تهران- ایرنا- چرا مولانا کمتر موضوع اندیشه و محل توجه فیلسوفان فارسی‌زبان است؟ چرا اکثریت فیلسوفان ما با او در آشتی نیستند و آرای او را از منظری جدی محل تاملات فلسفی و پاسخگویی به پرسش‌های بنیادین قرار نمی‌دهند و حتی دلمشغولان به این امر را به نوعی شماتت هم می‌کنند؟.

قاسم پورحسن درزی پژوهشگر فلسفه و کلام و دانشیار دانشگاه علامه طباطبایی است. پژوهش‌های او عمدتاً در حوزه فلسفه اسلامی، هرمنوتیک و فلسفه دین قرار دارند. پورحسن همه دوره‌های تحصیلی خود را در دانشگاه امام صادق(ع) گذرانده است. از جمله آثار او می‌توان به خوانشی نو از فلسفه فارابی، هرمنوتیک تطبیقی: بررسی همانندی فلسفه تاویل در اسلام و غرب، حکمت شیعی، باطنیه و اسماعیلیه، فرهنگ و جامعه ایرانی، زبان دین و باور به خدا (مجموعه مقالات) و کتاب اخیراً تازه‌چاپ خدای مهربان و مساله شر اشاره کرد.

در زمینه نسبت مولانا و فیلسوفان فارسی‌زبان و ایرانی با او به گفتگو نشسته‌ایم و از این پرسش کرده‌ایم که چرا مولانا کمتر موضوع اندیشه و محل توجه فیلسوفان فارسی‌زبان است. شرح این گفت‌وگو را در ذیل می‌خوانید:

ایرنا: به نظر شما چرا در فیلسوفان فارسی‌زبان و خصوصاً کسانی که نحلۀ تحلیلی* دارند هیچ وقت به صورت جدی یک جریان غالب را مشاهده نمی‌کنیم که مولانا را جدی و مهم و موضوع اندیشه انگاشته و دستکم از منظر قاره‌ای به آرای او بپردازد؟ آیا اصلاً این مفروض را می پذیرید؟

پورحسن: سنخ تفکر ما به قول مارتین هایدگر(فیلسوف شهیر معاصر آلمانی) مقهور گونه‌ای از اندیشیدن در مغرب زمین در ۸۰ سال اخیر شده است. حتی اگر مولوی بخوانیم بنیادین نمی‌خوانیم. خوانش بنیادین لزوماً به معنای حجم نیست، بازگشت به سرچشمه است. ما به طور کلی به میراثمان بی‌التفاتیم. این عدم التفات تعمدی نیست، مقهوریت ماست. به قول ایزوتسو (توشیهیکو ایزوتسو، زبان‌شناس و قرآن‌پژوه ژاپنی معاصر/ زادهٔ ۴ مهٔ ۱۹۱۴ در توکیو-درگذشتهٔ ۷ ژانویهٔ ۱۹۹۳ در کاماکورا) ما درحال غربی شدنیم. عالم ما عالم غربی شده است. برای برای خواندن مولوی باید برگردیم به عالمیت مشرق زمین، عالمیت معنا، عالمیت حیث وجود که به قول های دیگر در مستوری است. ما توجه بنیادین نه تنها به مولانا. بلکه به فارابی ابن سینا و غیره هم نداریم.
یعنی ما اساساً درک اندکی از اهمیت ژرف مولانا در رابطه با مسائل اساسی مثل معنای زندگی و به قول نیچه آری‌گویی به زندگی، فهم خود حیات، مساله شر به عنوان پناهگاه الحاد- که من درباره مولانا و مساله شر نوشته‌ مستقلی دارم- دارم. عدم التفات ما در حقیقت به مثابه آگاهی نداشتن است. ما نمی‌توانیم میراث را گذشته تلقی کنیم. میراث حیث وجودی ماست. ناظر به امروز ماست.

نکته دوم این است که ما بر فرض خواندن آثار مولانا چه نسبتی با مولانا برقرار می‌کنیم؟ بحث غالب سماع است، جلوه است، مناسک و شعائر است. یعنی ما نسبت روحی و معنوی با مولانا برقرار نمی کنیم. 
ما مخاطب مثنوی نیستیم. ما مخاطب دیوان شمس مکتوبات و مجالس سبعه نیستیم. ما تا نتوانیم به کسانی چون مولانا، فارابی، حافظ، ابن‌سینا برگردیم، نمی‌توانیم هر نوع خواندنی را خواندن نامگذاری کنیم. این نوعِ خواندن، مواجهه نیست. مواجهه [اصیل] سبب تفکر می‌شود. همچنانکه مولوی می‌تواند بزرگ‌ و بنیادی ترین اندیشه را برای ما- یعنی معنای زندگی-‌ارمغان بیاورد. ما در این مساله معنای زندگی به نیچه پناه می بریم، اما به مولوی پناه نمی بریم. یعنی ما به دو فیلسوفی مثل نیچه و شوپنهاور که اولی آری‌گویی به زندگی و دومی نه‌گویی به زندگی دارد در مساله معنای زندگی توجه می‌کنیم، اما به مولوی بر نمیگردم. به همان میزان به سهروردی برنمی‌گردیم. این عدم التفات ریشه در ناآگاهی ما دارد.

همان حرف محمد اقبال (محمد اقبال لاهوری، فیلسوف، متفکر، شاعر و اسلام‌شناس معاصر پاکستانی / ۱۸ آبان ۱۲۵۶ سیالکوت-۱ اردیبهشت ۱۳۱۷) که می‌گوید در حال خواندن قرآن بودم، پدرم عبور کرد و گفت چه می‌خوانی محمد؟ گفتم قرآن. گفت این قرآن خواندن نیست، باید جوری بخوانی که گویی تو مخاطب قرآنی.

نکته سوم این است که با نیاز به کوشش بنیادین داریم. با مناسک و شعایر نمی شود. ما باید متن بخوانیم. به قول اشتراوس (لئو اشتراوس (Leo Strauss)‏ (۲۰ سپتامبر ۱۸۹۹ در کیرشن آلمان – ۱۸ اکتبر ۱۹۷۳) نظریه‌پرداز و مورخِ فلسفه سیاسی آلمانی - آمریکایی) باید برگردیم به دنیای متن. دنیای میراث ایرانی دنیای میراث متنی است. اینکه ما حتی از زبان کسانی چون آنه‌ماری شیمل (۷ آوریل ۱۹۲۲–۲۶ ژانویه ۲۰۰۳ / اسلام‌پژوه، خاورشناس و مولوی‌شناس سرشناس آلمانی) و نیکلسون (رِنالد الین نیکلسن (۱۹ اوت ۱۸۶۸–۲۷ اوت ۱۹۴۵) خاورشناس و اسلام‌شناس انگلیسی، شارح و مترجم آثار عرفانی فارسی و اسلامی به زبان انگلیسی) هم بشنویم این مولانا نیست. این فقط توجه و تنبه است. ما نسبتی با «متن» نداریم. یعنی در دانشگاه‌ها، مدارس، سخنرانی‌ها و مراکز علمی‌مان مولوی به مثابه متن حضور ندارد. به گونه‌ای که بتوانیم آن را مورد بازخوانی قرار دهیم. پس تلقی من این است که ما فاصله داریم از اینکه مولانا را درک کنیم. مولانا غیر از آن که بنیان و سرچشمه است، بنیان تفکری را دارد که ریشه‌دار در ایران و خراسان بزرگ است. این را به معنای نژادی مطرح نمی‌کنم. این به معنای سنخ تفکر است. ما تا زمانی که این سنخ تفکر درنیابیم، به قول سهروردی ممکن است حکیم باشیم، اما حکیم بحثی خواهیم بود. عین همین را مولانا هم می‌گوید که اگر بحث بحث عقلی صرف است، نارساست. این می‌تواند تنها به عنوان حداقلی از «مفتاح» عمل کند، اما «مصباح» نیست. اما انشا و موسس نیست. نزد مولوی ما وقتی با عقل مواجه هستیم، با عقلِ عقل مواجهیم. مولانا عقل کل را نورِ نور می داند. این با اشراق ما، با فلسفه نوری ما نسبت پیدا می‌کند. ما تا وقتی در این عالمیت قرار نگیریم، نمی‌توانیم نسبتی با مولانا برقرار کنیم. این خودش آغاز یک آگاهی مهم در بازگشت به میراث است، بازگشتی که به معنای «بازجُست» است.

ایرنا: مطابق این نکته که می‌فرمایید برای خواندن اصیل مولانا باید به عالمیت غیرغربی برگردیم، باید گفت که ما می‌دانیم که زبان علوم عقلی و مباحث فلسفی در دوران ما متاثر از جریان جاری در غرب است. وقتی اینطور است چطور می توانیم خلاف جریان در عالمیتی که به قول شما غیر از عالمیت شرق است بیان خود را پیدا کنیم و با زبان خود متناسب خود سخن بگوییم؟ در حالی که وقتی قرار است حرف بزنیم ناگزیر باید به زبان غالب زمانه که متاثر از عالمیت غربی است حرف بزنیم.

پورحسن: دنیای اسلام مقهور تفکر مغرب زمین است. این را هم ایزوتسو می‌گفت، هم کٌربن و هم متفکران مهمی مثل علامه طباطبایی. اول باید از این مقهوریت آگاهی پیدا کنیم. ما هنوز نمی‌دانیم مقهوریم. ما در ذیل عالمی متفاوت با خود هستیم. اگر نتوانیم این قاهریت را دریابیم، همچنان که هایدگر در رساله پرسش از تکنولوژی مطرح می کند که همه ما بدون آگاهی در ذیل تکنولوژی خواهیم بود. تکنولوژی‌ای که عالمیت خود را دارد. اما زمانی که آگاهی پیدا کنیم می‌توانیم از آن بیرون بیاییم و ایستاده در بیرون، تکنولوژی را بخوانیم. زمانی که آن را مورد خوانش قرار دادیم، تفکر اصیل شکل می‌گیرد. من نمی‌گویم ما به آن عالمیت شرقی برگردیم، بلکه باید آن عالمیت را ظهور دهیم. ظهور دادن کوشش می‌خواهد. نسبت می‌خواهد. این است که فردوسی هم می گوید(از او هر چه اندر خورد با خرد/ دگر بر ره رمز و معنی بَرَد) تا زمانی که آگاهی پیدا نکنیم که در ذیل عالمی هستیم که آن عالمیت متمایز از عالمیت بنیادین ماست، ما از عالمیت خود آگاهی پیدا نمی‌کنیم.

بله بسیاری از کشورهای اسلامی مقهور عالمیت غربی هستند. وقتی مقهور باشی، در ذیل تعریف می‌شوی. یعنی تاریخ الان شما سد آن تاریخ است. من به همین دلیل با متفکرانی که معتقد هستند متفکران اسلامی و دنیای اسلام ادامه یونان است، مخالفم. چه علامه طباطبایی باشد و چه آقای داوری [عبدالرضا داوری اردکانی]. آنها طلوع نیستند که ما نیمروز آنها باشیم. این عالم عالم متفاوتی است. در عین اینکه خاصیت علم داد و ستد است. این که شما می‌فرمایید ما چطور می‌توانیم عالمیت خود را ظهور دهیم، این ناشی از سنخ تفکر است. تا زمانی که ما نتوانیم دست به تفکر بزنیم، آن هم وقتی که از مقهوریت خود آگاهی پیدا کرده‌ایم، نمی‌توانیم این عالم را ظهور دهیم. نسبت پیدا کردن با مولوی این است که ابتدا بتوانید از محوریت آن در ذیل عالم غربی آگاهی پیدا کنید، که از این وضعیت خارج شوید که مثلا در وقت خواندن مولانا آن را از سوژه های غربی و چشمان غربی بخوانید. مولوی مولوی است، مثنوی مثنوی است. باید به خود مثنوی برگردیم. این عالمیت عالمیت انسان شناسی دارد. در ذیل عالمیت غربی که انسان‌شناسی متفاوتی دارد، نمی‌شود. آن بنیادی را که می‌گویم و مدعی آن هستم، مرکزیتِ انسان در اندیشه مولوی است.

* معروف‌ترین تقسیمی که در فلسفه معاصر صورت می‌گیرد و بسیار مورد توجه است، تقسیم فلسفه به فلسفه تحلیلی و فلسفه قاره‌ای است. این تقسیم فیلسوفان انگلستان و امریکا را فیلسوف تحلیلی و فیلسوفان بخش غیر بریتانیایی اروپا را فیلسوف قاره‌ای می‌نامد. توجه فیلسوفان تحلیلی بیشتر معطوف به مسائل مربوط به منطق، زبان، نظریه معرفت و معرفت‌شناسی دانش‌های مختلف از جمله فلسفه علم، فلسفه اخلاق، فلسفه سیاست و فلسفه دین است در حالی که فلسفه قاره‌ای به مسائل خاصی از قبیل پدیدارشناسی، اگزیستانس انسانی، تفسیر متن، نقد مدرنیته و فلسفه تاریخ بیشتر توجه دارد. اگر چه تقسیم فلسفه معاصر به فلسفه تحلیلی و فلسفه قاره‌ای امروزه تقریباً مقبول افتاده است، اما از جامعیت برخوردار نیست و امروزه برخی در این تقسیم‌بندی تردیدهایی روا داشته‌اند.