«سوم خرداد» یکی از سیصد و شصت و پنج روز سال است؛ اما این شصت و پنجمین روزِ بهار، برای ایرانیان یک روز معمولی نیست. امروز، در ایرانِ اواخر دهه نود خورشیدی، بسیاری از افرادی که روزهای پُر از غم و شادی و شور و التهاب دهه شصت را درک نکردهاند و همچنین مطالعاتی در حوزه دفاع مقدس نداشتهاند، شاید تاریخ یا حتّی نام عملیاتهای مهمِ هشت سال دفاع مقدس را هم ندانند و به خاطر نداشته باشند؛ اما اغلب این افراد بهخوبی میدانند که سومین روز از خرداد ماه سال ۱۳۶۱، چه رخداد مهمی در کتاب تاریخ این سرزمین ثبت شده است.
امروز سوم خرداد است؛ سی و هشت سال پس از روزی که خرّمشهرِ خونینشهر، بعد از نوزده ماهی که در دست دشمنِ بعثی اشغال شده بود، با رشادت و ایثارِ بهترین فرزندانِ این خاک آزاد شد و به آغوش میهن بازگشت. امروز، سوم خرداد است و سالروز بهثمر نشستنِ کاملِ عملیات غرورآفرینِ بیتالمقدس.
عملیات بیتالمقدّس در یک نگاه
عملیاتِ بیتالمقدس در ساعت سی دقیقه بامداد روز دهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۱ با رمز «یا علی بن ابیطالب (ع)» آغاز شد. یگانهای عملیاتی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران، در کنار هم در این نبرد حضور داشتهاند. قرارگاه مرکزی کربلا به فرماندهی مشترک سرلشکر پاسدار محسن رضایی و سپهبد شهید امیر علی صیاد شیرازی، از طریق سه قرارگاهِ عملیاتی «نصر» (به فرماندهی مشترک سردار شهید سرلشکر پاسدار حسن باقری و امیر سرلشکر حسین حسنی سعدی)، «قدس» (به فرماندهی مشترک سرلشکر پاسدار عزیز جعفری و روانشاد امیر سیروس لطفی) و «فتح» (به فرماندهی مشترک سرلشکر شهید امیر منصور منفرد نیاکی و سرلشکر پاسدار غلامعلی رشید)، این عملیات بزرگ را طرحریزی و هدایت میکرد.
با مرور وقایع این عملیات، نامهای درخشان تاریخ دفاع مقدس ایرانِ عزیز برابر چشمان هویدا میشود. سردار جاویدان اثر حاج احمد متوسلیان و سرداران شهید حسین خرازی، احمد کاظمی، علی هاشمی، ولیالله چراغچی، یعقوب علییاری، محسن وزوایی، محمود شهبازی، محمدابراهیم همت و حاج حسین همدانی از جمله فرماندهانِ شهیدی هستند که در عملیات بیتالمقدس حضور داشتهاند. سردارِ رشیدی که دلهای بسیاری هنوز داغدارِ او است، یعنی سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی نیز در عملیات بیتالمقدس فرماندهی لشکر ۴۱ ثارالله (ع) کرمان را برعهده داشته است.
عملیات بیتالمقدس در چهار مرحله اجرا شد که از مراحل مقدماتی آن با عنوانِ عملیات «الی بیتالمقدّس» نیز یاد میشود. روز سوم خرداد ماه سال ۱۳۶۱، عملیات بهطور کامل برگزار شد؛ عملیاتی که مهمترین دستاوردِ آن، همانا آزادسازی خرمشهر از چنگال متجاوزان بعثی بوده است. بهطرز اجمالی اگر بخواهیم از نتایج این عملیات یاد کنیم باید اشاره کرد که طی عملیات بیتالمقدّس، «۵۴۰۰ کیلومتر مربع از اراضی میهن اسلامی ایران، از جمله شهرهای خرّمشهر و هویزه از اشغال دشمن خارج شد. ۱۸۰ کیلومتر از نوار مرز بینالمللی نیز تأمین شد. بیش از ۱۹۰۰۰ تن از نظامیان عراقی هم به اسارت درآمدند. همچنین بیش از ۱۶۰۰۰ تن از عراقیها کشته یا زخمی شدند و ضربههای منهدمکننده ای به یگانهای عراقی وارد آمد». [۱]
همانطور که خوانندگان ارجمند ملاحظه میفرمایند، امروز ما میتوانیم همه عملیات باعظمتی چون بیتالمقدس را در چند سطر و در قالب چند واژه و جمله تعریف کنیم؛ اما بهراستی که واژهها توان بازگویی همه حقیقت را ندارد. از لحظه آغاز این عملیات تا واپسین دمِ آن، لحظه به لحظه و آن به آن، پُر است از ماجرا؛ ماجراهایی پُر غم اما پُرغرور. برای اینکه امروز بتوانیم در همین چند سطر دستاوردهای آن عملیات مهم را بازگو کنیم، چه مادرها و پدرها که داغ فرزند ندیدهاند و چه زنانِ جوانی که طعم تلخ فراقِ شوی را نچشیدهاند و چه کودکانی که اشک یتیمی نریختهاند. حتی در نمازِ شکرگزاری فتح خرمشهر نیز شماری از جانهای پاک، آسمانی شدهاند. آری برای بازپسگیری خاک، جانها داده شده است و آدمی را چه متاعی ارزشمندتر از جان؟ و البته آنان که سخاوتمندانه جانِ عزیز خویش را فروختند، خُرسندند، که الله تعالی کالایشان را خریدار بوده است؛ هم او که در کتاب خویش فرموده: «یقیناً خدا از مؤمنان جانها و اموالشان را به بهای آنکه بهشت برای آنان باشد خریده؛ همان کسانی که در راه خدا پیکار میکنند، پس [دشمن را] میکشند و [خود در راه خدا] کشته میشوند؛ [خدا آنان را] بر عهده خود در تورات و انجیل و قرآن [وعده بهشت داده است] وعده ای حق؛ و چه کسی به عهد و پیمانش از خدا وفادارتر است؟ پس [ای مؤمنان!] به این داد و ستدی که انجام دادهاید، خوشحال و شاد باشید؛ و این است کامیابی بزرگ» [۲]
آنچه در ادامه آمده است، مرور دو سکانس از وقایعی است که در زیرپوستِ عملیاتِ بیتالمقدس رخ داده.
بسیجی نوجوان و کماندوی عراقی
تیپ ۲۷ محمد رسول (ص) به فرماندهی سردار جاویداناثر حاج احمد متوسلیان، یکی از یگانهای عملکننده قرارگاه نصر در عملیات بیتالمقدس بوده است. گردانهای این تیپ در مرحله نخست این عملیات وظیفه داشتند که بخشهایی از جاده اهواز - خرمشهر را از تصرّف نیروهای بعثی آزاد کنند. در این مرحله وقتی دشمن با تکِ نیروهای ایرانی مواجه میشود، این حمله را با پاتکهای بسیار سنگینی پاسخ میدهد. آنچه در ادامه آمده است، شرح وقایعی است از زیرپوستِ دفاعِ مقدسِ رزمندگانِ مخلص این سرزمین که در جریانِ مرحله نخستِ عملیات بیتالمقدس (الی بیتالمقدس) روی داده و راوی آن، سردار شهید، سرلشکر پاسدار حاج حسین همدانی است. شهید همدانی در آن ایام معاونت سردار شهید حاج محمود شهبازی را در فرماندهیِ محور سلمان عهدهدار بوده است.
«در سمت چپِ حدّ محور سلمان، یعنی محل استقرار گردانهای مسلم و عمّار، حالا دیگر بچهها داشتند با کماندوهای تیپ ۱۹ نیرو مخصوص عراق که به شانه غربی جاده چسبیده بودند، با کالیبر سبک، تبادل آتش میکردند. جنگ دیگر مغلوبه شده بود. بعد از اینکه تعدادی از تانکها، توسط آر.پی.جیزنهای ما منهدم شدند، ناگهان دیدیم یک کماندوی مجروح عراقی، از جادّه بالا کشید و دواندوان خودش را انداخت این طرف، کنار بچههای گردان مسلم. سرتاپایش خاکی و خونآلود بود و بهشدّت نفسنفس میزد. بچهها متحیّر، خودشان را رساندند بالای سر او. اولّین کلامی که به زبان آورد، این بود: ماء... ماء.
آب میخواست. توی آن دشت پهناور غرب جاده، پای پیاده در پناه تانک جنگیده بود. جراحت و خستگی شدید باعث شد عطش به او غلبه کند. یکدفعه اطرافِ این کماندوی مجروح ولوله ای بهپا شد. بچهها با التماس رو به رفقایشان داد میزدند: برادرها، کسی از شما آب دارد؟ شما را به خدا هر کس آب دارد، بیاید اینجا. یک بسیجی نوجوان، جماعت را کنار زد، قمقه را از غلاف فانسقهاش بازکرد، نشست پهلوی آن کماندوی مجروح و موقعی که خواست دهانه قمقمه را به لب او نزدیک کند، به او گفت: آبش کم است، جُرعهجُرعه بخور. هیچکس به او نخندید که این کماندوی عراقی، فارسی نمیفهمد؛ هیچکس هم به سیراب کردنِ او در شرایطی که خودمان بیآب بودیم، اعتراض نکرد. همه دور این کماندو که داشت قمقمه را میمکید، حلقه زده بودند و با تعجّب و محبّت، به او نگاه میکردند. بعد هم بچهها این کماندو را آوردند پشت خاکریز، با چفیه زخمش را بستند و او را نشاندند پیش مجروحان خودمان، که تازه توانسته بودیم آنها را یکجا جمع کنیم». [۳]
قبول و ردَش با خدا است
این خاطره اینجا تمام میشود، اما داستان آن نوجوان بسیجی به همینجا ختم نمیشود. شهید همدانی در ادامه شرح دقایقِ نبرد، باز هم از او یاد میکند؛ آنگاه که با رشادت رزمندگان اسلام، پاتک دوم عراقیها که بسیار سهمگین بوده دفع میشود. این مهم اما به آسانی رقم نمیخورد؛ خونهای پاک بسیاری میریزد و در نبردِ تن به تانک، سرها و دستها قطع میشود تا انبوه تانکهای عراقی مجبور به عقبنشینی شوند. در آن وضعیت، زیر تابش مستقیم خورشید، در خط نه آبی وجود داشته، نه آمبولانس که نسبت به جابهجایی زخمیها و پیکر مطهر شهیدان اقدام کند. به همین دلیل شهید همدانی برای پیگیری این کمبودها با یک دستگاه وانت تویوتا راهی قرارگاه فرعی نصر ۲ میشود تا با حاج همت مساله را مطرح کند. به هنگام بازگشت، به اصرار شهید حبیبالله مظاهری، فرمانده گردان مسلم بن عقیل (ع) تیپ ۲۷ محمد رسولالله (ص)، قرار میشود که یکی از زخمیها را نیز برای مداوا با خود به عقب ببرد. آن زخمی برای حسین همدانی بیگانه نبود؛ او را میشناخت. ادامه ماجرا را از زبان شهید همدانی بخوانیم:
«دیدم همان نوجوانی است که به آن کماندوی مجروح آب داده بود. زخم تیر یا ترکشی به سینه داشت و همانطور که با قدمهای سست به سمت ما میآمد، دیدم دارد با دست، روی محل زخم را فشار میدهد. نزدیک ماشین که رسید، یک لحظه تعادلش را از دست داد و حبیب زیر بغل او را گرفت و با یک احترام عجیبی کمک کرد سوار شود... . آمدیم حرکت کنیم، که از رادیوی روشنِ ماشین، که تا آن لحظه مدام مارش نظامی و سرودهای حماسی پخش میکرد، ناگهان صدای اذان بلند شد. فرمان را چرخاندم و ماشین رفت روی جاده خاکی که منتهی میشد به سمت کارون. خیلی خسته بودم. تصمیم گرفتم قدری با این نوجوان مجروح حرف بزنم؛ از همین حرفهای معمولی، بلکه اعصابم قدری آرام بشود. پرسیدم: خب برادر، نگفتی اسمت چیه، بچه کجایی. دیدم جواب نمیدهد. همانطور که حواسم به راه بود، از گوشه چشم، نگاهی به او انداختم. دیدم رنگ به صورت ندارد و زیر لبی، چیزهایی میگوید. فکر کردم لابد اولین باری است که جبهه آمده و مجروح شده و حُکماً کُپ کرده. این شد که دیگر او را سؤال پیچ نکردم، منتها یک مقدار که جلوتر رفتیم، دیدم رو کرد به من، خیلی مؤدب و شمرده، با لهجه شسته رفتۀ تهرانی، خودش را معرّفی کرد... .[۴]
بعد گفت: هفده سال دارم، اهل تهرانم و مثل بیشتر دوستانِ خودم در گردان مسلم، بچه بازار دوم نازیآباد هستم و سال آخر دبیرستان تحصیل میکنم. گفتم، عجب؛ پس یکجورهایی با هم بچه محل هستیم؛ آخر قبل از انقلاب، من چند سال در آنجا زندگی میکردم. خب برادر جان، بگو بدانم، پس چرا دفعه قبل که اسم و رسم تو را پرسیدم، چیزی نمیگفتی؟ گفت: وقت اذان بود، نماز میخواندم. نگاهی به سر و وضعش انداختم؛ از لای انگشتهای لاغرش که روی محل زخم گذاشته بود، خون بیرون میزد. این شد که گفتم: نماز میخواندی؟ چه نمازی؟ مگر ما داریم رو به قبله حرکت میکنیم؟ درثانی، پسر جان، بدن تو پاک نیست، لباست هم که خونی و نجس است. خیلی کوتاه جواب داد: حالا همین نماز را میخوانیم تا ببینیم چه میشود. دیدم باز ساکت شد.
چند دقیقه بعد گفتم: لابد داشتی نماز عصر را میخواندی؟ بله؟! گفت: بله برادر همدانی، نماز عصرم را هم خواندم. گفتم: خب صبر میکردی میرسیدیم عقب، در پست اورژانس هم زخمت را میبستند، هم لباس عوض میکردی، بعد با فراغ خاطر نماز میخواندی. گفت: معلوم نیست چهقدر دیگر توی این دنیا باشم، فعلاً همین نماز را خواندم، قبول و رَدّش با خدا است. گفتم: بابا جان، تو که چیزیت نشده، یک جراحتِ مختصری است، زود خوب میشوی و برمیگردی خط، پیش رفقایت. حالا در آن لحظات با خودم فکر میکردم خوف کرده و باید او را به حرف بگیرم تا آرام بشود. پیش خودم میگفتم این یک الف بچه است، احکام نماز را هم شاید درست بلد نیست؛ و الّا با آن بدن خونی و لباس نجس، توی ماشینِ در حال حرکت، که اصلاً معلوم نیست قبله کدام طرف ما قرار دارد، نماز نمیخواند. به ساحل غربی کارون که نزدیک شدیم، دیدم یک تابلوی معرّف موقعیت را بغل راه، به زمین کوبیدهاند و روی آن نوشته شده: اورژانس تی-۲۷... . رسیدیم جلوی چادرها [ی اورژانس]؛ زدم روی ترمز و درحالیکه نوجوان مجروح داشت پیاده میشد، به او گفتم: باز همدیگر را ببینیم بچه محل. گفت: تا خدا چه بخواهد. [۵]
شهید همدانی تعریف کرده است که پس از پیگیری امور، وقتی میخواست دوباره به خط برگردد، سری به پست اورژانس میزند تا از حالِ بسیجی نوجوان آگاه شود. وی از شهید محمدحسین مردی ممقانی، مسوول واحد بهداری تیپ ۲۷ محمد رسولالله (ص)، وضعیت نوجوانِ مجروح را جویا میشود:
«گفتم: حالش چهطور است؟ آقای ممقانی گفت: شهید شد. آقا، تمام وجودم به لرزه درآمد. بدجوری شوکه شدم. گفتم: ولی او که جراحت چندان وخیمی نداشت، حتی میتوانست راه برود. گفت: خونریزی داخلی کرده بود. ما به او آمپول ضدّ خونریزی هم زدیم، ولی دیر شده بود. با یک آرامش عجیبی چشمهایش را روی هم گذاشت و شهید شد. بقیه صحبتهایم با ممقانی را اصلاً به خاطر نمیآورم. انگار گوشهایم کیپ شده بودند. متوجه نمیشدم چه دارد میگوید... . مرحوم [سهراب] سپهری یک شعر معروفی دارد که میگوید: من مسلمانم، قبلهام یک گل سرخ، دشت سجاده من، من وضو با تپش پنجرهها میگیرم... . هر وقت این شعر را میخوانم، بیاختیار لحظههای آن آخرین نمازهای دو رکعتی ظهر و عصری که آن بسیجی سینهسرخ گردان مسلم، بغل دستِ من، توی وانت، با رخت و بدنِ آلوده به خون، درحالیکه جهت قبله نامشخص بود، در حال حرکت در دشت غرب کارون خواند، در نظر من مجسّم میشود. واقعاً شهید دستغیب حق داشت که میگفت حاضر است حاصل ثواب هشتاد سال تمام عبادات واجب و مستحب خودش را با دو رکعت چنین نمازی از یک بسیجی، عوض کند». [۶]
* این روایت از کتاب «مهتاب خیّن» برگرفته شده است. این کتاب که به کوشش پژوهشگر پُرتلاش دفاع مقدس، حسین بهزاد؛ و به همت نشر بیست و هفت پدید آمده، حاوی روایت قافلهسالار مدافعان حرم، سردار شهید حاج حسین همدانی، از سالهای انقلاب، حضور در کردستان و دفاع مقدس است.
گودالِ خون؛ مجروحها؛ تکاور و دستهایش
در جریان عملیات بیتالمقدّس، نازنینان بسیاری شهید شدند و ازخودگذشتگانِ فراوانی هم به درجه جانبازی رسیدند تا خرّمشهر رنگ آزادی را بار دیگر ببیند. در کنار اینان اما بودهاند دیگر سلحشورانی که حتی سالها پس از آزادی خرّمشهر نیز هنوز درحال پرداختِ هزینههای این آزادی به سر میبردهاند. آری طی مراحل نبردِ غرورآمیزِ بیتالمقدّس شماری از فداییانِ میهن به اسارت نیروهای دشمن درآمدند و با اینکه خرمشهر و بعدها همه بخشهای اشغالشده وطن، آزاد شد، اما آنان تا سالها پس از جنگ نیز در اسارت ماندند.
یکی از دلاورانی که در جریان نبرد فتح خرّمشهر حضور داشت، اما آزادی این شهر را به چشمِ خویش ندید، مهدی طحانیان است. او که در آن روزها نوجوانی سیزده ساله بوده، در مراحل مقدماتیِ عملیات بیتالمقدّس اسیر شد و خبر آزادسازی خرمشهر را درحالی شنید که در بندِ بعثیها به سر میبرد. از طحانیانِ نوجوان یک فیلم موجود است که همین فیلمِ کوتاه، چهره او را برای بسیاری از ایرانیان آشنا کرده است. او همان نوجوانی است که وقتی خبرنگارِ بیحجاب هندی میخواهد با او مصاحبه کند، حاضر به مصاحبه نمیشود و تا آن زن، روسری بر سر نکرده، پاسخ پرسشهای او را نمیدهد.
طحانیان خاطره ای را بازگو کرده که خود شاهد وقوع آن بوده است. این خاطره به زمانی بازمیگردد که در یکی از مراحل میانی عملیات بیتالمقدس او به همراه تعدادی دیگر از مجروحان، گرفتار محاصره عراقیها شده و به چشمِ خویش میبیند که نیروهای رژیم بعث با نزدیک شدن به مجروحانِ روی زمینمانده، به آنان تیر خلاص شلیک میکردهاند. اینک بخشهایی از اصلِ خاطره:
«... وارد گودی که شدم، دیدم سه مجروح روی زمین افتادهاند. وضعشان وخیم بود. یکی که جوان نوزده، بیست ساله ای بود، دست راستش از بیخ تا نزدیک گردن به اضافه قسمتی از سینه و کمرش به سمت پایین جدا و سیاه شده بود. محل بافتهای جداشده هنوز خونریزی داشت. خونها روی هم دلمه بسته و زیر نور آفتاب سیاه شده بودند. با دیدنش در این وضعیت غصهام گرفت. نفر دوم که کنار این جوان بود، قفسه سینهاش سوراخسوراخ بود. انگار رگبار خورده بود. سوراخهای عمیقی در سینهاش بود که با هر ضربان قلبش از این سوراخها خون بیرون میزد. خونها هم روی هم لخته شده و مثل قندیل از سوراخهای گلوله آویزان بود و تا روی زمین امتداد داشت. روی زمین نشسته بود و کمی به جلو خم شده بود و به این صحنه نگاه میکرد. نفر سوم که از تکاوران لشکر ۲۱ حمزه (ع) بود، بلندقد و درشتهیکل و خیلی ورزیده بود. گلولههای زیادی به جفت پاهایش خورده بود. از شدت خونریزی آنقدر خون در شلوارش لخته و انباشته شده بود که انگار شلوارش را باد کردهاند. وقتی آن دو مجروح چشمشان به من افتاد، اصرار کردند: ما را بکُش برادر! به ما تیر خلاص بزن! راحتمان کن، نگذار بیشتر از این عذاب بکشیم، به خدا ثواب میکنی! دیگر امیدی به زنده بودن ما نیست؛ فقط داریم زجر میکشیم. احساس میکردم در معرکه پیچیده ای گیر افتادهام. آن بیرون، عراقیها بودند و در این نیمچه گودال، دو نفر که یکبند میخواستند بکُشمشان... .
با شروع آتش تهیه نیروهای خودی، چیزی طول نکشید که آتش توپخانه و خمپارههای عراقیها خاموش شد. دلیلش این بود که عراقیها همه منطقه را زیر آتش داشتند ولی از سمت ما بیشتر سعی میشد، مواضع عراقیها کوبیده شود. آرام از گودال سرک کشیدم ببینم چه خبر است. چند ستون عراقی در دشت پخش شده بودند. از دور پیدا بود دارند تیر خلاص میزنند و میآیند جلو. معلوم بود، عراقیها برای حفظ جان نیروهای خودشان که در دشت پهن شده بودند، گلولهباران را متوقف کردهاند. با وجود آتش شدید نیروهای خودی، عراقیها از ترس اینکه شب بشود و نتوانند کار پاکسازی را یکسره کنند، با همین شرایط وارد دشت شدند. تکاور ارتشی پرسید: آنطرف چه خبر است؟ گفتم: عراقیها دارند پاکسازی میکنند اما هنوز از ما دور هستند. دو نفرِ دیگر زمین را چنگ میزدند و ضجههای جانکاهی از ته دل میکشیدند. نمیدانستم چه کار کنم. نمیدانستم در چنین وضعیتی کُشتن جایز است یا نه؟ ولی اگر هم میشد، امکان نداشت به آنها که مثل برادرم بودند، شلیک کنم.
لحظاتی به همین منوال گذشت... . همه چیز داشت خوب پیش میرفت که یکدفعه دیدم یک ستون از عراقیها به سمت ما آمدند. ناخودآگاه رفتم سمت سه مجروح و گفتم: تو رو خدا یواشتر ناله کنید. عراقیها دارند میان سمت ما! اما مجروحها توجهی به حرفم نداشتند و مرتب ناله میکردند. با وضعیتی که داشتند به آنها حق میدادم. آنقدر درد میکشیدند که از خداشان بود کسی بیاید و آنها را از این وضعیت خلاص کند. دستپاچه بودم. عراقیها نزدیک و نزدیکتر میشدند. اسیر شدنِ خودم را بعد از این همه تلاش به چشم میدیدم. یکدفعه آن جوان که از تکاورهای لشکر ۲۱ حمزه (ع) بود، گفت: بخوابانشان روی زمین و دهانشان را با چفیه ببند.
بهسرعت چفیهام را درآوردم. میدانستم به وضعیت نشسته عادت کردهاند و با تکاندادنشان زجر زیادتری خواهند کشید؛ چاره ای نداشتم. اینطور نشسته هرلحظه ممکن بود به سرشان تیر بخورد. هر دو را روی زمین خواباندم و دو سر چفیه را کردم توی دهانشان و با کف دستم محکم نگه داشتم. این دو زیر دستم هی تقلا میکردند. از ترس اینکه عراقیها نیایند این سمت، به چیزی فکر نمیکردم جز اینکه صدایی از طرف ما به گوششان نرسد. صدای تیر لاینقطع میآمد، اما یکدفعه قطع شد. سرک کشیدم دیدم عراقیها دارند به سمت خاکریز خودشان میروند. از خوشحالی نفس عمیقی کشیدم. یکدفعه به خودم آمدم، گفتم نکند این دو مجروح شهید بشوند؛ البته جلو بینیهایشان باز بود. زود چفیه را از دهانشان کشیدم بیرون. احساس کردم مشکل حل شد. عراقیها سمت ما نیامدند و رفتند. همینکه چفیه را برداشتم، یکی از دو نفر آهی بلند از ته دل کشید که تا آن لحظه ناله به این بلندی از او نشنیدم...». [۷]
مهدی طحانیان، ادامه ماجرا در آن لحظههای نفسگیرِ پُراضطراب را با توصیفهایی دقیق و تصویری اینگونه شرح داده است:
«فرمانده داشت مرتب با کلت به سر شهدای ما شلیک میکرد. موهای جوگندمیاش تا روی شانهها بلند بود. دو تا کلت از دو طرف کمرش آویزان بود. یک جفت پوتین چرمی به پا داشت که هیچ شباهتی به پوتینهای ارتشی نداشت؛ پوتینها تا زیر زانوهایش میرسید. از بس پیکر شهدای ما را با پا جابهجا کرده بود، از خونِ بچههای ما رنگین بود. در آن لحظه که آمد بالای سر من و آن سه مجروح نیمهجان ایستاد، اولین تصویری که بر ذهنم آمد، شمر بود! چشمهایش مثل کاسه خون بود. درحالیکه مرا در کنار خودش نگه داشته بود، رفت سراغ مجروحها. آن دو نفر را که با آن وضعیت دید، به سربازها گفت: یالا، اِرمی اِرمی. سربازها خشابهایشان را روی آن دو مجروح خالی کردند. بعد فرمانده رفت بالای سر آن تکاور. به سربازها گفت: بلندش کنید. سربازها او را بلند کردند. با اشاره فرمانده تکاور را انداختند روی شانههای من. تکاور هیکل درشتی داشت، ولی من کوچک بودم. کمرم کاملاً دولّا شد. بعد هم گفت حرکت کنیم. با پشت خمیده حرکت کردم. دست و پای تکاور روی زمین کشیده میشد. او اصرار میکرد، بگذارمش زمین. من که دیدم چهطور سربازها با بیرحمی یکی دو تا خشاب را توی بدن آن دو مجروح خالی کردند، به هیچ قیمتی حاضر نبودم او را زمین بگذارم. میدانستم اگر او را زمین بگذارم، همین بلا را سرش میآوردند... .
هنوز چند قدمی بیشتر نیامده بودم که او یکدفعه خودش را از روی شانههای من انداخت زمین. جفت پاهایش تیر خورده بود. نمیتوانست راه برود. اما کار عجیبی کرد. یکدفعه کفِ دستهایش را گذاشت زمین و پاهایش را برد بالا و شروع به راه رفتن کرد. پاهایش در هوا بود و لختههای خون مثل تکههای جگر گوساله از زیر فانسقهاش میافتاد زمین. مسیر حرکتش پر از تکههای خون لخته شده بود که با هر حرکت از او جدا میشد. دستهای بزرگ و قوی داشت. بدون اینکه یک کلمه حرف بزند، تندتند دنبال ما میآمد. رفتم به سمتش اما او گفت: نه مهدی، خودم بلدم بیایم. این حرکت او برای فرمانده عراقیها گران آمد. فکر نمیکرد یک مجروح با آن همه خونریزی چنین قدرت روحی و بدنی داشته باشد. سریع به سمت ما دو نفر دوید؛ مرا هل داد یک طرف و سر سربازان عراقی داد کشید و به عربی دستور داد؛ دستورِ آتش. یکدفعه چند سرباز عراقی در چشم به همزدنی خشابهایشان را در تن این تکاور شجاع خالی کردند.
چند ثانیه بدن او میان زمین و هوا مثل یک ستون ماند. بعد از آن، مانند یک پهلوان به خاک افتاد. دیدن این صحنه، آن هم در حال اسارت برایم دردناک بود. فکرش را نمیکردم او را با این وضعیت به شهادت برسانند. با شهادت او تنها شدم». [۸]
* اصل این خاطره در کتاب «همه سیزدهسالگیام» (خاطرات اسیر آزادشده ایرانی، مهدی طحانیان) آمده که به کوشش گلستان جعفریان و به همت انتشارات سوره مهر منتشر شده است. در این سیاهه اما بخشهایی از آن را به نقل از کتاب «روشنای خاطرهها» آوردهایم. این کتاب نیز به کوشش استاد مرتضی سرهنگی و به همت سوره مهر به طبع رسیده است.
آنچه خوانندگان ارجمند از سطرهای پیشین ملاحظه کردهاند، تنها دو روایت از بیشمار داستانهای سراسر حقیقتِ ایثار و رشادتِ فرزندانِ دلاور این آب و خاک در راه حفظ دین و مهین است. ماجراهای گفته شده و گفتهناشده از آن روزها و سالهای محکِ مردانگی، فراوان است؛ کافی است همت کنیم و صفحههای کتاب حماسه دفاع مقدس را ورق بزنیم.
ارجاعها:
۱. «اطلس حماسه خرّمشهر»؛ محسن رشید؛ تهران: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس؛ ص ۱۲۹.
۲. سوره مبارک توبه؛ آیه ۱۱۱؛ ترجمه استاد شیخ حسین انصاریان.
۳. «مهتاب خیّن» (روایت فرمانده بسیجی شهید حاج حسین همدانی از انقلاب، کردستان و دفاع مقدس)؛ مصاحبه و نگارش: حسین بهزاد؛ تهران: نشر بیست و هفت؛ ۱۳۹۴؛ ص ۸۱۸.
۴. شهید همدانی اشاره کرده است که متأسفانه نام آن بسیجی را به خاطر ندارد.
۵. همان. ص ۸۲۲ تا ۸۲۴.
۶. همان. ص ۸۲۹ و ۸۳۰.
۷. «روشنای خاطرهها»؛ مرتضی سرهنگی؛ تهران: سوره مهر؛ ۱۳۹۸؛ ص ۱۳۱ تا ۱۳۴.
۸. همان. ص ۱۳۵ تا ۱۳۷.