اما او که قرار است ما را همراه خود کند، خلاف جریان سقاخانه که او را منتسب به آن میدانند، کاملا مستقل به تاریخ هنر ایران رجوع میکند ولی بهدلیل شباهتهایی فرمالیستی و همعصر بودن با هنرمندان این جنبش، برخاسته از این مکتب قلمداد میشود.
اما او واجد یک استقلال در هنر است. برای درکِ مستقل بودنِ این هنرمند کافیست به رنگها و تکنیکهای آثار او نظاره شود؛ آثاری اساطیری با ابعاد بزرگ و با زمینه مشکی و طلاکاری که گاه با سطوح سبز خود، آرام گرفتن در معبد خدایان کهن را به یاد میآورد. در ادامه قرمز به چشم میخورد و بازهم، طلایی که به سفر به عصر یک تمدن شرق باستان دعوتت میکند و نقشمایههایی با احجامی شگفتانگیز که با نخهایی ظریف به بند درآمده تا همزمان با بزرگی، تو را با ظرافت به بند عبادت کشد و بیهیچ انتهایی، تو را با آن نقوش، به سیروسلوکی بیبدیل ببرد. در پایان به دنیای دوایر آتشین و مذاب و تودرتو و گاه شکسته و مشتعل که به مانند سحرگاه، توام با حس زندگی و زایش را با نماد خورشید با وامگیری از طلاییِ همیشگی به تو هدیه میدهد.
آنچه «مسعود عربشاهی» به تصویر کشیده است، گرمایی در درون چون زادهشدن اسطورهای مانند ققنوس را یادآور میشود و دست آخر تو را به پرواز دعوت میکند؛ پرکشیدنی به بلندای ایمان خویشتن همچون سیمرغ از پس کوهها و گذر از هفت شهر عشق و رساندن روح انسانی به اوج تعالی.
آثار او چون عبادتگاهیست مُنقّش که بیننده را از دروازههای دولتشهرهای شرق باستان و بعد ایران، گذر داده و ناآگاه به مدرنیته امروز میرساند.
همواره با نگاهکردن به آثار این نقاش، چشمانی در آنها، شما را مینگرند، گویی چشم خدایان همان معبد است تا شما را هدایت کند. پس، در دنیای ژرف و اسرارآمیز ترکیب مواد و رنگهای گرم غرق میشوید تا سبکی بینظیر از هستی را درک کنید و از هفت وادی عبور کنید و چون سالکی، سلوک معنوی را دریابید تا دُرّ یابید. در پس این پرده، هنرمند فراتر از آن، به عشقِ سلوکوار رسیده است و بیننده نیز خواهد یافت که هنرمند بهراستی به اینکه «شاید مرگ زمانی به سراغم آید و امید دارم توانسته باشم زیباییهای زندگی و آنچه را که به آن عشق میورزیدهام در کنار خود داشته باشم» ایمان داشته است. بهراستی که او در عین سادگی، به مفهوم زندگی عرفانی دست یافت تا تنها کسی باشد که اینگونه توان تحمل نابودی آثار شهری و بزرگ بیبدیل خود را داشت، تا ماندگارتر، جاودانه شود.