کتاب خاطرات آزاده سرافراز استان سمنان به نام «ساعت ۵ بود» به همت انتشارات سوره مهر منتشر شد.
در پیشگفتار این کتاب آمده است: ناگفته های بسیار زیادی از رشادت های مردم غیور ایران از دوران انقلاب اسلامی و روزهای دفاع مقدس در قلب های مبارزان، فعالان، رزمندگان و ایثارگران آن روزهای مقدس باقی مانده است. هر روز که دیرتر به جمع آوری این ناگفته ها اقدام کنیم، بیشتر گرد فراموشی بر این خاطرات ارزشمند می نشیند.
در بخش دیگری از پیشگفتار کتاب می خوانیم: کتاب پیش رو دربرگیرنده خاطرات آقای حسین سهمی، از آزادگان و جانبازان سرافراز استان سمنان از کارکنان شرکت برق منطقه ای استان سمنان است که هنوز هم با توان بالا به نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران خدمت می کند. به دلیل همین دلیل، جمع آوری خاطرات این آزاده آغاز شد و با ارتباط خوب میان پژوهشگر این اثر با دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری استان سمنان و با توجه به بازخوردهای مثبت کتاب های انتشارات سوره مهر در جامعه، حوزه هنری استان سمنان تصمیم گرفت پیگیری های کارشناسی و سپس چاپ این اثر را به عهده بگیرد.
در مقدمه این کتاب نویسنده آورده است: آنچه در دستان شماست روایت مردی است که در اولین روزهای جنگ برای گذراندن خدمت سربازی، خودش را به جبهه های نبرد می رساند و در آخرین ماه های سال ۱۳۵۹ با رزمندگان سپاه و بسیج اصفهانی پیوند میخورد. او برای ادامه خدمت از لشکر ۷۷ خراسان ارتش به تیپ ۱۴ امام حسین (ع)سپاه مأمور و بعد از پایان خدمت سربازی نیز در این یگان ماندگار می شود.
قبل از اسارت، سه بار مجروح و با ۵۵ درصد جانبازی، چون کوه در جبههها می ایستد و تا مسئولیت فرماندهی گروهان پیش می رود. آثار ترکش و آثار سوختگی شدید تمام بدن، به ویژه سر و صورت، بر اثر انفجار بی ام پی در تک دشمن به منطقه چزابه تا حد زیادی چهره اش را تغییر داد و او را ماه ها درگیر بیمارستان کرد. بعد از ترخیص از بیمارستان دوباره در جبهه ها حضور یافت. بالاخره در عملیات بدر، یازدهمین عملیاتی که در آن شرکت کرد، به اسارت دشمن بعثی در
آمد.
کودکی و نوجوانی، آشنایی با انقلاب اسلامی، پیروزی انقلاب اسلامی، خدمت سربازی و جنگ تحمیلی، اسارت، نسیم آزادی و برگشت به زندگی، ۶ فصل این کتاب است و نامه ها و عکس ها سخن می گویند، دیگر بخش های کتاب «ساعت ۵ بود» را شامل می شوند.
در بخشی از این کتاب می خوانیم: دو ماه بعد، دختر عمه هایم موافقت تحصیلی ام را از دانشگاه آلمان گرفتند. پدر از این خبر خیلی خوشحال شده بود و می گفت می تواند آینده مرا تضمین کند. به پدر گفتم: «باید بیشتر فکر کنم.» جذابیت های درس و زندگی در آلمان برایم لذت بخش بود. هنوز با خودم کلنجار می رفتم که ۳۱/۶/۱۳۵۹ خبر حمله رژیم بعث عراق به ایران مردم را شوکه کرد. پدر تلاش می کرد مرا متقاعد کند که به آلمان بروم و من باید تصمیم می گرفتم.