تاریخ انتشار: ۲۰ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۱:۰۴

تهران- ایرنا- رسیدن به منش پهلوانی گرچه همه آدمیان را میسّر است، اما مردانِ مرد توانند که این بار را تا پایان عمر بر دوش دارند. پهلوانانِ جوانمردی که همه جا می‌توان آنان را دید؛ شاید در گود زورخانه و روی تشک کشتی و شاید پشتِ فرمان یک تاکسی، پای تنور نانوایی، در جامه رزم، در کلاس درس، در بیمارستان، در مسجد، در غسالخانه، پشتِ دخل یک چلوکبابی یا در میدانِ خدمت به خلقِ خدا و نیز در هر کوی و برزن و خانه.

حکایت جنگ خندق و نبرد پهلوانانه شاهِ مردان و شیر یزدان، امیر مؤمنان (ع)، با یلِ عربِ، عمرو بن عبدِوُدّ عامری، معروف است؛ رزمی که بنابر مشهور در روز هفدهم شوّال سال پنجم هجری درگرفت. آن‌گاه که پنج تن از لشکر مشرکان به نام‌های عمرو بن عبدِوُدّ، نوفل بن عبدالله، هُبیرة بن وهب، ضرار بن خطّاب و عکرمة بن ابی‌جهل توانستند از خندقی که مسلمانان به پیشنهاد جناب سلمان فارسی (ع) حفر کرده بودند، بگذرند، عمرو بن عبدود در برابر مسلمانان ایستاد و مکرر نوای هل مِن مبارز سر می‌داد. این، درحالی بود ‌که مسلمانانِ ترسیده از آوازه عمرو، جرئتِ برخاستن و پاسخِ وی دادن را نداشتد، مگر اسدالله الغالب (ع) که با وجود جوانی، هر بار برای مبارزه با یلِ عامری به‌پامی‌خاست و سرانجام با اذن و دعای حضرت پیغامبر (ص)، رویاروی عمرو بن عبدود ایستاد. همان دَم که علیِ ولی‌الله (ع) در برابر عمرو بن عبدود قد برافراشت، پیغامبر اکرم (ص) عمامه خویش را بر سر امیرالمؤمنین (ع) نهادند و شمشیر خویش را به ایشان دادند و فرمودند: «برز الایمان کلّه الی الشرک کلّه: همه ایمان در مقابلِ همه شرک قرار گرفته است». [۱]

امیرالمؤمنین (ع) پس از آنکه از عمرو می‌خواهد اسلام بیاورد و پسرِ عبدود از این کار سر باز ‌می‌زند، با وی نبرد می‌کند و عمرو را از پا می‌اندازد. هنگامی که حضرت می‌خواهد سر از تنِ عمرو جدا کند، عمرو جسارت می‌کند و به صورت حضرت آب دهان می‌اندازد. امیرالمؤمنین (ع) اما برمی‌خیزد و گشتی در میدان می‌زند تا خشمِ خویش را فروبنشاند، آن‌گاه دوباره بر سر عمرو بازمی‌گردد و درحالی‌که دلش یک‌سره آکنده از خلوص الهی بود، برای رضای خدا و نه انتقامِ شخصی، سر از تن آن دشمنِ اسلام جدا می‌کند. همین علی (ع) است که در بازگشت از میدان وقتی شخصی معروف از مسلمانان به او می‌گوید که چرا زرهش را با خود نیاوردی که زرهی مرغوب داشت؛ پاسخ می‌دهد که من حیا کردم که بدن او را برهنه کنم. [۲]

چنین روزی را در تقویم ایرانی به یادِ منش پهلوانانه و مردانه آن اسوه پهلوانانِ عالم و مردِ مردان، روز «فرهنگ پهلوانی و آیین زورخانه‌ ای» نام نهاده‌اند.

ابزار زورخانه از کجا آمده است؟

ورزش پهلوانی که به ورزش باستانی هم معروف است، مانند هر ورزش دیگری، دارای آداب و لوازمی است. جایگاه اجرای حرکات این ورزش را زورخانه گویند و از معروف‌ترین وسایل ورزشی و تمرینیِ آن هم می‌توان از میل و تخته و سنگ و کبّاده نام برد، که هر یک از این ابزارها خود، دارای پیشینه ای است.

استاد جعفر شهری در کتاب ارزشمند «طهران قدیم» آورده است که «ورزش زورخانه یا ورزش باستانی از زورآوری‌ها و رزمندگی‌های پهلوانی و جنگی ادوارِ اولیه سرچشمه می‌گرفت، که گرفتنِ سنگ، تمرینِ سپر محسوب می‌شد و از آن، بازوان توان می‌گرفت و از تخته، قوّت و نیروی سر و گردن و سینه و شکم می‌آمد و از میل، اعمال گرز و شمشیر و به کار بردنِ آنها با دو دست آموخته می‌شد؛ و از کباده، کمان‌کشی؛ و از کشتی، مبارزه تن به تن؛ و از چرخیدن، محفوظ ماندن از سرگیجه و آشفتگی از ازدحام میدان محاربه منظور بود و فایده ضربِ مرشد، تنظیم حرکات و عادت تا انضباط و فرمانبری از فرمانده و تهییج و مبارزه؛ و اشعارِ مرشد با رجز تحریک و هیجانی که تعلیم می‌شد، اضافه بر ادب و آداب و تنبیه و تربیت‌هایی که توسط اشعار عرفا و حکما و بزرگان بر آن اضافه می‌شد، زورخانه را به‌صورت میدان جهادی ربّانی درمی‌آورد». [۳]

ملّاحسین واعظ کاشفی (م. ۹۱۰ هجری)، مؤلف «فتوّت‌نامه سلطانی»، اما پیشینه‌هایی دیگر برای هر یک از ابزارهای ورزشِ پهلوانی برشمرده است. به‌مَثَل وی سنگ گرفتن را منسوب به عملِ سه بزرگوار دانسته؛ یکی حضرت ابراهیم (ع)، آن‌گاه که برای بنای خانه کعبه سنگ‌هایی را از چندین کوه می‌آورد و هنگام حملِ آنها برای گریز از خستگی، سنگ‌ها را دست به دست می‌کرد و گاهی روی زمین می‌گذاشت. دوم، پیغامبر اکرم (ص) که طبق آنچه در این کتاب آمده، وقتی ابوجهل قصد داشت در نماز حلقه سنگی بر سر ایشان زند، به خواست خدا و اشاره جبرئیل حلقه سنگ بر سر خود ابوجهل می‌افتد و دور گردنش قرار می‌گیرد. وی به پیغامبر اکرم (ص) التماس می‌کند که وی را وارهاند تا اسلام آورد. «حضرت سید (ص) آن حلقه سنگ را بگرفت و از گردن ابوجهل بالا کشید و سرِ دست بُرد و او را به اسلام دلالت کرد؛ قبول ننمود. حضرت خواست که سنگ را بر سر ابوجهل زند، باز گفت شاید ایمان آرد. تا سه نوبت بر سرِ دست می‌برد و قصدِ سرِ ابوجهل می‌کرد و آن ملعون زینهار می‌خواست. آخر بگریخت و به شرفِ ایمان نرسید». [۴] همچنین صاحب فتوّت‌نامه سلطانی، ماجرای برکندنِ در قلعه خیبر به دست شاهِ مردان، حضرت امیرالمؤمنین (ع)، را سومین ریشه احتمالی پیدایش آیین سنگ گرفتن دانسته است. [۵]

حقیقتِ معنیِ کُشتی

«زورخانه» از دید واژگانی اسمی است مرکب، به معنای ظاهریِ خانه و محل زور و توان و نیرو؛ یعنی جایی برای تقویتِ زور و توان. اما این «زور» همه‌اش از نوعِ زورِ بازو و قدرتِ دست و برجستگی عضلاتِ بدنی نیست، که اینها ظاهرِ ماجرا است؛ بخشِ مهمِ این «زور» به قدرت غلبه بر دیو نفس بازمی‌گردد و هرکه بهتر و بیشتر بتواند پشتِ نفسِ زورمندِ خویش را به خاک بمالد، زورمندتر است و مرد و پهلوان هم او را توان خواند؛ والّا اگر ملاکِ سنجش زور، به ورمِ گردن و کلفتیِ بازو باشد که فیل و کرگدن از هر آدمیِ درشت‌اندامِ عضله‌تراشیده‌ ای زورمندترند و جدای از این، قوی‌ترینِ هیکل‌ها هم دیر یا زود، به تبی یا لرزی زور و درشتیِ خویش را نابوده خواهند یافت.

ملاحسین واعظ کاشفی در کتاب «فتوّت‌نامه سلطانی» در معنی «کُشتی» آورده است: «اگر پرسند معنی کشتی چیست؛ بگوی آنکه آدمی تبدیل اخلاق کند و حقیقتِ این سخن، آن است که پیوسته میان صفات حمیده و اخلاقِ ذمیمه، کُشتی واقع است. یعنی هر یک می‌خواهند که ضدّ خود را دفع کنند. بلکه چون به‌حقیقت بنگری، توحید و شرک؛ و کَرَم و بخل؛ و تقوا و فسق؛ و یقین و شک؛ و صلاح و فساد؛ و حُسن و قبح؛ و تواضع و تکبّر؛ و حبّ و بغض؛ و حیا و وقاحت؛ و حضور و غفلت؛ و رحمت و قساوت؛ و حکمت و ملامت؛ و مانند این، همیشه در کشتی است که مدد صفات پسندیده باشد، تا به قوّتِ ریاضت، خوی‌های بد را زیر کند.

اگر پرسند که اصل در کشتی گرفتن چه چیز است، بگوی علمِ این صنعت. اگر پرسند که قوّت چگونه است، بگوی قوّت اعتبار ندارد، به‌واسطه آنکه حیوانات باشند که ایشان را قوّت بسیار باشد و چون دانش ندارند، هیچ حرمت ندارند. اگر پرسند که علمِ با قوّت چگونه است، بگوی در غایتِ نیکویی؛ از آنکه بزرگان گفته‌اند قوّت بی‌ دانش چون پادشاه بی‌عدل است و دانش بی قوّت، چون پادشاه عادل و بی‌لشکر؛ و چون دانش و قوّت یار باشند با یکدیگر کارها به مراد گردد». [۶]

حکایتِ جوانِ پُرمدّعا و استادش

نمونه و مصداقی از خلاصه همه نکته‌هایی را که ملاحسین واعظ کاشفی درباره حقیقتِ کشتی و نقشِ فنّ‌دانی (تکنیک) و زورمندی در این ورزش برشمرده است، می‌توان در حکایتی از گلستان سعدی دید. این حکایت که در باب نخستِ گلستان آمده از استادِ کشتی‌گیری سخن گفته که سیصد و شصت فنّ یا بند از فنون و تکنیک‌های کشتی را می‌دانسته و از میان آنها سیصد و پنجاه و نُه فنّ را به یکی از شاگردانِ محبوبِ خویش آموزش می‌دهد و تعلیم یک فنّ را از وی دریغ می‌کند. شاگرد اما وقتی خود را در زور و قوّت از استادِ پا به ‌سن گذاشته، برتر می‌بیند، دچار غرور می‌شود و خود را برتر از استاد می‌پندارد. به فرمانِ پادشاهِ وقت، میدانی فراهم می‌شود تا دو کشتی‌گیر با هم کشتی بگیرند تا معلوم شود که کدام‌یک برترند.

تصویری از گلستان سعدی

سعدیِ عزیز حکایت کرده که آن‌گاه که جوان با هیبتی شکوهمند همچون فیلِ مست وارد میدان شد، «استاد دانست که جوان از او بقوّت‌تر است؛ به آن یک بندِ غریب که از وی نهان داشته بود، با او درآویخت. پسر دفعِ آن ندانست؛ به‌سر درآمد. استاد از زمینش برداشت، به بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برآمد. مَلِک فرمود استاد را نعمت و خلعت دادند و پسر را زجر و ملامت کردند که با پرورانندۀ خود دعوی کردی و به سر نبردی. گفت: ای خداوند، [۷] به زورآوری بر من دست نیافت، بلکه مرا از علم کشتی دقیقه‌ ای [۸] مانده بود و از من دریغ می‌داشت؛ امروز بدان دقیقه بر من دست یافت». [۹]

این حکایت به‌خوبی گویای آن است که اولاً دانش و فن‌ّدانی تا چه حد اهمیت دارد و کشتی و پهلوانی همه‌اش به صرفِ زورمندی و قوی‌هیکلی نیست. دیگر اینکه چه بسا زورمندانی که در کشتی بین خوی‌های نیکو و خُلق‌های بدِ درونیشان، دستِ اخلاقِ نکوهیده و ناپسند بالا می‌آید. همچنان‌که در همین حکایت، جوان در میدان مبارزه بینِ تواضع و غرور، تواضع و فروتنی را بازنده دید.

پهلوان کیست؟

اما حال که ظاهر و توانِ بدنی به‌تنهایی نمی‌تواند کسی را به مرتبه والای پهلوانی برساند، پس که را می‌توان پهلوان دانست؟ صاحب «فتوّت‌نامه سلطانی» در این‌باره معتقد است که پهلوان کسی را توان گفت که دوازده ویژگی یا خصلت را داشته باشد:

«اول، ترس از خدا؛ دویم، متابعت شرع؛ سیُّم، تنِ قوی؛ چهارم، زبانِ خوش؛ پنجم، دل دلیر؛ ششم، خرد کامل؛ هفتم، صبری تمام؛ هشتم، علمی بکمال؛ نهم، جهدِ دایم؛ دهم، خُلقی پسندیده؛ یازدهم، مستوری از حرام؛ و دوازدهم، نعمتی بردوام [۱۰]». [۱۱]

با نظرافکندن در این دوازده خصلت، به‌خوبی واضح است که تنها یک ویژگیِ «تنِ قوی» است که به نیروی بدنی و زورِ جسمانی بازمی‌گردد؛ دیگرِ این صفات، همگی خصلت‌هایی معنوی است؛ و جالب آنکه از میانِ این دوازده ویژگی، آنکه از همه آسان‌یاب‌تر است، همان «تنِ قوی» است. به جز معدودی افراد که به‌طرزی خدادادی دارای بُنیه ای ضعیف‌اند و یا آنان‌که ناراحتیِ جسمی دارند، دیگران اگر بخواهند می‌توانند با خوردن خوراک‌های مقوّی و انجامِ ورزش‌ها و تمرین‌های بدنی، پس از مدتی (بسته به پشتکار و کوششی که دارند) تنشان را قوی سازند؛ باشگاه‌های پُرتعدادِ بدن‌سازی و خروجی‌های عضلانیشان، خود گواه این مدّعایند.

پهلوان شهید سعید طوقانی

اما آیا به‌راستی «صبری تمام» یا «دلِ دلیر» و یا دیگرِ خصلت‌های نیکِ روحانی را هم می‌توان به همین‌طرز به‌دست آورد؟ البته نباید ازنظر دور داشت که ورزش کردن خود به‌تنهایی می‌تواند خوی‌های نیکی چون بُردباری را تقویت کند و یا اینکه فکر و ذهنِ انسان را از برخی انحراف‌های فکریِ زاییده از بیکاری و عاطلی دور سازد، اما باید توجه داشت که صرفِ مشغول بودن به ورزش، در همه حال موجب فضیلت برای ورزشکار نخواهد بود. چه، بوده‌اند ورزشکارانی که سال‌ها عمر خویش را در ورزش گذراندند، اما این همه ورزیدنِ تن، جُوی بر خُلق و خویشان اثر نگذاشت. برخی از اینان که خود را پهلوان هم می‌خوانده‌اند! آن‌چنان غرق در رذایل اخلاقی بوده‌اند که ابایی نداشتند از اینکه حتی گودِ شریف زورخانه را نیز به پلیدی رفتار خویش بیالایند و به نجاست بکشند. [۱۲] الحق که ورم‌کرده را نباید چاق پنداشت، که بین پهلوان‌ها و پهلوان‌پنبه‌ها تفاوت از زمین تا آسمان است.

چشم و دست و زبان، بسته دار!

قابوس‌نامه یکی از نامی‌ترین کتاب‌های فارسی در حوزه ادب تعلیمی است. نویسنده این کتاب، امیر عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وُشمگیر است که آن را در قرن پنجم هجری برای تعلیمِ آدابِ شئون مختلفِ زندگی، برای پسرش گیلانشاه نوشته است. قابوس‌نامه چهل و چهار باب دارد که عنوان بابِ پایانی آن «در آیین جوانمردپیشگی» است. آنچه در این باب آمده، بسیار شبیه است با ویژگی‌هایی که از برای پهلوانان برمی‌شمرند؛ و البته که از لوازمِ پهلوانی، جوانمرد بودن است و اصلش پهلوان، اگر پهلوان است، جوانمرد است و جوانمرد، هم پهلوان.

امیر عنصرالمعالی در این باب از کتاب خویش یادآور می‌شود که «اصل جوانمردی سه چیز است: یکی آنکه هرچه گویی، بکنی و دیگر آنکه خلاف راستی نگویی، سوم آنکه شکیب را کاربندی؛ زیراکه هر صفتی که تعلق دارد به جوانمردی، زیر آن سه چیز است» [۱۳]

نویسنده پس از شرح دادنِ ویژگی‌های جوانمردی در شئونِ گوناگون، در پایانِ این باب پسرش را نصیحتی می‌کند که اگر هر یک از آدمیان آن نصیحت را به کار بندند، می‌توانند پهلوان و جوانمردِ زندگی خویش باشند. امیر عنصرالمعالی، گیلانشاه را می‌گوید که «پس ای پسر، تو جهد کن تا به هر صفت که باشی، پیش‌بین باشی و با جوانمردان قرین باشی تا از جهان، گزین باشی. وز هر طایفه که هستی و باشی، اگر طریقِ جوانمردی خواهی سپردن، باحفاظ باش [۱۴] و سه چیز مادام بسته دار: چشم و دست و زبان، از نادیدنی و ناکردنی و ناگفتنی؛ و سه بر دوست و دشمن گشاده دار: دَرِ سرای و سَرِ سفره و بَندِ کیسه [۱۵] بدان‌قدر که تو را طاقت بُوَد.

و دروغ مگوی، که همه ناجوانمردی اندر دروغ گفتن است و اگر کسی اعتمادی کند بر جوانمردیِ تو، اگر خود عزیزتر کسی از آنِ تو کُشته باشد و بزرگ‌تر دشمنی از آنِ تو بُوَد، چون خویشتن را به تو تسلیم کند و به عجز اقرار دهد و از همه خَلق اعتماد بر جوانمردیِ تو کند، اگر جانِ تو در آن کار بخواهد رفت، بگذار تا برود و باک مدار و از بهر او به‌جان بکوش تا تو را جوانمردی رسد؛ و نِگر هرگز به انتقامِ گذشته مشغول نباشی و بر وی خیانت نه‌اندیشی که خیانت کردن در شرطِ جوانمردی نیست». [۱۶]

آری، این است جوانمردی و این است پهلوانی؛ و آشکار است که رسیدن به خصلتی با چنین شرایط، گرچه همه آدمیان را میسّر است، اما مردانِ مرد توانند که این بار را تا پایان عمر بر دوش دارند. پهلوانانِ جوانمردی که همه جا می‌توان آنان را دید؛ شاید در گود زورخانه و روی تشک کشتی و شاید پشتِ فرمان یک تاکسی، پای تنور نانوایی، در جامه رزم، در کلاس درس، در بیمارستان، در مسجد، در غسالخانه، پشتِ دخل یک چلوکبابی و یا در میدانِ خدمت به خلقِ خدا و نیز در هر کوی و برزن و خانه. البته این را هم باید درنظر داشت، که مردی و مردانگی، مفهومی است متفاوت با مذکّر بود؛ این خاک، فراوان مادران و شیرزنانی به خود دیده است که در وادی مردانگی، کم از مردان نداشته‌اند.

ارجاع‌ها:

۱. «ارشاد القلوب»؛ حسن بن محمد دیلمی؛ تصحیح علّامه ابوالحسن شعرانی؛ ترجمه علی سلگی؛ قم: ناصر؛ ۱۳۷۶؛ ج ۲، ص ۷۶.

۲. رک: همان. ص ۷۷.

۳. «طهران قدیم»؛ جعفر شهری‌باف؛ تهران: معین؛ ۱۳۸۳؛ ج ۱، ص ۱۶۹.

۴. «فتوّت‌نامه سلطانی»؛ ملاحسین واعظ کاشفی؛ تصحیح دکتر محمدجعفر محجوب؛ تهران: بنیاد فرهنگ ایران؛ ۱۳۵۰؛ ص ۳۱۳.

۵. رک: همان.

۶. همان. ص ۳۰۷ و ۳۰۸.

۷. منظور از خداوند در اینجا، پادشاه است.

۸. نکته‌یی دقیق و ظریف.

۹. «گلستان»؛ مصلح بن عبدالله سعدی؛ تصحیح غلامحسین یوسفی؛ تهران: خوارزمی؛ ۱۳۸۴؛ ص ۷۹ .

۱۰. احسان و نیکویی کردنِ پیوسته و همیشگی. ازجمله معانیِ نعمت، یکی هم این است: «نیکویی؛ آنچه کرده شود از نیکویی در حقّ کسی. اِنعام (لغت‌نامه دهخدا. «نعمت»).

۱۱. «فتوّت‌نامه سلطانی»؛ ملاحسین واعظ کاشفی؛ تصحیح دکتر محمدجعفر محجوب؛ تهران: بنیاد فرهنگ ایران؛ ۱۳۵۰؛ ص ۳۱۰.

۱۲. برای آگاهی بیشتر در این‌باره‌ رک: «طهران قدیم»؛ جعفر شهری‌باف؛ تهران: معین؛ ۱۳۸۳؛ ج ۱، ص ۱۸۳.

۱۳. «قابوس‌نامه»؛ امیر عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وُشمگیر؛ تصحیح غلامحسین یوسفی؛ تهران: علمی و فرهنگی؛ ۱۳۸۰؛ ص ۲۴۶.

۱۴. یعنی پرهیزگار و باشرم و حیا و عفیف باش.

۱۵. بندِ کیسه گشادن کنایه است از گشاده‌دست و بخشنده بودن.

۱۶. همان. ص ۲۶۰.