تاریخ انتشار: ۱۹ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۰:۵۰

تهران - ایرنا - فروشندگان با حضور در مغازه‌هایشان برای زندگی می‌جنگند و مشتریان با نیامدن به مغازه‌ها

«بیچاره شدیم خانوم» صدای بغض‌دار مغازه‌دار گویی به در و دیوار خالی مغازه اصابت می‌کند و باز به خودش برمی‌گردد. این را مردی می‌گوید که آستانه میانسالی را پشت سر گذشته و سفیدی در حال غلبه به رنگدانه‌های روی سرش است. صورتی با چشمان بی‌رمق و لبی که به سختی برای خنده و حتی حرف زدن کش می‌آید در میان انبوهی از لباس‌های زرق و برق‌دار محو شده و پارادوکسیکال‌ترین تصویر این روزهای تهران را به تصویر کشیده است؛  آدم می‌ماند سرزندگی و اغواگری آن لباس‌ها را باور کند یا بی‌جانی صاحبش را.

فروشنده به نظاره خالی‌ترین روزهای اسفند عمرش نشسته و به خبرنگار ایرنا می‌گوید: «کی فکرشو می‌کرد که این روزها، درست نزدیک شب عید که کلی براش برنامه‌ریزی کرده بودیم تا بلکه بتونیم با فروشش یه بخشی از بدهی‌هامون رو بدیم، این بلا سرمون بیاد. الان به قاعده هرسال باید اینجا پر از مشتری بود، نه که من از سر بیکاری بشینم با شما صحبت کنم و از خروس‌خون تا ۱۰ و ۱۱ شب مغازه رو باز نگه دارم تا بلکه گذر مشتری به  اینجا بیفته.»

دل پری دارد، شاید هرکسی جای او باشد و در شلوغ‌ترین ماه سال خالی‌ترین روزهای مغازه‌اش را به چشمم ببیند حال چندان بهتری از او نداشته باشد. میان حرف‌هایش یکی دو مشتری نگاهی گذرا و نه خریدارانه به مغازه‌اش می‌اندازند و با عبور سرسری‌شان، کورسوی امید مرد را ناامید می‌کنند.

دفتر دخل و خرجش را بیرون می‌کشد و با نگاهی حسرت‌وار به حساب‌های سال قبل و امسالش مرور وار می‌نگرد: «ببین، پارسال این موقع روزی کمتر از ۱۰، ۱۲ میلیون فروش نداشتم. حالا الان در بهترین حالت روزی ۲ میلیون میفروشیم» و ناگهان سکوت می‌کند. سکوتی ممتد و حالا می‌توان در ابرهای بالای سر او چک‌های امضا کرده‌ و حساب‌های خالی از پول را دید که نتیجه‌ای جز سکوت به ارمغان ندارد.

ساعت حوالی ۵ عصر نیمه اسفند است اما صدای قهقهه از راهروی پاساژ به گوش نمی‌رسد و تا چشم کار می‌کند انبوهی از خلوت خودش را به رخ می‌کشد.

کمی آن طرف تر در مغازه‌ای که لباس‌ها در ویترین‌ها برای هیچکس خودنمایی می‌کنند و تنوع رنگ‌هایشان را به رخ می‌کشند، فروشنده جوانش سر به گوشی موبایل دوخته و احتمالا در شبکه‌های اجتماعی و خبرهای کرونایی می‌چرخد. «رسما تعطیلیم» جمله‌ای است که «جواد خسروی» در پاسخ به سوال «وضعیت کار و فروشتون چطوره» به زبان می‌آورد و در ادامه به ایرنا می‌گوید: «حدودا از  دوم اسفند که اخبار کرونا منتشر شد و ترس به جون مردم انداخت، وضعیت بدتر و بدتر میشه. البته اوایل همون هفته هم مردم برای خرید مراجعه می‌کردن اما بعد از اون عملا خرید مردم یک پنجم سال قبل شده؛ اصلا انگار مشتری‌ها آب شدن رفتن تو زمین».

و به زمین خیره می‌شود و به سودهای نکرده‌اش فکر می‌کند: «سود؟! ما کل سود رو گذاشتیم کنار که فقط بتونیم بفروشیم. کلا بخش عمده‌ای از سود پوشاک برای شب عیده، کل سال رو سعی کردیم یر به یر باشیم تا بلکه شب عید اتفاقات خوبی بیفته.»

کلافه است و سعی می‌کند آن را پشت آرامش ساختگی چهره‌اش پنهان کند، یک نگاهش به ساعت است و دیگری به تک و توک مشتریانی که ممکن است گذرشان به آنجا بیفتد. «دیروز که مثلا جمعه بود و نزدیک روز پدر، کلا ۱۳ تا مشتری داشتیم، اما پارسال چی؟ حوالی همین روزها در حالت عادی روزی ۲۵۰ تا کار می‌فروختیم.» و ادامه می‌دهد: «حدود فروشی که دیروز داشتیم سه میلیون تومن بوده ولی پارسال با اینکه خب قیمتها هم پایین‌تر بود، روزی میانگین ۱۹ میلیون فروش می‌کردیم. سر جمع فروش اسفند من سال قبل ۲۵۰ میلیون بود اما تا الان که ۱۶ روز از اسفند گذشته، به زور ۳۸ میلیون فروش کردم.»

جوان است و سختی‌ها اجازه عقب‌نشینی به او را نمی‌دهد، همچنان به روزهای پیش رو خوشبین است و می‌گوید: «امیدواریم هفته‌های بعد روزهای بهتری داشته باشیم. بالاخره عید نزدیک میشه و مردم لباس نو نیاز دارن. خدا بزرگه»

«چک‌های پاس نکرده» وجه اشتراک تمام جواد خسروی‌های این روزهاست که مجبورند به جای قرنطینه خانگی، خودشان را در مغازه قرنطینه کنند تا شاید فرجی شود و گذر مشتری به آنجا بیفتد. پاساژ پر از خالی است و تاریک و روشن شدن راهروها تنها تنوعی است که می‌توان آن را نشانه نمردن دانست، وگرنه که تمام چیزهای دیگر چیزی جز کرختی و خاک مردگی را به یاد نمی‌آورد. 

«برای شب عید کلی تدارک جنس دیده بودیم و پشت بندش کلی هم چک برای این لباس‌ها کشیدیم. تاریخ همه چک‌ها رو هم آخر سال زدیم که با پول فروش شب عید بتونیم نقد کنیم. حتی طلب‌های فروشنده‌هامون رو گذاشته بودیم اخر سال با عیدی‌هاشون تسویه کنیم که این بلا سرمون اومد.» زنی که رنگ‌ شاد روی سرش آدم را به غلط می‌اندازد و به خوشحالی‌اش غبطه می‌خورد، کرونا را بلایی می‌داند که به جان خودش و خانواده‌اش افتاده؛ البته نه خودش که تبعات آن : «خدا هیچ مادری رو جلوی بچه‌هاش شرمنده نکنه. تمام امیدم به شب عید بود تا بلکه ضرری که طول سال بهم وارد شد رو جبران کنه. چه وعده‌هایی که به پسرم داده بودم و حالا هرچی پول پس انداز کردم باید برای برگشت نخوردن چک‌ها بدم. آدم تو حکمت خدا می‌مونه خانوم.»

بعضی مغازه‌دارها نیامدن را به آمدنی که سودی در پی نداشته باشد، ترجیح داده‌اند و کرکره مغازه‌هایشان نمایی تازه به پاساژ بخشیده است. این روزها حتی حراج و تخفیف ویژه هم توفیری ندارد و کارکرد خودش را از دست داده است، نه که جیب مردم پر پول شده باشد و گران گران خرید کنند، نه! اساسا مردمی در مراکز خرید وجود ندارد که با ترفند «حراج» بتوان قلاب انداخت و آنها را داخل مغازه کشید. مغازه نیمه‌بسته و تاریکی در کنج پاساژ نمایان است که معلوم نیست موجود زنده‌ای در آنجا یافت می‌شود یا نه، کمی جلوتر اما مغازه‌دار پهن و گردش خودش را بالا می‌اندازد و در حالیکه می‌خواهد همان نیم راه ورودی را هم ببندد، می‌گوید: «چی بگم خانوم؟ بنویسید بدبخت شدیم. بدترین حالتی که برای یه مغازه‌دار ممکنه اتفاق بیفته چیه؟ همونجوری شدیم دقیقا. نه فقط ما، همه شغلها. کاش اونقدر داشتیم که بی‌خیال بشینیم تو خونه و فقط به فکر سلامتی‌مون باشیم. هرچی دوست داشتی از طرف من بنویس. بنویس خدا نصیبتون نکنه مثل حسین آقا مغازه‌دار بشید.»

و این داستان تکرارشونده تمام پاساژها و مراکز خرید این روزهاست ، داستانی که حتی مناسبت‌هایی همچون روز پدر هم توان مقابله با آن و شکستش را ندارند و نهایتا دو مشتری را به پنج یا ۶ مشتری می‌رسانند؛ اما در اصل ماجرا تفاوتی نیست و گرد سکوت را از چهره پاساژها پاک نمی‌کند.