اینجا، جایی است که فقط می توان یا دکل دید، یا ساختمان های نیمه کاره یا اسکلت سوله. چند ۱۰ متر پایین تر از خیابان اصلی، خانه ای نیست، از کنار خیابان هم که بگذری تا صدها متر فقط خودروهای رنگارنگی را می بینی که برای رفتن بر سر مزار عزیزانشان به سمت بهشت زهرا می روند یا از همانجا بر می گردند. در این وانفسا، کمتر آدم پیاده ای را می توان دید مگر معتادی زباله گرد را در لابه لای پسماندهای ساختمانی که در جست وجوی چیزی برای فروش و راهی برای بقا است.
چند متر دورتر از خیابان اصلی، حد فاصل قبرها و خیابان، نزدیک اسکلت لخت یک سوله و درست وسط یک محوطه خاکی، جایی که هیچ خبری از آب، برق و تلفن و گاز نیست چیزی شبیه آلونک دیده می شود که به کمک چند تکه نایلون، بنرهای پاره و پتوهای کهنه برپا شده است، چند جفت کفش کهنه هم جلوی این آلونک مشمایی است، کفش هایی که خبر می دهد درونش چند نفر بسر می برند.
همراه عکاس ایرنا، در جست وجوی سوژه هایی برای خبر به این منطقه آمده ام و با فکر اینکه آنجا پاتوقی برای معتادان همین حوالی است، به آلونک نزدیک می شوم. آلونک بسیار کوچک است و ابعاد آن را می توان حدود یک متر در ۱.۲۵ مترمربع برآورد کرد. ارتفاع آن هم کوتاه است. به یک متر نمی رسد و اگر کسی درونش بایستد سرش از سقف آلونک بیرون خواهد زد.
با شنیدن صدای پایم، مردی ژنده پوش از گوشه همین آلونک سرش را بیرون می آورد. داخل آن تاریک است و حدس می زنم مشغول مصرف مواد باشد، می پرسد: کاری دارید؟! می گویم: می شود چند دقیقه ای بیرون بیایید؟
بیرون می آید. از گوشه کنار رفته آلونک می توان فهمید که به جز خودش، شخص دیگری هم داخل نشسته است. می پرسم او کیست ؟ می گوید: زنم است.
خواهش می کنم تا زنش هم از آلونک خارج شود.
ابتدا قبول نمی کند و می گوید همسرش نمی تواند روی پاهایش بایستد، مریض است. اصرار می کنم که فقط چند دقیقه.
دستش را به درون دراز می کند تا زن را که روی پتوی تاشده ای نشسته است، بلند کند و بیرون بیاید. زن دو دستی، دست دراز شده مرد را می گیرد تا به کمکش بلند و از آلونک خارج شود.
زن که به کمک مرد بیرون می آید، سر و وضع و لباسش همچون مرد گواه از وضعیت مالی اسفناک آنها می دهد؛ او یک ژاکت طوسی رنگ طرح دار چرک بر تن دارد، با شلوار نخی وا رفته ای به پا و شال مشکی بر سر.
شال را که باز و بسته می کند تا دوباره روی سرش مرتب کند، متوجه سیاهی زیر گلویش می شوم. هر دو نفر خموده و با پاهایی جمع شده هستند. زن به سختی روی پاهایش ایستاده، اما مرد با تن خموده، سرحالتر به نظر می رسد.
* مواد مصرف می کنی؟
مرد: بله متادون می خورم.
* تو هم مصرف می کنی؟
زن: نه، اصلا.
* شوهرت کنارت مواد مصرف می کند و تو اصلا مصرف نمی کنی؟!
زن: نه اصلا، تا به حالا لب نزده ام.
دندانهای سالم او است. شاید راست می گوید.
* پس سیاهی زیر گلویت چیست؟
زن و مرد هر دو با هم می گویند: دوده پیک نیک است.
* از مرد می پرسم: چند وقت است اینجایی؟
مرد: از اسفند سال گذشته در همین حوالی و به همین شکل زندگی می کنیم.
زن: جایی نداریم، پول هم نداریم که خانه ای اجاره کنیم.
* نمی خواهی ترک کنی؟
مرد: چرا می خواهم، اما این بدبختی اجازه نمی دهد.
زن: زیاد کمکش کردم، اما خودش باید بخواهد تا ترک کند. نمی توانم مجبورش کنم. خودم تا به حالا اصلا استفاده نکرده ام، سیگار هم نکشیده ام.
مرد: قبل از اینجا در باقرآباد (محله ای در جنوب تهران) بودیم، صاحبخانه بیرونمان کرد و وسایلمان را بیرون ریخت. حالا هیچ وسیله ای نداریم. وسیله هایمان را بردیم گذاشتیم در پارکینگ یکی از همسایه ها، خودش آمد برد و گفت در راه خدا می گذارم توی پارکینگ، هر وقت خواستید بیایید و ببرید. بعد از سه ماه رفتیم و دیدیم که وسیله ای نیست. او گفت که همه را به نیازمندان داده است. ما هم مدرکی نداشتیم و دستمان خالی ماند. حالا یک سال است همینجور مانده ایم و نمی توانیم خانه ای بگیریم.
* مهارت خاصی هم داری؟
مرد: جوشکاری بلدم، اما هر جا که می روم و صورت مرا می بینند، می گویند که معتادی و کار نمی دهند.
زن: می گویند باید ترک کنی و سرحال شوی تا کار بدهیم.
مرد: نمی توانم در خیابان زنم را ول کنم و بروم تا مواد را ترک کنم که!، دست خالی و بدون کمپ هم نمی توانم ترک کنم.
زن: شربت می خورد(متادون).
مرد: آدم تا کمپ نرود که نمی تواند ترک کند. نمی توانم زنم را هم ول کنم و بروم کمپ برای ترک.
زن و مرد: شب و روز اینجاییم، تلفن و برق نداریم.
* اگر کسی هوای زنت را داشته باشد، حاضری ترک کنی؟
مرد: اگر کسی پناهی به زنم بدهد، می روم کمپ تا ترک کنم.
زن: اینطور نیست، واقعا خودش باید بخواهد، اگر من مجبورش کنم بعد از خروج از کمپ دوباره شروع می کند.
*چند سالتان است؟
مرد: متولد ۵۹ هستم.
زن: متولد ۶۱.
* اگر کمپ جور کنیم و همسرت هم جایی باشد، حاضری ترک کنی؟
زن: من که زنش هستم، به خدا اعتماد زیادی به او ندارم. قبل از آواره شدنمان نمی کشید.
* از چند وقت قبل مصرف می کنید؟
زن: قبلا هروئین می کشید، اما ترک کرده بود برای ۶ سال.
مرد: قبل از این ترک ۶ ساله هم ۲ سال هروئین می کشیدم. در این مدت آوارگی هم موادی ها آمدند و بغل دستمان نشستند، همنشین هم شدیم و من هم وسوسه شدم و مصرف کردم.
* از کی دوباره مصرف می کنی؟
زن: از وقتی اینجوری آواره شدیم، کشید. قبلش نمی کشید.
* چقدر خوب از او دفاع می کنی؟!
زن: آدم مجبور است. وقتی کسی و پدر و مادری ندارم، مجبورم زندگی کنم. جدا بشوم و بروم پیش چه کسی؟! برادرم یا عمویم می خواهد نگهم دارد؟! من که کسی را ندارم.
* به جز شما کسی دیگر هم به اینجا می آید؟
زن: نه هیچ کسی به اینجا نمی آید، چند باری از طرف شهرداری آمدند تا اجازه ندهند اینجا بمانیم، گفتیم جا و مکانی نداریم . آنها هم رفتند.
* دقیقا چه مدت است که اینجا هستید؟
مرد: یک ماه از تابستان امسال مانده بود که اینجا آمدیم. قبل از آن در مرقد امام می ماندیم.
زن: توی مرقد امام می ماندیم، اما می ترسیدیم چون طرح جمع آوری معتادان بود و می ترسیدیم که او را ببرند و تنها بمانم.
مرد: به خاطر ترسمان آمدیم اینجا.
زن: دو سه بار ماموران او را گرفته اند، اما به خاطر من ولش کردند تا برگردد و تنها نمانم، گفتم آواره ام.
*وقت باران و برف، اینجا اذیت نمی شوید؟ زمین زیرتان خیس نمی شود؟!
زن: خوب اطراف این نایلون را با سنگ و آجر پوشانده، آب وارد نمی شود.
*چقدر به متادون می دهی؟
مرد: ۲۴ هزار تومان می دهم و ۶ روز مصرف می کنم.
* چه کار می کنی؟
مرد: ضایعات جمع می کنم، روزی ۲۰ تا ۳۰ هزار تومان درآمدم می شود. هر روز صبح می روم تا عصر، پلاستیک توی آشغال ها را جمع می کنم و دستمزدی می گیرم، سر راه هم غذایی یا نانی می خرم.
* در خانه چه بساطی دارید؟
مرد: خانه که نیست، همین یک پتویی است که زیرمان انداخته ایم با یک پیک نیک.
* پس برای حمام و دستشویی چه می کنید؟
زن: سه ماه است که حمام نرفته ام. دوده همین پیک نیک روی گلو و دست هایم مانده است. هر کسی نگاه کند فکر می کند مواد مصرف کرده ام که اینجوری پوست گلویم و دستهایم سیاه است.
دستهایش را نشان می دهد اما اجازه عکس گرفتن نمی دهد.
مرد: می ترسیم آبرویش برود.
* کسی را ندارید که پیش آنها برگردید؟
زن: یک سالم بود که پدرم توی تصادف مرد، دو سال بعد هم مادرم ازدواج و مرا رها کرد. یک پدربزرگ پیر دارم که خودش مریض و مستاجر است. خانواده شوهرم هم خودشان مستاجر خانه کوچک مردم هستند. من با چه رویی بروم و پیش آنان بمانم؟!
* اهل خود تهرانید؟
مرد: نه هر دویمان از ۹ سال قبل که ازدواج کردیم از غرب کشور آمده ایم. اهل آنجاییم ولی آنجا کسی را نداشتیم و نداریم که بخواهیم پیش آنان برگردیم.
* بچه ندارید؟
زن: خودمان نخواستیم که بچه دار شویم، به خاطر همین وضع زندگیمان.
* قبلا کاری نداشتی؟
مرد: قبلا در یک کارگاه جوشکاری co۲ کار می کردم. وقتی فهمیدند که معتادم، اخراجم کردند.
* پاهایت چی شده؟(از زن می پرسم که به سختی روی پاهای خمیده اش ایستاده است.)
مرد: عصب پاهایش مشکل داشت، رفتیم دکتر، گفتند که باید به فیزیوتراپی برود، پول نداشتیم دیگر نرفتیم.
سوز سرما زیاد است. با آنکه لباس گرمی بر تن دارم، می لرزم، زن هم می لرزد، اما انگار این لرزیدن برایش عادی شده باشد، اعتراضی به سرما ندارد.
اجازه نمی دهد سری به آلونکش بزنیم. زمین به خاطر برف و باران روزهای قبل هنوز خیس است، زن همچنان می لرزد و ما شرمنده از شرایط آنها، از هر دو می خواهیم تا به آلونکشان بر گردند.
شهرداری چه می کند
به دنبال این دیدار و ملاقات سرزده موضوع را به شهرداری تهران اعلام کردیم تا موضوع را پیگیری و وضعیت زندگی این زن و شوهر را ساماندهی کنند.
سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران استقبال کرد و مددکارانش 2 روز پیاپی برای اسکان و ساماندهی زوج مذکور به همین نقطه مراجعه کردند، اما مددکاران می گویند با مقاومت آنان برای ترک محل مواجه شده اند.
مددکاران شهرداری می گویند: روز دوم، مرد ابتدا خمار بود و متوجه منظور مددکاران نشد. یکی از مددکاران ناچار شد پولی به او بدهد تا موادی مصرف کند و متوجه صحبت آنان شود.
وقتی مرد هوشیار شد، در برابر جابجایی و اسکان در محلی جدید حتی برای چند ساعت به منظور استحمام و تعویض لباس مقاومت کرد.
مددکاران می گویند در روزهای بعد همچنان تلاش خواهند کرد او را به گرمخانه های شهرداری یا مراکز ترک اعتیاد منتقل کنند اما مرد گفته است کاملا مخالف چنین پیشنهادهایی است و از محل کنونی نیز جابجا خواهد شد.
مددکاران شهرداری این موضوع را هم گفتند که طبق قانون نمی توانند کسی را مجبور به جابجایی یا ترک کنند و فرد خودش باید مایل به این کار باشد.