تاریخ انتشار: ۹ آذر ۱۳۹۸ - ۱۰:۴۷

تهران- ایرنا- «ویرجینیا وولف» نویسنده سرشناس انگلیسی، به خاطر شرایط روانی خاصی که با آن درگیر بوده در برخی آثارش عدم قطعیت ماوقع زندگی و نوعی بیهودگی را بازتاب می‌دهد.

به گزارش گروه تحلیل، تفسیر و پژوهش‌های خبری ایرنا، «آدلاین ویرجینیا وولف» (۱۹۴۱-۱۸۸۲ میلادی) نویسنده سرشناس انگلیسی است که آثاری چون «خانم دالووی»، «به سوی فانوس دریایی»، «اورلاندو»، «اتاقی از آن خود» و «امواج» از وی به جا مانده است.

در بررسی آثار و شخصیت ویرجینیا وولف دو ویژگی بسیار بارز است؛ نخست افسردگی شدید وی که به دلیل از میان رفتن بسیاری از اطرافیانش در خلال جنگ‌های جهانی به وجود آمد و در نهایت وی را به کام مرگ کشید و دوم عقاید و افکار فمینیستی که در برخی آثار وی به چشم می‌آید.

تاثیری که وولف بر ادبیات دوره خود و ادوار بعدی گذاشت انکارناپذیر است. رمان‌های او اغلب در فهرست برترین آثار قرن بیستم دیده می‌شود و او را یکی از معماران اصلی ادبیات مدرنیستی می‌دانند. وولف از اعضای کلیدی گروه «بلومزبری» بود که جمعی از روشنفکران و نویسندگان مطرح قرن بیستم از جمله «ای.ام. فورستر» و «جان مینارد کینز» نیز در آن حضور داشتند.

فیلم معروف «ساعت‌ها» اثر «مایکل کانینگهام» که سال ۲۰۰۲ ساخته شد، روایتی از آثار و زندگی وولف است.

در میان داستان‌های کوتاه این نویسنده انگلیسی می‌توان به «نقش روی دیوار» اشاره کرد. بن‌مایه اصلی این داستان «تصادفی» و «اتفاقی» بودن وقایع است و این دیدگاه را انتقال می‌دهد که کل افکار، آگاهی‌ها، مبارزات و قراردادهای بشری واهی است و بسیاری از انسان‌ها زندگی یا «یک شوخی بزرگ» را جدی می‌گیرند.

در این داستان نویسنده با دیدن نقشی روی دیوار و یک سایه بر بستر سیال ذهن از هر دری سخن می‌گوید؛ از مرگ و زندگی و حقوق زنان و بیهودگی‌های زندگی.

«گلناز دینلی» کارشناس و منتقد ادبی در این‌باره چنین می‌نویسد: «نخستین بار شاید در نیمه‌های ژانویه‌ی سال جاری بود که که تا سرم را بلند کردم چشمم به نقش روی دیوار افتاد.» سنگی درون آب می‌افتد. آب متلاطم می‌شود، موج برمی‌دارد و دایره‌های متحدالمرکز شروع به گسترش از منبع به اطراف می‌کنند تا بالأخره اولین امواج، جایی در کرانه‌ها آرام بگیرند و این تلاطم همچنان از مرکز به کرانه‌ها ادامه یابد. نقش روی دیوار مصداق سنگی است که وولف در ذهن راوی داستانش می‌اندازد و به این ترتیب تلاطم ذهنی راوی و به دنبال آن سیل افکار او در جهت تلاش برای پاسخ دادن به یک پرسش ساده اما اساسی آغاز می‌شود؛ نقش روی دیوار چیست؟

بنیان داستان «نقش روی دیوار» بر پایه‌ی نسبیت و عدم قطعیت بنا شده است؛ نه‌فقط در ماهیت نقش روی دیوار، که حتی در زمان اولین مواجهه‌ی راوی با آن نیز قطعیتی وجود ندارد. این عدم قطعیت از اولین سطرهای داستان شروع می‌شود و در ادامه به تمامی دریافت‌ها و تلقی‌های راوی از جهان پیرامونش تسری می‌یابد. «نقش روی دیوار» مجموعه‌ای از انتخاب‌های هوشمندانه است. راوی اول‌شخص -و البته غیرقابل‌اعتماد- داستان در خلال یک تک‌گویی درونی طولانی دست به واکاوی برای درک جهان پیرامونش می‌زند و این دو مؤلفه در کنار یکدیگر باز هم به این عدم قطعیت و اطمینان دامن می‌زنند.

وولف برای معرفی شخصیت محوری داستانش هیچ مشخصه‌ی ظاهری‌ای ارائه نمی‌کند. بنابراین تمام آن‌چه خواننده از راوی می‌داند، بر مبنای خلق‌وخو و حال‌وهوا و کشف جهان‌بینی او در خلال تک‌گویی‌های درونی و پرسه‌زنی‌های ذهنی‌اش به دست می‌آید. به‌واسطه‌ی همین پرسه‌زنی‌های ذهنی است که شیوه‌ی روایی جویس با کیفیات مدرنیستی روایت وولف ادغام می‌شود تا این «گذار از روایت اول‌شخص سنتی و رایج به روایتی ذهن‌محور» هرچه بیش‌تر به خدمت معنای داستان دربیاید.

راوی در محل ثابتی روبه‌روی دیوار نشسته و بار تحرک داستان تماماً بر دوش ذهن راوی است، که مدام از این شاخه به آن شاخه می‌پرد. به این ترتیب نه‌تنها بی این که عمل داستانی محسوسی در داستان رخ دهد، پویایی و تحرک در صحنه و فضا اعمال می‌شود، بلکه یک بار دیگر عناصر داستان به خدمت درونمایه درمی‌آیند، تا تأکیدی باشند بر نسبی بودن دریافت انسان از پدیده‌ها در عین ثبات واقعیت. این وضعیت بسیار شبیه به تمثیل غار افلاطون است؛ وضعیتی که انسان را در انتهای غاری ایستاده رو به دیوار ترسیم می‌کند، درحالی که تمام دریافتش از جهان، مبتنی بر سایه‌هایی است که از پدیده‌های بیرون، بر دیوار غار می‌بیند.

استفاده از تضاد رنگ نقش با دیوار پشتش، نمادی از تضاد حاکم بر جامعه و به‌تبع آن ذهن راوی است: «نقش گرد کوچکی بود، سیاه روی دیوار سفید…» با تغییر تلقی‌های راوی نسبت به ماهیت نقش روی دیوار (از جای میخ، به گلبرگ گل، و نهایتاً حلزون)، یک جریان آشکارسازی و خودآگاهی نیز در زن نسبت به خودش و جهان پیرامونش شکل می‌گیرد.

انتخاب حلزون یکی از هوشمندانه‌ترین این انتخاب‌ها است. ویژگی‌های ریختیِ این جانور (شکل دایره‌وار صدف، پیچیدگی، تودرتویی، حرکت آرام و ثباتش در عین حرکت) به‌طرز شگفت‌انگیزی با بهانه‌ی روایت و مقصود نویسنده در هماهنگی است.

«نقش روی دیوار» تمثیلی است از نسبیت و عدم قطعیت در فهم انسان از وقایع و عینیات؛ نگاهی معرفت/معناشناسانه است به چیستی جهان. جست‌وجویی است برای یافتن حقیقت اشیا و پدیده‌ها. شاید به همین علت است که از آن به عنوان مانیفست مدرنیسم یاد می‌کنند؛ زیرا آن‌چه در انتها حاصل می‌شود آگاهی به این مسئله است که تلاش برای درک تمامیت یک پدیده نه فقط غیرممکن که بیهوده است؛ «مثل مورچه‌هایی که بی‌تابانه کاهی را سر دست می‌برند و بعد رهایش می‌کنند»… آگاهی به این که «همه‌چیز دارد می‌جنبد، می‌افتد، می‌لغزد، ناپدید می‌شود…»، این که «ماده منقلب است».