تهران- ایرنا- حسام، (شهید محمد حسام حق ­نگهدار)‌ جمعی اطلاعات عملیات سپاه پاسداران،‌ شعرهای حافظ را دوست داشت و گاه و بی­‌گاه بعضی از آن­ها را برای خودش زمزمه می‌کرد، شعر «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند» را از بر بود و بارها همرزمان آن را از زبانش شنیده بودند.

شهید حق­ نگهدار سال ۱۳۳۹ در شیراز به دنیا آمد. همزمان با انقلاب، در زیرزمین خانه  به چاپ و تکثیر اعلامیه ­های حضرت امام ­پرداخت و در کنار فعالیت­ های سیاسی و مبارزاتی خود، از درس و مدرسه نیز غافل نشد. او با مدرک دیپلم وارد دانشکده افسری شد، لیسانس نظامی گرفت و به عنوان یکی از نیروهای فعال در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شیراز مشغول به خدمت شد.

شهید حق نگهدار در زمان جنگ به دفعات در صحنه نبرد حضور یافت و با پذیرفتن مسئولیت­هایی در نیروی دریایی و قرارگاه خاتم­الانبیاء، در بیشتر عملیات­های دفاع مقدس شرکت کرد. او به عنوان مسئول تربیت نیروی قرارگاه خاتم­الانبیاء به خدمت پرداخت و علاوه بر آن، مدتی نیز مسئولیت اطلاعات این قرارگاه را به عهده گرفت.

حسام در روزهای پایانی سال ۱۳۶۶ و در جریان عملیات والفجر ۱۰، حسام به همراه سه نفر از همرزمان خود، در راه انتقال اسناد و مدارک منطقه نبرد به عقبه، در جریان بمباران شیمیایی دشمن مجروح شد و پس از اعزام به بیمارستان، با وجود تلاش های پزشکان معالج، در سحرگاه سوم فروردین ماه ۱۳۶۷ به خیل همرزمان شهیدش پیوست.

شهر حلبچه در سال‌های دود و آتش( اواخر اسفند ۶۶ و اوایل فروردین ۶۷ )، شاهد غیر انسانی‌ترین فجایع بشری بود. کشتار بی‌رحمانه صدها غیر نظامی در این نقطه مظلوم از جهان، با آنکه از فجیع‌ترین وقایع تاریخ به شمار می‌رفت، سکوت شوم مجامع بین المللی را به دنبال داشت و این همه نبود جز مرگ معنویت در جوامع انسانی و رویکرد به سبعیتی که در نهاد انسان متمدن قرن بیستم در شکل پلید مرگ و خشونت نمود یافته است  و صد البته در این میان کم نبودند مردان آسمان نهادی که به پاس یاری مردم زخم خورده و درد آشنای کردستان عراق، در خاک و خون غلطیدند و شاید خود نیز به سرانجام دردناک آنها دچار آمدند.

دلم برایش یک ذره شده بود

مادر شهید نیز در روایت خاطراتی از فرزندش با بیان اینکه ‌ آخرین روزهای سال ۱۳۶۶ بودو همسایه ها در حال خانه تکانی و خرید بودند، اما نمی دانم چرا دستم به کار نمی رفت چون حسام خیلی وقت بود مرخصی نیامده بود گفت :‌ قبلاً حداقل هر چهل روز یا دو ماه یکبار یک سر می آمد و زود برمی گشت، اما آن اواخر همان  ها را هم نمی توانست بیاید.

حاجیه خانم حق نگهدار افزود:‌ دلم برایش یک ذره شده بود. مخصوصاً اینکه توی تلویزیون دیده بودم عملیات شده و میدانستم حسام لابد درگیر آن است، قبل از اینکه از تلویزیون متوجه عملیات شوم، خودش زنگ زد صحبت کردیم. به او گفته بودم به تلفن هم قانع هستم. حالا مرخصی نمی آیی نیا، حداقل زنگ بزن صدات رو بشنوم.

‌سخنان آخر حسام به نقل از مادر شهید:‌ باور کن نمیشه مادر، اینجا کار زیاده. الان از خط مقدم برگشتم و تا رسیدم به شما تلفن کردم. بازم باید برگردم.

حسام یکی از نیروهای شاخص ما بود

علیرضا ساداتی‌فر یکی از همرزمان شهید می گوید:‌ حسام یکی از نیروهای شاخص ما بود. با این­همه در رفتارها، برخوردها و منشی که داشت آن­قدر صمیمی و به اصطلاح خاکی بود که کمتر باور می­ کرد او در چه جایگاه و رسته ­ای قرار دارد.

وی افزود:‌ در محلی که ما در اهواز مستقر بودیم، یک زمین فوتبالی داشت که هفته­ ای یکی، دو بار اگر فرصتی دست می­ داد، آنجا بازی می­ کردیم. اگر حسام هم بود، به خاطر بازی خوبی که داشت همیشه یکی از کسانی بود که دوست داشتیم توی تیم ما بازی کند. خود همین ماجرا دستمایه شوخی بین بچه ­ها می­ شد و حسام هم با روحیه طنازی که داشت، در ایجاد انبساط روحی دوستان کم نمی­ گذاشت. این خصوصیات باعث شده بود بچه­ ها فارغ از مسئولیتی که داشتند، با او احساس صمیمیت کنند و واقعاً دوستش داشته باشند.

همرزم شهید اظهار کرد:‌ هر وقت مرخصی می ­رفت، موقع برگشتن برای بچه ­ها سوغاتی می­آورد. به عرقیات سنتی شیراز علاقه داشت و همیشه ساکش را پر از عرق بیدمشک و این­جور چیزها می­ کرد و قبل از این­که آن­ها را به ما بدهد، خواص تک تک­شان را توضیح می­ داد. هنوز هم طعم مسقطی­ هایی که حسام برای­مان می­ آورد، زیر دندانم است.

وی افزود:‌ صمیمیتی که او داشت، چیز دیگری بود. در کارش جدی بود و وقتی نوبت کار می­ رسید، با احدی شوخی نداشت. مدام گوشزد می ­کرد کوچک­ترین اشتباه ما ممکن است به قیمت جان رزمندگان­ مان تمام شود و به خاطر همین بعضاً آدم باورش نمی­ شد حسامی که با آن دقت و جدیت کار می­ کند، همان حسامی است که ده دقیقه قبل داشت بذله­ گویی می کرد.

حسام شعرهای حافظ را دوست داشت

علیرضا ادامه می دهد:‌ در سال ۱۳۶۳ برای شرکت در مراسم یادبود همکار شهیدمان سیدمحمد تقوا رفته بودیم شیراز، با آن­که می­ توانستیم در مهمانسرای سازمانی بمانیم، اما حسام بعد از مراسم ما را برد خانه پدری­اش. مدتی که آنجا بودیم، پیشنهاد کرد حتماً حافظیه هم برویم. یکی از معدود عکس­های دسته جمعی ما همانجا گرفته شده است. حسام شعرهای حافظ را دوست داشت و گاه و بی­گاه بعضی از آن­ها را برای خودش زمزمه می ­کرد. شعر «دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند» را از بر بود و بارها آن را از زبانش شنیده بودم. اگر اشتباه نکنم، سحرگاه یکی از روزهای خوب زندگی­ اش نیز به خدایش پیوست.

خوش­فکر و مبتکر، آدمی لطیف و دوست­داشتنی بود

محمد پیش ­بهار جانشین اطلاعات­ عملیات قرارگاه خاتم در دوران دفاع مقدس، در مورد ویژگی ­های شخصیتی شهید حسام حق ­نگهدار با بیان اینکه  او خوش­فکر و مبتکر، آدمی لطیف و دوست­ داشتنی بود گفت:‌ در عملیات بدر یکی از رزمنده ­ها را در آغوش گرفتم و بوسیدم. حسام گفت حسودی ­ام می ­شود؛ چرا مرا اینطوری بغل نمی ­کنی؟ من او را بغل کردم و بوسیدم.

پیش­ بهار ادامه داد: حسام آدم راحتی بود، اگر انتقادی داشت راحت و صادقانه آن را مطرح می ­کرد و کارش را به بهترین شکل ممکن و با مشورت پیش می ­برد.

این فرمانده دوران دفاع مقدس افزود:‌ حسام در روزهای پایانی سال ۱۳۶۶ و در جریان عملیات والفجر ۱۰، به همراه سه نفر از هم رزمانش در جریان بمباران شیمیایی دشمن مجروح شد و پس از اعزام به بیمارستان، با وجود تلاش ­های پزشکان معالج، در سحرگاه سوم فروردین ماه ۱۳۶۷ به خیل همرزمان شهیدش پیوست.

  با حسام تا رودخانه اروند را با موتور رفتیم

 محمد تقی کدخدا  از دوستان و همرزمان شهید با ذکر خاطره ای از حسام می گوید:‌ بعد از عملیات والفجر ۸ بمنظور آزاد سازی شهر فاو یک روز با او و حمید ساعتچی ماموریت پیدا کردیم به منطقه عملیاتی سر بزنیم و گزارش پس از عملیات را تنظیم کنیم. هر سه نفر سوار یک موتورسیکلت شدیم و تا رودخانه اروند را با موتور رفتیم. همین که آنجا رسیدیم، دیدیم جزر رودخانه شروع شده است. این توضیح را هم بدهم که اروند مثل دریا جزر و مد دارد و در بعضی از ساعات شبانه­ روز آب دریا پس می ­کشد و در ساعات دیگر پیش می ­آید. به هر حال سطح رودخانه پایین آمده بود و آخرین قایق توی آب هم داشت حرکت می ­کرد.

وی افزود:‌  قایق به خاطر ما نگه داشت و از ما خواستند سریع سوار شویم. به هر زحمتی بود، موتور را از میان گل و لای کشان­ کشان تا قایق بردیم و آن را هم گذاشتیم توی قایق. همین که می ­خواستیم حرکت کنیم، دیدیم یک نفر دیگر هم برای قایق دست تکان می­ دهد. به خاطر چفیه ­ای که به صورت بقچه دستش گرفته بود، از همان دور فهمیدیم که جناب میثمی ( از فرماندهان دوران دفاع مقدس که به درجه رفیع شهادت نائل شد )‌ است. صبر کردیم او هم سوار شود. راه افتادیم. از راه اروند رفتیم و رفتیم تا به منطقه عملیاتی فاو رسیدیم.

کدخدا، گفت:‌ توی ساحل مشغول بیرون آوردن موتور از قایق بودیم و هن و هن ­کنان آن را تا کنار جاده می ­کشیدیم که متوجه شدیم جناب میثمی از ما جدا شد و راهش را کشید و رفت. کنار جاده که رسیدیم، حاج­ آقا را ندیدیم. من و ساعتچی بدون هیچ حرفی به همدیگر نگاه کردیم، یعنی این سوال برای ما به وجود آمده بود که چرا حاج ­آقا این کار را کرد و بدون این­که به ما کمک کند و با ما همراه شود، رفت دنبال کار خودش؟ حسام با حاج­ آقا میثمی دوست بود و جزئیات اخلاقی او را می­ دانست. وقتی سکوت پرسش­ گرانه ما دو تا را دید، گفت می ­دانید چرا حاج ­آقا با ما همراه نشد گفتیم نه،‌ گفت که توی قایق که بودیم، فهمید ما سه تا با همیم و با این موتور باید برویم دنبال کارمان. اگر با ما همراه می ­شد، ان ­وقت باید به جای یکی از ما او سوار می ­شد. برای این­که مزاحم ما نشود و ماموریت ما هم تاخیر پیدا نکند، خودش پیاده رفت تا ما با موتور برویم.

بخشی از وصیتنامه شهید حق نگهدار

هر چه اندیشیدم در قبال وصیت های امام عزیز وصیت نامه های شهدا که به قول امام یک اسلام شناسی کامل است خود را کوچک یافتم از وصیت کردن و لذا هر آن کس را که دیدید برای من طلب حلالیت کنید.