او تنها از طینت و طبیعت پاک روستایی خود پیروی کرد؛ طبیعتی که غِنای بی پایان و تحسین و ستایش آدمیان برایش به ارمغان آورد، طینت و طبیعتی که او را مبارز و جهادگری بزرگ پرورش داد.
روزهای او مانند ساعت هایی که خداوند به برخی مقرّبان خود ارزانی می کند سرشار از سعادت بود. اسیر دم و بازدم و تنگناهای زندگی و در حسرت آن نبود و رذالت زندگی روزمره، اسیرش نکرد.
هدف همه ی کوش و جوش های خیلی ها در این دنیا جز رذالت نیست و فقط بخاطر خودشان دنبال مال و مقام و این جور چیزها می روند. سردار اما آدم فوق معمولی بود که به کاری بزرگ یا در ظاهر ناممکن دست زد و آن رویارویی همزمان با سه جریان تکفیری، صهیونیستی و امپریالیستی بود.
او در این رویارویی نمُرد بلکه پایداری و مقاومت کرد تا شهید شد و بی جهت نیست که این جا در لبنان، سردار را «سیدالشهدای محور مقاومت» لقب داده اند و مجاهدان، به خونش سوگند خورده اند که منتقم اش باشند.
مُردن، آسان تر از پایداری و تحمل رنج مبارزه با داعش، اسراییل و آمریکا است. بی شک تنها عشق بود که وجود سردار را ضروری و قوی برای جهاد با این مثلث کرده بود. عشق بود که او را انسانی بزرگ و فهیم و صمیمی و ساده و به دور از عنوان های کلیشه ای کرده بود.
عشق بود که سردار را بیگانه با ذهن و قلبش نکرد؛ قلبی که دوست داشت همیشه از دوستش خبری بگیرد و گرفت و بامداد سوم ژانویه سال نو میلادی (سیزدهم دی ماه ۹۸) به او ملحق شد. این عشق بدون تردید، هستی دوباره به او بخشید.
سردار برای عشقش و قلبش ارزش بیشتری از عقلش و استعدادش قائل بود؛ عشق و قلبی که سرچشمه ی نیرو و شادابی و مایه ی غرور و قدرت او در رویارویی با سه جریان یاد شده بود.
سردار در نیم قرن، هر علم و دانش و مهارتی که در مبارزه کسب کرد برای هر شخص دیگری هم آموختنی بود اما عشق و قلبش تنها مال خودش بود. تاج او و سردوشی او و سرداری او، عشق بود و او در پرتو عشق توانست به خدا و خالق عشق، نزدیک شود. چند جرعه از جام عشق، جبران همه ی زندگی سراسر رنج و مبارزه اش بود.
انگار پس از او، هیچ کس در این منطقه از جهان، عاشق نیست، بیدار نیست و گویی عاشق بودن و بیدار ماندن برای غیر او، وحشت آور به نظر می رسد. انگار پس از او خیمه ی شب و تاریکی بر منطقه ی خاورمیانه سایه می افکنَد و شب و تاریکی برای ساکنان این منطقه، جغدها و وزَغ ها و خفاش ها و زوزه ی گرگ ها و جسدهای سوخته به همراه می آوَرَد.