبیعی در داستان به کار رفتهاند و اگر چنین نبود یعنی خارج از طبیعت داستان و جریان طبیعی آن مطرح میشدند مصنوعی به نظر می رسیدند و ارزشی نداشتند مگر به اندازه یک معنای ساختگی. یعنی هر داستان خوبی به خودیخود ممکن است نمادین هم باشد یا بشود ولی اگر به طور ساختگی و مصنوعی سعی کنیم داستان نمادین بنویسیم، داستان خوبی نخواهد شد. و چون در این داستان همه این مسائل واقعی جلوه میکنند، خواننده در ابتدا به نمادین بودن آن پی نمیبرد. ما برای اثبات نماد بودن این مفاهیم و اشیاست که میگوییم به طور طبیعی باید چنین میگفت یا چنان میگفت وگر نه هر دو حالت طبیعی به نظر میرسند.
«...من برای اینکه درد سوزش را فراموش کنم، سرم را برگرداندم به سمت گلدستهها که سر بریده و نیمهکاره در آسمان محل رها شده بودند...»
درد مجازات را با یادآوری پاداشی که از تلاش خود گرفته است، تسکین میدهد و حتی در آن لحظه دردناک باز درد و دغدغه او چیز دیگری است: «...داشتم با خودم فکر می کردم که اگر نصفهکاره نمانده بود...» او از کار خود پشیمان نیست، برای همین وقتی که اصغر به گریه میافتد و میگوید: غلط کردیم آقا... با آرنجش به پهلوی او میزند که ساکت شود، زیرا غرورش به او اجازه نمیدهد که از کشف خود اظهار پشیمانی کند، چون او به پاداش رسیده است. بعد از رسیدن به اوج گلدسته با بال زدن در آبی آسمان و درک نوازش آفتاب حقیقت، اکنون میتواند خود را سبکبال و پاک احساس کنند و برای اینکه به نهایت پاکی و تطهیر برسند، باید تن خود را در آب پاک و روشن شستشو دهند و دل خود را با اشک: «...یه خورده برای خودم گریه کردم، بعد دولا شدم و آب زدم به صورتم و... چشمم افتاد به عکس گنبد و گلدسته که وسط گردی آب بود... بعد سرم را برگرداندم و خود گلدسته ها را دیدم...» یک بار دیگر علت تحمل این سختیها را به یاد میآورد به یاد می آورد و دلش خنک میشود. در آیینه روشن و زلال آب عکس و آرزوی خودش را میبیند که به آن رسیده است ولی به تصویر مجازی آن قانع نمیشود و از مجاز و تصویر روی برمیگرداند و مستقیم چشم در چشم حقیقت میدوزد، تا دلش آرام شود که بهراستی حقیقت را دریافته است. اما باز هم خیالش راحت نیست. او حقیقتی را کشف کرده و خود را مسئول و مالک خود میداند و نگران حفظ آن است: «گفتم مگه یادت رفته در پلهکونو نبستیم، از مدرسه رفتیم بیرون و بی اینکه مواظب چیزی باشیم یا لازم باشد کشیک دهیم، دوتایی چفت در پلکان مسجد را انداختیم و قفل را بهاش زدیم و بعد روی پلکان پایین نشستیم و یک خورده دیگر پای مان را مالاندیم و دوباره راه افتادیم...»
حالا بر می گردیم و کمی بیشتر به نماد اصلی داستان یعنی گلدسته میپردازیم که همه نمادهای فرعی دیگر بر گرد آن میچرخند و از آن معنی میگیرند. از روی طرز برخورد و تاکیدی که نویسنده در مورد گلدسته دارد و حتی نام آن را هم برای داستان انتخاب کرده پی میبریم که هرچه هست همین گلدسته است. و برای اینکه گمان نکنیم که داستان، داستان دسته گُلی است که دو نوجوان آب میدهند و بعد هم ادب میشوند و مثل بچه آدم سرشان را میاندازند پایین میروند پی کارشان، باید کمی دقیقتر باشیم وگرنه در این صورت کار آنها نهتنها شایسته تحسین نیست، بلکه تخلف از قوانین مدرسه است و شایسته مجازات. یا تنها یک خاطره ساده است که هر کسی نظیر آن را در ذهن دارد و نویسنده فقط بهتر از دیگران آن را نوشته است. اگرچه این داستان خاطرهای از دوران کودکی جلال است و ممکن است عینا هم اتفاق افتاده باشد ولی در واقع خلاصهای از تمام زندگی او را در دل دارد و تمام ویژگیهای جلال، مثل جستجوگری، کنجکاوی، شجاعت، صداقت، تجربه و آزمایش و کشف و رسیدن به حقیقت ...را در آیینه آن میتوان دید. دیدیم که نویسنده در متن داستان با گلدستهها برخوردی همراه با احترام و اعجاب و شگفتی دارد و معمولاً به آنها حالت انسانی داده است و برای ناتمام ماندن آنها حسرت میخورد و علت آن را جستجو میکند:
-چرا سر این گلدستهها بریده؟
-گفت: چم دونم معیر الممالک که مرد نصبهکاره موند، میگن بچههاش بی عرضه بودن.
گفتم: معیرالممالک کی باشه؟
گفت: چم دونم. بایس از بابام پرسید، شایدم از معلممون. و علت آن فراتر از درک آنهاست، شاید پدران و معلمان بدانند. تعبیر «سربریده» را که حالتی از شهادت مظلومانه در خود دارد، در حدود ۹ بار به صورتهای مختلف در داستان به کار برده و بر ناتمام ماندن گلدستهها تاکید کرده است. اگرچه دیگر اکنون میتوانیم معنی دیگر و مفهوم فراتر از گلدسته را بفهمیم ولی باز هم برای اطمینان بیشتر از خود جلال میپرسیم که قصد او از این سفر چه بوده و چگونه به مسجد و گلدسته مینگرد: «...اینجور که می بینم این سفر را بیشتر به قصد کنجکاوی آمدهام، عین سری که به هر سوراخی میزنم... و هر یک از این تجربهها و ماجراهای ساده ...گرچه بسیار عادی، مبنای نوعی بیداری...» (خسی در میقات، ص. ۱۷۹)
«...یک مسجد زیبا علاوه بر محل عبادت یک اثر هنری زیبا هم هست ....روزگاری بود که معماران ما با مصالحی درخور قد و قامت بشری ...بناهایی می ساختند، سخت ابدیتپذیر...دور از حقارت آدم میرا و گذرا، ما را در معماری به عظمت و الوهیت و ابدیت می رساندند... و امروز عظمتها ...را به قصد کوچک کردن آسمان می سازند... چرا در بنای یک مسجد گنبد و گلدسته هست؟... البته عروجی که باید زیر طاق یک مسجد به نمازخوان دست بدهد هنوز باقی است...» (کارنامه سهساله، ص ۲۸- ۳۱)
«...در بنای مسجد النبی چنان اهمالی کرده اند که نگو... پوشش ...ساختمان به آن عظمت همه از تکههای سیمانی است و حتی گلدستههای به آن بلندی ...خیلی دلم میخواست بدانم معمار بنا که بوده تا یخهاش را بگیرم و بگویم حضرت، عظمت ماوراءطبیعی چنین بنایی را از سادهترین عوامل طبیعت باید ساخت...» (خسی در میقات، ص. ۵۷- ۵۸)
و این نگاه شخصی جلال تنها نیست، همراه و همدل او شریعتی نیز میگوید: «پنج چیز را دوست میدارم، محراب را، و منارهها و پنجرهها و شمع و آینه را... مناره را که تنها قامت بلند آزادی است که از میان شهرها و شهریان ...برکشیده است. تنها قامت افراشته و کشیدهای که هر صبح و ظهر و شام فریاد آسمان را بر سر بردگان فرو میکوبد. تنها یک ندا یک ندا را تکرار میکند و عمر را بر سر یک فریاد مینهد و بر آن وفادار و استوار میماند تا بمیرد...تنها هستیای که هستی اش را همه در ندایش ریخته و آن را بی هیچ چشمداشتی ...نثار مخاطب خویش می کند....» (دکتر علی شریعتی، هبوط در کویر، ص. ۲۹۱)
«...با منارهای به رنگ آفتاب ....کشیده همچون آرزو، نازک همچون خیال ...حلقوم باریک یک دعوت فریاد بر سر دلی زندانی زمین، دعوت به معراج آسمان....» (همان، ص ۴۴۸)
«...میخواهم همه چیز را از بلندی نگاه کنم، نه از پستی و دوست دارم شهر را از فراز منارهای، قله مغرور بلندی و قله مغرور بلند را از فراز آسمان ببینم...» (همان، ص ۴۴۹)
و ما هم برای اینکه بیشتر گلدسته را بشناسیم همراه با جرات قفل آن را باز میکنیم و به درون آن میرویم. راستی چند تا پله داشت؟ مدیر میپرسد و جلال اول خیال می کند که مدیر قصد شوخی دارد ولی با تکرار سوال به یاد میآورد که ده، دوازده تا. به طور طبیعی او در حال بالا رفتن، پلهها را نشمرده است. همانطور که همراه او میگوید: نشمردیم آقا....و اگر هم در هنگام بالا رفتن شمرده باشد، اکنون که به سن پیری رسیده و دارد خاطر آن روز را مینویسد نباید تعداد پلهها را به خاطر داشته باشد. پس لابد تاکیدی بر پلهها و تعداد آنها هست همانطور که تاکیدهای فراوانی بر سربریده بودن و ناتمام ماندن گلدستهها بود. بهتر است باز هم از خود جلال بپرسیم: «...من از همان اول دنبال معصوم میگشتهام. آخر این عصمت تنها چیزی بوده که همیشه کَمَش داشته ام...» (نامه های جلال آلاحمد، جلد اول، ص ۸۷) و بعد عینا همین حرفها را که در نامهای به دوستی نوشته، بر زبان دو نفر از شخصیتهای نون والقلم جاری کرده است: «...حسن آقا گفت: پس تو دنبال معصوم میگردی؟ میرزا اسدالله گفت: چه میشود کرد؟ هر کسی دنبال چیزی میگردد که ندارد. حسن آقا گفت: آخر آنهایی که منتظر امام زمانند، همین را میگویند.» (نونوالقلم، ص. ۱۳۷-۱۳۸)
«...و همه منتظر امام زمانند. یعنی همه منتظریم و حق هم داریم. منتها هر کدام به صورتی ...به همین علت است که تمام سازمانهای مذهبی از سقاخانه زیرگذر و مسجد سر کوچه بگیرد تا زیارتگاه بیرون آبادی... پر است از علایم انتظار فرج مهدی موعود...» (غربزدگی، ص. ۱۰۴-۱۰۵)
سیمین دانشور همسر جلال هم چنین میگوید: بازگشت نسبی او به دین و امام زمان راهی بود به سوی آزادی از شر امپریالیسم، احراز هویت ملی، راهی به شرافت و انسانیت و رحمت و عدالت و منطق و تقوا. جلال درد چنینی را داشت...» (یادمان جلال آلاحمد، ص ۳۰)
در جاهای دیگر هم جلال اشارات فراوانی به این موضوعات دارد که فکر میکنم اینها به عنوان نمونه کافی است. ولی بالاخره آیا تعداد پلههای گلدسته به طور تصادفی داوزده تاست؟ و به طور تصادفی ناتمام مانده است؟ اگر هم واقعاً آن گلدسته چنین ویژگیهایی داشته، آیا این همه تاکید جلال بر آنها بیحکمت است؟
فهرست منابع:
آلاحمد، جلال: پنج داستان، چاپ دوم، رواق، تهران ۱۳۵۶
آلاحمد، جلال: خسی در میقات، چاپ سوم، رواق، تهران ۱۳۵۶
آلاحمد، جلال: غربزدگی، چاپ دوم، رواق، تهران ۱۳۵۶
آلاحمد، جلال: کارنامه سهساله، چاپ اول، امیرکبیر، تهران ۱۳۵۷
آلاحمد، جلال: مدیر مدرسه، چاپ اول، رواقریال تهران ۱۳۶۲
آلاحمد، جلال: نول والقلم، چاپ اول، امیرکبیر، تهران ۱۳۵۷
آلاحمد، جلال: یادمان جلال، موسسه فرهنگی گسترش هنر، چاپ اول ۱۳۶۸
سپهری، سهراب: هشت کتاب، چاپ دوم، طهوری، تهران ۱۳۶۸
شریعتی، علی: هبوط در کویر، مجموعه آثار ۱۳، چاپ سوم، چاپخش ۱۳۶۷