تکرا، تکرار، تکرار، همه جا پر از این واژه گلگون است؛ واژه ای که همه معناها را بی معنی می کند و اقیانوس هم برکه می شود از بزرگی اش؛ قاسم سلیمانی... .
همه شهر یک صدا نامش را فریاد می زنند و هماورد می طلبند؛ نه قرار ماندن دارند و نه پای رفتن. مردمانی که برای انتقام خونش یک دل و یکرنگ شده اند.
شاید برای دلدادگی دیر شده باشد اما دل یک شهر که نه، دل همه ایران برای این واژه پرتکرار می تپد و حالا از راه دور آغوش باز کرده اند برای در آغوش کشیدن غم آن بزرگ با معنا ... .
آری غم حاج قاسم شهید در تن و جان همه پیچیده و پیر و جوان و زن و مرد را به خیابان کشانده است.
زرق و برق مغازه ها و رنگارنگی بازار در تیرگی لباس های عزا بی رنگ شده و بغض ابرهای دلتنگی هر لحظه پررنگ تر می شود و با صوت مداحی «یاران چه غریبانه رفتند از این خانه» باریدن می گیرد.
می جنگید تا کودکان ایران آرام بخوابند
جمعیت می گرید و غریبانه بی قراری می کند؛ مگر این مردم همه او را می شناسند که اینگونه بی تابند؟
جوانی که تازه طعم شیرین پدر شدن را چشیده پاسخ می دهد: نام سردار سلیمانی برای من و همه پدرها آشناست. او برای خواب راحت نوزادم می جنگید و امروز ما پدر و مادرها آمدیم تا وقتی فرزندانمان بزرگ می شوند و تاریخ ایران را می خوانند، دست ادب بر سینه بگذارد و به سردار رشید ایرانی ببالد.
و تو هم می بالی به ایرانی بودنت و هموطن بودن با این مرد بزرگ که هوای قلب و جانت را شُهدایی کرده است. به ویژه آنکه هر لحظه پدر پیری یا مادر سالخوردهای با عصا و ویلچر به گوشه ای از این راهپیمایی اضافه می شود و به احترام فرزند شهیدش از جمع صلوات بلندی برمی خیزد.
و قلم حیران و سرگشته می ماند از نوشتن این عرض ارادت قدهای خمیده.
فرزند همه ملت بود
دستهای چروکیده لرزانی که تلاش می کند، قاب عکسی را محکم نگه دارد توجم را جلب میکند. از نام و نشان این عکس که می پرسم، تازه می دانم که او مادر یک رزمنده جاویدالاثر است و سالهای سال هر روز صبح به امید بازگشت عزیز سفر کرده اش کوچه را آب و جارو می کند.
از علت آمدنش در این شلوغی و سرما که سوال می کنم با صدای نحیف و کم جان می گوید: حاج قاسم هم مثل فرزند گمشده خودم است؛ اصلا او فرزند همه پدر و مادرهای شهدا و خاطرش برایمان عزیز است.
غم فراق و بی خبری این مادر آرام آرام در اندوه بزرگ شهید تازه به خون غلطیده مقاومت، ته نشین می شود وقتی شعار " الله و اکبر" و "یاحسین" جمعیت عزادار به اوج می رسد.
ندیده دوستش داریم
فریادهای دسته ای از دانش آموزان که پوسترهایی هم رنگ و یک شکل از سردار سلیمانی در دست گرفته اند قوی تر به گوش می رسد؛ پارسا یکی از همین نوجوانانی است که وقتی از پوستری که در دست دارد می پرسم می گوید: او قهرمان است؛ قهرمانی که برای آرامش من و هم کلاسی هایم حتی در کشورهای دیگر، در خشکی و دریا، گرما و سرما، باران و برف می جنگید و جان فشانی می کرد.
ما او را ندیده ایم و زیاد نمی شناسیم اما بسیار دوستش داریم چون او بدون توقع برای ما مهربانی می کرد.
هنرمند واقعی بود
یکی از هنرمندان همدانی هم به شایستگی تمام، تصویری از حاج قاسم سلیمانی را روی بوم کشیده بود. بغض امانش نمی دهد، اما بریده بریده برایم می گوید که دیشب تا صبح نخوابیده تا این نقاشی را تمام کند و برای سردار دلها هدیه بیاورد.
"این تنها کاری است که در جواب شجاعت و رشادت های حاج قاسم می توانستم انجام بدهم؛ هنر من در مقابل هنرمندی او ناچیز است، درست و به موقع جنگیدن هنر او بود و شهادت بزرگترین هنر او".
و به راستی این بوم و رنگ و هنر چه ارزشی یافته بود از رخساره نورانی این شهید.
جمعیت تمامی ندارد و از کوچه و خیابان های اطراف سیل جمعیت می جوشد. صحنه ای خودجوش که هر گوشه اش جذابیت و دلربایی خاطره انگیزی را مهمان چشمهایت می کند و من با خود می اندیشم که این راهپیمایی چقدر با بقیه آیین های ملی و مذهبی تفاوت دارد؛ در عین سادگی و بی ریایی، پر شکوه است و ناخودآگاه حس غروری در رگ هایت موج می زند.
و لب به شکر و ثنای پروردگار می گشایی و دستمریزاد می گویی به مردمانی که قدر واژه های شجاعت، دلیری و شهادت را به خوبی می دانند و در لوح دلهایشان حک می کنند.
گزارش از: زهرا زارعی