نورالدین زرینکلک در یادداشتی که مدیر نشر کارنامه در اختیار ایرنا قرار داد نوشت: اولین بار که نام نجف دریابندری را شنیدم انگار کسی هلم داد توی حوض آب! چرا؟ به خاطر این ترکیب غیرعادی که از یک اسم و یک نام خانوادگی بوجود آمده بود! اسم نجف را هرگز نشنیده بودم و هنوز هم مورد دومی از این نام نمیشناسم.
دریابندری هم که خود ترکیب دو پدیده عظیم یعنی دریا و بندر ست باز یک نام خانوادگی استثنایی و نادر و سنگینست. من این نام و صاحب آن را شصت سال پیش شناختم، هنگامی که در موسسه انتشارات فرانکلین کار میکردم.
این نجف دریابندری، مردی بلندقامت، آشفتهمو، درشتصدا و آزاد رفتار بود که در میان صد تا آدم، بیش از هر کس دیده میشد و بلندتر از هر کس میخندید...
با همه این توصیفها، و بعد از آشنا شدن با آثار و افکارش و خواندن برخی نوشتارهایش مثل چنین کنند بزرگان، که با نام مستعار ویل کاپی [این تصور غلط است، ویل کاپی وجود دارد، گرچه آقای دریابندری به کل کتاب را از نو ساخته و یا ترجمهای بسیار بسیار آزاد خلق کرده است و] منتشر کرده بود، نجف دریابندری، به زودی در دل من جا باز کرد و از این که با او در یک موسسه کار میکردم، خوشم میآمد.
این را بگویم که در آن موسسه نامهای بزرگ دیگری نیز کار میکردند که همین حس را به من میدادند، مانند مجتبی مینوی، محمد مصاحب، داریوش همایون، جهانگیر افکاری، مهشید امیرشاهی، منوچهر انور، مجید روشنگر و تعداد دیگری که از هر کدام خاطرهای در گوشه کنار حافظه دارم.
داشتم از دریابندری میگفتم که سر ویراستار انتشارات فرانکلین بود و به سبب این که گاه کارش به استودیوی ما یعنی تصویرسازی که زمان زمانی و پرویز کلانتری، همکارانم بودند میافتاد، ما میدیدیمش و از صدای بلند و قهقهههای بلندترش مستفیض میشدیم!
بعد از فرانکلین، من که به همکاری با کانون پرورش فکری کودکان پیوستم. اما بعد از طومار شدن کانون و بازنشسته شدن، عاقبت سر و کارم افتاد با نشر کارنامه و مدیر مردش، محمد زهرایی. داستان من و کارنامه داستانی گفتنیست اما من اینجا خیال ندارم به آن بپردازم، بل میخواهم داستان نجف دریابندری را ادامه دهم، محمد زهرایی، مردی باهوش، خودساخته و استثنایی بود که از ته جامعه روستایی-مذهبی اطراف مشهد [خودِ مشهد ] برخاسته بود و به برکت شامه تیز و درستی تمیزش خود را به قله صنعت نشر رسانده بود.
او مردی گوهرشناس بود و وقتی مروارید درشتی مانند نجف دریابندری را در تور خود دید، فهمید که شکار گرانبهایی به دست آورده که او را تا اوج خواهد برد، پس، از این ادیب پارسی و مترجم فیلسوفمآب و سینماشناس و منتقد هنر، یک آشپز خبره و جهانی درآورد که جامعترین کتاب آشپزی فارسی را به تحریر درآورد و سرمایه بزرگی از او برای خود و مردمش ساخت.
در دهه هفتاد و هشتاد که ارتباط من با محمد زهرایی به بهانه چاپ لطیفههای ملانصرالدین ادامه داشت، بار دیگر بخت من با نجف دریابندری قِران شد و بسیاری از روزها او را در دفتر کارنامه (مجاور دانشگاه تهران) میدیدم و گاه باهم و با زهرایی ناهار میخوردیم، اما صد دریغ که دیگر این نجف شباهتی به آن نجف سالهای فرانکلین نداشت و دیگر از آن خندههای بلند و قهقهههای همسایه لرزان خبری نبود.
چرا که استاد سکته کرده بود و حافظه تیز و هوش تیزتر خود را و بعداً نیز همسر آخرش فهیمه راستکار را از دست داده بود و از آن مرد دانشمند پرخوان، پرنویس و پرآوازه، تنها جسمی مانده بود نیازمند مراقبت و تیمار. حالا دیگر نمیدانست (و لازم هم نبود بداند) که کتاب مستطاب آشپزی او به چاپ چندم رسیده و چند هزار یا چند میلیون نسخه فروش رفته است.
حالا او مانند پدر افسرده و بی فرزندی بود که تقریباً کسی را نمیشناخت و چیزی به یاد نمیآورد و شاید نمیدانست کجاست و این و آنی که دور و برش هستند چه اندازه او را میشناسند، یا چقدر از آثارش را خواندهاند و این محمد زهرایی بود که به مثابه پسر بزرگش از او مراقبت میکرد، میبردش، میآوردش، ناهارش میداد و چه دانم که چه کارهای دیگرش برایش میکرد.
خانه من (قیطریه)، در فاصلهی خانه زهرایی (نیاوران) و خانه دریابندری (ولیعصر) بود و از آنجا که محمد زهرایی خانه ما و میز صبحانه خانه ما دوست میداشت و بسیار روزها با ما ناشتا میخورد، شاهد بودم که چگونه بعد از ناشتا با دلشوره و دلسوزه به سراغ نجف میرود تا او را با خود به دفترش ببرد و نگذارد که او درد تنهایی را به تنهایی تحمل کند...
روان هردو قهرمان این خاطره شاد باد
ن ز. کالیفرنیا. اردیبهشت نود و نه