تهران- ایرنا- دی.اچ لارنس نویسنده سرشناس انگلیسی در داستان «مرد نابینا» این واقعیت را می‌پردازد که همه ما در زندگی با انتخاب‌های ناگزیر روبرو شده‌ و می‌شویم.

به گزارش گروه تحلیل، تفسیر و پژوهش‌های خبری ایرنا، «دیوید هربرت لارنس» با نام مخفف «دی.اچ لارنس» (۱۹۳۰-۱۸۸۵ میلادی) یکی از سرشناس‌ترین چهره‌های عرصه ادبیات انگلستان است که آثاری در قالب‌های رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه و شعر برجای گذاشته است.

از میان رمان‌های معروف لارنس نظیر «طاووس سفید»، «رنگین کمان»، «پسران و عاشق‌ها» و «زنان عاشق» شماری از آن‌ها به فارسی ترجمه شده است. داستان‌های کوتاه لارنس نیز مخاطبان بسیاری یافته و مورد اقبال قرار گرفته است. یکی از این داستان‌ها «مرد نابینا» است.

«آیدا علی‌پور» منتقد ادبی در نقد و بررسی این داستان چنین می‌نویسد: دیوید هربرت لارنس در دسامبر ۱۸۸۵ میلادی در ناتینگهام انگلستان به دنیا آمد. دوران کودکی‌اش به واسطه‌ی رفتار خشونت‌آمیز پدرش به سختی گذشت. همین ارتباط تاریک موجب شد به مادرش پناه ببرد. ارتباط عاطفی عمیقی که بین وی و مادرش در خلال این سال‌ها شکل گرفت، به اندازه‌ی کافی قدرتمند بود که بعدها در نوشته‌ها و شعرهای لارنس و حتی روابط عاطفی او تأثیرگذار باشد. او که در نمایاندن غرایز حیوانی و همچنین عواطف بشری مهارت ویژه‌ای داشت، سعی در به تصویر کشیدن تاریک‌ترین زوایای جهان مدرن داشت که به زعم وی ماشینی و در تعارض با عشق بود. او معتقد بود برای رهایی از دام ماشینیزم باید به روابط انسانی فراموش‌شده بازگشت.

داستان «مرد نابینا» در دل یکی از همین تاریکی‌ها شکل می‌گیرد. داستان با یک دوگانه آغاز می‌شود. انتظار برای دو نفر. خواننده از همان جمله‌ی اول پی می‌برد که داستان احتمالاً در یک کشاکش دو طرفه‌ی احساسی ادامه خواهد داشت. با این حال، زمانی که متوجه می‌شویم همسر ایزابل در جنگ نابینا شده، همان بار تحمل‌ناپذیری را حس می‌کنیم، که روی شانه‌های ایزابل سنگینی می‌کند.

لارنس از واژه‌ی Burden (بار مسئولیت) برای توصیف این وضعیت تحمل‌ناپذیر استفاده می‌کند؛ باری که تا انتهای داستان روی شانه‌های ایزابل سنگینی می‌کند، درست پیش از آن که مطمئن شود همسرش احساس خوشبختی می‌کند.

 تناقض آشکار توصیفی میان دو شخصیت داستان که هریک از زاویه‌ای مورد علاقه‌ی ایزابل هستند، خواننده را در مقام قضاوت و مقایسه برای درک این که به واقع کدام‌یک برتر هستند، قرار می‌دهد. او در داستان‌هایش مکرر به این موضوع پرداخته که انسان‌ها مدام در کشاکش برقراری روابط و سپس گسستن بندهای اتصالی آن‌ها و پاردوکس میان مفاهیم مربوط به روابط انسانی و والاترین آن‌ها یعنی عشق گیر افتاده‌اند و زمانی رهایی از راه می‌رسد که تعادل در زندگی شکل بگیرد.

داستان‌های لارنس از آن رو که به غرایز انسانی می‌پرداخت در جامعه آن روز انگلستان غالباً غیراخلاقی تلقی می‌شد و حتی در زمان خودش انتشار داستان‌هایش را با چالش روبه‌رو می‌کرد. با این حال در داستان «مرد نابینا» ما بیش‌تر با صحنه‌های تاریک و نیمه‌تاریک مواجه هستیم و می‌بینیم ایزابل چگونه از تک‌تک صحنه‌ها با هوشمندی ظریف زنانه‌اش می‌گذرد و ما را به این درک می‌رساند که همین هوشمندی است که در نهایت فهم انتخاب همسرش «موریس» را برای ازدواج آسان‌تر می‌کند.

بی‌تردید همه‌ی ما، مرد یا زن، یک روزی یک جایی در زندگی‌مان دچار این تقابل شده‌ایم یا در آینده خواهیم شد؛ جایی که باید میان دو چیز یا دو کس دیگری یکی را انتخاب کنیم.

تنها صحنه‌ی توصیف‌شده در روشنایی، موقع گفت‌وگوی «برتی» شخصیت مقابل موریس با ایزابل در مقابل آتش شومینه شکل می‌گیرد. اعتراف آشکار ایزابل به این که نمی‌تواند بدون موریس زندگی کند و یادآوری برتی به وی مبنی بر این که همه‌ی ما نقصی داریم و به همین دلیل دیر یا زود کلک‌مان کنده است، در مقابل توصیف معصومیت چهره‌ی ایزابل به عنوان یک مادر به پاردوکس موجود در شاکله‌ی داستان دامن می‌زند.

با این حال تا انتهای داستان به نظر می‌رسد برتی به عنوان یک دوست قدیمی، یک ادیب و یک وکیل گزینه‌ی مناسب‌تری برای ایزابل بوده است. لارنس با توصیف وضعیت خانوادگی، جسمانی، زخم روی پیشانی، کندذهنی و البته نابینایی موریس بر این تردید دامن می‌زند. همچنان که موریس در تاریکی به سر می‌برد، تمامیت داستان نیز در تاریکی ادامه پیدا می‌کند. گره‌های داستان تماماً در اصطبل گشوده می‌شوند. گفت‌وگوی میان موریس و برتی درباره‌ی ایزابل و باری از نگرانی و ترس که روی شانه‌های او سنگینی می‌کند. بعد که موریس به نیت دوستی و برای شناخت برتی تمامیت وی را با دست‌هایش درمی‌نوردد و برتری‌های خویش را نسبت به وی در می‌یابد، چراغ‌ها تک‌تک روشن می‌شوند.