تاریخ انتشار: ۱۶ دی ۱۳۹۸ - ۱۸:۳۴

سردار مظلوم و محجوب ایران امروز چه با شکوه و باعظمت لشکرش و عاشقانش را به خیابان ‌آورد، چه با صلابت نماز عشق بر قامتش خوانده شد و ایران چه قدرشناسانه به حرمتش ایستاد و فریاد زد: «بدرود سردار؛ تو تا همیشه تاریخ زنده‌ای.»

سردار سلیمانی اگر چه همیشه آرام و بی‌صدا در محور مقاومت سفر می‌کرد، اگر چه در نیمه‌های شب، آمد ‌و رفت می‌کرد و سربازانش را کسی نمی‌شناخت، اما امروز در سراسر ایران شوری بر پا کرده است که تا سال‌ها میان فرزندان این سرزمین روایت خواهد شد. امروز مردم تهران میلیونی به استقبالو بدرقه پیکر شهید حاج قاسم سلیمانی «سرباز ولایت» آمدند.

... اما سردار قرار نبود ملت را داغدار کنی و اینگونه بروی؛ حاج قاسم، فرمانده جبهه مقاومت برخیز و پاسخ سلام همرزمانت را که به میهمانی وداع با تو آمده‌اند را بده؛ نگاهشان کن چه موی و محاسنی سپید کرده اند، اگر چه ستاره‌های بر دوششان را بر آسمان آویخته‌اند، اما امروز به عشق تو  و سلحشوری‌های تو لباس نظامی پوشیده‌اند، فرزندانشان را به دیدار تو آورده‌اند، دختران و پسرانشان که امنیت دیروز و امروزشان را با دلاوری‌ها و سایه‌ات بر گستره میهن تضمین می‌کردی و اکنون نیز با خون‌ات به آینده‌شان هدیه کرده‌ای؛ حاج قاسم همسنگرانت آمده‌اند و اشک می‌ریزند و آرام و زیر لب صدایشان می لرزد و می‌گویند «سلام سردار».

حاج قاسم سلیمانی چشمان پر فروغت را بار دیگر بگشا؛ مردم‌ آمده‌اند تا سلام‌شان را علیک بگویی، خالصانه و با همان لهجه شیرین کرمانی و همان تبسم شهیدگونه‌ات، ای «شهید زنده»؛ بر پیکر تو نوحه می‌خوانند، بر سینه و سر می‌زنند، رخت عزا بر تن کرده‌اند، شهر را سیاه پوش کرده‌اند، یک خیابان را که نه، یک شهر که نه، میهن را و دل ۸۰ میلیونی ایرانی را بنام خود کرده‌ای؛ سلام‌مان را پاسخ بده سردار، رفتنت را باور نداریم.

حاج قاسم،  اکنون زمان وداع نبود؛ حاج قاسم رهبرمان امروز گریست وقتی بر قامت‌ تو نماز می‌خواند، اکنون زمان سکوت نیست، می‌دانیم سینه‌ات سنگین بود و عزم سفر کرده بودی؛ سردار ما را در میانه این کارزار تنها مگذار.

حاج قاسم! دختری امروز سربند سبز سیدالشهدا بر پیشانی بسته بود و عکس تو را در دست داشت، روی آن نوشته بود «بدرود فرمانده» شاید به خوبی نمی‌دانست که رفتنت چه دردناک بود برای ما، شاید هم در میان تمام قاسم سلیمانی‌هایی که از خون پاک‌ تو تکثیر شده بودند، احساس امنیت می‌کرد.

سردار، پسری ۵ ساله امروز در میان جمعیت عزادار، لباس رزم پوشیده بود، عکس تو در دستش بود و به احترام پیکر پاک تو، دست بر لبه کلاهش گذاشته بود و «سلام نظامی» می‌داد و می‌گفت: «من هم قاسم سلیمانی‌ام»؛ به او چه بگوییم؟ کدام قصه را برایش روایت کنیم؟ بگوییم حاج قاسم، سردار دل‌ها بود یا سرباز ولایت؛ سردار نگاه، نفست و نامت «سلیمانی» بود، اما امروز خونت، ملک و مملکت را «سلیمانی» کرده است.

سردار، امروز در میدان انقلاب جور دیگری سان دیدی، سپاهیان سبزپوش گروه گروه در میان جمعیت همراه مردم و در آغوش مردم بودند پیکر تو و همرزمانت را بر دوش مشایعت می‌کردند، به احترام فرمانده با چشمانی اشکبار، سلام نظامی دادند، اما ...

پیرزنی که نفس برایش باقی نمانده بود نام تو را فریاد می‌زد نوجوانی که تاریخ انقلاب و دفاع مقدس را هم کامل نمی‌دانست نام تو را بر زبان داشت، دختر دانشجویی با چشمانی اشک‌بار مصمم بود که انتقام خون تو را خواهد گرفت و چفیه بر دوش داشت؛ جانبازی که تو را از دیرباز می‌شناخت سر در گریبان داشت و آرام می‌گفت «فرمانده، من جا مانده ام، منتظرم باشید» سردار برخیز پاسخ‌مان را بده، ما مثل تو شکیبا نیستیم.

حاج قاسم سلیمانی، اکنون دیگر به «آزادی» رسیده‌ای و عازم کرمان هستی، مردم تهران با سوز دل تو را بدرقه کردند؛ خبر داریم که کوچه‌های کرمان سوگوار و ماتم‌زده به استقبال نشسته‌اند تا به فرزندشان سلام دهند، اما همرزمان شهیدت شادمان‌تر از تمام این سال‌ها بهشت را برای قدوم تو فرش کرده اند و آذین بسته‌اند. بدرود فرمانده، سفرت بخیر سردار.