آنچه در سطرهای ذیل میخوانید، گزارش کشیش لوییز بازن است از قتل سرداری که بیراه نیست اگر بگوییم همه عمر خویش را بر روی زین اسب و طی نبردهای تاریخی و تاریخساز گذرانید. بازن پزشک ویژه نادرشاه بود و به گواه آنچه در نامه ای برای کشیش پدر روژه نوشته، در شب قتلِ نادرشاه، چادرش کنار چادر نادر بوده است. نادرشاه که پیش از سلطنت به «طهماسبقلیخان» معروف بود، برای سرکوب شورش کردهای خبوشان لشکرکشی کرده بود و در محلی به نام فتحآباد خبوشان شب را در چادر خویش میگذرانَد. او که مدتی میشد که نسبت به سردارانِ ایرانی سپاهش و نیز نگاهبانانِ خود بدبین شده بود، با سرانِ افغانیِ سپاه خود بهطرز محرمانه قرار میگذارد که فردا صبح، سران قزلباش و سردارانِ ایرانی سپاه را دستگیر کنند. این قرارِ محرمانه اما به بیرون درز میکند و مظنونان که از شدتِ عمل نادر آگاه بودند، تصمیم میگیرند، در شب یکشنبه یازدهم جمادی الثانی ۱۱۶۰ (برابر با سیام خرداد ماه ۱۱۲۶) پیش از آنکه سرِ خویش را به تیغ نادری بسپارند، سر نادرشاه را طعمه شمشیر خویش سازند. از اینجا به بعدِ ماجرا را از قلمِ کشیش بازن بخوانیم:
«مهاجمان به پای خیمهگاه نادر رسیدند و تمام موانع را کنار زدند تا به خوابگاه راه یافتند. شاهِ نگونبخت خوابیده بود، ولی از سر و صدا بیدار شد و با صدای دهشتناکی بانگ زد: کیست؟ شمشیر من کو؟ توپوزِ [۱] مرا بیاورید. مهاجمان از شنیدن این صدا از ترس وحشتزده بِلااراده عقب عقب رفتند، اما هنوز از خیمه خارج نشده بودند که سر و کله محمدقلیخان و صلاحخان هویدا شد: با ما به درون چادر بیایید.
طهماسبقلیخان هنوز نیمه عریان بود که محمدقلیخان جلو دوید با شمشیر ضربتی حواله شاه کرد؛ نادر سرنگون شد و از پای درآمد. دو سه نفرِ دیگر نیز شمشیرهایشان را در بدن او فروبردند. شاه بدبخت که در خون خود میغلتید، سعی کرد که برخیزد ولی قدرت برخاستن و رمق حرکت نداشت، فریاد زد: چرا مرا کشتید؟ مرا نکشید، هرچه دارم از آن شما.
نادر در این سخن بود که صلاح خان شمشیرش را بر گردن او نواخت؛ سر وی را از بدن جدا کرد و به دست سربازی داد که آن را نزد علیقلیخان [۲] که در آن موقع در هرات بهسر میبرد، ببرد». [۳]
شاعری این بیتها را در واقعه قتل نادرشاه سروده که با آنچه وی نیت داشته و آنچه بر سر آن گیتیگشا رفته است، تناسبی تمام دارد:
«سرِ شب سَرِ قتل و تاراج داشت /// سحرگه نَه تن سر، نَه سر تاج داشت
به یک گردش چرخ نیلوفری /// نه نادر بهجا ماند و نه نادری». [۴]
چرا این عاقبتِ تلخ؟
بدین طرز، داستانِ زندگی سرداری که همه عمر جنگید و به این سو و آنسو تاخت و ایران را از چند پاره شدن به دست افغان و روس و عثمانی نجات داد، بهتلخی بهسرآمد. درباره اینکه چرا نادرشاه باوجود آنهمه رشادت و ازجانگذشتگی که در راه حفظ ایران از خود نشان داد، به چنین سرنوشت شومی دچار شد، مورخان و صاحبنظرانِ تاریخ ایران دلایلی را برشمردهاند. ازجمله این دلایل میتوان به تغییر خُلق و خوی نادر در سالهای پایانی عمر و حرصِ روزافزونش به جمعآوری مال و ثروت اشاره کرد. همین عطش سیریناپذیرِ او به جمعآوری زر که با وضع مالیاتهای سنگین و به زور و تعدی گرفتن مالِ مردم جریان داشت، نَفَسِ نُفوسِ ایران را بند آورده بود.
همچنین تلاش برای تغییر مذهب رسمی در ایران و نیز محو کردن نام و اثر حکومت صفویه را نیز به نادر نسبت دادهاند و همین دو را هم جزو دیگر دلایل محبوب نبودنِ نادرشاه نزد مردمِ ایران دانستهاند. [۵]
در کنار اینها، بیرحمیِ نادرشاه که میتوانست برآمده از قساوتِ قلب او براثر کشتارهای گوناگون در جنگهای مختلف بوده باشد نیز گویی خونِ آدمی به زمین ریختن را در نظر او عادی کرده بوده است. در روایت کشیش لوییز بازن حکایتی آمده است که خود مصداقی است از برای این بیرحمی. داستان از این قرار است که یکی از قالیچههای کاخ نادرشاه گم میشود و سه سال بعد، نادر آن را دوباره در کاخ خود میبیند. به زورِ کتک از زبان نگهبان کاخ سبب را بیرون میکشند. میگوید که نگهبانِ پیشین این قالیچه را دزدیده بوده و دوباره آن را فروخته و در این معامله چهار تن یهودی، دو نفر هندی و دو نفر ارمنی نیز دست داشتهاند. با این اطلاعات، به فرمان نادر هر «هشت نفر شناسایی و دستگیر شدند. پس از بازجویی یک چشم آنان از کاسه بیرون [آمد] و هشت نفر، یکچشمی شدند. سپس همه را به زنجیر محکمی بستند. روز بعد به به فرمان نادر آتش فراوانی افروختند و آن هشت نفر همانگونه که به هم گره زده شده بودند، به آتش افکنده شدند». [۶]
همچنین آشوبهایی که در گوشه و کنارِ سرزمین پهناورِ ایران روی میداد و نیز بدبینی شدید نادرشاه نسبت به اطرافیان خود که البته با نشانههایی هم همراه بود، از دیگر عوامل بیرحمی و سختدلی نادرشاه میتواند بوده باشد. افزون بر همه اینها، دچار شدنِ نادرشاه به بیماری استقسا نیز بیتردید بر خرابتر شدنِ وضع روحی او اثرگذار بوده است.
اما یکی دیگر از اتفاقهایی که شاید بیش از همه شخصیتِ سردار ایران زمین را به فروپاشی کشاند، این بود که نادر فرزند خود را کور کرد و بعد هم از این کار بهشدت پشیمان شد؛ پشیمان شدنی تا مرز جنون.
کورکردن رضاقلی میرزا و تبعاتِ شوم آن
اشاره شد که یکی از دلایلی که اهل تاریخ برای تغییر رفتار نادرشاه و بروزِ جنونآمیز خشونت و بیرحمیِ سالهای آخریِ حکومت او برمیشمرند، پشیمانی وی از کورکردنِ ولیعهد خویش، رضاقلی میرزا، است. نادرشاه بنابه نشانههایی که او را نسبت به فرزند ارشد خویش بدگمان ساخته بود، در سال ۱۱۵۴ هجری دستور داد که دیدگان ولیعهد را از حدقه درآورند. ازجمله اتفاقهایی که نادر را نسبت به پسرش بدبین کرده بود، یکی بازمیگشت به سوءقصدی که در ۲۸ صفر سال ۱۱۵۴ نسبت به نادرشاه شده بود و وی این را از چشم فرزند ارشد خویش میدید.
ماجرا از این قرار بود که وقتی نادرشاه «بهاتفاق اهل حرم و قرقچیهای خود از جاده باریکی که در مناطق جنگلی سوادکوه بود، به سوی گردنه گدوک حرکت میکرد، ... شخصی که خود را درحدود بیست قدمی شاه در پشت درختی پنهان ساخته بود، تیری به سوی او شلیک کرد. گلوله پس از آنکه دست نادر را خراش داد و شست او را زخمی کرد، در گردن اسبش فرورفت و نادر با حیلهای جنگی، در وقتِ سقوط اسب به روی زمین، خود را به مردن زد. مرتکب به تصور اینکه کار شاه را به انجام رسانیده، از خالی کردن گلوله دوم خودداری کرد و چون به فاصله کمی رضاقلی و نگهبانان شاهی فرارسیدند و سر در عقبِ تیراندازی که شناخته نشد، نهادند، نادر از گزند خلاصی یافت». [۷]
دیگر چیزی که بدبینیِ پادشاه ایران را نسبت به ولیعهد خویش برانگیخته بود، این بود که آنگاه که نادرشاه در هند کشورگشایی میکرد و رضاقلی میرزا در ایران نایب السلطنۀ او بود، ولیعهدِ جوان اقدام به ضرب سکّه به نام خود کرده بود. روی سکههای وی این بیت درج شده بود:
«شکر لله که من رضاقلیام /// بچۀ نادر و سگ علیام». [۸]
افزون براین، در ذیالحجه سال ۱۱۵۱ که نادرشاه در هند به سر میبرد، این شایعه بر سر زبانها افتاد که او کشته شده است. وقتی این خبر به ایران و به گوش رضاقلی میرزا رسید، وی از ترس اینکه مبادا مردم علیه او بشورند و شاه طهماسب دوم صفوی را که در سبزوار در تبعید به سر میبرد، به جای او برتخت بنشانند، شاه طهماسب دوم و فرزندانش، عباسمیرزا و سلیمان میرزا، را کشت. این اقدامِ رضاقلی میرزا، البته ناراحتیِ فراوان نادرشاه را درپی داشت، بهگونهای که شاه در این باره گفته بود که «بهجهت قتل شاه طهماسب، از رضاقلی رنجیدهخاطر گردیدهام و بدین سبب از ایالت ایران او را عزل گردانیدم». [۹]
در کنار اینها، سعایت و بدگویی بدخواهان در نزد پادشاه و خامیِ ولیعهد که برخی از کارگزاران نادری را تغییر داده بود و به جای آنان افراد دیگری را منصوب کرده بود، نیز از دیگر محرّکهای بدگمانی نادرشاه نسبت به فرزند خویش بود. بههر روی، این عوامل در کنار هم، کار را به جایی رساند که با دستورِ واجبالاطاعه شاهنشاهِ ایران، چشمان جهانبینِ رضاقلی میرزا کور شد. اما نادرشاه با کورکردنِ فرزند نهتنها آرام نگرفت، که دچار نوعی فروپاشی روحی و عذابِ وجدانِ شدید شده بود. «شدت تأثّر وی به حدّی بود که تا دو روز از اندرون پا به بیرون نگذاشت و پس از آن هم که بر تخت جلوس کرد، بسیاری از سرکردگان و بزرگانی را که در وقت اجرای حکم [کور کردن رضاقلی میرزا] در کنارش بودند، احضار نمود و به بهانه اینکه هیچ کدام از آنان تقاضا نکرده بودند به جای رضاقلی میرزا هلاک شوند، شکنجه و هلاک کرد». [۱۰]
چندی بعد هم وقتی نادرشاهِ پشیمان به دیدار پسرِ نابیناشده خویش میرود، از دیدنِ فرزند بسیار بیتابانه میگرید. رضاقلی میرزا اما پدر را میگوید که «اگر چشم مرا کندی و از حدقه بیرون آوردی، اما غافل مباش که چشم خود را کنده و روزگار خود را تباه ساختهای». [۱۱]
به هر روی این سرنوشت شوم نادرشاه افشار است که با کورکردنِ ولیعهد و آنگونه کشته شدنِ خویش در آن شبِ یادشده، رقم میخورد. اما شخصیت و سرگذشت نادرشاه، همه به همین خونریزیها و سنگدلیها محدود نیست. نباید از یاد ببریم که به مدد همت و استواری او بود که ایرانِ عزیز در آن موقع حساسِ تاریخِ خود حفظ شد و زیر نامِ بیگانگان درنیامد. در آن روزگار پرآشوب که شاهِ صفوی تاج و تخت را به افغانها تقدیم کرد و عثمانی و روس هر یک برای بخشهایی از خاک ایران دندان تیز کرده بودند، این نادرشاه بود که مردانه پای کار حفظ ایران ایستاد و به سبب نبوغش در زمینه جنگاوری و نیز سیاستورزی، ایران را از بلاهایی بزرگ نجات داد.
آنچه در ادامه آمده است، شرح بخشی از وقایع آن روزِ ایران است که به اشغال اصفهان به دست افغانها، محاصره دردناکِ آن و نجاتِ آن شهر به دست طهماسبقلیخان یا همان نادرشاه میپردازد.
وقتی محمود افغان به پایتخت دولت صفوی حمله کرد
جمادی الاول سال ۱۱۳۴ است و شماری افغان که تعدادشان را از هشت هزار و دَه هزار و بیست و پنج هزار تا چهل هزار گفتهاند، [۱۲] به سرکردگیِ محمودِ افغان، پسر میر ویس افغان، به دو فرسنگی اصفهان میرسند. ظلمِ دستنشاندگانِ دولت صفوی، آنان را از قندهار راهی مرکز ایران کرده بود. افغانها که پیشتر به کرمان حمله کرده بودند، این بار ابتدا میخواستند یزد را تصرف کنند، اما با مأیوس شدن از این کار، به سمت اصفهانِ نصف جهان آمدند تا کار را یکسره کنند و پایتخت دولت صفوی را بهدست آورند.
در آن هنگام، پادشاهِ ایران شاه سلطان حسین بود، پسر بزرگترِ شاه سلیمان صفوی؛ هم او که پدرش در روزهای آخرِ عمر خویش به ارکانِ حکومتی گفته بود «اگر آرامی را خواهید، پسر بزرگِ من، سلطان حسین میرزا، را به پادشاهی قبول کنید و اگر افتخار مُلک و ملت را طالبید، پسر کوچک من، مرتضی میرزا، [۱۳] را بر تخت سلطنت نشانید؛ و آنچه را شنیدید، بعد از آزمایش و امتحان به شما گفتم». [۱۴] و سرانِ مملکت، سلطان حسین را برگزیدند. این سلطان حسین وقتی افغانان به دو فرسنگی اصفهان رسیدند، نماینده ای نزد محمود فرستاد و از او خواست پانزده هزارتومان بگیرد و به قندهار بازگردد؛ و محمود که آیه را خوانده بود، بر تسخیر اصفهان مصممتر شد.
در دربارِ صفوی اما سرانجام تصمیم بر این میشود که لشکرِ سلطانی در برابر افغانان صفآرایی کند. آنچنانکه گاردانِ فرانسوی که به امر لویی چهاردهم به درباره شاه سلطان حسین صفوی آمده بود و در اصفهان حضور داشت، در نامه خویش به وزارت خارجه فرانسه نوشته است، چهل و پنج تا پنجاه هزار مرد [۱۵] در قالب لشکر صفوی از شهر بیرون میآیند و در مقابل افغانها میایستند. سپاه ایران به توپ مجهز بوده و افغانها فقط تعدادی زنبورک داشتهاند که آنها را بر پشت اشتران بسته بودند. با آغاز نبرد، سپاهِ مغرور ایران، در برابر افغانها که بهشدت مقاومت میکردند، منهزم میشود و تعدادی کشته میشوند و چندین برابرِ کشتگان نیز فرار میکنند. یکی از سرداران ایران به نامِ «علیمردانخان که آثاری چند از خیانت او نسبت به شاه ظاهر شده بود، با دویست لُر عازم ولایت خود شد و قوللر آقاسی و توپچیباشی با عدهای از گرجیانِ رشید به خاکِ هلاک افتادند و اعتمادالدوله با بیست و پنج هزار نفر سپاهیان خود به جای آنکه به یاری منهزمین قیام نماید، پشت به دشمن کرده، فراریان بعضی به نواحی اطراف گریختند و بعضی دیگر به شهر آمدند... . بار و بُنه اعتمادالدوله و چند تن دیگر از امرا با مقدار کثیری مهمات جنگی و هشت عراده توپ که اصلاً تیری خالی نکرده بودند، به دست افغانان افتاد». [۱۶] افغانها هر روز به بخشهای مختلفِ شهر حمله میکردند و در همان اولِ کار، ارامنه جلفا بیآنکه هیچ مقاومتی نشان دهند، به اطاعت لشکرِ محمود افغان درآمدند و از آن پس زد و خوردها در بخشها و ورودیهای گوناگون شهر ادامه یافت.
روزها میگذرد و محاصره شهر، مانع از رسیدنِ آذوقه و خورد و خوراک به درون پایتخت میشود. شاه سلطان حسین که گوش به زبانِ عدهای خائن و منفعتطلب دارد، پس از آنکه به هرزهگوییهای همین جماعت، پسر ارشد خویش سلطان محمودمیرزا را که آماده نبرد با افغانها بود، به حرمسرا بازمیگرداند، پسرِ دیگر خود، یعنی صفیمیرزا را جانشین او میکند. اما طولی نمیکشد که در آن اوضاعِ بحرانی، با صفیمیرزا نیز همین معامله میشود و او را نیز در حرمسرا موقوف میکنند. این بار شاه، پسر هجده ساله خود، طهماسب میرزا (همان شاه طهماسبِ دوم بعدی) را که تا پیش از آن، پیوسته در حرمسرا بود، برمیگزیند تا شبانه به قزوین رود و سپاهی فراهم آورد برای نجات پایتخت. طهماسب میرزا به قزوین میرود، اما در آنجا کاری از پیش نمیبرد و به لهو و لعب مشغول میشود و به اصفهان نمیآید [۱۷] تا اینکه پایتخت به دست محمود افغان میافتد.
فجایع قحطی اصفهان
در ایام سختِ محاصره که هر روز افغانها به گوشه و محله ای از شهر اصفهان حمله میآوردند، جماعتی از مردم و نیروهای قزلباش در برابرِ آنان ایستادگی میکردند و خونها در راه دفاع از پایتخت به زمین میریخت؛ اما این، همۀ مصیبت نبود. با تصرف دروازه طوقچی به دست افغانها، دیگر ورود خوراک و خواربار به شهر، قطع شد [۱۸] و از آن پس با شدّت گرفتنِ محاصره و کمیِ مواد غذایی، مصیبت قحطی نیز دامان شهر و شاه و مردمش را گرفت.
عبدالرزاق دُنبلی که سفرنامه کروسینسکیِ لهستانی را ترجمه کرده، در این اثر گزارشِ این سیاح و کشیش اروپایی را از قحطیِ اصفهان آورده است:
«بعد از سه ماه محاصره در شهر اصفهان، در بازار و چهارسوق، نان و گوشت و اقسامِ مأکولات قدری یافت میشد؛ بعد از آن، گوشت خر و شتر فروخته میشد و قیمتِ بارگیری [۱۹] در اصفهان به دوازده تومان رسید. بعد از چند روز بیست و پنج تومان میخریدند و آنقدر طول نکشید که حماری را به پنجاه تومان میخریدند. بعد از آن، آن هم پیدا نشد، بنای خوردنِ سگ و گربه نهادند. سیاح [۲۰] گوید که روزی از خانه ایلچیِ [۲۱] فرانسه بیرون آمدم و به خانه بالیوزِ انگلیس [۲۲] میرفتم. در پیشِ سرای او زنی را دیدم که گربه را گرفته بود، میخواست ذبح کند و گربه به او آویخته، دست او را زخم کرده بود. فریادی کشید؛ من به زن اعانت کردم، گربه را ذبح کرد.
اهالی اصفهان را عادت نبود که آذوقه سالیانه در خانه خود جمع نمایند و همه از بازار نان و گوشت میخریدند و فکر محاصره به خاطر نمیآوردند.... . آخر کار به جایی رسید که پوست درختان را به وزن و قیمتِ دارچینی میفروختند و در هاون کرده، میکوفتند. چهار وَقبه [۲۳] از آن ده تومان قیمت داشت و پوستِ کفش کهنه و چاروق کهنه، جمع کرده، میجوشانیدند و آب آن را میخوردند. مردم در کوهها و گذرها افتاده، جان شیرین میدادند... . شهر اصفهان از کثرت، دریای بیپایان بود از قزلباش که از جنگ کشته شده بودند. بیست هزار نفر تخمین کردند؛ و هلاکشدگان از قحطی از حساب و شمار بیرون بود، بعضی تدقیق و تخمین کرده، صدهزار نفر گفتند؛ والله اعلم». [۲۴]
ایرانِ از همه سو در خطر
به هر ترتیب، با به نهایت رسیدنِ شدت قحطی و فجایعِ ناشی از آن در اصفهان، شاه سلطان حسین و ارکانِ دولتش که از آمدنِ طهماسب میرزا نیز بهکلّی ناامید شده بودند، چارۀ آن بیچارگی را در تسلیمِ شاه میبینند. بنابراین، شاه سلطان حسینِ بیاراده «لباس فاخر خود را بیرون آورده، لباس یأس و ماتم پوشید و اندرون حرم میگردید و خادم و ندیم و متعلقات آنها با یکدیگر میگریستند و یکدیگر را وداع میکردند؛ و از سرای بیرون آمده، در میدان و اسواق [۲۵] خَلق را میدیدند که از قحط هلاک شدهاند و بر روی هم افتاده، [شاه] رحم و شفقتش به هیجان آمد، مثل ابر بهاری از دیده اشک میریخت و به آوازِ بلند میگریست... و [میگفت] قضای ازل بهجهت فعلِ ناشایستۀ ما تخت ایران را بر ما لایق ندیده، سزای ما را داده و ما را تقدیرِ خدا به غیر، بنده کرده. چون اراده حق تعالی به این تعلق گرفت، برویم و جملگی به شاهِ جدید سر فرود آوریم و بنده شویم. در شهر میگردید و به صوت بلند میگفت:
الوداع ای تخت شاهی، الوداع /// الوداع ای مُلکِ ایران، الوداع». [۲۶]
بدین ترتیب شاه سلطان حسین و امنای دولتش به فرحآباد، محلی که محمود افغان در آنجا اردو زده بود، میروند و شاه با دستِ خویش تاج سلطنت از سر خود برمیدارد و آن را بر سر محمود افغان میگذارد؛ و پس از این محمودِ افغان، بهطور رسمی در تختگاه اصفهان به تختِ شاهی مینشیند.
اشغال پایتختِ دولت ایران به دست محمود افغان، اما تنها یکی از مشکلات ایران بود؛ در نواحی غربیِ ایران، دولتِ عثمانی که سالها حکومتِ شیعی صفوی را خاری در چشم خود میدید، با توجه به اتفاقات درونِ ایران، فرصت را مهیا دیده بود که بخشهایی از خاکِ ایران را به تصرف خویش درآورد. پس از آنکه محمود افغان دچار جنون شد و تختِ شاهی را به پسرعموی خویش، اشرف افغان، بخشید، در سال چهارم حکومت اشرف، «مجدداً احمدپاشا [۲۷] بنای جنگ گذاشته، فیمابین رومیه [۲۸] و افغان چنین قرار یافت که ولایتِ خوزستان و لرستان و فیلی تا کزّاز و زنجان و سلطانیه و خلخال و اردبیل با رومی؛ و ولایت سمت شرقیِ عراق و دارالمرز به افاغنه متعلّق و مقرر باشد». [۲۹]
از دیگر سو، دولت روسیه نیز از آشفتگیِ اوضاع داخلی ایران استفاده کرده بود و بخشهایی از نواحی ایران در سواحل دریای خزر را اشغال کرده بود. افزون بر اینها، آشوبهای داخلی نیز بخشی دیگر از مصیبتهای وطن بود. ملک محمود سیستانی در خراسان. علم طغیان برداشته بود و افغانهای ابدالی نیز هرات را در اختیار گرفته بودند و به قاینات و مشهد نیز دستبرد میزدند.
ظهور نادر، زنده شدنِ ایران
در چنین اوضاعِ خطرناکی، شاه طهماسبِ ثانی هم که از اصفهان و بعد از قزوین نیز آواره شده بود و پس از قتلِ پدرش به دستِ افغانها، خود را یکسره بی یار و یاور میدید، در برابرِ این همه خطر، کاری از پیش نمیبرد؛ تا اینکه سردارِ رشیدی از طایفه افشار که در عهد شاه اسماعیل صفوی به ابیورد خراسان کوچانده شده بودند، با همراهانِ خود به شاه طهماسبِ ثانی پیوست؛ و آن سردار، کسی نبود جز «نادر» که پیشتر به «نَدَر قلی» معروف بود و پس از خدماتِ شایان به شاه طهماسبِ ثانی، به «طهماسبقلی خان» [۳۰] نامی شد و سالاری سپاه وی را بر عهده گرفت.
طهماسبقلیخان که افزون بر رشادت و جنگاوری، از تدبیر و هوشِ سیاسی بسیار خوبی نیز بهرهمند بود، در سال ۱۱۳۹ هجری ملک محمود سیستانی را شکست داد و مشهد را تصرف کرد. [۳۱] پس از آن نیز در سال ۱۱۴۱ موفق شد اللهیارخان، سردسته افغانهای ابدالی، را که هرات را در تصرف گرفته بودند، شکست دهد. در همین حال اشرف افغان که میخواست به مقابله با نادر بپردازد، در ربیعالاول ۱۱۴۲، در مهماندوستِ دامغان با سپاه طهماسبقلیخان مواجه شد و در همین نبرد شکست خورد و به سوی اصفهان گریخت. چندی بعد در ربیعالثانی همین سال، دوباره طهماسبقلیخان در مورچه خورتِ اصفهان با اشرف و سپاهش جنگید و او را شکست داد. اشرف و افغانها به سوی فارس گریختند و نادر به اصفهان درآمد و شاه طهماسبِ ثانی هم که «در این هنگام در تهران به سر میبرد، سریعاً خود را به پایتختِ آبا و اجدادی رسانید و به دیدارِ مادر پیر خود نائل آمد که مدت هفت سال با لباس مبدّل کنیزی میکرد». [۳۲]
پس از آن نیز طهماسبقلیخان دوباره در پی اشرف روانه شد تا این بار در زرقان فارس بار دیگر او را شکست داد. افغانها پراکنده شدند و اشرف نیز چندی بعد در بلوچستان به قتل رسید و سرش را همراه با الماس گرانبهایی که به بازو داشت، به اصفهان، نزد شاه طهماسب دوم فرستادند. [۳۳] بدین ترتیب نادر یا همان طهماسبقلیخان توانست با رشادت و دلاوری، فتنه افغانها را بنشاند و پایتخت و حکومت ایران را از تصرفِ آنان بیرون آورد. نادر همچنین توانست سرزمینهای اشغالی ایران را که در اختیار روس و عثمانی بود، از آنان پس بگیرد که البته شرحِ آنها نیازمند سیاهه ای دیگر است.
ارجاعها:
۱. به معنی گُرز است. تُپُز؛ به نظر مرحوم استاد دهخدا، بهاحتمال تغییریافته واژه دَبوس (به معنی گرز) است (رک: دهخدا. «تپز»).
۲. برادرزاده نادرشاه.
۳. «خاطرات طبیب مخصوص نادرشاه»؛ لوییز بازن؛ ترجمه علی اصغر حریری؛ مندرج در کتاب «عقاب کلات»؛ بهرام افراسیابی؛ تهران: سخن: ۱۳۷۰؛ ص ۸۲۷.
۴. نادری، «نام بالشی بود که نادر به آن تکیه میداد و آن، علاوه بر آنکه مرصّع بود، یک مقدار از نفایس جواهرات شاهی را نیز دربر داشت» (شعر و توضیح برگرفته از مقاله «عاقبت نادرشاه»؛ استاد عباس اقبال آشتیانی؛ مجله یادگار؛ مهر ۱۳۲۴، شماره ۲؛ ص ۳۷ و ۳۸).
۵. همان. ص ۳۲.
۶. «خاطرات طبیب مخصوص نادرشاه»؛ لوییز بازن؛ ترجمه علی اصغر حریری؛ مندرج در کتاب «عقاب کلات»؛ بهرام افراسیابی؛ تهران: سخن؛ ۱۳۷۰؛ ص ۸۱۹.
۷. «فاجعه کورکردن رضاقلی میرزا به دست نادرشاه»؛ رضا شعبانی؛ مجله وحید؛ نیمه اول مهر ۱۳۵۶، شماره ۲۱۷؛ ص ۳۴.
۸. همان.
۹. همان. ۳۷.
۱۰. همان. ۴۱ و ۴۲.
۱۱. همان. ۴۲.
۱۲. در کتاب «محافل المؤمنین» آمده که هشت هزار افغان (محافلالمؤمنین؛ محمدشفیع حسینی عاملی قزوینی؛ تصحیح ابراهیم عربپور و منصور جغتایی؛ مشهد: بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوی؛ ۱۳۸۳؛ ص ۱۱۲). در نامه گاردان به وزارت خارجه فرانسه نیز عدد ده هزار برای تعداد افغانها ثبت شده است (رک: «فتح اصفهان به دست افاغنه»؛ عباس اقبال آشتیانی؛ برگرفته از «مجموعه مقالات عباس اقبال آشتیانی»؛ گردآوری سیدمحمد دبیرسیاقی؛ تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی؛ ۱۳۸۲؛ ص ۲۳۲.
۱۳. در برخی منابع به جای مرتضی میرزا، عباس میرزا آمده است.
۱۴. «فارسنامه ناصری»؛ حاج میرزاحسن حسینی فسایی؛ تصحیح منصور رستگار فسایی؛ تهران: امیرکبیر؛ ۱۳۸۲؛ ص ۴۹۰.
۱۵. در کتاب «مجمع التواریخ» شمار افرادِ سپاه ایران بسیار بیشتر ثبت شده است: «امنای دولت پادشاهی به تهیه اسباب قتال مشغول شده، با موازی هفتاد هزار سوارِ چیده دواسبه و توپخانه بسیار و پیاده بیرون از حدّ شمار، در روز دوشنبه بیستم جمادی الاولی سنه یکهزار و یکصد و سی و چهار هجری... در گولونآباد، چهار فرسخی اصفهان تلاقیِ فریقین شد» («مجمع التواریخ»؛ میرزا محمدخلیل مرعشی صفوی؛ تصحیح عبّاس اقبال آشتیانی؛ تهران: طهوری؛ ۱۳۶۲؛ ص ۵۶).
۱۶. «فتح اصفهان به دست افاغنه»؛ عباس اقبال آشتیانی؛ برگرفته از «مجموعه مقالات عباس اقبال آشتیانی»؛ گردآوری سیدمحمد دبیرسیاقی؛ تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی؛ ۱۳۸۲؛ ص ۲۳۲ و ۲۳۳.
۱۷. رک: «سفرنامه کروسینسکی؛ یوداش تادیوش کروسینسکی؛ ترجمه عبدالرزاق دُنبلی؛ تصحیح مریم میراحمدی؛ تهران: توس؛ ۱۳۶۳؛ ص ۶۱.
۱۸. «فتح اصفهان به دست افاغنه»؛ عباس اقبال آشتیانی؛ برگرفته از «مجموعه مقالات عباس اقبال آشتیانی»؛ گردآوری سیدمحمد دبیرسیاقی؛ تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی؛ ۱۳۸۲؛ ص ۲۳۲ و ۲۳۳.
۱۹. منظور چهارپایانِ حملکننده بار، مانند الاغ و قاطر است.
۲۰. گردشگر. منظورِ مترجم، همان کروسینسکی است.
۲۱. به معنی سفیر است.
۲۲. بالیوز به قونسول یا وکیلِ سیاسیِ یک دولت در سرزمینی دیگر اطلاق میشده است (رک: دهخدا. «بالیوز»).
۲۳. ظرفی کوچک که در آن تریت سازند (رک: فرهنگ کنز اللغات. «وقبه»).
۲۴. رک: «سفرنامه کروسینسکی؛ یوداش تادیوش کروسینسکی؛ ترجمه عبدالرزاق دُنبلی؛ تصحیح مریم میراحمدی؛ تهران: توس؛ ۱۳۶۳؛ ص ۶۳ تا ۶۵.
۲۵. جمع سوق، به معنی بازارها است.
۲۶. همان. ص ۶۵.
۲۷. والی عثمانی بغداد.
۲۸. منظور دولت عثمانی است.
۲۹. محافلالمؤمنین؛ محمدشفیع حسینی عاملی قزوینی؛ تصحیح ابراهیم عربپور و منصور جغتایی؛ مشهد: بنیاد پژوهشهای آستان قدس رضوی؛ ۱۳۸۳؛ ص ۱۱۳.
۳۰. یعنی خدمتگزار و چاکرِ شاه طهماسب.
۳۱. رک: «تاریخ ده هزار ساله ایران»؛ عبدالعظیم رضایی؛ تهران: اقبال؛ ۱۳۸۲؛ ج ۴، ص ۱۷.
۳۲. همان. ۱۹.
۳۳. رک: همان. ۲۰.