زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و همقران فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
پدرم جان شیفتهاش را در راه اعتلای تعلیم و تربیت نسل جوان و وطن مالوفش مصروف داشت و مرا از چشمهسار مهربانی و کرامت و اندیشههایش بهرهمند کرد و درس زندگی آموخت.
مردی خاضع و متواضع که برای حفظ، معرفی، افزودن و نمایاندن میراث غنی و پربار فرهنگ و ادب و هنر ما که اسباب سربلندی و مباهات ایران در میان ملل دیگر است، پویهها و کوششهای خالصانهای به دور از هرگونه هیاهو و جنجال داشته و عمر گرانمایه خود را صرف تقویت و نگاهداشت سرمایههای فرهنگی و شناساندن و انتقال آن به نسل امروز و نسلهای آینده کرده است.
این از نعمتهای خداوندی است که افتخار فرزندی این بزرگمرد را دارم و سالیان متمادی با خاطراتی بیشمار تا واپسین نفس همراه و همدم و رفیق او بودم. من و مادر مهربانم - که عمرش به بلندای آفتاب باد - عاشقانه و خالصانه کمر به خدمت پدر بستیم و او را عزیزتر از جان دوست داشتیم و داریم. پدری که در اخلاق بینظیر بود و در سواد تک و در ذوق به مرحله کمال رسیده. رفیق به تمام معنی و دوست به سر حد کمال. پدری که خوشخو و نیکوست و رنجی ندارد.
پدرم خدمتگزارِ میهندوست و صدیقِ تاریخ و فرهنگ ایران بود.
او شخصیتی دانشور، بیادعا، سادهزیست، بلندنظر، صبور، عادل، متواضع، خانوادهدوست و بزرگمنش بود. فرزانگی، ادب، دانایی، لطافت طبع، عشق به زندگی و امید در وجود او سرشته بود.
او نهتنها یک فاضل و عالم برجسته بود بلکه اهل فضیلت و اخلاق بود. او از پرچمداران واقعی دانش و فرزانگی بود.
پدرم به سوی اشراقهای مینوی و نورهای جاودانی پرکشید.
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سرنکشد وز سر پیمان نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود