روزها از پی هم می گذشت و فاطمه شبها بی قراری می کرد آفتاب که غروب می کرد گریه هایش شروع می شد و تا خود صبح ادامه داشت.
نمی دانستم چه کار کنم محسن هم نبود و تنهایی پابه پای فاطمه تا صبح بیدار می ماندم و توی خانه می چرخانمدش گریه های شبانه اش گیجم کرده بود.
بردمش دکتر گفت دل پیچه دارد دارو داد ولی اثر نکرد و فاطمه تا خود صبح ونگ می زد روز به روز هم هوا گرمتر می شد و جای خالی محسن خودش را بیشتر نشان می داد.
مامان می آمد ولی بچه توی بغل او هم آرام نمی گرفت یک عده می گفتند وقتی محسن بچه دار شود قید منطقه را می زند آخر همه می دانستند محسن چقدر بچه دوست دارد، آنقدر با بچه ها گرم می گرفت که داداشش همیشه بهش می گفت محسن! خدا بهت یکی دوجین بچه قد و نیم قد بدهد تا ببینم باز اینجوری توی سر و کله بچه ها می زنی یا نه، ولی عشق محسن به انجام وظیفه چیز دیگری بود.
جبهه از همان اول بند نازک دنیایی محسن را پاره کرده بود وقتی این حرفها به گوشش رسیده بود زنگ زد بهم گفت: بهشان بگو که دیگر خیال محسن از تنها نبودن همایش راحت است و نماینده اش را گذاشته پیش هما؛ حرفش به دلم نشست.
درک محسن برای همه راحت نبود ولی من او را می فهمیدم می دانستم فاطمه همه دنیایش است ولی اعتقادش آن قدر استوار بود که با همه عشق و علاقه اش به بچه، الان توی خط بود و جانش کف دستش.
فاطمه بیست روزه بود که محسن با صورتی آفتاب سوخته از منطقه برگشت دردی را از چشمهایش حس می کردم ولی خودش هیچ چیز به زبان نمی آورد.
هوا حسابی دم کرده و شرجی بود و فاطمه هم بی قراری می کرد از طرف سپاه به ما کولر پنجره ای داده بودند ولی بس که برق قطع و وصل می ش، قابل استفاده نبود و سر همین خانه شده بود جهنم.
گرما حال محسن را هم بد کرده بود مدام پیراهنش را می گرفت و با تکان هایی که به آن می داد مثلا می خواست خودش را خنک کند ولی توی آن گرما این کارها چاره ساز نبود.
زادگاه من اهواز بود و عادت داشتم به این هوا ولی محسن از خنکی هوای نهاوند می آمد و تحمل گرما برایش سخت بود البته هرچه فکر کردم دیدم گرما نمی تواند دلیل این همه ضعف محسن باشد او مقاوم تر از این حرفها بود.
انگار درد داشت هر بار که خودش را باد می زد رعشه خفیفی می افتاد به صورتش، از من اصرار و از محسن انکار نمی گفت چه اتفاقی برایش افتاده آخر های شب بود که دیگر طاقتم طاق شده بود.
- محسن جان تو که اینقدر نازک نارنجی نبودی یعنی از هوای اینجا از فاو و مجنونو نمی دونم خط بدتره ... باز اینجا یه سرپناهی هست ... نگو به خاطر گرماس که اینقدر بی تابی که باور نمیکنم!
انگار چاره ای نداشت تن صدایش را آورد پایین.
- چیزی نیست هما جان یه التهاب پوستی روی کمرم هست که وقتی گرم میشه و عرق می کنم یک کم می سوزه .
قلبم ریخت از حرفی که بهش زده بودم خجالت کشیدم نشستم کنارش و زیرپوشش را کنار زدم پوستش به شدت قرمز شده بود و بعضی جاهاش به کبودی میزد.
دور کمرش هم پر از تاول بود، محسن به درد مقاوم بود مثل همان موقع ها که نهاوند بودیم و با سر باندپیچیشده برگشته بود.
ترکش خمپاره پوست سرش را کنده بود و وقتی نگاهش کردم پاهام سست شده بود ولی با آن درد هم محسن دست از شوخی نکشیده بود.
- دیدی هما تیر غیبو دست به سر کردم! می خواست بخوره توی قلبم ولی من با سرم ردش کردم.
انگار درد روی محسن اثر نداشت؛ ولی اینبار ماجرا فرق می کرد نوع زخمهایش با هر دفعه فرق داشت تاول های عجیب و غریب توی گرمای جهنمی روییده بود.
طوری بود که انگار آبجوش رویش ریخته اند گله به گله قرمز شده بود و تکه تکه دلم ضعف رفته بود و صدایم به ناله می مانست.
- هما بمیره تو اینجوری و هیچی نمیگی ؟! پاشو بریم دکتر
خیره شد به چشمهام. من هم دیگر محسن را نمی فهمیدم اصلا مگر آدم هم اینجور می شود مگر می شود کسی این همه درد داشته باشد و حتی خم به ابرویش نیاورد.
- شلوغش نکن هما جان ... این که چیزی نیست... بچه ها توی منطقه دارن دم به دقیقه تیر می خورن و زیر بمب و گلوله تیکه تیکه می شن ولی باز چیزی نمی گن صداشونم درنمی آید.
- من که چیزیم نشده دکترم رفتم پماد داده دوتا... اصلا به خاطر همین اومدم اهواز.
دیگر چیزی نمی توانستم بگویم و فقط می خواستم در تحمل دردهایش سهیم باشم پمادها را از از کوله اش برداشتم و با خون دل مالیدم به پشتش و تنها دلخوشی ام این بود که محسن چند روزی پیش من و فاطمه می ماند.
بعدش فاطمه را بغل کرد و گفت: برم راحت بخوابم می خواهم تا صبح دخترم را بغل کنم
با سماجت پرسیدم: من خوابم نمی بره باشه فاطمه بغل تو، ولی باید بگی چی شد کمرت اینجوری شد؟
- به خاطر شنا کردن توی سد گتونده، اونم زیر تیغ آفتاب حالا شما برو دراز بکش و من و دخترم را تنها بزار
می دانستم محسن شنا کردن بلد نیست ولی دیگر چیزی نگفتم و رفتم تا خلوت دختر و پدری به هم نریزد.
ادامه داستان را در کتاب «هما» بخوانید که در سال ۱۳۹۹ با شمارگان یک هزار و ۲۵۰ نسخه به همت حوزه هنری همدان و انتشارات سوره مهر منتشر شده است.
این کتاب خاطرات هما شالباف زاده همسر سردار شهید محسن امیدی فرمانده ای غیور که در اردیبهشت ۱۳۶۵ در جبهه جزیره مجنون به شهادت رسید؛ مردی آسمانی که فقط محسن هما نبود و امید همه بود.
هما عاشقانه ای است از مهر محبت و فداکاری بانویی ایثارگر در همراهی با همسر شهیدش که ربابه جعفری و جمشید طالبی خاطره نگاری آن را به عهده داشتند.
وصف هما وصف آنانی است که چشم به آسودگی نبستند خستگی را به چشم و دل راه ندادند و صبورانه باغبان ثمره گلستان زندگی شان بودند و برای فرزندانشان هم پدر بودند و هم مادر.