تهران- ایرنا- اروند را سحرگاهان بی‌تاب‌تر از همیشه می‌یابی؛ چشم می‌دوزد به ساحل شرقی و به انتظار می‌نشیند تا «فجر» سر بزند؛ گرگ و میش صبحگاهی را به «هشت» تکبیر صلح می‌دهد و آرام می‌گیرد تا راوی شب‌ها و روزهای هشتاد و چهارگانه «هشتمین والفجر» باشد.

اینجا پا که زمین می‌گذاری، باید مراقب باشی. ساحل اروند آرام و قرار ندارد.

اینجا محل التقاط است؛ جایی که کرخه و کارون به دجله و فرات می‌پیوندند و سرآسیمه از بوی دستان تبدار عباس (ع) و اشک‌های حسین (ع) به هم می‌پیچند تا در آغوش خلیج‌فارس آرام گیرند؛

بی‌دلیل نیست که هوای اینجا سنگین است. هر دمی که فرومی‌کشی، سخت برمی‌آید. هوا هم می‌خواهد اینجا بماند و خاطرات آن شب را- «معرکه کمرشکن» را- دوره کند.

نگاه چولان‌ها (بوته‌های بلند) و نی‌ها سنگینی می‌کند. می‌خواهند بدانند آیا تو هم گمشده‌ای داری که قربان صدقه‌اش بروی و در پناه بودنش، پنهان شوی تا لحظه موعود؟

می‌خواهند بدانند آیا باز عاشقانه‌های دعای توسل را از گوشه و کنار ساحل می‌شنوند؟ دعایی که برای برخی آخرین نجوا بود از مبدا زمین به مقصد کبریا؛ نجوایی سراسر خوف و رجا.

گاه باد، اندام این گیاهان را به بازی می‌گیرد و آنان نیز دم را غنیمت می‌شمارند تا لحظه‌ای همراه با دست نوازشگر نسیم، به سوی مثلث فاو روی گردانند بلکه شبح مردان آن شب بارانی اواخر بهمن ۶۴ را که به دستان امانتدار اروند سپرده بودند، به تماشا بنشینند.

هر دو –چولان‌ها و نی‌ها- هنوز دعوای آن شب خود را به یاد دارند.

چولان‌ها تقلا می‌کردند قد ۱.۵ متری خود را راست کنند تا جان‌پناه لایق‌تری برای سروقامتان باشند.

آتش حسادت دلشان را از درد لبریز می‌کرد وقتی می‌دیدند نی‌ها، ارتفاع چهار متری خود را به رخ آنان می‌کشند.

هر کدام، دیگری را پس می‌زد تا همچو کودکی که لحظه‌ای بوی مادر را درک کرده است، به سوی او بشتابد و لختی در کنارش بیاساید؛ اینان با یاد و ذکر مادر ائمه «یا فاطمه الزهرا (س)» سرخوش شده بودند.

امواج می‌آیند و برای خاطره نیزارها آغوش می‌گشایند. ناآرامی آن شب خود را به یاد دارند.

دل‌های دریایی مسافران آب، حالشان را متغیر کرده بود... برمی‌آمدند و می‌نشستند.

زمزمه‌ها به خروش می‌آوردشان.

مگر سنگ باشی و «وجعلنا» را نفهمی! نه... حتی سنگ هم می‌داند که در پیشگاه این آیه نمی‌توان بی‌حرکت نشست.

و آن شب...

کناره‌های دو سوی اروند لحظه‌ای آرام نداشتند. گویی می‌کوشیدند عرض ۶۵۰ تا هزار متری خود را کم کنند و به هم آیند.

اروند آبستن حوادث بود و تقلا می‌کرد خود را به گونه‌ای بیاراید؛

            سنگ‌ها و شن‌های کف را بیدار می‌کرد و به جنبش وا می‌داشت

                                  تا بلکه عمق هشت متری شرمندگی خود را بکاهد؛

                                     تا شاید زودتر تماس کف پاها را بر بستر خود حس کند.

موج‌ها فوج‌فوج می‌آمدند؛ تا نظرشان لحظه‌ای به چشمان مصمم روی آب می‌افتاد، از شرمساری رخ می‌گرداندند؛ گویی نمی‌خواستند هیچ جنبنده دیگری سرهای پرسودا و عاشق شناور در دامان آنان را ببیند؛ می‌آمدند و می‌رفتند و نمی‌ماندند. این را از میهمانان خود آموخته بودند.

باران می‌بارید.

ماه خود را زیر ابرهای پربار پنهان کرده بود تا نکند لحظه‌ای برای دیدن روی همزادان خود بی‌طاقت شود، پرده را به کناری زند و چون شمعی به روی خورشید بتابد.

غیرت ماه اجازه نمی‌داد چشم اغیار حتی به سایه‌ای از مردان آسمانی بیفتد؛ آشوب دل بی‌قرار خود را به دست ابرها سپرده بود تا قطره‌های اشک خود از غم فراق را به زمین برساند؛ امید داشت شاید قطره‌ای از آن اشک‌ها، در یک لحظه، یک دنیا آرامش را از ورای آن نگاه‌های هوشیار درک کند.

از سوی دیگر، نورافکن‌های اسکله فاو را باید به گونه‌ای، خواب کرد.

باران نورشان را می‌شکست، فاصله‌ها را زیاد و کم می‌کرد و چشمانشان را کور. قطره‌ها هم می‌دانستند چه باید کرد.

باران و ماه، هر دو مکلف بودند و تکلیف خود را ادا کردند.

صداها آنچنان درهم آمیخته بود که گاهی از بیم نزدیک شدن بالگرد، تیرهایی از ساحل غرب روانه دل ابرها می‌شد؛ غافل از اینکه اروند چونان گاهواره، فرزندان خود را به سنگرهای به ظاهر غیرقابل‌نفوذ رسانده؛ اما تدبیر شهید «بنفشه» از مسئولان گروهان غواص، ردخور نداشت؛ هواکش‌ها تنها ضعف سنگرهای سه‌دهنه بود که با دیواره ضخیم یک‌متری خود، حتی از پس گلوله‌های آر.پی.جی و تفنگ۱۰۶ برمی‌آمد.

بماند که در این مسیر، اروند خود را در دل برخی دریادلان دوران، غرق کرد.

اروند با رقص نورهای زرد و سرخ، یاد زنجیره تانک‌هایی می‌افتد که بیست‌ونهم بهمن ۶۴ روی جاده ساحلی «خورعبدالله» به «ام‌القصر»، چونان دانه‌های اسپند به آتش گرفتار بودند.

همان شب مه‌آلود و بارانی، راه دسترسی به اسکله‌های نفتی «البکر» و «الامیه» بسته شد.

با از کار افتادن پایگاه‌های نیروهای دریایی و سه سکوی پرتاب موشک، دلیرمردان ایرانی ۸۰۰ کیلومترمربع را در خاک عراق به سوی بصره درنوردیدند.

و البته که «حسن باقری» همان سال ۶۱ می‌دانست انگشت بر چه منطقه‌ای گذاشته است.

دو روز پس از عملیات والفجر۸، شورای امنیت در قطعنامه ۵۸۲ برای نخستین بار، بحث تبادل اسیران را مطرح کرد. دو ماه بعد نیز «مک‌فارلین» آمریکایی برای دلالی صلح به ایران پای نهاد.

حتی تلاش صدام در گروکشی و تصرف مهران برای اعلام اینکه «مهران در برابر فاو»، در پی بازپس‌گیری این شهر به کابوسی شوم بدل شد؛ می‌خواست با پاره کردن قرارداد ۱۹۷۵ به «عروسان اروند» دست یابد اما پس از ۷۵ روز جان کندن و بسیاری را به گرداب خودکامگی خویش کشاندن، «عروس بحر» (فاو) را نیز دست‌نیافتنی دید.

توسل به غیرانسانی‌ترین ابزار، واکنش ترسوترین افراد است اما سرباز خدا، «باد»ی بود که در محاسبات صدام، جایی نداشت.

نخل‌ها هنوز تلخی گازهای اعصاب، خردل و سیانید را به خاطر دارند؛

                       این نخل‌ها آن روزها مرکز زمین بودند؛ شاید هم مرکز جهان؛

                                   دیدند «به‌اروندزدگان دریادل» همچون سعید مهتدی، رضا دستواره، جعفر تهرانی، سعید سلیمانی و دیگران، هنگامی که به جاده کارخانه نمک رسیدند، همه‌جا پوشیده از جنازه‌های نمکین بود که به اشاره‌ای فرومی‌پاشید.

جان‌به‌دربُردگان آن مهلکه را اگر در گوشه و کنار عراق بیابی، هنوز چشمان اشکبار و سرخ، تاول‌های متورم و ضجه‌های جگرسوز را با خود دارند.

حکایت تقدیر دو مناره هم شنیدنی است؛

یکی در پیشانی فاو و دیگری در «راس البیشه».

این یکی لبریز از بوی رضای فاطمه (س) و آن دیگر، شرمسار دیده‌بانی سربی.

کدام مناره است که صدای گام‌های فرمانده لشگر ۲۵ کربلا را در فضای پله‌های خود بشنود و فراموش کند؟

کدام آجر مناره است که نخواهد بر دستان «مرتضی قربانی» بوسه زند، آن هنگام که پرچم بارگاه خورشید خراسان (ع) را نصب می‌کرد؟

فاو، اینگونه «فاطمیه» شد و مسجدش، «مسجد الزهرا (س)».

اما آن مناره دیگر...

        می‌لرزید هنگامی که گلوله‌های سربی از پناه خشت‌ها روانه سینه‌های ستبر می‌شد؛

                                                          ناتوان از حرکت، سر به آسمان داشت و استغفار می‌کرد؛

ثانیه‌ها را می‌شمرد؛ شاید سربازان «المهدی» بال بگشایند و از پشت سر، دست بر چشمان او بگذارند و غافلگیرش کنند.

آخر کجای قامت یک مناره برای به خاک رساندن قامت آزادگان همخوانی دارد؟

هنوز لحظه لحظه آن روز را تکفیر می‌کند.

همانند آن مناره، سال‌هاست ساحل غربی اروند این روایت‌ها را در سینه دارد و بی‌قراری می‌کند زیر چکمه‌های آمریکایی و انگلیسی که اندام آن را شرحه‌شرحه کرده‌اند؛ هر غروب، دست به دامان خورشید می‌شود تا شاید فردا که برمی‌آید پرواز سبزه‌قباها را به ارمغان آورد.

اما سال‌هاست ساحل شرقی صدای سردار شهید قاسم سلیمانی را در دل دارد که همسوز با موج‌های اروند، از نجواهای عاشقانه رضا امانی برایت می‌گوید.

ذره‌ای که خم شوی، جای پیشانی گلگون محمد اثری نژاد، مسئول لجستیک قرارگاه نوح را بر خاک داغدار ساحل اروند می‌بینی.

عبدالله نوریان همین گوشه‌کنارها فرصت کرده بود وصیت‌نامه آخر خود را بازخواند.

شاید رضا چراغی دست بر تنه همین نخل کهنسال زده بود تا قامت، راست کند.

حمید سلیمی هم اینجا حی و حاضر می‌یابی، مسئول مهندسی قرارگاه نوح.

آن سوتر جعفر تهرانی و جواد دل‌آذر ایستاده‌اند به تماشای تو.

به قول آوینی «شهادت مزد خوبان است».

این همه خوبان می‌خواهند بدانند تو با خونبهای آنان چه کرده‌ای و چه می‌کنی.

اگر زنگار دل را شسته باشی، اگر همچون آب اروند زلال باشی که بی‌ادعا به قضاوت بنشینی، چه می‌گویی؟ تو مکلفی؛ آیا تکلیف خود را ادا کرده‌ای؟