اگرچه دیروز امتیازهای نهچندان بالای ۶۳ از سوی منتقدان راتنتومیتوز و ۵۶ از طرف منتقدان متاکریتیک دریافت کرد و در کل نتوانست جایزهی مهمّی را در جشنوارههای معتبر سینمایی به دست بیارود، امّا توانست با فروش ۱۵۱ میلیون دلاریاش سود خوبی را برای سازندگانش حاصل کند؛ بهویژه وقتی بدانیم تنها ۲۶ میلیون دلار برای ساختش هزینه شده است.
جک مالیک (با بازی هیمش پتل) موزیسینی جوان اما شکستخورده است که فکر میکند برای رسیدن به آرزوهایش به قدر کافی زمان گذاشته و تنها یک معجزه میتواند وضعیتش را تغییر دهد. جک درست هنگامی که دنیا به شکلی عجیب و غریب برای ۱۲ ثانیه خاموش میشود با اتوبوسی تصادف میکند و وقتی به هوش میآید، درمییابد که هیچ کس بیتلزها را به یاد ندارد. وقتی دوست و مدیر برنامههایش یعنی الی اپلتون (با بازی لیلی جیمز) به او میگوید که تابهحال اسم بیتلزها را نشنیده، گویی همهی آن چیزی که جک سالها به دنبال آن بوده، فرا رسیده است. او ناگهان از خوانندهای که مخاطبهایش از ۵ نفر بیشتر نمیشد، بهواسطهی خواندن ترانههای گروه بیتلز به یگانه نابغهی موسیقی دوران بدل میشود، تا جایی که اد شیران (که در نقش خودش بازی کرده) او را موتزارت زمانه مینامد. امّا این همهی ماجرا نیست؛ ریچارد کورتیس (نویسندهی فیلمنامه) قهرمانش را در اوج موفّقیت با مقولهای ملموس درگیر میکند. جک، وقتی میفهمد الی -تنها کسی که همیشه به او باور داشته- سالهاست که او را دوست دارد، ناگهان چیزی درونش را از هم میپاشد. آیا زندگی کردن در دروغی ابدی ارزشش را دارد؟
تعجب خواهید کرد اگر بدانید تمامی صحنههای اجرای ترانههای بیتلز توسط همیش پتل سر صحنه و زنده ضبط شدهاند. از این رو باید گفت انتخاب او برای بازی در این نقش یکی از چالشهای دنی بویل بوده. اگرچه فیلم در کل فرصت ویژهای برای بازیگران بهمنظور نشان دادن تواناییهایشان فراهم نمیکند؛ امّا باید گفت بازی روان پتل (به عنوان بازیگری که شباهتی به ستارگان سینما و موسیقی ندارد) در کنار لیلی جیمز، کمدی بهیادماندنیای خلق کرده که به نوعی ادای دین به بیتلزها و آن شکل از موسیقی و فرهنگی است که از خود به یادگار گذاشتند. یکی از خندهدارترین لحظههای فیلم، جایی است که جک قصد دارد ترانهی «let it be» را برای پدر و مادرش اجرا کند؛ امّا هر بار به بهانهای مانند آمدن همسایه، یا صدای زنگ تلفن یا پچپچهای پدر و مادرش اجرا قطع میشود. برای پدر و مادر جک، که فکر میکنند “«let it be» را او نوشته است، درکی برای فهم اثری شاهکار از بیتلزها وجود ندارد و همین موضوع باعث میشود تا جک از پای پیانو بلند شود. فیلم دنی بویل پر است از این دست شوخیها با آدمهاییکه ارزش و اعتبار موسیقی خوب را نمیفهمند و بهراحتی به خود اجازه میدهند شاهکارهای بیتلزها را تنها بهانهای برای دوبرابر کردن ثروت خودشان ببینند.
دیروز ادعایی برای بازسازی بیعیبونقص ترانههای گروه بیتلز ندارد و بیشتر سعی میکند به فرهنگی که این گروه پیشرو از خود به جای گذاشته است، بپردازد؛ صلح، صداقت، دوستی و در نهایت عشق ورزیدن. وقتی جک در کلبهای ساحلی با جان لنونی که به جای ترور شدن در سن ۴۰ سالگی حال ۷۸ ساله است و کل زندگی را دریانوردی کرده ملاقات میکند، همه چیز برای او روشن میشود. جان لنون در جواب سوال جک که از او میپرسد آیا موفّق بودهای، میگوید وقتی زندگی شادی داشتهام یعنی موفّق بودهام. این جمله دقیقاً همان چیزی است که فیلم در پی آن است؛ یعنی جان لنون اگر بهترین موزیسین عصر خود نمیشد، تنها به این دلیل که برای زنی که دوست داشته جنگیده و زندگی کرده موفّق است. حال جک میداند که باید دروغ را کنار بزند و برای بودن در کنار دختری (الی اپلتون) که همیشه او را دوست داشته، شجاع باشد و بجنگد. فیلم ما را به سمت آنچه بیتلز و موسیقی بیتلز به جا گذاشته سوق میدهد: عاشق باشید؛ فرصت عشق را از دست ندهید.